در میان بهت و حیرت کتلین، وست از آنجا نرفت. به خانه بازگشت و به اتاقش رفت. کتلین با خودش فکر کرد، حداقل وقتی حواسش سرجاش نیست تلاش بیشتری برای اسب سواری نکرد، که نشان می داد وست از شوهر مرحومش باهوش تر است.

باقی روز، وست در اتاق ماند، احتمالاً خوابید، هرچند بعید هم نبود که مشغول ترشی انداختن خودش در نوشیدنی های قوی باشد. وست برای شام هم پایین نیامد، فقط درخواست کرد تا سینی غذایش را به اتاقش ببرند.

در پاسخ به پرسش های نگران دخترها، کتلین مختصراً گفت که پسرعمویشان مریض شده و شاید فردا صبح به لندن باز گردد. وقتی پاندورا دهانش را باز کرد تا باز سوال بپرسد، این هلن بود که با زمزمه ای آرام او را ساکت کرد. کتلین نگاهی تشکر آمیز به هلن انداخت. با اینکه هلن آدم کم حرفی بود ولی با مردانی که در اثر نوشیدن زیاد درکشان را از دست می داند کاملاً آشنا بود.

صبحدم، وقتی کتلین به اتاق صبحانه در طبقه پایین رفت، با دیدن وست که پشت میز گرد نشسته و با کج خلقی به عمق لیوان چایش خیره بود حیرت زده شد. چهره اش ترسناک بنظر می رسید، پوست زیر چشمانش چروکیده ورنگ صورتش زرد و دلمرده بود.

کتلین قدمی عقب گذاشت و زمزمه کرد: " صبح بخیر، مریض هستید؟ "

وست نگاهی خواب آلود به او انداخت، چشمان خون گرفته اش با هاله قرمز دورآن در صورت بی رنگش خودنمایی می کرد. " اگه هوشیار بودن نوعی بیماریه پس من بیمارم. "

کتلین به سمت میز کناری رفت، با انبری نقره ای شروع کرد به کپه کردن بیکن روی نان تست. یک نان تست دیگر روی همه آنها گذاشت، به شکل مرتبی ساندویچ را به دو قسمت برید و بشقاب را به وست داد. گفت: " اینو بخور. کنت برویک همیشه می گفت یه ساندویچ بیکن بهترین درمان برای صبح زود بیدار شدن هست. "

وست با بیزاری به پیشنهاد او گوش داد، اما یکی از تکه ها را برداشت و در حینی که کتلین برای خودش صبحانه آماده می کرد گازی به آن زد.

با نشستن کنار او، کتلین با آرامش پرسید: " میخواید بگم کالسکه رو براتون آماده کنن تا به موقع به قطار صبح برسید؟ "

وست یک قلپ چای نوشید: " می ترسم انقدر خوش شانس نباشی. نمی تونم به لندن برگردم. مجبورم توی همپشایر بمونم تا وقتی که با تمام مستاجرینی که قرار بود ملاقات کنم. "

" آقای راونل... "

سرسختانه گفت: " مجبورم، برادرم تا حالا هیچی از من نخواسته بود. برای همینه که من این کار رو انجام می دم حتی اگه منو بکشه. "

کتلین با حیرت به او نگاه کرد. بعد از لحظاتی گفت: " خیله خوب. میخواین بفرستم دنبال آقای کارلو تا شما رو همراهی کنه؟ "

" بیشتر امیدوار بودم که شما با من بیاید. " با دیدن حالت چهره کتلین، محتاطانه اضافه کرد: " فقط امروز رو. "

" آقای کارلو خیلی بیشتر با مستاجرین و موقعیتشون آشنایی داره.... "

" حضور اون ممکنه تاثیر منفی داشته باشه. میخوام که اونها رک و پوست کنده با من صحبت کنن. " وست به بشقابش خیره شد. " انتظار ندارم بیشتر از چند کلمه از دهن اونها بشنوم. می دونم که اونها چطور به من نگاه می کنن: یه آدم خوش لباس شهری. یه طاوس افاده ای که هیچی در مورد زندگی روستائی نمی دونه. "

" تا زمانی که باور داشته باشن شما قضاوتشون نمی کنید، فکر نمی کنم اونها با این شدت در موردتون قضاوت کنن. فقط سعی کنید صادق و صمیمی باشید و دیگه مشکلی نخواهید داشت."

