سرمایی شدید هشیارش کرد، نفسی عمیق کشید. صورت خیسش را مالید و سعی کرد خودش را بالا بکشد. آب بدبوی رودخانه به طور یکنواخت به داخل کوپه قطار یا چیزی که از آن باقیمانده بود جریان داشت. آب داشت از میان شیشه شکسته و لاشه قطار بالا می آمد، دوون به سمت پنجره شکسته رفت و از میان میله های برنجی به بیرون نگاه کرد.

بنظر می رسید که لوکوموتیو از روی دیوار کناری پل سقوط کرده و سه واگن را با خود پایین کشیده، دو واگن دیگر روی خاکریز باقیمانده بودند. در همان نزدیکی، توده یکی از واگن های قطار مانند حیوانی در هم شکسته در آب افتاده بود. صدای فریادهای کمک خواهی در هوا موج می زد.

دوون چرخید و دیوانه وار به دنبال وینتر بورن گشت، تکه های چوب را به کنار هل داد تا اینکه دوستش را بی هوش در زیر یکی از صندلی های شکسته ای که از کف قطار جدا شده بود پیدا کرد. آب داشت روی صورتش را می پوشاند.

دوون او را بالا کشید، با هر حرکت دردی غیر قابل تحمل در قفسه سینه و پهلویش می پیچید.

با صدایی خشن گفت: " ونتربورن. " اندکی تکانش داد. " بیدار شو. زودباش. حالا. "

ونتربورن سرفه کنان ناله ای از میان دهانش بیرون آمد و با صدایی خش دار پرسید: " چه اتفاقی افتاده؟ "

دوون نفس نفس زنان جواب داد: " قطار از خط خارج شده. واگن توی رودخونه هست. "

ونتربورن صورت خونینش را مالید و از درد نالید. " نمی تونم ببینم. "

در حینی که آب پیوسته بالا و بالاتر می آمد، دوون سعی کرد او را بالاتر بکشد. " مجبوریم حرکت کنیم یا غرق می شیم. "

قبل از اینکه وینتربورن به زبان انگلیسی صحبت کند، جمله ای غیر قابل فهم به زبان ولزی از دهانش خارج شد. " پام شکسته. "

دوون ناسزاگویان، خرده های باقیمانده بیشتری را کنار زد تا به پنجره میله دار برسد که دستگیره آن شکسته بود. خزیده از روی یک صندلی دیگر عبور کرد و به سمت قفل روی در که در مسیر جریان رود قرار داشت رفت. نفس نفس زنان با تلاش، از میله برنجی به عنوان اهرم استفاده کرد تا با کمک آن در را باز کند. شیب کج واگن کار را سخت تر کرده بود. و در تمام این مدت آب به طور مداوم بالا می آمد و حالا تا بالای زانویش رسیده بود.

وقتی قفل شکسته شد، دوون در را با فشار باز کرد تا اینکه به آزادی تاب خورد و با صدای خفه ای به سمت دیگر واگن برخورد کرد.

به بیرون سرک کشید، فاصله شان را تا ساحل رودخانه برآرود کرد. بنظر می رسید عمق آب بیشتر از کمرشان نباشد.

مشکل سرمای شدید بود که به سرعت کارشان را تمام می کرد. نمی توانستند برای رسیدن کمک صبر کنند.

دوون سرفه کنان بخاطر هوای دود گرفته به درون کوپه بازگشت. ویتربورن را درحال بیرون کشیدن تکه های شیشه از میان موهایش یافت، چشمانش همچنان بسته بود، صورتش بخاطر خراش های خونین خط افتاده بود. دوون گفت: " می خوام ببرمت بیرون و به سمت ساحل رودخونه هدایتت کنم. "

ونتربورن با صدایی که برای آدمی تازه کور شده با پایی شکسته زیادی سرحال بود پرسید: "  وضعیت تو چطوره؟ "

" بهتر از مال تو. "

" چقدر تا زمین سفت فاصله داریم؟ "

" حدود دوازده فوت ( شش متر). "

" و جریان آب؟ چقدر قویه؟ "

" اصلاً مهم نیست: ما نمی تونیم اینجا بمونیم. "

ونتربورن آرام بنظر می رسید: " شانست بدون من بیشتره. "

" قصد ندارم توی الاغ عوضی رو اینجا جا بذارم. " دوون مچ های ونتربورن را گرفت و او را روی شانه هایش کشید. " اگه می ترسی که بعد از نجات جونت مدیون من بشی... " با تلاش او را تا آستانه در به دنبال خود کشید. " ... حق داری. دینت خیلی بزرگه. " پایش را جای بدی گذاشت و هردو سکندری خوردند. دوون با دست آزادش چهارچوب در را محکم گرفت تا تعادلشان را حفظ کند.

دردی شدید در قفسه سینه اش منتشر شد، به طوریکه نفس را بند آورد. سعی کرد بگوید: " خدایا، تو سنگینی. "

جوابی نیامد. دوون متوجه شد وینتربورن برای حفظ هوشیاری اش می جنگد.

