کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل هفتم
یک ماه بعد از ترک همپشایر توسط دوون و وست، بسته ای به نام کتلین به اورسبی پریوری رسید.
به همراه خواهران راونل که دورش را گرفته بودند در اتاق نشیمن طبقه بالا، کتلین بسته را باز کرد و لایه های زرورق را کنار زد. به محض پدیدار شدن شال کشمیر همه شان از شگفتی فریاد زدند. چنین شالی حتی در لندن هم زیاده روی بود، شالی دست بافت کار سرزمین ایران که به حاشیه ای گلدوزی و ربان دوزی شده با ابریشم ختم می شد.
تارهای پشمی شال با طیف رنگی قرمز آتشین که به سمت نارنجی و بعد طلائی می رفت رنگ آمیزی شده بود که در ذهن غروب آفتاب را تداعی می کرد.
کاساندرا محترمانه گفت: " به این سبک رنگ آمیزی میگن آمبره. ربان هایی رو دیدم که با این سبک رنگ شدن. چه شیک! "
هلن اضافه کرد: " این به موهات خیلی میاد. "
پاندورا پرسید: " اما کی اینو فرستاده؟ و چرا؟ "
کتلین دست نوشته ای که به همراه بسته بود را برداشت و کلماتی که به شکل پیچ در پیچ نوشته شده بودند را خواند:
همونطور که قول داده بودم.
ترنر
دوون عمداً شالی با گسترده ترین طیف رنگی که میتوانست را انتخاب کرده بود. لباسی که یک بیوه به هیچ وجه نمی توانست بپوشد.
کتلین با اخم گفت: " نمی تونم اینو قبول کنم. این از طرف کنت ترنر هست، و چیزی بسیار شخصی. شاید اگر این یک دستمال یا تکه ای شیرینی بود می شد.... "
هلن با اظهار نظرش کتلین را غافلگیر کرد. " اما اون یه خویشاونده و یه شال اونقدرها هم شخصی نیست، مگه نه؟ از طرف دیگه لباسی نیست که با پوست تماس داشته باشه. "
کاساندرا پیشنهاد داد. " به اون به چشم یه دستمال خیلی بزرگ نگاه کن. "
کتلین گفت: " حتی اگه نگهش دارم، به رنگ مشکی رنگش خواهم کرد. "
دخترها چنان با وحشت نگاهش کردند که انگار پیشنهاد قتل کسی را داده بود. همگی یک مرتبه با هم شروع کردند به صحبت.
" تو نباید... "
" اوه، چرا؟ "
" چنین رنگهای دوست داشتنی ای رو می خوای خراب کنی.... "
کتلین ملتمسانه گفت: " چطور می تونم چنین رنگی رو بپوشم؟ با این به رنگ و وارنگی یه طوطی میشم. می تونید تصور کنید چه شایعه هایی درست میشه ؟"
پاندورا صحبتش را قطع کرد: " می تونی توی خونه بپوشیش، هیچکی نمی بینه. "
کاساندرا مشوقانه گفت: " امتحانش کن. " علی رغم امتناع کتلین، دخترها اصرار داشتند شال را روی شانه اش بیندازد تا ببینند چطور بنظر می رسد.
هلن با خشروئی گفت: " چه زیبا. "
این مجلل ترین پارچه ای بود که کتلین تا بحال زیر دستش احساس کرده بود، پشمی و نرم. کتلین دستش را روی رنگهای شال حرکت داد و آه کشید. " فکر می کنم نمی تونم با سیاه کردنش خرابش کنم. اما قصد دارم بهش بگم که این کارو کردم. "
کاساندرا درحالیکه چشمانش گشاد شده بود گفت: " میخوای دروغ بگی؟ این کارت سرمشق خوبی برای ما نیست. "
کتلین گفت: " اون باید از فرستادن هدیه های نابجا دلسرد بشه. "
پاندورا به این نکته اشاره کرد: " گناه اون نیست که خیلی به این مسائل وارد نیست. "
کتلین با لحنی تاریک گفت: " اون قانون ها رو می دونه، و از اینکه اونها رو زیر پا بذاره لذت می بره. "
عالیجناب،
محبت شماست که چنین هدیه دوست داشتنی ای فرستادید، حالا که هوا رو به سردی میره بسیار مفید است. باعث خوشوقتی بهتون اطلاع بدم که شال کشمیر به راحتی رنگ سیاه رو جذب کرد، بنابراین شال حالا برای استفاده در دوران عزاداری بسیار مناسبه. "
ممنون که به فکر بودید.
