کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل هشتم
مادام،
تشکر صمیمانه من رو برای پسشنهاد صحبت با مستاجرین درباره مسائل آبیاری بپذیرید. به هرحال، از اونجایی که شما از قبل متحمل مسئولیت های زیادی شدید، برادرم وستون رو فرستادم تا به این مشکل رسیدگی کند. او روز چهارشنبه به اورسبی پریوری می رسد و برای دوهفته می ماند. سخنرانی طولانی ای در مورد در پیش گرفتن رفتاری محترمانه برایش کرده ام. اگر لحظه ای باعث تکدر خاطر شما شد، من را آگاه کنید تا به سرعت به آن رسیدگی کنم.
برادرم ظهر چهارشنبه به ایستگاه آلتون خواهد رسید. امیدوارم شما کسی را به دنبال او بفرستید.
ترنر
پی نوشت: آیا شما واقعاً شال رو به رنگ مشکی رنگ کردید؟
****
عالیجناب،
در میان همهمه هرروزه ساخت و ساز، که بلند تر از طبل زدن یه گردان ارتشی است، حضور برادر شما احتمالاً خیلی بنظر نخواهد رسید.
چهارشنبه به دنبالش میرویم.
لیدی ترنر
در جواب نامه کتلین، در صبح روز رسیدن وست تلگرامی به دفتر اداره پست دهکده رسید.
خانم
تا ابد عزادار نخواهید بود.
ترنر
کتلین با حواس پرتی لبخند زد و نامه را زمین گذاشت. فقط برای لحظه ای خودش را درحالی یافت که آرزو می کند دوون به جای برادرش به همپشایر بیاید. بخاطر فکر احمقانه اش به خودش غر زد. قاطعانه به خودش یادآوری کرد که دوون چقدر با اصرارش برای لوله کشی و تولید صداهای ناهنجار هر روزه باعث پریشانی و خورد شدن اعصابش شده بود. و نباید از روشی که دوون مجبورش کرده بود پرده های عزاداری را پایین بشکد چشم پوشی کرد- هرچند پیش خودش اقرار کرد که تمام ساکنان خانه به علاوه خدمتکاران از روشن شدن اتاقها و پنجره های بدون پرده خوشحال بودند.
نه دلش نمی خواست دوون را ببیند. آنقدر سرش شلوغ بود که وقت فکر کردن به او را نداشت، یا اندیشیدن به آن چشمان تیره با سایه های واضح آبی که کتلین را به یاد... شیشه لاجوردی می انداخت.... و کتلین تقریباً احساس بازوهای او به دورش و زمزمه صدای او در گوشش و گفتن جمله .... من نگهت داشتم... و احساس مورمور کننده کشیده شده صورت تراشیده دوون روی پوستش را از یاد برده بود.
شگفت زده شده بود که به چه دلیل دوون برادرش را برای ملاقات با مستاجرین به آنجا فرستاده بود. در طول مدت آخرین دیدارشان کتلین خیلی کم وست را دیده بود، اما چیزهایی که فهمیده بود خیلی امید بخش نبودند. وست آدمی بی هوش و حواس بود که بیشتر مایه دردسر محسوب می شد تا اینکه کمکی باشد. هرچند به او مربوط نبود تا دخالت کند. و از آنجایی که وست کاندیدای بعدی کنت نشین بود، شاید بهتر بود که با املاک آشنا شود.