با هر نفس دردناکی، دوون احساس می کرد زخم سینه اش با دردی کشنده از هم دریده می شود. عضلاتش قفل شده و گرفته بود.

چندین مشکل پیچیده در مقابلش قد علم کرده بود.... رودخانه، سرما، وینتر بورن زخمی و حالا چیزی که باعث این همه درد شده بود. اما هیچ انتخابی به جز ادامه دادن به حرکت نداشت.

دندانهایش را برهم سایید، به زحمت وینتربورن را بالا کشید و از واگن خارج شد. آنها با هم با صدای چلپ درون آب افتادند که باعث شد وینتربورن از درد فریاد بزند.

دوون او را محکم گرفت و برای یافتن تعادل، پایش را به بستر چسبناک رودخانه فشار داد. آب عمیق تر از چیزی بود که تخمین زده بود، به راحتی به بالای کمرش می رسید.

لحظاتی شوک ناشی از سردی آب او را فلج کرد. روی حرکت دادن عضلات قفل شده اش متمرکز شد.

از میان دندانهای کلید شده اش گفت: " وینتربورن، خیلی دور نیست. ما از پسش برمیایم. "

دوستش با فحشی کوتاه جوابش را داد که دوون را به خنده انداخت. دوون تقلا کنان بر خلاف جریان آب روی بستر چسبناک رودخانه به سمت ساحل رفت، جایی که دیگر نجات یافتگان حادثه به آن سمت شنا کرده بودند.

کار سخت و طاقت فرسایی بود، گل به پاهایش چسبیده بود، آب منجمد کننده تمام نیرویش را بیرون می کشید و تمام حس هایش را از بین می برد.

" عالیجناب! عالیجناب، من اینجا هستم! " پیشخدمتش ساتون، لبه رودخانه ایستاده بود و مشتاقانه برایش دست تکان می داد. معلوم بود که او از واگنی که هنوز روی پل باقیمانده بود به لب ساحل آمده است.

پیشخدمت در رودخانه کم عمق پرید و بخاطر دمای استخوان سوز آن به نفس نفس افتاد.

دوون با لحنی خشن درحالیکه وینتربورن نیمه هوشیار را در میان بستر شنی رودخانه می کشید گفت: " بگیرش. "

ساتون دستانش را دور سینه مرد دیگر حلقه کرد و وینتربورن را به محل امنی کشید.

دوون احساس کرد زانوهایش تسلیم شدند، روی شنها تلوتلو خورد و جنگید تا سقوط نکند. مغز خسته اش به دنبال آخرین اندوخته های قدرتش گشت و تلوتلو خوران به سمت ساحل رفت.

با شنیدن صدای فریادهای دلخراش سرجایش ایستاد. از روی شانه اش دید که مسافران هنوز در یکی از کوپه های واگن یکوری شناور در آب گیر افتاده اند.

نمی توانستند در قفل شده را بشکنند. هیچ کسی برای کمک به آنها نرفته بود: نجات یافتگانی که از آب بیرون آمده بودند بخاطر سرمای آب غش کرده بودند. گروه نجات تازه داشتند سر می رسیدند، و با توجه به اینکه پایین آمدن از خاکریز کنار رودخانه زمان می برد، دیگر دیر خواهد شد.

بدون اینکه بخودش زمانی برای تفکر بدهد، چرخید و چلپ چلوپ کنان وارد آب شد.

صدای ساتون را شنید که فریاد زد: " آقا. "

با خشونت گفت: " مواظب وینتربورن باش. "

وقتی به واگن رسید، از کمر به پایین بی حس شده بود و برای حفظ هوشیاری اش داشت تقلا می کرد. با اراده ای خالص، از میان دیواره واگن که بخاطر ضربه ناشی از حادثه تاب برداشته بود راهش را به سمت یکی از کوپه ها باز کرد.

به سمت پنجره رفت و یکی از میله های برنجی را گرفت. مجبور شد خودش را فشرده کند تا دستش دور میله حلقه شود. با پیچ و تاب آن را از دیوار جدا کرد و به سختی از میان واگن دوباره درون آب پرید.

در حینی که از میله برنجی به عنوان اهرم برای باز کردن در قفل شده استفاده می کرد، صدای جیغ های ناشی از آسودگی را از آن سمت در شنید. در با صدای ناله باز شد و مسافرین کنار در باز ازدحام کردند. نگاه دوون به سختی زنی میان سال را تشخیص داد که بچه ای شیرخوار را نگه داشته بود، به علاوه دو دختر گریان و پسرکی در اوایل نوجوانی.

دوون با صدایی کشیده طور که انگار زیاد نوشدنی خورده است از پسر پرسید: " شخص دیگه ای هم اینجا هست؟ "

پسر درحالیکه می لرزید گفت: " زنده نه، آقا. "

" اون آدماه رو کنار رودخونه می بینی؟ "

" فکر می کنم بله، آقا. "

" برو اونجا. بازوت رو بنداز توی بازوی دخترها. پهلوت رو به سمت جریان آب نگه دار... اینطوری کمتر بهت فشار میاره. برو. "

پسر سر تکان داد و درون رودخانه پرید، نفسش بخاطر سرمای شدید آب که تا قفسه سینه اش می رسید بند آمد. دخترهای ترسیده با جیغ او را دنبال کردند و به بازوهایش آویزان شدند. سه نفر به همراه یکدیگر با مقاومت در مقابل جریان آب به سمت ساحل رودخانه حرکت کردند.