وست غرغر کرد: " من هیچ استعدادی توی صادق و صمیمی بودند ندارم. "

کتلین گفت: " این یه استعداد نیست. به جای اینکه سعی کنی سرگرم کننده باشی یا طفره بری، بهتره که از قلبت صحبت کنی. "

وست مختصر و مفید گفت: " خواهش می کنم، از همین الان احساس تهوع می کنم. " اخم کرد و گاز دیگری به ساندویچش زد.

کتلین خوشحال بود از اینکه می دید برخلاف انتظار، وست با رفتار تحقیر آمیز و گستاخانه مستاجرین رو برو نشد، اولین ملاقاتشان کاملاً صمیمانه بود.

جرج استریکلند مردی میان سال، چهارشانه و عضلانی با چشمانی مهربان در صورتی مربع شکل بود. زمین زراعی اش که با کمک سه پسرش در آن زراعت می کرد، زمینی کوچک حدود شصت هکتار بود. کتلین و وست با او در کلبه اش ملاقات کردند، ساختمان شل و ولی که در کنار یک انبار بزرگ مخصوص انبار کردن ذرت های خرمن کوبی شده ، قرار گرفته بود. دام ها در آلونکی مخروبه که بدون هیچ نقشه ای بنا شده بود نگهداری می شدند، آلونک در یک طرف حیاط قرار گرفته بود جایی که کودها بخاطر ریزش آب از روی سقف بدون ناودان آبکی و خیس شده بودند.

مستاجر کشاورز کلاهش را در دستانش گرفت و گفت: " از دیدنتون خوشوقتم، آقا. امکانش هست شما و خانم با من تا مزرعه قدم بزنید. می تونیم در حینی که من کار می کنم صحبت کنیم. تا قبل از اینکه بارون بیاد جوها باید درو و انبار بشن. "

وست پرسید: " اگه به موقع درو نشن چه اتفاقی میفته؟ "

استریکلند پاسخ داد: " دانه های زیادی روی زمین می ریزن. وقتی که دانه به خوبی رسیده باشه، حتی یک تند باد میتونه با تکان شدید اون رو از سبوس جدا کنه. ما حدود یک سوم محصول رو از دست می دیم. "

همچنانکه وست نگاهی به کتلین انداخت، او به آرامی سری حمل بر رضایت تکان داد. آنها به سمت مزرعه قدم زدند، جایی که خوشه های رقصان سبز-طلائی جو به بلندی شانه وست رشد کرده بودند. کتلین از بوی شیرین خاک که بخاطر برخورد داس تیز دو مرد با ساقه های جو به هوا بلند شده بود لذت برد. چندین کارگر جمع کننده آنها را دنبال می کردند و دسته دسته ساقه های درو شده را با طناب بهم می بستند. بعد از آن دسته های طناب پیچ شده را روی هم تلمبار می کردند و پسری جوان ساقه های جا مانده را با شنکش چنگکی جمع می کرد.

در حینی که استریکلند چمباتمه زد تا ماهرانه یک دسته ساقه را به هم ببندد، وست پرسید: " یک مرد در یک روز چقدر می تونه محصول درو کنه؟ "

" بهترین دروگری که تابحال دیدم می تونه دو هکتار رو توی یه روز درو کنه. اما توی این زمین جو کاشته شده که از باقی محصولات سریعتر درو میشه. "

وست متفکرانه به کارگران نگاه کرد: " اگر از ماشین درو استفاده کنید چی؟ "

استریکلند کلاهش را برداشت و سرش را خاراند. " از همونهایی که یه اهرم هم بهش وصله؟  دوازده هکتار یا بیشتر، فکر کنم. "

" توی یه روز؟ و چند تا کارگر نیاز داری تا ماشین رو بکار بگیرن؟ "

" دو مرد و یه اسب. "

دوون ناباور بنظر می رسید: " دو مرد و نتیجه ای حداقل شش برابر؟ چرا شما از ماشین درو استفاده نمی کنید؟ "

استریکلند غرید: " بخاطر اینکه حدود بیست و پنج پوند یا بیشتر قیمتشه. "

" اما بعد از مدت کوتاهی خرج خودش رو در میاره. "

" نمی تونم هزینه اسب ها و ماشین رو بدم، و بدون اسب هم نمی شه کار کرد. "

وست با اخم استریکلند را که گره زدن یک دسته ساقه را تمام می کرد تماشا کرد. " اگه بهم نشون بدین چطور اینکارو انجام بدم، من هم کمکتون می کنم. "

کشاورز به لباسهای مرتب وست نگاه کرد. " شما لباس مناسب برای کار توی مزرعه تنتون نیست، آقا. "