دوقلوها و هلن از تصور ملاقات با وست خوشحال بودند و یک لیست از گردش ها و کارهایی که می خواستند به همراه او انجام دهند تهیه کرده بودند. وقتی همگی در اتاق نشیمن نشسته و مشغول سوزندوزی بودند، کتلین به آنها اخطار داد: " شک دارم که اون زمان زیادی برای هرگونه سرگرمی داشته باشه. آقای راونل برای موضوع کاری اینجاست و مستاجرین بیشتر از ما به توجه اون نیاز دارن. "
کاساندرا با نگرانی گفت: " اما کتلین، ما نباید اجازه بدیم با کار خودش رو خسته کنه. "
کتلین از خنده منفجر شد. " عزیز دل، من شک دارم که اون حتی یک روز توی عمرش کار کرده باشه. بیاید توی اولین تلاشش حواسش رو پرت نکنیم. "
کاساندرا پرسید:" آقایون نجیب زاده قرار نیست کار کنن، مگه نه؟ "
کتلین موافقت کرد: " نه درواقع، مردان طبقه نجبا معمولاً به خودشون زحمت اداره زمین هاشون رو میدن یا بعضی اوقات پاتکی به سیاست می زنن. " کتلین مکث کرد. " هرچند که، من فکر می کنم حتی یک کارگر معمولی هم می تونه یه آدم محترم نامیده بشه در صورتی که شریف و مهربون باشه. "
هلن گفت: " موافقم. "
پاندورا اعلام کرد. " برام مهم نیست مجبور بشم کار کنم. می تونم یه تلگرافچی بشم یا صاحب یه کتابخونه. "
کاساندرا در حالیکه سعی می کرد صورتش را کج و کوله و چشمانش را چپ کند با شیرینی گفت: " می تونی کلاه درست کنی، و دیونه بشی. "
نیش پاندورا باز شد. " مردم می تونن منو که توی یه حلقه می دوم و بال بال می زنم تماشا کنن، و اونها خواهند گفت، اوه پاندورای عزیز امروز پرنده شده. "
هلن به آرامی چشم برهم نهاد و گفت: " و بعد من بهشون یادآوری خواهم کرد که تو قبل از اینکه شروع به درست کردن کلاه کنی و دیونه بشی هم همین رفتار رو داشتی. "
پاندورا درحالیکه سوزن را برای درست کردن بخیه جا مانده فرو می کرد خندید. " اگر کارکردن جلوی کاری که دوست دارم انجام بدم رو بگیره، دوست ندارم کار کنم. "
کتلین با تفریح گفت: " وقتی تو خانم یه خونه بزرگ بشی، مسئولیت هایی خواهی داشت که بیشتر وقتت رو خواهد گرفت. "
" پس من خانم یه خونه بزرگ نمی شم. من بعد از ازدواج کاساندرا با اون زندگی می کنم. مگر اینکه شوهرش این رو ممنوع کنه. "
کاساندرا به قل دیگرش گفت: " تو احمقی. من هرگز با کسی که بخواد ما رو جدا کنه ازدواج نمی کنم. "
****
وست آن روز بعد از ظهر به همراه مجموعه ای از چمدان های بزرگ از راه رسید، که شامل یک دیگ بخار بزرگ می شد که دو کارگر به زور آن را به طبقات بالا حمل کردند. در میان بی میلی کتلین، هر سه خواهر راونل طوری به او خوشامد گفتند انگار که او مثل یک قهرمان جنگ از میدان نبرد باز گشته است. وست از درون چمدان دستی اش بسته هایی پیچیده درون لایه های کاغذ که روبان باریک همرنگش دورشان پیچیده شده بود بیرون آورد.
هلن با دیدن برچسب کوچکی که روی آن حرف بزرگ وی به شکل زیبایی نوشته شده بود پرسید: " این حرف چه معنی میده؟ "
وست لبخند وسیعی زد. " این نشون می ده که جنس ها از فروشگاه وینتربورن خریداری شدن، جایی که من دیروز بعد از ظهر ازش خرید کردم- نمی تونستم دختر عموهای کوچیکترم رو دست خالی ملاقات کنم که، می تونستم؟ "
همانطور که کتلین وحشت داشت، تمام ظاهر و رفتار خانمانه آنها از بین رفت. دوقلوها با فریادی ناشی از خوشحالی فوران کردند و شروع کردند به رقصیدن اطراف وست آن هم درست وسط هال ورودی. حتی هلن هم گونه هایش قرمز شد و به نفس نفس افتاد.
کتلین درحالیکه سعی می کرد حالت صورتش را طبیعی نگهدارد، بالاخره گفت: " کافیه دخترا، لازم نیست مثل خرگوش های دیونه بالا و پایین بپرین. "
پاندورا مشغول پاره کردن کاغذ یکی از بسته ها شده بود.
هلن فریاد زد: " کاغذش رو خراب نکن! " یکی از بسته ها را به سمت کتلین برد و یکی از لایه های کاغذ را بلند کرد. " فقط ببین چقدر نازک و نرمه، کتلین. "
پاندورا که بسته را باز کرده بود فریاد کشید. " دستکش! اوه ببین چقدر شیک هستن، میخوام بمیرم از خوشی. " آنها را به سینه اش چسباند. دستکش های تا مچ از جنس چرم و صورتی رنگ بودند.
