کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل ششم
برای اولین بار بعد از حادثه رخ داده برای تئو، کتلین بدون هیچ کابوسی خوابید. بعد از بیدار شدن از خوابی عمیق، در رختخوابش نشست و ندیمه اش کارلا صبحانه را در سینی برایش آورد.
" صبح بخیر، خانم. " کارلا سینی را روی پاهای کتلین گذاشت درحالیکه یکی از خدمتکارها پرده را کنار زد تا نور خاکستری آسمانی ابری و مه گرفته وارد اتاق شود. " کنت ترنر یادداشتی به من دادن که کنار بشقابتون بگذارم. "
کتلین با کنجکاوی اخم و کاغذ مستطیل شکل را باز کرد. خط دوون زاویه دار و قاطع بود و این کلمات را با جوهر سیاه نوشته بود:
خانم،
از اونجایی که به زودی رهسپار لندن هستم، می خوام درباره موضوعی با شما صحبت کنم. لطفاً هرچه زودتر به کتابخونه بیاید.
ترنر
با تصور روبرو شدن با دوون تمام اعصاب کتلین شروع به تپیدن کرد. می دانست دوون چرا می خواهد با او صحبت کند... او قصد داشت از کتلین بخواهد که هرچه سریعتر املاک را ترک کند. دوون نمی خواست زیربار حضور بیوه یا خواهران تئو برود، و مطمئناً هیچ کسی هم انتظار چنین کاری را از او نداشت.
همین امروز باید درخواستی برای یافتن خانه می فرستاد. با زندگی سفت و سخت و اقتصادی، او، هلن و دوقلوها می توانستند با استفاده از عایدی مهریه اش زندگی کنند. شاید شروعی دوباره در جایی دیگر بهترین کار بود. در طول سه ماه زندگی در اورسبی پریوری خوشی های اندکی به سمتش آمده بودند. و هرچند هلن و دوقلوها عاشق تنها خانه ای که می شناختند بودند، آنها نیز از این تغییر سود خواهند برد. آنها مدت زیادیست که از دنیا به دور مانده اند،... و نیازمند ملاقات افراد جدید، دیدن جاهای جدید و تجربیات جدید هستند. بله، هرچهارتایشان، با هم از پسش برخواهند آمد.
اما کتلین نگران اتفاقی بود که ممکن است برای خدمه و مستاجرین بیفتد. باعث تاسف بود که با مرگ تئو، خانواده راونل و میراث غرور آمیز تاریخ اش به طور کل از بین خواهد رفت.
پر از سردرگمی، به کمک کارلا زیر دامنی چند لایه به همراه زیر پیراهنی و فنر دامنش را پوشید. در ادامه پیراهن کرپ مشکی چسبانی که دامنش لایه لایه روی هم آمده بود و دنباله ای کوچک داشت را روی آنها پوشید. جلوی پیراهن با دکمه های ریز تا پایین بسته می شد، با آستین های بلند تا مچ دست که به پارچه ای از جنس کتان سفید ختم می شد. فکر کرد و ایده استفاده از حجاب را نادیده گرفت، با خودش فکر کرد او و دوون دیگر ورای این جور تشریفات هستند.
درحالیکه کارلا مشغول بافتن موهای کتلین از دو سمت، پیچیدن آن پشت سرش و محکم کردن آن با سنجاق سر بود، محتاطانه پرسید: " خانم، جناب کنت درباره برنامه اشون برای کارکنان چیزی نگفتند؟ خیلی از اونها نگران شغلشون هستند. "
کتلین درحالیکه بخاطر ناتوانی اش از درون احساس درد می کرد، گفت: " تابحال ایشون چیز درباره نقشه هاشون به من نگفتن. اما شغل تو کنار من سرجاشه. "
کارلا به نظر تسلای خاطر یافته بود. " متشکرم خانوم. " اما کتلین متوجه کشمکش درونی او شد. بعد از کارکردن به عنوان یک خدمتکار رده بالا در یک ملک بزرگ، کارکردن در یک کلبه یا اتاق اجاره ای به نوعی نزول رتبه محسوب می شد.