وست ژاکتش را از تنش بیرون آورد و به کتلین سپرد و گفت: " اصرار می کنم. خوش شانس باشم بعد از این کار چند تا پینه روی دستهام دارم تا به دیگران نشونشون بدم. " در کنار استریکلند که داشت به او نشان می داد چطور طناب را محکم به دور دسته ای ساقه گره بزند چمباتمه زد. کشاورز اخطار گونه گفت درست از زیر قسمت خوشه ها و نه خیلی محکم به طوریکه وقتی دسته ها رو از ته روی زمین گذاشتیم و بهم تکیه دادیم تا کپه بشه فضای کافی بینشون باشه تا با جریان هوا دانه ها زودتر خشک بشن.

اگرچه کتلین انتظار داشت وست به سرعت از کار تازه خسته شود، او مصرانه و سخت کوشانه، به تدریج در کارش مهارت بدست آورد. درحینی که کار می کردند، وست سوالاتی در باره کاشت و آبیاری پرسید و استریکلند با جزئیات جوابش را داد.

آن طور که حالت مودبانه وست به علاقه ای واقعی تبدیل شد دور از انتظار بود. کتلین متفکرانه او را برانداز کرد، یافتن وجه اشتراکی بین ولگرد مست دیروز که به املاک و مستاجرینش لعنت می فرستاد و این غریبه هوشیار و مشتاق، کار سختی بود.

در پایان ردیف، وست ایستاد، دستانش را از گرد و خاک تکاند و دستمالی از جیبش بیرون کشید و صورتش را پاک کرد.

استریکلند پیشانی اش را با آستینش پاک کرد. با خوشروئی گفت: " دفعه بعد می تونم بهتون نشون بدم چطور علفها رو کوتاه کنید. "

وست با لبخندی اندوهناک که او را به شدت شبیه دوون کرد و کتلین با تشخیص آن دردی سوزناک درونش احساس کرد، پاسخ داد: " نه، ممنون. مطمئنم نباید به تیغه تیز داس اطمینان کنم." متفکرانه مزرعه را برانداز کرد و پرسید: " تابحال به تولید لبنیات فکر کردین، آقای استریکلند؟ "

مستاجر سرسختانه گفت: " نه، آقا. حتی با وجود کمی محصول، همچنان سود بیشتری توی تولید غلات نسبت به شیر و گوشت هست. یه مثلی توی بازار هست که میگه، شاخ رو بیار پایین، ذرت رو ببر بالا. ( یعنی تولید محصولات دامی رو کم کن و به تولید غلات اضافه کن. ) "

وست انگار که دارد بلند فکر می کند گفت: " شاید برای حال حاضر صدق کنه، اما با وجود این همه مردمی که دارن به شهرهای صنعتی نقل مکان می کنن، تقاضای شیر و گوشت بالا میره، و بعد... "

حالت دوستانه استریکلند محو شد. " تولید لبنیات نه، نه برای من. "

کتلین به سمت وست رفت و ژاکتش را به او داد. به آرامی بازویش را لمس کرد تا توجهش را جلب کند. زمزمه کرد: " فکر می کنم آقای استریکلند از این می ترسه که تو داری سعی می کنی از پرداخت هزینه تجهیزات آبیاری طفره بری. "

وست به محض درک موضوع چهره اش روشن شد. به کشاورز گفت: " نه، شما تجهزاتی که بهتون قول داده شده رو خواهید داشت. در حقیقت، کنت ترنر هیچ انتخابی در این باره نداره، این وظیفه قانونیشه. "

استریکلند ناباور بنظر می رسید. " منو ببخشید، آقا، اما بعد از قول های شکسته شده قبلی، سخته که به یه قول دیگه اعتماد کنم. "

وست لحظاتی ساکت شد و چهره ناراضی مرد را زیر نظر گرفت. به شکلی که هیچ شکی باقی نگذاشت گفت: " شما قول من رو دارید. " و بعد دستش را برای دست دادن با او  دراز کرد.

کتلین با شگفتی به او خیره شد. دست دادن فقط بین دو دوست صمیمی، یا در مواقع بسیار با اهمیت، و یا فقط بین نجبا در یک رده اجتماعی اتفاق می افتاد. بعد از لحظه ای درنگ، استریکلند دستش را جلو برد و دست وست را گرفت و آنها صمیمانه با هم دست دادند.