لیدی ترنر
دوون با صدای بلند پرسید: " تو رنگش کردی؟ " یادداشت را با مخلوطی از عصبانیت و تفریح روی میز تحریر گذاشت.
دستش را به سمت جاقلمی نقره دراز کرد، نوک قلمی تازه روی آن قرار داد و یک برگه برای نوشتن از روی توده نزدیک کاغذها برداشت. از صبح یک دوجین نامه رسمی برای وکیل ها، بانکدارش و پیمانکارها نوشته بود و یک کارشناس مالی از بیرون استخدام کرده بود تا به مسائل مالی املاک رسیدگی کند. به انگشتان جوهری اش دهن کجی کرد. خمیر لیمو و نمکی که پیشخدمتش درست کرده بود هم کاملاً لکه ها را از بین نبرده بود. از نوشتن زیاد خسته بود و نامه کتلین حواس پرتی خوشایندی براش محسوب می شد.
چنین چالشی نمی توانست بی جواب بماند.
با لبخند به نامه خیره شد و به راهی برای عصبانی کردن کتلین اندیشید.
قلم را درون جا جوهری فروکرد و نوشت:
خانم،
از دانستن این موضوع که شال در روزهای پاییزی به دردتان خورد خوشحال شدم.
برهمین اساس، میخواهم به شما اطلاع دهم که مطابق با تصمیم اخیرم پرده های سیاهی را که غالباً پنجره های اورسبی پریوری را پوشانده اند به سازمان خیریه لندن بخشیده ام. ازآنجایی که متاسفانه شما از پارچه ها استفاده نمی کنید، می توان در راه دوختن لباس زمستانه برای فقرا از آنها استفاده کرد، که مطمئنم شما با هدف خیرخواهانه من موافقت خواهید کرد. به توانایی شما در یافتن راهی برای بوجود آوردن فضایی غمگین و افسرده در اورسبی پریوری اطمینان کامل دارم.
اگر پرده ها فوراً به دستم نرسد، به این معنیست که شما مشتاق حضور و همیاری من هستید، که در این صورت خوشحال میشوم با حضور سریع در همشایر به شما کمکی کرده باشم.
ترنر
پاسخ کتلین یک هفته بعد به همراه جعبه بسیار بزرگی حاوی پرده های سیاه به دست دوون رسید.
عالیجناب،
بخاطر نگرانیتان برای توده های ستمدیده، بنظر میرسد از خاطر بردید که یورش یک گردان کارگر به اورسبی پریوری را به من اطلاع دهید. درحینی که می نویسم، لوله کش ها و نجارها با آزادی در خانه درحال رفت و آمد هستند، دیوارها را از هم می شکافند و زمین را می کنند و ادعا می کنند همه اینها با اجازه شما انجام گرفته.
هزینه لوله کشی بسیار گزاف و غیر لازم است. سرو صدا و عدم رعایت ادب در خانه ای که ساکنینش عزادار هستند ناخوشایند است.
اصرار دارم که این کار متوقف شود.
لیدی ترنر
****
خانم،
هر مردی محدودیت های خودش را دارد. محدودیت من وقتی اتفاق می افتد که بخواهم به مستراح خارج از خانه بروم.
لوله کشی ادامه خواهد داشت.
ترنر
****
عالیجناب،
با توجه به ساخت و سازی که به شدت در زمین های شما نیاز است، شامل تعمیرات خانه های کارگران، ساختمانهای مزرعه، سیستم های آب رسانی و حصارها، اگر راحتی جسمی خودتان برایتان مهم تر از رسیدگی به این کارهاست، یک نفر باید این موضوع را به شما یادآوری کند.
لیدی ترنر
*****
خانم،
در جواب سوال شما،
بله مهمتر است.