کتلین به او گفت: " هرکاری بتونم می کنم تا کنت ترنر رو بخاطر خدمه تحت تاثیر قرار بدم، اما می ترسم هیچ نفوذی روی ایشون نداشته باشم. "
آنها لبخندی غمگین رد و بدل کردند و کتلین اتاق را ترک کرد.
به محض اینکه به کتابخانه رسید، احساس کرد ضربان قلبش به شکل ناخوشایندی بالا رفت. شانه هایش را صاف کرد و از آستانه در گذشت.
دوون مشغول چرخیدن میان قفسه های کتاب بود، دست دراز کرد و چندین جلد کتاب که به یک سمت کج شده بودند را صاف کرد.
کتلین به آرامی گفت:" عالیجناب. "
دوون چرخید و در همان لحظه نگاهش با نگاه کتلین برخورد کرد. دوون در لباس های تیره، کت، جلیقه و شلواری که از پارچه ای یک جور و با جدید ترین مد روز دوخته شده بود، به شکل گیج کننده ای خوشتیپ بنظر می رسید. حالت غیر رسمی کتش به هیچ عنوان خطوط سخت بدن او را نرم نکرده بود. کتلین یک لحظه نتوانست جلو خودش را بگیرد تا احساس بازوهای او به دور خودش و قفسه سینه محکمش زیر چانه اش را بیاد نیاورد. خون به صورتش دوید.
دوون تعظیم کرد، صورتش نفوذ ناپذیر بود. در نگاه اول آرام بنظر می رسید، اما از نزدیک سایه ای ضعیف زیر چشمانش و تنشی نامحسوس را در زیر ظاهر آرامش می شد دید. به آرامی گفت: " امیدوارم امروز صبح خوب باشید. "
سرخی صورت کتلین به شکل ناخوشایندی زیادتر شد. " بله، ممنون. " با احترام تعظیم کرد و انگشتانش را در هم گره زد. " میخواستید قبل از ترک اینجا درباره موضوعی با من صحبت کنید؟ "
" بله، درباره املاک، به نتایجی رسیدم... "
" امیدوارم... " کتلین شروع به صحبت کرد و ناگهان متوقف شد. " منو ببخشید، منظورم این نبود که.... "
" ادامه بدین. "
کتلین درحال صحبت سرش را پایین برد و به انگشتان گره کرده اش نگاه کرد. " عالیجناب. اگر تصمیم گرفتید هرکدوم از خدمه رو مرخص کنید.... یا در واقع همه اونها رو.... امیدوارم این رو مد نظر داشته باشید که بعضی از اونها تمام عمرشون رو به راونل ها خدمت کرده اند.شاید بتونید جایی رو برای افراد مسنی که امید کمی به استخدام شدن در جای دیگه دارن درنظر بگیرید. "
" این رو به خاطر می سپرم. "
کتلین می توانست نگاه او را که به سوزانندگی پرتو خورشید بود روی خودش احساس کند. ساعت ماهگونی رنگ روی طاقچه با تیک تاک ظریفش سکوت را می شکست.
صدای دوون نرم بگوش رسید. " شما در حضور من عصبی هستید. "
" بعد از دیروز... " کتلین حرفش را خورد، آب دهانش را به سختی قورت داد و سر تکان داد.
" به جز ما دونفر هیچ کسی از این موضوع با خبر نخواهد شد. "
حتی اگر کتلین حرفهای او را باور می کرد، باز هم احساس آسودگی نمی کرد. آن خاطره باعث پیوندی نا خواسته بین او و دوون بود. او کتلین را در ضعیف ترین حالتش دیده بود و کتلین ترجیح می داد او را در حال دست انداختن خودش ببیند تا اینکه با ملایمت صحبت کند.