وست گفت: " دستکش های رنگ شده امسال خیلی خواهان داره، یا، خوب، دخترهای واحد فروش اینو گفتن. یک جفت برای هر کدوم از شما خریدم. " به قیافه ناراضی کتلین لبخند زد و چشمان خاکستری اش از شرارت درخشید.
وست طوری که انگار این حرفش دلیل کافی برای هدایای بی دلیلش است گفت: " دختر عموهام هستن. "
کتلین چشمانش را باریک کرد و باصدایی کنترل شده گفت: " عزیزان من، چرا باقی بسته ها رو توی اتاق نشیمن باز نمی کنید؟ "
صحبت کنان و جیغ کشان، خواهرها به سمت اتاق نشیمن هجوم بردند و هدایا را روی میز کنسول پخش کردند.
با وسواس کاغذ تک تک بسته ها را باز و هر تکه را قبل از گذاشتن روی توده کاغذهای جمع شده که مثل کف شیر جوش آمده شده بودند صاف کردند.
دستکش های بیشتری در بسته ها بودند، به رنگ بنفش با سایه روشن کله غازی...قوطی های شیرینی... بادبزن های چین دار با طلاکوب های نقره ای و طلائی... رمان و کتابهای شعر و شیشه های عطر گل که برای استفاده در حمام یا پاشیدن روی بالشت های تخت خواب مناسب بودند. با وجود اینکه هیچ کدام از هدایا به جز کتابها مناسب نبودند، کتلین نمی توانست دلش را راضی کند که به آن اشاره کند. دخترها مدت طولانی ای از هرگونه وسیله لوکس بی بهره بودند.
می دانست که تئو هرگز به فکر نیفتاده بود تا برای خواهرانش با خود هدیه ای بیارود. و با وجود نزدیکی نسبی خانواده به لندن، دخترها هرگز به فروشگاه وینتربورن نرفته بودند. حتی کتلین هم نرفته بود، چون لیدی برویک از تصور اینکه در یک فروشگاه بزرگ که از تمام اقشار جامعه به آن رفت و آمد دارند خرید کند متنفر بود. در عوض اصرار به خرید از فروشگاه های کوچک و انحصاری داشت، جایی که در آن کالاها به جای رها شدن روی ویترین خارج از دید عموم نگهداشته می شد.
کتلین با نگاه دزدکی ای که به وست انداخت، از شباهت دو برادر شگفت زده شد، همان موهای تیره و ساختار استخوان بندی محکم. اما ظاهر خوب دوون در چهره برادرش دیده نمیشد، صورت وست بخاطر نوشیدن زیاد گلگون و شل شده بود. در حقیقت اگر وست خوش لباس نبود چیزی برای گفتن نداشت، لباس هایش از نظر کتلین اصراف کارانه بودند. او جلیقه گلدوزی شده ابریشمی، کراواتی با طرحی جلف و دکمه سردست های طلائی با سنگ یاقوت یا گارنت پوشیده بود. حتی حالا در میانه روز، به شدت بوی نوشیدنی از او به مشام می رسید.
وست درحالیکه خواهرها هدایایشان را جمع کرده و آنها را به اتاقشان می برند غرغر کنان و نجوا گونه به کتلین گفت: " شاید بهتر باشه انقدر خشمگینانه به من خیره نشید. اگه دخترا بفهمن که شما چقدر از من بدتون میاد، ناراحت میشن. "
کتلین درحالیکه به سمت طبقه پایین با او قدم می زد، به شدت جواب داد: " من شما رو نمی پسندم، این با بد اومدن فرق می کنه. "
وست به او خندید. " لیدی ترنر، من هم خودم رو نمی پسندم، بنابراین ما تویه یه چیزی مشترک هستیم. "
" آقای راونل، اگه شما... "
" نمی تونیم همدیگه رو دختر عمو، پسرعمو صدا کنیم؟ "
" نه. آقای راونل، اگه شما قصد دارین دو هفته اینجا اقامت کنید، باید رفتارتون مثل یه آدم متشخص باشه، یا اینکه مجبور خواهم شد شما رو به آلتون بفرستم تا سوار اولین ماشین ریلی که توی ایستگاه توقف کرد بشید."
وست پلک زد و به کتلین نگاه کرد، آشکارا از جدیت او شگفت زده بود.