ترنر
کتلین فریاد کشید: " اوه، چقدر از این مرد نفرت دارم. " و نامه را روی میز کتابخانه کوبید. هلن و دوقلوها، که درحال مطالعه کتابهای رفتار و آداب معاشرت بودند، همگی با تعجب به کتلین نگا کردند.
کتلین با اخم توضیح داد: " ترنر رو میگم. بهش خبر دادم که با اون همه کارگر که توی طبقات بالا و پایین میرن و و تمام روز همه جای خونه دیده میشن، چه هرج و مرجی اینجا درست کرده. اما وقتی پای راحتی خودش در میونه هیچکی دیگه مهم نیست. "
کاساندرا گفت: " درواقع، سر و صدا برای من مهم نیست. انگار که خونه دوباره زنده شده. "
پاندورا ساده دلانه اعتراف کرد: " بیصبرانه منتظر آماده شدن دستشوئی توی خونه هستم. "
کتلین گفت: " بهم نگین که وفاداریتون رو به یه مستراح فروختین؟ "
پاندورا گفت: " فقط یه مستراح نیست که، یکی برای هر طبقه، حتی برای طبقه خدمه هم داره. "
هلن به کتلین لبخند زد. " اگر به خودمون یادآوری کنیم وقتی تعمیرات تمام بشه چقدر همه چیز عالی میشه، ممکنه تحمل دردسرهای کوچیکش راحت تر بشه. "
صدای کوبش هایی که از طبقه پایین بلند شد، صحبتهای خوشبینانه هلن را همراهی کرد.
کتلین با غرغر تکرار کرد: " دردسرهای کوچیک؟ صداها انقدر بلنده که آدم فکر می کنه خونه داره خراب میشه. "
پاندورا روی کتاب کوبید و گفت: " اونها دارن یه دیگ بخار هم نصب می کنن. دستگاهش شامل دو استوانه بزرگ مسی هست که با لوله های آب پر شده اند و بوسیله سوختن گاز گرم میشن. دیگه لازم نیست منتظر آب گرم بمونیم- آب گرم از لوله انبساطی که به سر دیگ بخاطر وصله به همه جا میره. "
کتلین با بدگمانی پرسید: " پاندورا، چطور تو این همه در این باره می دونی؟ "
" رئیس لوله کش ها برام توضیح داد. "
هلن به آرامی گفت: " عزیزم، برای تو شایسته نیست با یک مرد که بهت معرفی نشده صحبت کنی. مخصوصاً کارگرهای توی خونه. "
" اما هلن، اون سنش بالاست. شبیه بابانوئل می مونه. "
کتلین بالحنی خشک گفت: " به سن مربوط نمیشه. پاندورا، تو قول دادی از قوانین اطاعت کنی. "
پاندورا با قیافه ای آزرده اعتراض کرد. " می کنم، از تمام قوانینی که یادم بمونه پیروی می کنم. "
" چطوره که تو می تونی تمام جزئیات لوله کشی رو بیاد بیاری ولی اصول پایه آداب معاشرت یادت نمی مونه؟ "
" بخاطر اینکه لوله کشی جالب تره. " پاندورا سرش را روی کتاب آداب معاشرت خم کرد و روی فصلی با موضوع " رفتار مناسب یک بانو. " تمرکز کرد.
کتلین با نگرانی دخترها را زیر نظر گرفت. بعد از دو هفته آموزش، پاندورا در مقایسه با کاساندرا که در همین زمان خیلی بیشتر آموخته بود، پیشرفت کمی داشت. همچنین کتلین متوجه شد که کاساندرا پیشرفتش را پنهان می کند تا پاندورا کمتر به دردسر بیفتد. کاملاً روشن بود که پاندورا بسیار تربیت ناپذیر تر از قُل دیگرش است.
در همان لحظه خانم چرچ، مسئول خوش برخورد و چاق خانه وارد شد و اطلاع داد که چای به زودی به اتاق نشیمن طبقه بالا برده خواهد شد.
پاندورا فریاد کشید: " هورا! " از روی صندلی اش بالا پرید. " خیلی گرسنه ام، می تونم یه چرخ کالسکه رو ببلعم. " مثل برق از آنجا رفت.
کاساندرا با تحویل دادن نگاهی عذرخواهانه، چهارنعل به دنبال خواهرش دوید.