کتلین در حینی که با صداقتی رنجیده اقرار می کرد، خودش را مجبور کرد با او چشم در چشم شود. " برام راحت تره که به شما به چشم یه حریف نگاه کنم. "
دوون با لبخندی ضعیف گفت: " این مارو در موقعیتی غیر دوستانه قرار میده، درحالیکه من تصمیم گرفتم املاک رو نفروشم. "
کتلین متعجب تر از آن بود که بتواند جواب دهد. نمی توانست باور کند. آیا درست شنیده بود؟
دوون ادامه داد. " اورسبی پریوری در موقعیت بسیار بدی قرار داره، مردان کمی وجود دارن که ممکنه بتونن اوضاع رو درست کنند. مطمئناً، من یکی از اونها هستم. " به سمت یک جفت صندلی که در کنار میز تحریر قرار داشت رفت. " میشه کنار من بنشینید؟ "
کتلین سر تکان داد، در حینی که روی صندلی می نشست افکارش در سرش چرخ می خورد. دیروز دوون بسیار مصمم بنظر می رسید- هیچ شکی وجود نداشت که می خواهد از شر املاک و تمام مشکلات ناشی از آن هرچه سریعتر خلاص شود.
بعد از اینکه چین های دامنش را مرتب کرد و دستانش را روی پایش گذاشت، نگاهی نگران به دوون انداخت. " می شه بپرسم چی باعث شد تصمیمتون رو تغییر بدین، عالیجناب؟ "
دوون به آرامی و با ظاهری آشفته پاسخ داد. " سعی کردم به تمام دلایلی که بخاطرش باید دست از این املاک بکشم فکر کنم. اما در آخر باز به این موضوع برگشتم که من به تمام مردان، زنان و کودکانی که برای نجات این املاک زحمت کشیدن مدیونم. اورسبی پریوری حاصل نسل ها کار و تلاشه. نمی تونم خرابش کنم. "
کتلین با لبخندی مردد گفت: " فکر می کنم تصمیم قابل تحسینی گرفتین. "
دهان دوون جمع شد. " برادرم اون رو به خودبینی تشبیه کرد. اون با کمال اطمینان شکست من رو پیشبینی کرد. "
کتلین بدون فکر کردن گفت: " بنابراین من مقابله به مثل می کنم و پیشبینی موفقیت می کنم. "
دوون نگاهی هوشیارانه به او انداخت و لبخند دندان نمایی تحویل داد. توصیه کرد: " روش شرط نبندین. " لبخند از روی لبانش محو شد و به جز زاویه کجی کنج لبش چیزی باقی نماند. گفت: " تمام شب رو بیدار موندم و با خودم درگیر بودم. از خودم پرسیدم اگر پدرم آنقدر زنده می موند تا الان جای من باشه، چیکار می کرد. "
" آیا ایشون املاک رو حفظ می کردن؟ "
دوون خنده کوتاهی کرد. " نه، برای فروشش حتی یک ثانیه هم درنگ نمی کرد. بهتره بگم که انجام کارها برخلاف تصمیمی که پدرم ممکن بود بگیره همیشه درست ترین انتخابه. "
کتلین با همدردی نگاهش کرد. شجاعتش را جمع کرد تا بپرسد. " آیا ایشون زیاد می نوشیدن؟ "
" اون همه کار می کرد. و اگر ازش خوشش می اومد، توش افراط می کرد. "
کتلین با اندیشیدن به تئو سر تکان داد. " برای من هم اتفاق افتاده، خلق و خوی این خانواده برای معاشرت خیلی مناسب نیست. "
برقی حاکی از تفریح در چشمان دوون درخشید. " به عنوان یه مرد که به طور تمام و کمال خلق و خوی همین خانواده رو داره، با شما موافقم. ای کاش می تونستم ادعا کنم مادری محکم و عملگرا داشتم که خوی وحشیگری راونل ها رو متعادل می کرد. اما متاسفانه اون بهش دامن می زد. "
کتلین با چشمانی گشاد شده پرسید: " دامن می زد؟ خودش هم آدم عصبانی ای بود؟ "
" نه، اما آدم بی ثبات و دمدمی مزاجی بود. اغراق نیست اگر بگم روزها می گذشت و اون فراموش می کرد که حتی بچه ای داره. "
کتلین بعد از لحظاتی داوطلب صحبت کردن شد. " پدر و مادر من هم فقط اگه یه اسب بودی بهت توجه نشون می دادن. "
دوون لبخند زد. به جلو خم شد و ساعدش را روی پاهایش گذاشت و لحظاتی سرش را پایین انداخت. وضعیت نشستنش در حضور یک خانم اصلا مناسب نبود، اما نشان می داد که او خیلی خسته و غرق در اندیشه بود. برای اولین بار، کتلین حقیقتاً با او احساس همدردی کرد. منصفانه نبود که یک مرد بدون هیچ آمادگی ای در یک لحظه باید با این همه مشکل دست و پنجه نرم کند.
