اولین چیزی که رایز بعد از حادثه قطار بیاد آرود حضور یک نفر- شاید یک دکتر- بود که از او می پرسید کسی هست که بخواهد خبرش کند. فوراً سرش را تکان داد. پدرش مرده بود و مادر پیرش زنی خشک و بی روح بود که در لندن زندگی می کرد و آخرین نفری بود که میخواست ببیندش. حتی اگر از او دلداری می خواست، مادرش نمی دانست چطور این کار را برایش انجام دهد.

رایز در طول زندگی اش هرگز به طور جدی زخمی یا مریض نشده بود. حتی به عنوان یک پسر بچه هم او استخوان بندی و فیزیک درشتی داشت. والدین ولزی او بخاطر هر بدرفتاری یا یک لحظه تنبلی او را با ترکه های مخصوص بشکه کتک می زدند، و او بدترین مجازات ها را بدون شانه خالی کردن تحمل می کرد. پدرش یک بقال بو و آنها در خیابانی پر از مغازه زندگی می کردند جایی که رایز مهارت خرید و فروش را مثل هوایی که نفس می کشید به خود جذب کرده بود.

بعد از اینکه او تجارت خودش را بنا کرد، هرگز اجازه نداده بود روابط شخصی روی آن تاثیر منفی بگذارد. مطمئناً زنانی در زندگی اش بودند، اما تنها کسانی را قبول می کرد که صرفاً به دنبال رابطه ای عاری از احساسات بودند.

حالا، که بی حرکت در اتاق خوابی نا آشنا با دردی که درونش غوغا می کرد دراز کشیده بود، به این فکر افتاد که شاید بیش از حد مستقل بوده است. باید کسی را می داشت تا به دنبالش بفرستد، کسی که در چنین موقعیت دشواری که آسیب دیده بود مواظبش باشد.

با وجود باد سردی که از پنجره می آمد، احساس می کرد هر اینچ از بدنش درحال سوختن است. وزن پای گچ گرفته اش بیشتر از درد استخوان شکسته اش او را به مرز جنون می کشید. بنظر می رسید تمام اتاق با هم دور سرش می چرخد و باعث حالت تهوع اش شده بود. تنها کاری که می توانست بکند صبر کردن بود، درمانده زمان را میگذراند تا آن زن بازگردد.

لیدی هلن.... یکی از موجودات رقیق القلبی که او همیشه پیش خودش آنها را با تحقیر نگاه می کرد.

بعد از مدتی که به نظر تا ابد طول کشید، متوجه شد که شخصی وارد اتاق شده. صدای ضعیفی مثل تلق تلق شیشه یا ظرف چینی در برخورد با فلز به گوش رسید. با بی ادبی پرسید: " ساعت چنده؟ "

صدای لیدی هلن که نوعی تفریح درآن مشخص بود بگوش رسید: " چهار و بیست و هفت دقیقه. هنوز سه دقیقه برام باقی مونده. "

رایز با دقت به صدای خش خش دامن او... صدای ریختن و تکان خوردن چیزی مایع... صدای بهم خوردن آب و یخ گوش داد. اگر هلن قصد داشت چیزی به او بنوشاند در اشتباه بود. فکر کردن به قورت دادن هر چیزی باعث احساس تنفر و تهوع در او می شد.

حالا هلن نزدیک بود و احساس کرد که رویش خم شده است. پارچه ای بلند مرطوب و سرد پیشانی، گونه ها و گلویش را لمس کرد و آنقدر احساس خوبی به او داد که آهی از دهانش خارج شد. وقتی پارچه به طور ناگهانی کنار رفت، دستش را دراز کرد تا آن را بگیرد. " برش ندار. " از اینکه همین خوشی کوچک را هم از دست داده بود عصبانی شد.

" هیششش...." هلن پارچه را دوباره خنک و خیس کرد. در حینی که نوازش ها بدون عجله ادامه داشت، انگشتان وینتربورن با چین های دامن او برخورد کردند و چنان پارچه را محکم گرفت که هیچ چیز نمی توانست آن را آزاد کند. دست لطیف او به زیر سر وینتربورن لغزید تا آن را به اندازه کافی بالا بیاورد و پارچه خنک را زیر گردن او قرار دهد. لذت تسکین دهنده ناشی از این کار باعث شد او ناله کند.

وقتی وینتربورن آرام شد و عمیق نفس کشید، پارچه را کنار گذاشت. رفت و آمد هلن را اطرافش احساس می کرد، سرش را جابجا کرد و شانه اش را بلند کرد تا بالشت ها را پشتش قرار دهد. وینتربورن با درک این موضوع که هلن قصد دارد به او آب بدهد یا شاید از آن معجون های مخدر لعنتی که پیشتر به خوردش داده بودند، از میان دندانهای بهم فشرده اعتراض کرد.

" نه- لعنت به تو- "

هلن ملایم اما بیرحمانه گفت: " فقط سعی کن. " وزن سبک او گوشه تشک را پایین داد و دستان باریکش پشت وینتربورن خزید. درحینی که وینتربورن میان بازوهای او به دام افتاده بود، باخودش فکر کرد با یک حرکت هلن را روی تخت پرت کند. اما دست او با چنان مهربانی ای گونه اش را لمس کرد که وینتربورن از خیال صدمه زدن به او منصرف شد.

لیوانی به سمت لبهایش آمد و مایعی شیرین و خیلی خنک لبهایش را لمس کرد. وقتی او جرعه ای محتاطانه نوشید، سطح خراشیده گلویش به سرعت اندکی آرام گرفت. خوشمزه بود.

