کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل دهم
یک ماه بعد، کتلین درحالیکه خشمگینانه وست را تا طبقه پایین دنبال می کرد گفت: " پسرعمو وست، دست از دویدن بردارید. می خوام یه کلمه با شما حرف بزنم. "
وست گامهایش را آهسته نکرد: " نه تا وقتی که شما مثل آتیلای خونخوار دارید تعقیبم می کنید. "
درست در همان زمان که وست روی آخرین پله منتهی به هال پا گذاشت کتلین هم به او رسید و مقابلش قرار گرفت تا راه فرارش را مسدود کند. " بهم بگید چرا این کارو کردید. لطفاً توضیح بدین چه فکر احمقانه ای باعث شد شما یه خوک با خودتون بیارین خونه! "
وست بخاطر گیر افتادن در یک گوشه مجبور شد صادق باشد. " من حتی فکر نکردم. توی مزرعه جان پاتر بودم، و اون می خواست از شر این بچه خوک خلاص بشه چون از بقیه کوچیکتر بود. "
کتلین مختصر گفت: " درست حرف بزن تا من هم بفهمم چی میگی. "
وست اعتراض کرد: " اون موجود داشت به من نگاه می کرد، انگار که داره لبخند می زنه. "
" همه خوک ها بنظر می رسه دارن لبخند می زنن، دهنشون به سمت بالا انحنا داره. "
" نمی تونستم بهش کمک نکنم، مجبور بودم با خودم بیارمش خونه. "
کتلین درحالیکه به وست خیره بود سرش را با عدم رضایت تکان داد. دو قلوها با کمک بطری به آن موجود شیر گاو و تخم مرغ زده شده خورانده بودند، درحالیکه هلن مشغول آماده کردن سبدی با پارچه نرم برای جای خواب آن بود. حالا هیچ راهی برای خلاص شدن از دست آن موجود وجود نداشت.
کتلین درخواست کرد: " توقع داری ما با این خوک وقتی به رشد کامل رسید چیکار کنیم؟ "
وست به راحتی پرسید: " می خورینش؟ "
کتلین پوفی خشمگین کشید. " دخترها از قبل اسمش رو گذاشتن هملت. شما یه حیوون خونگی رو می خورین، آقای راونل؟ "
وست به حالت چهره کتلین لبخند زد و پیشنهاد داد: " اگه تبدیل به بیکن بشه حتماً. وقتی خوک از شیر گرفته شد به مزرعه برش می گردونم."
" نمی تونی... "
دستش را بالا آورد تا جلوی کتلین را بگیرد. " مجبورید بعداً منو بازخواست کنید، الان هیچ وقتی براش ندارم. دارم میرم به ایستگاه قطار آلتون، و نمی تونم قطار بعد از ظهر رو از دست بدم. "
" قطار؟ کجا می خواین برین؟ "
وست از جلوی او جاخالی داد و به سمت در جلوئی رفت. " دیروز بهتون گفتم. می دونستم که گوش نمی کنید. "
کتلین رو ترش کرد و به دنبال او رفت، با خودش فکر کرد اگر بیکن درست کردن توی خانواده راونل محدودیت نداشت از وست بیکن خوبی می شد درست کرد.
آنها جلوی در ورودی اتاق پذیرائی ایستادند، جایی که کارگرها درحال کندن تخته های کف و پرتاب آنها به اطراف با سرو صدای زیاد بودند. جایی دیگر، صدای کوبش پی در پی چکش هوا را مرتعش کرده بود.