دوون دوباره صاف نشست و بالاخره گفت: " یه موضوع دیگه هم هست که می خواستم باهاتون در میون بذارم. نمی تونم با وجدان آسوده خواهرهای تئو رو از تنها خونه ای که می شناسن بیرون کنم. " با دیدن حالت صورت کتلین یکی از ابروهایش بالا پرید.
" بله، من هم وجدان دارم. سالهاست که ازش استفاده نکردم اما با این حال، گهگاهی باعث آزارم میشه. "
" اگه وجدانتون اجازه می ده که دخترها اینجا بمونن.... "
" اجازه می ده. اما این سناریو یه اشکال واضح داره. اونها به یک مربی و همراه نیاز دارن. نه برای تعلیمات سخت، برای اینکه بالاخره وارد اجتماع بشن. "
کتلین با سردرگمی خندید. " اجتماع؟ هر سه تاشون؟ "
" چرا که نه؟ اونها به سن مناسب رسیدن، نه ؟ "
"بله، اما ... هزینه ... "
دوون کلامش را قطع کرد: " من باید نگران این قسمتش باشم. قسمت مشکلش رو شما باید با در دست گرفتن آموزش دوقلوها مدیریت کنید. تا اونجایی که می تونید اونها رو متمدن کنید. "
چشمان کتلین گشاد شدند. " من؟ شما... شما پیشنهاد می دین که من با اونها توی اورسبی پریوری بمونم؟ "
دوون سرتکان داد. " کاملاً واضحه که شما خیلی بزرگتر از هلن و دوقلوها نیستید، اما من باور دارم که شما مطمئناً بهتر از یک غریبه می تونید اونها رو مدیریت کنید. " دوون مکث کرد. " اونها سزاوار تمام لذت هایی هستن که خانم های دیگه در رده اجتماعی اونها ازش برخوردارن. دوست دارم این فرصت رو براشون فراهم کنم، اما بدون موندن شما در اینجا نمی تونم. " به آرامی لبخند زد و ادامه داد. " البته که شما آزاد هستید اسد رو هم تحت تعلیم قرار بدین. شک ندارم که اسد زودتر از پاندورا آداب پشت میز نشستن رو یاد میگیره. "
قلب کتلین داشت دیوانه وار بال بال می زد. بخاطر ماندن در اینجا به همراه هلن و دوقلوها.... و اسد.... این بیشتر از آن چیزی بود که به خودش اجازه می داد آرزو کند. محتاطانه پرسید: " فکر کنم شما هم اینجا می مونید دیگه؟ "
دوون گفت: " مکرراً به اینجا سر میزنم. اما بیشترِ کارهای مالی املاک بهتره که در لندن رسیدگی بشه. در زمان غیبت من، تمام امور خونه تحت سرپرستی شما خواهد بود. آیا اینها انگیزه کافی براتون ایجاد می کنه که بمونید؟ "
قبل از اینکه حتی جمله دوون تمام شود کتلین شروع کرد به سرتکان دادن. تقریباً نفس نفس زنان بخاطر خوشحالی گفت: " بله عالیجناب، خواهم موند. و هرطور که بتونم به شما کمک می کنم. "
پیام بگذارید