دوون به سمت زن وحشت زده چرخید و مختصر گفت: " بچه رو بده به من. "

زن به تندی سر تکان داد: " خواهشم می کنم، آقا، چرا... "

نمی توانست بیشتر از این روی پاهایش بایستد. " حالا. "

زن درحالیکه اشک می ریخت اطاعت کرد و بچه درحالیکه به گریه اش ادامه می داد، دستان کوچکش را دور گردن دوون حلقه کرد. مادرش بازوی آزاد دوون را گرفت،  با او از واگن قدم بیرون گذاشت و با سقوط در آب فریادش به هوا رفت. دوون قدم به قدم او را از میان رودخانه به جلو هل داد، وزن دامن خیس زن کار را مشکل کرده بود. دوون به زودی درکش از زمان را از دست داد.

دقیقاً مطمئن نبود کجاست، یا چه اتفاقی درحال رخ دادن است.  حتی مطمئن نبود که پاهایش هنوز کار می کنند، نمی توانست آنها را احساس کند. بچه دست از گریه کردن برداشته بود و دستهایش کنجکاوانه مثل یک ستاره دریایی صورت دوون را می کاوید. بصورت مبهمی متوجه شد که زن چیزی را فریاد کشید، اما کلمات او در میان ضربان کند درون گوشهایش گم شدند.

در دور دست اشخاصی.... با فانوس در دستشان.... نورها درون هوای دود آلود سو سو می زدند و می رقصیدند. به حرکت ادامه داد، بطور مبهم می دانست که اگر حتی برای یک لحظه مکث کند آخرین رگه های هوشیاری اش از بین خواهد رفت.

ذهنش روی نگهداشتن کودک میان بازوهایش متمرکز بود. با آخرین مقاومتش، یک بار دیگر با قدرت خودشان را جلو کشید. کودک توسط غریبه ها گرفته شد، در همین حین بعضی دیگر جلو آمدند تا به زن برای عبور از میان گل و لای کمک کنند.

دوون با از دست دادن تعادلش، به عقب تلوتلو خورد، عضلاتش بیشتر از این در اختیارش نماندند. آب در یک لحظه او را به درون کشید، از سرش بالا زد و او را به سمت زمین کشید.

همچنان که احساس کرد جریان آب او را با خود می برد، ذهنش منظره چرخ خوردن آرام خودش در میان آب تیره را مجسم می کرد. با شوکی منجمد کننده متوجه شد که نمی تواند خودش را نجات دهد. هیچ کسی قصد نداشت نجاتش دهد. او هم مثل باقی مردان خانواده راونل با سرنوشتی نابهنگام مواجه شده بود، کارهای نا تمام زیادی پشت سرش برجای مانده بود و حتی نمی توانست از خودش مراقبت کند. جایی در میان ویرانه های ذهنش، می دانست که وست بدون او هم می تواند از پس خود برآید. وست زنده خواهد ماند.

اما کتلین....

کتلین هرگز نخواهد فهمید که برایش چه ارزشی داشت.

آگاهی از این موضوع دلش را سوزاند. خدای بزرگ، چرا معطل کرده بود، متکبرانه فکر کرده بود که برای هدفش وقت دارد؟ اگر فقط پنج دقیقه زمان داشت می توانست به او بگوید... خدایا، فقط یک دقیقه.... اما خیلی دیر شده بود.

کتلین بدون او ادامه خواهد داد. مردی دیگر با او ازدواج خواهد کرد.... به همراه او پیر خواهد شد... و دوون هیچ چیز به جز خاطره ای از یاد رفته نخواهد بود.

اگر اصلاً کتلین او را به یاد بیاورد.

سعی کرد تکانی به خود بدهد، در سکوت درون خوش فریاد کشید. کتلین سرنوشت او بود، فقط او. حاضر بود تمام جهنم را برای با کتلین بودن به مبارزه بطلبد. اما هیچ فایده ای نداشت، رودخانه به طور پیوسته بدن خسته اش را به سمت تاریکی می کشاند.

چیزی به او گیر کرد. نوارهای محکم دور بازو و قفسه سینه اش پیچید، درست مثل بازهای هیولایی از اعماق رودخانه. نیروئی تسلیم نشدنی و دردناک او را به عقب کشید. احساس کرد که محکم گرفته و به سرعت برخلاف جریان آب کشیده شد.

مردی نفس نفس زنان بخاطر تلاشی که کرده بود، خشمگینانه کنار گوشش گفت: " اوه، نه، تو نمی تونی. " بازوهای دورش تنگ تر شدند و او شروع کرد به صرفه کردن، و با شنیدن صدای مرد تمام رنج و دردی که می کشید را فراموش کرد. " تو منو با اون املاک  لعنتی تنها نمیذاری تا خودم به تنهایی از پسش بر بیام. "