کتلین گفت: " اون دخترها مهمترین چیزی هستن که من توی زندگیم دارم. اجازه نمی دم آسیب ببینن. "
وست رنجیده گفت: " من هم قصد ندارم به کسی آسیب بزنم. طبق درخواست کنت اینجام تا با یه مشت دهاتی در مورد شلغم کاشتن صحبت کنم. به محض اینکه به نتیجه برسم، بهتون قول می دم با تمام سرعت بر می گردم لندن. "
دهاتی؟ کتلین نفس عمیقی کشید، به خانواده های مستاجرین اندیشید، و نحوه کار کردنشان، پشتکار و صبر و تحملشان در مقابل سختی های کشت و زرع... همه اینها را تحمل می کنند برای گذاشتن نان بر سر سفره چنین مردی که از بالای دماغش به آنها نگاه می کند.
کتلین گفت: " خانواده هایی که اینجا زندگی می کنن، همگی لایق احترام از طرف شما هستن. نسل مستاجرین کشاورز این املاک رو ساختن- و در مقابل مزد کمی گرفته اند. به کلبه هاشون برین، ببینید که در چه وضعیتی زندگی می کنن و با شرایط زندگی خودتون مقایسه اش کنید. و بعد از اون شاید از خودتون بپرسید آیا شما شایسته احترام اونها هستید. "
وست غر زد: " خدای من. برادرم حق داشت. شما خلق و خوی یه گورکن به تله افتاده رو دارید. "
آنها نگاهی حاکی از نفرت متقابل با هم رد و بدل کردند و از یکدیگر جدا شدند.
خوشبختانه دخترها گفتگوی سر شام را شاد کرده بودند. فقط هلن متوجه کشمکش تلخ میان کتلین و وست شد، محتاطانه نگاهی ناشی از نگرانی به کتلین انداخت. در میان هر قسمت شام، وست درخواست یک شیشه جدید نوشیدنی می داد و پیشخدمت را وادار می کرد بطری بعد بطری از سرداب بیرون بیاورد. کتلین با عصبانیت به افراط کاری او می نگریست و زبانش را گاز می گرفت تا به او که به طور فزاینده ای درحال از دست دادن هوشیاری اش بود چیز نگوید. در پایان شام، کتلین دخترها را به طبقه بالا هدایت کرد و وست را با بطری دیگری از نوشیدنی تنها گذاشت.
صبح هنگام کتلین زود بیدار شد، لباسهای سواری اش را پوشید، و مطابق معمول به سمت اسطبل رفت. با همیاری آقای بلوم، رئیس اصطبل، درحال آموزش اسد بود تا ترسش را در مقابل اشیایی که به آنها حساس بود کنترل کند. در حینی که اسد را با افسار مخصوص تعلیم با خود می آورد، بلوم او را تا میدان اسب دوانی همراهی کرد.
کتلین به سرعت ارزش نصیحت های بلوم را دریافته بود. بلوم باور نداشت که مهار کردن فیزیکی یک اسب، آن هم از نوع عربی، راه درستی برای کمک به او برای غلبه بر ترس هایش باشد. " اون کار فقط روح اسبو میشکونه، مثل پرنده ای که توی تار عنکبوت گیر کرده باشه. از طرفی اسب اطمینانش رو از شوما میگیره، خانوم. اون به شوما اطمینان می کنه که سالم نگهش دارین و بدونید چی براش بهترینه. "
طبق راهنمایی های بلوم، کتلین طناب هدایت کننده اسد را به دست گرفت و او را هدایت کرد تا چند گام به جلو و بعد یک گام به عقب بردارد.
بلوم با تائید گفت: " دوباره، بُر جلو بی عقب، و دوباره. "
اسد گیج اما مشتاق به راحتی به جلو و عقب حرکت می کرد، تقریباً انگار که درحال یاد گرفتن رقص است.
بلوم آنقدر مشغول تمرین بود که فراموش کرد کتلین را با لقبش صدا بزند و با تحسین گفت: " عالیه، دختر، حالا تمام افکارش رو پر کردی و دیگه جایی برای ترس نذاشتی. " عصای هدایت کننده اسب را در دست چپ کتلین گذاشت.
از این وقتی لازمه به پشتش ضربه بزنی استفاده کن. " کنار اسد ایستاد و شروع کرد به باز کردن یک چتر سیاه رنگ. اسب شروع کرد به شیهه کشیدن، بطور غریزی از جلوی شیء نا آشنا کنار رفت.