طبق عادت، هلن شروع به جمع کردن کتابها و کاغذها کرد، و همه را روی هم چید. کتلین صندلی ها را به سمت میز کتابخانه هل داد.
کتلین شروع به حرف زدن کرد: " آیا پاندورا همیشه اینقدر... " کلامش را قطع کرد تا کلمه ای مناسب بیابد.
هلن گفت: " بله. دلیل اینکه هیچ کدوم از معلم ها زیاد دوام نیاوردند همینه. "
کتلین به سمت میز کتابخانه رفت و صندلی ها را کنار آن هل داد. " چطوری اون رو برای حضور توی اجتماع آماده اش کنم، وقتی نمی تونم ببیشتر از پنج دقیقه او رو وادار به نشستن روی صندلی کنم؟ "
" مطمئن نیستم بتونی موفق بشی. "
" کاساندرا پیشرفت خیلی زیادی داشته، اما مطمئن نیستم پاندورا در همین زمان بتونه آماده بشه. "
" کاساندرا هرگز بدون اینکه پاندورا باهاش باشه به مجالس باله یا مهمانی شب نمی ره. "
" اما منصفانه نیست که اون یک همچین فداکاری ای بکنه. "
شانه های کوچک هلن با حرکتی دلپذیر بالا رفتند. " اونها همیشه این شکلی بودند. وقتی اونها کوچکتر بودن، با زبانی که خودشون اختراع کرده بودن باهم حرف می زدن. وقتی یکی از اونها تنبیه می شد، اون یکی دیگه اصرار می کرد که در تنبیه شریک بشه. اونها متنفرن که از هم دور بمونن. "
کتلین آه کشید: " با هم خواهند موند اگر پیشرفتشون در یک سطح باشه. میخوام بعد از ظهرها وقت بذارم و با پاندورا خصوصی کار کنم. می خوای تو هم جداگانه با کاساندرا کار کنی؟ "
" بله، البته. "
هلن کتابها را مرتب کرد و قبل از اینکه هرکدام را ببندد تکه ای کاغذ برای مشخص کردن جای دقیق مطالعه لایشان گذاشت. چقدر او همیشه با کتابها بادقت برخورد می کرد: کتابها همدم هایش، سرگرمی هایش و تنها پنجره او به سمت دنیای بیرون بودند. کتلین نگران بود که خو گرفتن با بدی ها و پیچیدگی های لندن برای او مشکل باشد.
پرسید: " میخوای بعد از تمام شدن دوره عزاداری وارد مجامع اجتماعی بشی؟ "
هلن مکث و روی سوال فکر کرد. اقرار کرد: " دلم می خواد یه روزی ازدواج کنم. "
کتلین با لبخندی آزرده پرسید: " چه مدل شوهری دلت می خواد؟ بلند و خوشتیپ؟ جذاب؟ "
" در صورتی که مهربون باشه لازم نیست خوشتیپ یا قدبلند باشه. بیشتر خوشحال می شم اگه اون عاشق کتاب ها، موسیقی... و البته بچه ها باشه. "
کتلین با علاقه گفت: " بهت قول می دم، ما یه مرد شبیه چیزی که تو دوست داری پیدا می کنیم. تو سزاوار چیزی کمتر از این نیستی. "
*****
وست درحالیکه با گام های بلند وارد آپارتمان تراس دار دوون می شد، پرسید: " چرا برای نوشیدن به کلوپ نیومدی؟ " بیشتر اتاقها از مبلمان قبلیشان محروم شده بودند. تراس شیک و مدرن فقط برای ملاقات یک دیپلمات ایتالیایی با عشقش وسیله در آن باقیمانده بود. وست ادامه داد: " اونها گوشت گاو با پوره شلغم سرو کردن. هرگز نمی دونستم تو ازدستش می دی.... " ناگهان متوقف شد. " چرا پشت میز تحریر نشستی؟ داری با میز و صندلی ها و اثاثیه چه غلطی می کنی؟ "
دوون از ورای تپه ای نامه که روی هم انباشته شده بود با اخم نگاهش را بالا آورد. " بهت گفته بودم دارم به محله میفیر نقل مکان می کنم. "
" فکر نمی کردم انقدر زود اتفاق بیفته. "
خانه راونل ها در لندن، خانه ای دوازده اتاقه مربوط به دوره سلطنت جیمز اول با نمایی سنگی آجری بود، انگار که یک ورژن کوچکتر از ملک اربابی اورسبی پریوری ساخته باشند. خدا را شکر خانه راونل نسبت به آنچه دوون فکر می کرد در وضعیت بهتری قرار داشت. از قبل مبله شده ولی راحت بود، چوبهای تیره داخل خانه و رنگهای عمیق فرش ها محیطی خصوصی و مردانه را القا می کرد. هرچند خانه روانل برای یک نفر بسیار بزرگ بود، دوون هیچ انتخاب دیگری به جز اقامت کردن در آنجا نداشت. از وست دعوت کرد تا با او زندگی کند، اما برادرش هیچ میلی برای از دست دادن راحتی و خلوت خانه مد روزش نداشت.