در حینی که در جاده روستائی اسب می راندند کتلین گفت: " اون بهترین کاری بود که کردی. " آن طور که وست خودش را کنترل کرد و نگرانی استریکلند را برطرف کرد، کتلین را تحت تاثیر قرار داد. " با تلاشت برای کار کردن توی مزرعه باعث شدی اون احساس راحتی کنه و این کارت هوشمندانه بود. "

وست پریشان حواس به نظر می رسید: " سعی نکردم یه کار هوشمندانه انجام بدم. می خواستم اطلاعات بدست بیارم. "

" و بدست آوردی. "

وست گفت: " انتظار داشتم مشکل آبیاری به آسانی حل بشه. با حفر چندین خندق، کارگذاشتن لوله های سفالی توی اونها و پوشوندن روشون. "

" انقدرها هم پیچیده به نظر نمی رسه. "

وست سرش را تکان داد. " چرا هست. اون قسمت هایی که بهشون فکر نکرده بودم پیچیده هستن. آبیاری یه بخش کوچکی از مشکل هست که بدون پرداختن به باقی مسائل صرف هزینه برای بهسازی اون حروم کردن پول هست. "

" باقی مشکلات چی هستن؟ "

" هنوز حتی مطمئن نیستم. اما اگر به همه اونها رسیدگی نشه، هیچ امیدی به سود آوری دوباره اورسبی پریوری نمیشه داشت. یا حتی پرداخت هزینه های خودش. " وقتی کتلین خواست دهانش را برای حرف زدن باز کند نگاهی تاریک به او انداخت. " منو متهم نکن که دارم برای فروش املاک نقشه میکشم. "

کتلین رنجیده گفت: " نکردم. می خواستم بگم که از زمانی که به یاد دارم، مزرعه استریکلند کم یا زیاد به همین شکلی که می بینی اداره می شده، مزرعه های دیگه هم همینطورند. "

وست غرغر کرد: " شاخ رو بیار پایین، ذرت رو ببر بالا. الاغ ها. چند سال دیگه، این مثل به " شاخ رو ببر بالا، ذرت و بیار پایین" تبدیل می شه و همینطوری باقی می مونه. استریکلند نمی فهمه که دنیاش با این کار بهتر میشه. حتی برای من که به سختی چیزی در مورد کشاورزی می دونم این موضوع روشنه. "

کتلین گفت: " فکر می کنی اون باید کارش رو به تولید لبنیات و پرورش دام تغییر بده، "

" این کار خیلی راحت تر و با صرفه تر از کشت و زرع توی زمینی کم کیفیت و رسی هست. "

کتلین اندوهناک گفت: " ممکنه حق با تو باشه، اما توی این قسمت از انگلستان، پرورش دام به اندازه کار روی زمین قابل احترام نیست. "

" یا خدا چه فرقی می کنه؟ از طرف دیگه، سخت ترین کارش پارو کردن تاپاله گاوه. " با سکندری خوردن اسبش در قسمتی از جاده ناهموار حواس وست پرت شد.

کتلین گفت: " بخاطر بارون اینطوری شده. فقط به اسب آزادی بیشتری بده و بذار خودش راهش رو انتخاب کنه. "

وست فوراً به حرف او عمل کرد.

کتلین شجاعتش را جمع کرد و پرسید: " یه نصیحت کوچولوی دیگه بکنم ناراحت میشید؟ "

" آتیش کن بریم. "

" روی زین قوز کرده می شینید. که همراهی کردن با حرکات اسب رو مشکل می کنه، و بعداً باعث کمردرد میشه. اگه صاف و آروم بنشینید... بله مثل الان... حالا در مرکز قرار گرفتید. "

" متشکرم. "

کتلین خوشحال از تمایل وست برای یاد گرفتن از یک زن، لبخندزد. " شما بد سواری نمی کنید. با تمرین مداوم، سوارکاری ماهر خواهیدشد. " مکث کرد. " فکر کنم توی شهر معمولاً سواری نمی کنید؟ "

" نه، یا پیاده می رم یا با درشکه. "

کتلین با بیاد آوردن سوارکاری جسورانه دوون شروع کرد بگوید: " اما برادرتون... "

" اون هر روز صبح سواری می کنه. یه اسب بزرگ خال خال خاکستری داره که اگه یک روز به سختی تمرین نکنه به پست فطرت شیطون میشه. " با مکثی اضافه کرد. " خودش و اسبش درست مثل هم هستن. "

کتلین زمزمه کرد: " پس برای همینه که آقای ترنر هیکل مناسبی دارند."