" این چَرت یه کمی تو رو می ترسونه، پسر، نه؟ " مکرراً چتر را باز و بسته کرد و در همین حین به کتلین گفت: " کارهایی بهش بگو انجام بده تا براش مهم تر از چیزی باشه که ازش می ترسه. "
کتلین به عقب و جلو بردن اسد ادامه داد تا حواسش را از حرکت ترسناک شیء سیاه منحرف کند. وقتی اسد سعی می کرد پاهای عقبش را به سمتی منحرف کند، کتلین با یک تماس توسط عصای هدایت کننده او را به وضعیت اولش باز می گرداند و نمی گذاشت اسد بین خودش و چتر فاصله ایجاد کند. اگرچه واضح بود که اسد مضطرب است و گوشهایش در تمام جهات می چرخیدند، دقیقاً کارهایی که کتلین از او می خواست انجام می داد. موهای پوستش بخاطر نزدیکی به چتر سیخ شده بودند... اما رم نکرد.
وقتی بالاخره بلوم چتر را بست، کتلین لبخند زد و با مهربانی و غرور گردن اسد را نوازش کرد. با صدای بلند گفت: " پسر خوب، تو خیلی زود یاد میگیری، مگه نه؟ " یک عدد هویج از جیب دامنش بیرون آورد و به اسد داد. اسد جایزه اش را قبول کرد و با سر و صدا مشغول جویدن آن شد.
بلوم شروع کرد بگوید: " دفعه بعد وقتی سوارشی دوباره سعی می کنیم.... "
حرفش با سر رسیدن فِرِدی، یکی از پسرهای نوجوان اصطبل قطع شد. " پسرک نفس بریده و با عجله خودش را به نرده های زمین اسب دوانی رساند و گفت: " آقای بلوم، سرپیشخدمت منو فرستاد تا به شما بگم که آقای راونل برای سواری به اصطبل اومدن. "
" آررره، به پسرا گفتم که رویال رو براش زین کنن. "
صورت کوچک فردی از اضطراب جمع شد. " یه مشکلی وجود داره، آقای راونل زیاد نوشیدن و حالش برای سواری مناسب نیست، اما دستور داده که اسب رو براش آماده کنن. سرپیشخدمت سعی کرد منصرفشون کنه، اما پیشکار آقای کارلو، که ایشون هم اونجا بودن گفتن که رویال رو برای آقای راونل آماده کنیم چون می خوان تا زمین زراعی مستاجرها اسب سواری کنند. "
یک بار دیگر، کتلین با خشمی وحشتناک اندیشید، یک راونل مست باز قصد دارد برای سوار شدن بر یکی از اسبهای اصطبل اصرار بورزد.
بی حرف از نرده دور میدان بالا رفت، آنقدر عجله داشت که به خودش زحمت رد شدن از دروازه را نداده بود. دامن سواری اش را در مشت گرفت و با نادیده گرفتن صدای بلوم که از پشت سرش بلند شده بود به سمت اصطبل دوید.
به محض اینکه وارد ساختما شد، وست را دید که با عصبانیت به سرپیشخدمت، جان که صورتش از ناراحتی درهم بود اشاره می کند. پیشکار زمین ها، کارلو درحالیکه آشفته و بی حوصله بنظر می رسید آنجا ایستاده بود. کارلو، مرد تنومند میانسالی بود که از یک دهه پیش توسط خانواده تئو به استخدام راونل در آمده بود. جزء وظایفش همراهی وست تا مزرعه مستاجرین بود.
تنها یک نگاه کافی بود تا کتلین متوجه همه چیز شود. صورت وست قرمز و عرق ریزان بود، چشمانش به خون افتاده بود و روی پایش بند نبود.
وست با عصبانیت گفت: " من کسی هستم که ظرفیت خودم رو می دونم. توی وضعیت بدتر از این هم سواری کردم- و خیلی بی عرضه ام اگه..."
کتلین درحالیکه قلبش می کوبید حرف او را قطع کرد. " صبح بخیر، آقایون. " بدون هیچ اخطاری، تصویر چهره ناراحت تئو در ذهنش شکل گرفت... طوری که او در آخرین لحظات زندگی اش با چشمانی که از فروغ زندگی خالی میشد نگاهش کرده بود. به سختی پلک زد، خاطرات ناپدید شدند. بوی نوشیدنی زیر بینی اش زد و دلش را به آشوب انداخت.