چه کسی می توانست سرزنشش کند.
وست توضیح داد: " خیلی بد عنق به نظر می رسی، می دونم چی سرحالت میاره. امشب رفقا و من می خوایم به سالن موسیقی بریم تا برنامه همخوانی سه نفره ای که توی تبلیغات به اسم " بی استخوانهای شگفت انگیز" معرفی شدن رو ببینیم. اونها با لباسهای کوتاه و تنگ طلائی اجرا می کنن.... "
" ممنون اما نمی تونم بیام. "
وست تکرار کرد: " بی استخوان های شگفت انگیز. " انگار که دوون حرفش را به درستی نفهمیده باشد.
چندی پیش، شاید چنین پیشنهادی برایش وسوسه کننده بود. حالا، با توجه به وزن نگرانی هایی که روی هم انباشته شده بود، دوون هیچ علاقه ای به نمایش دختران انعطاف پذیر نداشت. او و وست بارها در گذشته با دوستانشان در چنین اجراهایی شرکت کرده بودند- هیچ تازگی ای در چنین شیطنت هایی برایش وجود نداشت.
گفت: " برو و خودت لذت ببر و بعداً در باره اش برام تعریف کن. " نگاهش دوباره معطوف به نامه زیر دستش شد.
وست ناراضی غر زد: " لازم نکرده برات تعریف کنم. باید ببینی شون یا کلاً بی خیال بشی. " مکث کرد. " چه چیز اون نامه انقدر مجذوب کننده هست؟ کی فرستاده؟ "
" کتلین. "
" خبری از املاک رسیده؟ "
دوون کوتاه خندید. " هیچ پایانی برای خبرهای بد نیست. " نامه را به سمت وست که به سرعت آن را قاپید دراز کرد.
عالیجناب،
امروز به ملاقات آقای تاتهیل رفتم، که به نظر می رسه مریض شده اند. این عقیده شخصیه من است که ایشان در زیر مسئولیت ناشی از مقامش در املاک شما درهم شکسته است، و بیشتر از این قادر به تحمل چنین مسئولیتی نیست.
موضوعی که او توجه من را به آن جلب کرد، نگرانی برای پنج نفر از مستاجرین شما است که از سه سال پیش نوسازی تجهیزات آبیاری به آنها وعده داده شده بود. گل رسی که در مزرعه آنها انباشته شده به چسبناکی و سفتی سریش شده است، و تقریباً شخم زدن را غیر ممکن کرده است. با عرض تاسف، تا آنجا که من می دانم کنت قبلی از یک شرکت خصوصی پیشرفته سازی زمین های کشاورزی پول قرض گرفت تا کارهای ضروری را انجام دهد، که هرگز هم انجام نشد. در نتیجه، ما فقط یک فرصت سه ماهه از دادگاه داریم. در هرصورت باید بلافاصله وام را بازپرداخت کنیم و یا زهکشی مناسب در مزارع مستاجرین نصب کنیم.
لطفاً اگر کمکی از دست من بر می آید به من اطلاع بدید. من با خانواده مستاجرین آشنا هستم، و در صورت تمایل شما خوشحال میشم با اونها صحبت کنم.