" فقط به سواری ختم نمیشه. اون عضو یه باشگاه مشت زنی هست که اونجا به شکل احمقانه ای با سبک ساواته (نوعی بوکس که از لگد پا هم در اون استفاده میشه) همدیگرو خورد و خاکشیر می کنن. "

" چی هست؟ "

" یه نوع مبارزه که توی خیابونهای پاریس قدیم بوجود اومده. به شدت شرورانه است. برادرم توی ذهنش امیدواره یه روزی توسط گردن کلفت ها مورد حمله قرار بگیره، اما تا حالا که همچین شانسی نداشته. "

کتلین لبخند زد. " دلیل این همه تقلاش چیه؟ "

" برای اینکه بتونه عصبانیتش رو تحت کنترل در بیاره."

لبخند کتلین محو شد. " شما هم همون عصبانیت رو دارین؟ "

وست کوتاه خندید. " بدون شک. بخاطر همینه که ترجیح میدم اهریمن درونم رو مست کنم تا به جای جنگیدن باهاش بیشتر خواب باشم. "

کتلین با خودش فکر کرد، درست شبیه تئو، اما فکرش را برای خودش نگهداشت. گفت: " من شما رو هوشیار بیشتر می پسندم. "

وست نگاهی حاکی از سرگرمی به او انداخت. " شما فقط نصف روزه که منو اینجوری دیدید. کمی بیشتر صبر کنید، و بعد نظرتون عوض خواهد شد. "

به هرحال نظر کتلین عوض نشد. دو هفته ای که بعد از آن روز آمد، وست به هوشیار ماندنش ادامه داد، نوشیدنی اش را به یک یا دو لیوان هنگام شام محدود کرد. روزهایش بین ملاقات با مستاجرین، غرق شدن در کتابهای قرضی، خواندن کتابهای مربوط به کشاورزی و افزودن صفحه ای بعد از صفحه دیگر به گزارشی که برای دوون تهیه می کرد تقسیم شده بود.

یکی از شبها در مورد نقشه اش برای ملاقات با مستاجرین بیشتر، برای گسترش دانسته هایش درباره مشکلاتشان، با آنها صحبت کرد. با هر اطلاعات جدیدی که فرا می گرفت، تصویرذهنی اش از مشکلات واقعی املاک روشن تر می شد- و این نشانه خوبی نبود.

وست نتیجه گرفت: " از طرف دیگه، همه اینها با هم نا امید کننده نیست، تا زمانی که دوون به کارش ادامه بده. "

کاساندرا پرسید: " کارش چیه؟ "

وست به او گفت: " پیدا کردن سرمایه، به مقدار زیاد. "

پاندورا گفت: " برای یه نجیب زاده باید کار مشکلی باشه که بدون کار کردن پول بدست بیاره. مخصوصاً وقتی تمام جنایتکارها هم سعی می کنن همین کار رو انجام بدن. "

وست لبخندش را با نوشیدن یک جرعه آب فرو داد. پاسخ داد: " ایمان دارم که برادرم یا از جنایتکارها پیشی می گیره یا باهاشون همدست میشه." توجهش را به سمت کتلین بازگرداند و گفت: " امروز متوجه شدم که لازمه مدتی بیشتر از اونچه که برنامه ریزی کرده بودم اینجا بمونم. دو هفته دیگه یا بهتر بگم شاید یک ماه دیگه. هنوز کلی چیز وجود داره که باید یادبگیرم. "

کتلین مثل موضوعی بدیهی گفت: " خوب بمونید."

وست با تعجب به او نگاه کرد. " شما مخالف نیستید؟ "

" نه اگه این کار به بقای املاک کمک کنه. "

" نظرتون چیه تا کریسمس بمونم؟ "

کتلین بدون مکث گفت: " مطمئناً، شما بیشتر از من حق دارید اینجا بمونید. اما زندگی شهریتون رو از دست نمی دین؟ "

لبهای وست وقتی به بشقابش خیره شد کج شدند. " مطمئناً چیزهایی رو از دست می دم. هرچند، کارهای زیادی اینجا برای انجام دادن دارم، برادرم با کمبود مشاورین قابل اعتماد روبرو هست. در حقیقت، بنظر می رسه تعداد کمی از مالکین املاک در رده او می دانند که با چه چیزی روبرو هستند. "

" اما شما و کنت ترنر می دونید؟ "

وست ناگهان خندید. " نه، ما هم نمی دونیم. تنها تفاوتمون اینه که خومون میدوینم که چیزی بلد نیستیم. "