وست درحالیکه صدایش را بالا می برد تا از ورای سر و صدا بگوش برسد گفت: " همونطور که دیروز توضیح دادم، به ملاقات مردی در ویلتشایر میرم که بیشتر از یک قرار داد اجاره برای آزمایش متد های جدید کشاورزی منعقد کرده. "
" چه مدت از اینجا درو خواهید بود؟ "
وست با خوشروئی گفت: " سه روز. به سختی زمانی برای دلتگ شدن قبل از اینکه برگردم خواهید داشت. "
" مهم نیست چقدر طولانی مدت از اینجا برید من دلتنگتون نخواهم شد. " اما در حینی که خدمتکار کلاه و کت وست را برایش می آورد کتلین با نگرانی نگاهش کرد. با خود اندیشید، وقتی برگشت مجبور خواهند شد لباس هایش را دوباره درز بگیرند، وست حداقل به اندازه یک سنگ ترازوی دیگر وزن کم کرده بود. سرزنش وار گفت: " در حینی که اونجا هستی یادت نره غذا بخوری. اگه به غذا نخوردنت ادامه بدی به زودی با یه مترسک اشتباه گرفته می شی. "
بخاطر تمرینات مداوم سوارکاری و سرزدن به زمین های املاک، قدم زدن در مزارع، کمک به یک کشاورز در تعمیر دروازه یا پیدا کردن یک گوسفند که از روی دیوار باغ پریده و گم شده، تغییرات قابل توجهی در وست مشاهده می شد. آنقدر وزن از دست داده بود که لباس هایش به تنش گریه می کردند. پف های صورت و قب قبش از بین رفته بودند، خط چانه و زوایای سخت صورتش آشکار شده بود. ساعاتی که بیرون از خانه می گذراند باعث بازگشت رنگ طبیعی چهره اش شده بود و او را سالها جوانتر نشان می داد. شور و نشاط جایگزین راحت طلبی خواب آلوده او شده بود.
وست خم شد و بوسه ای نرم روی پیشانی کتلین گذاشت. با مهربانی گفت: " خداحافظ، آتیلا. سعی کن در نبود من به کسی تشر نزنی. "
بعد از حرکت وست، کتلین به سمت اتاق مستخدمین در جوار آشپزخانه رفت. امروز روز شستشو بود، وقتی کتلین به آنجا رسید لباسها با آب داغ جوشانده، شسته، آبکشی شده و در اتاق خشک کن کنار آشپزخانه آویزان شده بودند. کتلین و خانم چرچ درحال برآورد موجودی و سفارش پارچه بودند.
آنها تازه شروع به بحث درباره پیشبندهای جدید مورد نیاز پیشخدمت های خانم کرده بودند که سرپیشخدمت سیمز از راه رسید.
" پوزش من رو بپذیرید، خانم. " صدای آقای سیمز کنترل شده بود، اما جمع شدگی و حالت سنگی صورتش که از نارضایتی مچاله شده بود چیز دیگری می گفت. " یکی از مستاجرین و همسرش... آقا و خانم ووتن.. تقاضای ملاقات با آقای راونل رو دارند. براشون توضیح دادم که ایشون رفتن، اما اونها نمی خوان برن. ادعا می کنن که کارشون خیلی فوریه. فکر کردم قبل از اینکه یکی از پادوها رو برای بیرون کردنشون بفرستم بهتره به شما اطلاع بدم. "
کتلین اخم کرد: " نه نباید این کارو بکنید. ووتن ها بدون دلیل موجه اینجا نمی اومدند. لطفاً اونها رو به اتاق پذیرائی راهنمایی کنید، من اونجا باهاشون ملاقات خواهم کرد. "
سیمز سرسختانه گفت: " از همین می ترسیدم ، باید یادآوری کنم، خانم، که به عنوان یک بیوه درحال عزاداری، آرامش و امنیت شما نباید مختل بشه. "
صدای برخوردی از طبقه بالا باعث شد سقف به لرزه در آید.
خانم چرچ فریاد زد: " یا خدا! "
کتلین سخت جنگید تا خنده اش را عقب براند و به سرپیشخدمت خیره شد.
او از روی تسلیم گفت: " ووتن ها رو به داخل راهنمایی می کنم. "
وقتی کتلین وارد اتاق نشیمن شد، زوج جوان را پریشان احوال و آشفته دید. چشمان خانم ووتن ورم کرده و از اشک درخشان بود، درحالیکه صورت همسرش از نگرانی رنگ پریده می نمود.
کتلین پرسید: " امیدوارم کسی مریض یا آسیب دیده نباشه؟ "
آقای ووتن در حینی که همسرش تعظیمی به نشانه احترام می کرد گفت: " نه، خانم. " در حینی که شرح می داد کلاهش را به جلو و عقب تاب داد، توضیح داد که یکی از کارگرانش با دو متجاوز که مدعی بودند نماینده شرکت راه آهن هستند مواجه شده بود.