لیدی ترنر
وست نامه را پس داد و پرسید: " سریش دیگه چیه؟ "
" چسبی ساخته شده از پوست درخت راش. اون رو به شاخه درختان می مالن تا پرنده ها رو بدام بندازن. به محض فرود اومدن پرنده روی شاخه، محکم سرجاشون می چسبن. "
دوون درک می کرد که آنها دقیقاً چه حسی دارند.
بعد از یک ماه کار بی وقفه، به سختی توانسته بود نیاز های سطحی اورسبی پریوری را برآورده سازد. سالها طول خواهد کشید تا درک کافی از محصولات کشاورزی، بهبود زمین ها، تولید و فروش لبنیات، دامداری، جنگلداری، حسابداری ،سرمایه گذاری، قانون مالکیت و سیاست های محلی بدست بیاورد. درحال حاضر حیاتی بود که خودش را در منجلاب جزئیات گرفتار نسازد. دوون سعی می کرد با وسعت دید به مسائل بنگرد، مشکلاتی را ببیند که منجر به بوجود آمدن مشکلات دیگر می شوند و آنها را ریشه یابی کند. اگر چه داشت درک می کرد که چه کارهایی نیاز است انجام شود، دقیقاً نمی دانست چگونه باید آنها را به انجام برساند.
مجبور خواهد شد مردانی را استخدام کند که بتواند به آنها برای مدیریت این وضعیت اعتماد کند، اما زمان می برد تا چنین کسانی را پیدا کند. تاتهیل خیلی پیر و سرسختانه سنتی بود، و همچنین کارلو پیشکار زمینها که برایش کار می کرد.
جایگزین کردن آنها به شدت لازم بود، اما در تمام انگلستان مردان انگشت شماری بودند که در اداره املاک کارکشته باشند.
صبح های زیادی، دوون در ناامیدی غرق شده بود و به اشتباهش برای تحمل بار چنین مسئولیت سنگینی اندیشیده بود. اما بعد نامه کتلین می رسید، و آنها کافی بودند تا او را در تصمیمش مصمم کنند.
تحمل هر چیزی برای داشتن او می ارزید. هرچیزی.
نمی توانست وسواسش را نسبت به کتلین توضیح دهد، حتی برای خودش. اما بنظر می رسید همیشه درونش بوده است، بافته شده در تار و پود وجودش و منتظر برای کشف شدن.
شنید که وست پرسید: " می خوای چکار کنی؟ "
" اول از تاتهیل می پرسم که در مورد سرمایه های قرضی چی می دونه. از اونجایی که احتمالاً جواب رضایت بخشی نخواهد داشت، مجبورم برم سراغ دفتر حساب ها تا بفهمم چه اتفاقی افتاده. در هر صورت، از مباشر زمینها میخوام که برآورد کنه برای بهبود زمین ها چقدر پول نیازه. "
وست با بیخیالی گفت: " بهت حسادت نمی کنم. " و مکث کرد. لحنش عوض و تند تیز شد. " هیچ جوره درکت نمی کنم. اون ملک لعنتی رو بفروش، دوون. تو به هیچ کدوم از اون آدمها مدیون نیستی. اورسبی پریوری از بدو تولد مال تو نبوده. "
دوون نگاهی کنایه آمیز به او انداخت. " بعدش چطور به پایان زندگیم برسم؟ "
" با یه تصادف خونین! "
" با این وجود، این املاک مال منه. حالا قبل از اینکه با یکی از اون دفاتر سنگین مغزت رو بپاشم روی زمین از اینجا برو. "
اما وست بدون حرکت ایستاده بود و نگاه غم زده اش را به او دوخت. " چرا این اتفاق افتاد؟ چی تو رو عوض کرد ؟ "
دوون با اوقات تلخی گوشه چشمانش را مالید. هفته ها خوب نخوابیده بود و آشپزش فقط بیکن سوخته و چای کمرنگ به عنوان صبحانه برایش آورده بود. پرسید: " تو فکر می کردی ما قراره کل زندگیمون بدون هیچ تغییری زندگی کنیم؟ کل زندگی خودمون رو فقط با لذت های خودخواهانه و سرگرمی های بی ارزیش پر کنیم؟ "
" من به اینطور زندگی ادامه می دم! "
" خوب، اتفاق غیر منتظره ای نیوفتاده. خودت رو برای این موضوع به دردسر ننداز، من هیچی ازت نمی خوام. "
حال و هوای پرخاشگر وست به توده ای مملو از خشم تغییر کرد. به سمت میز تحریر رفت، چرخید و با تلاش خودش را روی میز بالا کشید تا نزدیک دوون بنشیدند. " شاید تو عوضی احمق، باید یه چیزی ازم بخوای. "
آنها در کنار هم نشستند. در سکوتی سنگین، دوون چهره تیره و پف کرده و قب قب شل زیر چانه برادرش را زیرنظر گرفت. الکل شروع به هاشور زدن مویرگهایی قرمز در سرتا سر گونه های او کرده بود. خیلی سخت بود مرد سرخورده کنارش را با پسر خندان و سرخوشی که قبلاً بود تطبیق دهد.