هلن اخطار داد: " آهسته تر. "

بدنش مثل بیابان خشک بود. خودش را بالا کشید و کورکورانه به دنبال دست او با فنجان گشت، آن را محکم گرفت و قبل از اینکه هلن بتواند متوقفش کند جرعه ای بزرگ نوشید.

فنجان از دسترسش دور شد. " صبر کن. بذار ببینم می تونی توی معده ات نگهش داری. "

دلش میخواست بخاطر دور کردن نوشیدنی به هلن فحش دهد، اما بخشی از ذهنش لزوم کار او را درک می کرد.

سرانجام لیوان یک بار دیگر به سمت لبهایش آمد.

وینتربورن خودش را مجبور کرد تا آرام تر بنوشد. بعد از اینکه نوشیدنی تمام شد، لیدی هلن صبورانه منتظر شد و هنوز مراقب او بود. تنفس هلن آرام بود و بوئی بین وانیل و بوی گل می داد. در طول زندگی بزرگسالی اش هرگز در چنین وضع نابسامانی قرار نداشت.... همیشه خوش لباس و تحت کنترل بود، اما تمام چیزی که این زن از او دیده درماندگی، ژولیدگی بود. این موضوع خشمگینش می کرد.

هلن پرسید: " بهتری؟ "

رایز بدون فکر به زبان ولزی جواب داد: " یدو. " بله. بنظر غیر ممکن می رسید ولی اتاق دست از چرخیدن به دور سرش برداشته بود. حتی با اینکه هنوز پایش انگار که گلوله ای از میان آن رد میشود از درد تیر می کشید، تا زمانی که حالت تهوع اش از بین رفته باشد هر چیزی را میتوانست تحمل کند.

هلن سعی کرد دست او را از دامنش باز کند، اما او یک بازویش را محکم دور او پیچید. نیاز داشت تا حداقل برای چند دقیقه همه چیز همانطور که بود باقی بماند. هلن برای خاطر راحتی او سرجایش بازگشت.

رایز پرسید: " چی به خوردم دادی؟ "

" یه چایی ار گلهای ارکیده. "

رایز با گیجی تکرار کرد: " ارکیده. "

به جز مصارف زینتی هرگز چیزی در باره خاصیت شفابخشی این گلها نشنیده بود.

" جوشونده ترکیبی از دو نوع ارکیده دندریوم و اسپیرانتز بود. بعضی از ارکیده ها خاصیت داروئی دارن. مادرم اونها رو جمع می کرد و یه کتابچه با اطلاعاتی که از اونها جمع کرده درست کرده بود."

اوه، از صدای او با آن ملودی آرام و لالایی مانند خوشش می آمد. حرکت دوباره او را احساس کرد- تلاشی دیگری برای رفتن از کنار او- و رایز محکم تر به دامن او آویخت، در تلاش برای نگهداشتن او سرش بازوی هلن را به تشک فشرد.

" آقای وینتربورن، الان باید ترکتون کنم تا استراحت کنید... "

" با من حرف بزن. "

هلن مکث کرد. " اگه دوست دارید باشه. درباره چی صحبت کنیم؟ "

دلش می خواست درباره اینکه آیا تا ابد کور خواهد ماند از او سوال کند. اگر هر کسی چیز در این باره به او گفته بود، آنقدر تحت تاثیر مسکن های داروئی بود که چیزی بیاد نمی آورد. اما نمی توانست خودش را راضی به پرسیدن این سوال کند. از جواب این سوال به شدت می ترسید. و وقتی در این اتاق بزرگ تنها می شد، به هیچ شکل نمی توانست جلوی فکر کردنش به این موضوع را بگیرد. به چیزی برای پرت کردن حواس و مایه تسلی نیاز داشت.

رایز به هلن نیاز داشت.

هلن با صدایی آرام گفت: " میخواین در مورد ارکیده ها براتون بگم؟ " هلن بدون صبر کردن برای جواب او جایش را برای راحتی بیشتر تنظیم و شروع کرد. " کلمه ارکیده از اساطیر یونان اومده. اَرکیز پسر ساتیر (موجودی نیمه انسان نیمه بز در افسانه های یونان) و یک حوری بود. در طول یکی از جشن های باکاس ( رب النوع باده)، ارکیز مقدار زیادی نوشیدنی خورد و سعی کرد خودش را به یک راهبه تحمیل کند. باکاس بسیار ناراحت شد و در عوض ارکیز رو به دانه های گل تبدیل کرد. دانه ها در فاصله زیاد و وسیعی پخش شدند و هرجایی که زمینی وجود داشت یک ارکیده رشد کرد. " وقفه ای ایجاد شد و هلن چند ثانیه به سمت دیگری خم شد تا چیزی را بردارد. چیزی نرم و لطیف لبهای ترک خورده رایز را لمس کرد.... هلن با نوک انگشت به آنها پماد مالید.

بیشتر مردم نمی دونن که وانیل میوه یک نوع ارکیده رونده هست. ما توی یکی از گلخونه های املاک از اونها داریم- اونها روی دیوار رشد می کنن. وقتی یکی از گلها به رشد کامل می رسه، صبح باز میشه و اگه گرده افشانی نشه عصر بسته میشه و دیگه هرگز باز نمی شه. شکوفه های سفید و غلاف های وانیل زیر اونها شیرین ترین بوی دنیا رو دارن.... "

در حینی که صدای نرم هلن ادامه داشت، رایز بخاطر کاهش درجه تب احساس شناور بودن می کرد. دراز کشیدن آنجا نیمی در آغوش هلن چقدر شگفت انگیز و دوست داشتنی بود، بهتراز هر چیز دیگری... اما این فکر منجر به این سوال شرم آور می شد که داشتن او در تختخواب چگونه خواهد بود... و به آرامی در میان دستان لیدی هلن به خواب رفت.