ووتن ادامه : " اونها گفتن که دارن زمین رو بررسی می کنن و وقتی ازشون پرسیدم با اجازه کی، گفتند کنت ترنر این اجازه رو به اونها داده. " صدایش متزلزل شد. " اونها گفتند که مزرعه من به شرکت راه آهن فروخته خواهد شد. قصد دارن در اون خط آهن بکشن، مزرعه رو شخم بزنن و من و خانواده ام رو بدون یه سکه از اونجا بیرون بندازن... " می خواست ادامه دهد، اما خانم ووتن به هق هق افتاد.
کتلین تعجب زده سرش را تکان داد. " آقای راونل در این باره هیچ اشاره ای نکردند، و کنت ترنر بدون مشورط با برادرش همچین کاری نمی کنه. مطمئنم این ادعا بی اساسه. "
آقای ووتن با چشمانی که مدام حرکت می کردند گفت: " اونها می دونستن که اجاره نامه من تمام شده. اونها تاریخ دقیقش رو می دونستن و گفتند که دوباره تمدید نمیشه. "
این حرف باعث شد کتلین مکث کند.
دوون داشت چه غلطی می کرد؟ مطمئناً نمی توانست تا این حد بی عاطفه و ظالم باشد که مزرعه مستاجرین را بدون اطلاع به آنها بفروشد.
با لحنی محکم گفت: " من پیگیری می کنم. در ضمن، هیچ نگرانی ای وجود نداره. آقای راونل سفت و سخت طرف مستاجرهاست و نفوذ زیادی روی کنت ترنر داره. تا زمان بازگشت آقای راونل- که فقط سه روز طول می کشه- پیشنهاد می کنم مثل سابق به کارتون ادامه بدید. خانم ووتن شما واقعاً باید دست از گریه کردن بردارید- مطمئنم که اضطراب برای بچه خوب نیست. "
بعد از رفتن ووتن ها، اطمینان اندک ظاهر کتلین از بین رفت، با عجله به سمت اتاق مطالعه دوید و پشت میز تحریر بزرگ آن نشست. با عصبانیت قلم را برداشت، در بطری جوهر را باز کرد و شروع کرد به نوشتن نامه ای سوزان برای دوون، او را از وضعیت آگاه کرد و درخواست کرد تا بگوید چه قصدی دارد.
برای تاثیر بیشتر، تهدیدی نه چندان زیرکانه در خصوص اقدام قانونی به نمایندگی از ووتن ها به نامه اضافه کرد. حتی اگر یک وکیل نمی توانست کاری انجام دهد، تا زمانی که دوون حق فروش تمام بخش های املاکش را بدست می آورد، این کار مطمئناً حواسش را پرت می کرد.
نامه را تا کرد، درون پاکت گذاشت، زنگ زد تا یکی از پادوها آن را به دفتر تلگراف در پستخانه محلی ببرد. به پادو گفت: " می خوام همین الان ارسال بشه. به رئیس پست بگو موضوع بسیار ضرورت داره. "
" بله، خانم. "
به محض رفتن پادو، مسئول خانه در آستانه در پدیدار شد. با چهره ای رنجیده گفت: " خانم ترنر. "
کتلین گفت: " خانم چرچ، قول می دم که موضوع کتاب شستشو و پیش بندهای نو رو فراموش نکنم. "
" ممنون، خانم، اما موضوع این نیست. موضوع کارگرها هستن. اونها لوله کشی حمام اتاق خواب بزرگ رو تمام کردن. "
" این که خبر خوبیه، نیست؟ "
" من هم همین فکر رو می کنم- به جز اینکه حالا شروع کردن به بهم ریختن طبقات برای اضافه کردن یک حمام دیگه، و اونها باید یک لوله از کف اتاق شما عبور بدن. "
کتلین روی پاهایش پرید. " منظورت اینه که مردها الان توی اتاق من هستند؟ هیچکس نباید همچین چیزی رو به من اطلاع می داد؟ "
" نجار و سرپرست لوله کش ها هر دو گفتند که این تنها راهه. "
" من این اجازه رو نمی دم! "
" اونها بعد از اینکه شما اتاق رو ترک کردید مقداری از کف اتاق رو کندند. "
کتلین با ناباوری سرش را تکان داد. " فکر کنم بتونم یه بعد از ظهر این وضعیت رو تحمل کنم. "
" خانم، اونها گفتن که این کار چندین روز طول خواهد کشید، شاید حتی یک هفته، تا همه چیز رو به حالت اول در بیارن. "
دهان کتلین باز ماند. " در مدتی که اتاق خواب من رو از هم دریده اند کجا بخوابم؟ "
خانم چرچ جواب داد: " از قبل به ندیمه ها گفتم وسائل شما رو به اتاق خواب بزرگ ببرن. کنت ترنر تا زمانی که لندن هست به اونجا احتیاجی ندارند. "
هیچ چیز نمی توانست حال کتلین را خوب کند. او از اتاق خواب بزرگ متنفر بود، جایی که آخرین بار قبل از حادثه تئو را دیده بود. جایی که آنها به سختی با هم بحث کرده بودند، و کتلین چیزهایی گفته بود که برای باقی عمرش بخاطر آن افسوس خواهد خورد. خاطرات تیره و تار در گوشه گوشه اتاق مثل موجوداتی بدنهاد کمین کرده بودند.