ناگهان دوون با خودش فکر کرد با تصمیمش برای نجات املاک، مستاجرین، خدمه و خواهران تئو، در کنارش می تواند برادر خودش را هم نجات دهد. وست همیشه آنقدر زرنگ بود که دوون هیچ شکی نداشت می تواند از خودش مراقبت کند. اما افراد باهوش گاهی اوقات خودشان را به دردسرهای بدی می انداختند.
اجتناب ناپذیر بنظر می رسید که دوون و وست از ولخرجی های خودخواهانه شان دست بردارند. بعد از فوت پدرشان در یک دعوا، مادرشان آنها را در مدرسه ای شبانه روزی تنها گذاشت تا خودش به مسافرت هایش برسد. از عشقی به عشق دیگر در نوسان بود و دچار شکست های عشقی کوچک می شد که در نهایت منجر به مرگش شد. دوون هرگز نفهمید که او بر اثر بیماری مرد یا خودکشی کرد، و نمی خواست که بداند.
دوون و وست بین مدرسه و خانه اقوام در رفت و آمد بودند، بدون توجه به پافشاری دیگران در جدا کردنشان، آنها اصرار داشتند با یگدیگر بمانند. با اندیشیدن به مشکلات آن سالها، با توجه به اینکه هریک بخاطر دیگری تحملش کرده بودند، دوون با خودش فکر کرد که مجبور است وست را درگیر زندگی جدیدش کند- حتی اگر خودش نخواهد جزء آن باشد.
با لحنی ملایم گفت: " وست، به کمکت نیاز دارم. "
برادرش بی درنگ جواب داد: " چکار میخوای انجام بدم؟ "
" به اورسبی پریوری برو. "
وست با بداخلاقی پرسید: " بهم اطمینان می کنی که دور و اطراف دختر عموها باشم؟ "
" هیچ انتخاب دیگه ای ندارم. از طرف دیگه، بنظر می رسه وقتی اونجا بودیم تو علاقه خاصی به هیچ کدوم از اونها نشون ندادی. "
وست دستانش را جلوی سینه در هم گره کرد. " هیچ تفریحی توی فریب دادن دخترهای معصوم وجود نداره. این کار برام خیلی آسونه. چرا داری منو به اورسبی می فرستی؟ "
" نیاز دارم که تو وضعیت آبیاری مستاجرها رو مدیریت کنی. با هر کدوم بطور جداگانه ملاقات کن. ببین چه چیزی بهشون وعده داده شده بود و چه کاری باید انجام بشه... "
" قطعاً جوابم نه هست. "
" چرا؟ "
" چون این کار نیازمند سرکشی کردن به مزرعه ها و بحث کردن سر آب و هوا و دامهاست. همونطور که می دونی، هیچ علاقه ای به حیوانات ندارم مگر اینکه با سس و سیب زمینی سر میز شام سرو بشن. "
دوون مختصر گفت: " برو همپشایر. با کشاورزها ملاقات کن، به مشکلاتشون گوش بده و اگه می تونی مدیریتش کنی یه کمی همدردی از خودت نشون بده. بعد از اون یه گزارش و یه لیست از پیشنهادات می خوام که چطور املاک رو بهبود بدم. "
وست غرغر کنان و منزجر ایستاد و کت چین و چروکش را قاپید. درحالیکه اتاق را ترک می کرد گفت: " تنها پیشنهادم برای املاکت اینه که از دستش خلاص شو. "
پیام بگذارید