پیشکار زمین ها با آسودگی فریاد زد: " لیدی ترنر، شاید شما بتونید با این کم خرد صحبت کنید. "
" حتماً. " بدون تغییر در چهره اش بازوی وست را گرفت و با تشخیص اینکه دارد مقاومت می کند انگشتانش را در آن فرو برد. " آقای راونل، با من بیاید بیرون. "
پیشکار با ناراحتی گفت: " خانم، منظور من سرپیشخدمت بود... "
کتلین مختصر گفت: " جان کم خرد نیست، همینطور شما، کارلو... شاید بهتر باشه دنبال مسئولیت های دیگه اتون برید. آقای راونل باقی روز ناخوش هستند. "
" بله خانم. "
در حینی که کتلین او را کشان کشان به سمت دیگر اصطبل می برد، وست هن هن کنان گفت: " چه غلطی داری می کنی؟ سر صبح لباس پوشیدم و اومدم به اصطبل که... "
" سر صبح چهار ساعت پیش بود. "
وقتی آنها به مکان خلوت پشت اصطبل که مخصوص انبار خرده ریزها بود رسیدند، وست با تکانی بازویش را از دست کتلین آزاد کرد و به او خیره شد. " موضوع چیه؟ "
" بوی گند نوشدنی می دی. "
" من همیشه روزم رو با نوشیدن یه قهوه مخلوط با نوشیدنی شروع می کنم. "
" چطور انتظار داری سواری کنی وقتی حتی نمی تونی روی پاهات وایسی؟ "
" من همیشه همینطوری سواری می کنم، حتی بدتر. نگرانیت برای امنیت من بی جاست. "
" نگرانی من امنیت تو نیست. نگران اسبی که قراره سوارش بشی و مستاجرینی که قراره ملاقات کنی هستم. به اندازه کافی سختی دارن که نگرانش باشن... دیگه لازم نیست با یه مست احمق سر و کله بزنن. "
وست نگاهی محنت بار به او انداخت. " همین الان می رم. "
کتلین با پی بردن به اینکه هنوز عصای هدایت اسب را در دست می فشارد، به شکل معنی داری آن را بالا گرفت و گفت: " جرات داری یه قدم بردار تا پوست از کله ات بکنم. "
نگاه خیره و ناباور وست به عصا دوخته شد. با سرعتی تکان دهنده، جلو آمد و عصا را از دست کتلین قاپید و روی زمین کوبید. این کارش باعث شد تعادلش را از دست بدهد. توپید: " برو و بذار باد بیاد. "
کتلین بازوهایش را جلویش در هم گره کرد. " چرا به خودت زحمت دادی بیای همپشایر؟ "
" من اینجام تا به برادرم کمک کنم. "
کتلین با نفرت فریاد کشید: " تو به هیچ کسی کمک نمی کنی. اصلاً چیزی راجع به بار سنگین مسئولیتی که کنت ترنر روی دوششه درک می کنی؟ درباره ریسک بالای کارش می دونی؟ اگه اون شکست بخوره و املاک تفکیک بشه و فروخته بشه، فکر می کنی برای این آدمها چه اتفاقی میفته؟ دویست تا خانواده بدون هیچ حمایتی آواره میشن. به علاوه پنجاه خدمتکار که بیشتر عمرشون رو صرف خدمت به خانواده راونل کردن. "
وقتی دید که وست حتی نگاهش هم نمی کند، نفسی لرزان کشید و سعی کرد خشمش را کنترل کند. " توی این املاک همه دارن برای زنده موندن می جنگن... و همه ما به برادرت وابسته ایم که داره سعی می کنه مشکلاتی رو حل کنه که هیچ مهارتی هم توش نداره. اما تو عوض اینکه یه کاری برای کمک بهش بکنی، مثل احمق ها خودت رو از هوش و حواس می ندازی و مثل یه دلقک خودخواه احمق این اطراف تلو تلو می خوری. "
گلویش بخاطر بغضی ناشی از عصبانیت گرفت و کتلین قبل از اینکه ادامه دهد قورتش داد. " برگرد لندن. اینجا به درد هیچکی نمی خوری. اگه دوست داری منو مقصر بدون. به کنت ترنر بگو من انقدر گنده اخلاقم که نتونستی تحمل کنی. اون هیچ مشکلی برای باور حرفهات نداره. "
چرخید و همانطور که از آنجا می رفت کلمات آخر را از ورای شانه اش به سمت او پرتاب کرد. " شاید یه روزی کسی رو پیدا کنی که بتونه تو رو از دست افراط گراییت نجات بده. شخصاً، باور ندارم که تو ارزش تلاش کردن داشته باشی. "
پیام بگذارید