کتلین پرسید: " اتاق دیگه ای نیست که بتونم استفاده کنم؟ "
" در این لحظه نه، خانم. کارگرها کفپوش سه اتاق خواب دیگه رو هم مثل مال شما کندن. " مسئول خانه با درک دلیل بیزاری کتلین برای لحظه ای درنگ کرد. " ندیمه ها رو میفرستم تا اتاق خواب قسمت شرقی رو حسابی تمیز کنند- اما اتاقهای اون سمت مدتهاست که درشون بسته مانده و کمی کار می برند تا آماده بشن. "
کتلین با آهی روی صندلی اش نشست. " پس بنظر می رسه امشب مجبورم توی اتاق خواب بزرگ بخوام. "
مسئول خانه با لحنی که ممکن بود برای دادن شیرینی به بچه لجوجی از آن استفاده کند گفت: " شما اولین کسی خواهید بود که از وان جدید مسی استفاده می کنید. "
کتلین لبخند کم جانی زد. " کمی باعث تسلی خاطره ."
همانطور که فکر می کرد، حمام کردن در آن وان مسی، بسیار دوست داشتنی و تجملی بود به طوری که تقریباً به خوابیدن در اتاق خواب بزرگ می ارزید. نه تنها وان عمیق تر از تمام وانهایی بود که تا بحال در آن حمام کرده بود، بلکه لبه های برگشته و پیچ خورده آن در قسمت تاج باعث می شد جای مناسبی برای تکیه دادن سرش داشته باشد. اولین باری بود که هنگام حمام کردن می توانست به عقب تکیه دهد و تا زیر گردن در آب غوطه ور شود، هدیه ای بهشتی بود.
تا آنجایی که ممکن بود تنبل وار و نیمه غوطه ور تا زمانی که آب سرد شود در وان باقی ماند. ندیمه اش کلارا، آمد و او را در حوله نرم ترکیه ای پیچید و کمکش کرد تا لباس خواب سفیدش را به تن کند.
کتلین با پوستی مور مور شده به سمت صندلی کنار شومینه رفت و نشست، متوجه شد که شال آمبره اش روی پشت صندلی گذاشته شده است. آن را روی پاهایش کشید و بافت کشمیری نرمش را زیر دستش حس کرد. نگاهش به سمت تختخواب باشکوه چرخید، با چهارچوبهای سایبان داری که در چهار طرف تخت به طور استادانه نصب شده بودند.
یک نگاه کافی بود تا تمام حس های خوبی که حمام ایجاد کرده بود خراب شود.
بعد از افتضاح شب اول عروسیشان، کتلین از خوابیدن به همراه تئو روی این تخت امتناع کرده بود. صدایی عصبانی از میان خاطراتش بیرون آمد.
بخاطر خدا، کاری که بهت گفته شده انجام بده. روی پشت دراز بکش و این کار رو مشکل ترش نکن... مثل یک همسر رفتار کن، گندش بزنن...
صبح روز بعد، کتلین خسته بود، زیر چشمان دردناکش سایه ای تیره درست شده بود. قبل از اینکه به اصطبل برود، مسئول خانه را در گنجه ادویه جات پیدا کرد. " خانم چرچ، ببخشید که حواستون رو پرت می کنم، اما دوست دارم مطمئن بشم که تا امروز عصر اتاق خواب جدیدی برای من آماده میشه. حتی یک شب دیگه هم نمی تونم توی اتاق خواب بزرگ بگذرونم- یا اینکه بیرون از خونه با یک گله گربه وحشی خواهم خوابید. "
مسئول خانه بانگرانی به او خیره شد. " بله، خانم. دخترها از قبل شروع کردند به تمیز کردن یکی از اتاقها با نمای باغ گل رز. اونها قالی ها رو تکوندن و زمین رو سابیدن. "
" متشکرم. "
کتلین احساس کرد به محض رسیدن به اصطبل روحیه اش بهتر شد. سواری صبحگاهی همیشه روحیه اش را خوب می کرد. با ورود به اتاق زین ها، دامن جدا شدنی لباس سوارکاری اش را کند و به میخ روی دیوار آویخت.
پوشیدن شلوار چسبان چرم یا پشمی برای جلوگیری از ساییدگی پوست برای خانم ها متداول بود. اما پوشیدن شلوار به تنهایی و بدون دامن آنطور که کتلین به تن داشت کار مرسومی نبود.
از آنجایی که هنوز اسد را به زین یک وری زنانه عادت نداده بود، تصمیم گرفت تا با زین مردانه سوارش شود. با استفاده از این زین امکان اینکه اسد سعی در زمین زدن او داشته باشد کمتر بود. دامن سواری چشم نواز، با حجم زیاد پارچه ای که در آن بکار رفته بود مستعد گیر کردن به میخ یا شاخهای پایین درختان یا حتی پیچیدن به پاهای اسب بود.
اولین باری که کتلین با شلوار سوارکاری و بدون دامن پا به میدان اسب سواری گذاشت خیلی خجالت کشید. کارکنان اصطبل طوری با حیرت به او خیره شده بودند که انگار او بدون لباس قدم بیرون گذاشته است. هرچند، آقای بلوم، که بیشتر نگران امنیت بود تا نزاکت، در همان لحظه موافقتش را اعلام کرد. به زودی کارکنان اصطبل عادت کردند تا کتلین را آزاد و بی قید و بند ببینند و حالا به نظر می رسید درباره آن فکر هم نمی کنند. شکی نبود که ظاهر لاغر و نحیف او- بخاطر فقدان منحنی های هیکل یک زن، به سختی متهم به اغوا کردن کسی می شد.
اسد در طول تمرینشان منعطف و علاقمند نشان داد، در مسیر نیم دایره و الگوهای مارپیچ به خوبی حرکت می کرد. تغییر مسیرهایش یکپارچه و تمرکزش عالی بود. کتلین تصمیم گرفت تا اسب عربی را برای سواری به خارج از میدان اسب سواری و چراگاه های اطراف ببرد و اسد آنقدر خوب رفتار کرد که کتلین تمرین صبحگاهی را مدت بیشتری ادامه داد.
کتلین برافروخته و به شکل لذت بخشی خسته از تمرین به خانه بازگشت و از یکی از راه پله های پشتی بالا رفت. نزدیک بالای پله ها به یاد آورد که دامن سوارکاری اش را در اصطبل جا گذاشته است. بعداً کسی را به دنبال آن خواهد فرستاد. در حینی که به سمت اتاق خواب بزرگ می رفت، مجبور شد بایستد و خودش را به دیوار بفشارد تا سه کارگری که به سمت تالار ورودی می رفتند عبور کنند، دستهای آنها پر از لوله های مسی بود. با مشاهده کتلین در شلوار سواری، یکی از آنها نزدیک بود لوله ها را زمین بریزد، و کارگر دیگر به همکارش گفت که چشمهایش را روی سر خودش نگاه دارد و به کار خودش برسد.
کتلین خجالت زده به سمت اتاق خواب بزرگ دوید و از آنجایی که کارلا هیچ جا دیده نمی شد،مستقیم به سمت در نیمه باز حمام رفت. با وجود مخالفتش با لوله کشی داخلی، مجبور بود اقرار کند که داشتن آب گرم بدون نیاز به بصدا در آوردن زنگ برای خبر کردن ندیمه ها، بسیار دوست داشتنی است بود. بعد از ورود به حمام، به سرعت در حمام را بست.
به محض دیدن وان حمام که اشغال شده بود، فریادی وحشت زده از میان لبهایش بیرون پرید.
دستانش بالا آمد تا صورتش را بپوشاند. " خدای من! "
اما تصویر دوون راونل، خیس و بدون لباس، از قبل در ذهنش منفجر شده بود.
پیام بگذارید