در حینی که درون قطار که تلق تلوق کنان و لرزان از لندن به سمت همپشایر در حرکت بودند، رایز وینتربورن گفت: " تو قصد داری برای عضویت توی باشگاه سفید کاندید بشی، " هرچند کوپه اختصاصی آنها در قسمت درجه یک به راحتی می توانست چهار مسافر دیگر را در خود جای دهد، وینتربورن پولش را پرداخت کرده بود تا باقی صندلی ها خالی بماند و آنها بتوانند برای خودشان فضای کافی داشته باشند. ساتون، خدمتکار مخصوص دوون در یکی از کوپه های کلاس پایین تر در قسمت عقبی قطار مسافرت می کرد.

دوون نگاهی حیرت زده به او انداخت: " تو چطور اینو فهمیدی؟ "

وینتربورن در جواب نگاهی یک وری به او انداخت. او اغلب در مورد افکار خصوصی مردم حتی زودتر ازاینکه خودشان از آن آگاه شوند، می دانست. از وقتی که تقریباً هرکسی در لندن برای بدست آوردن اعتبار سری به فروشگاه او می زد، این مرد اطلاعات محرمانه زیادی در باره امور مالی، خریدها و عادات شخصی آنها می دانست. علاوه بر این، بسیاری از مطالبی که فروشندگان در طبقات مختلف می شنیدند به سمت دفتر وینتربورن سرازیر می شد.

دوون درحالیکه پاهایش را در فضای بین صندلی ها کش می داد گفت: " بهتره خودشون رو به زحمت نندازن،  من موافقت نمی کنم. "

" کلوپ سفید خیلی معتبر تر از کلوب جنجالیون هست. "

دوون کنایه آمیز در پاسخ گفت: " بیشتر کلوپ ها معتبرتر هستن، اما توی محافل اعیانی هوا رقیق تر هست. و اگر کلوپ سفید قبل از اینکه کنت بشم منو نمی خواست، هیچ دلیلی نداره که حالا منو بخوان. هیچ کدوم از بَعدهای شخصیتی من عوض نشدن به جز این حقیقت که مثل باقی اعیان و اشراف زیر بار قرض سنگینی رفتم. "

" این تنها تغییر نیست. تو قدرت اجتماعی و سیاسی بدست آوردی. "

" قدرت بدون سرمایه. بیشتر ترجیح می دم پول داشته باشم. "

ویتربورن سرش را تکان داد. " همیشه قدرت رو انتخاب کن. پول می تونه دزدیده یا بی ارزش بشه، و بعد تو دست خالی می مونی. اما با قدرت، همیشه می تونی پول بیشتری بدست بیاری. "

" امیدوارم در این مورد درست گفته باشی. "

وینتربورن با صدایی بی حالت گفت: " من همیشه درست می گم."

مردان کمی می توانند چنین قدرت بیان قانع کننده ای داشته باشند، اما رایز وینتربورن مطمئناً اینطور بود.

او یکی از آن اشخاص منحصر بفردی بود که  در زمان و مکان مناسبی متولد شده بود تا تواناییهایش را پرورش دهد. در زمان کوتاهی، از فروشگاه متزلزل پدرش یک امپراطوری تجاری ساخت. وینتربورن هوشی غریزی برای درک و پیشبینی ظرفیت و سلیقه بازار داشت.... به طریقی همیشه می توانست چیزی که مردم می خواهند بخرند را قبل از اینکه خودشان بدانند، تشخیص دهد. با توجه به شخصیت اجتماعی شناخته شده ای که داشت، زمینه گسترده ای از دوستان، آشنایان و دشمنان داشت، اما هیچ کسی نمی توانست صادقانه اقرار کند که این مرد را میشناسد.

وینتربورن به سمت تُنگی که روی قفسه متحرکی زیر پنجره واگن قرار داشت دست دراز کرد، دو لیوان نوشیدنی ریخت و یکی را به دست دوون داد. بعد از سکوت بوجود آمده بخاطر نوشیدن، آنها به صندلی های مخملی مجلل تکیه دادند و منظره متغییر بیرون از پنجره را تماشا کردند.

کوپه اختصاصی آنها یکی از سه کوپه اختصاصی قطار بود که هرکدام برای خودشان دری به خارج داشتند. درها برای جلوگیری از ورود مسافران بدون بلیط توسط سوزن بان قفل شده بودند. به همین دلیل پنجره ها هم توسط میله های برنجی مسدود شده بودند. دوون برای پرت کردن حواسش از احساس مبهم به دام افتادن، روی منظره بیرون تمرکز کرده بود.

وقتی امکان پیمودن مسافت های طولانی که قبلاً روزها طول می کشید در چند ساعت ممکن شده بود چقدر انگلستان کوچکتر بنظر می رسید. به سختی می شد قبل از اینکه منظره ای از جلوی چشمت بگذرد روی آن تمرکز کرد،  که باعث شده بود بعضی از مردم به راه آهن لقب جاده جادویی را بدهد. قطار از پلها، چراگاه ها، شاهراه های عمومی و دهکده های باستانی عبور کرد، حالا داشتند از میان دره ای آهکی عبور می کردند و صدای سوت قطار درون آن می پیچید. تپه های همپشایر با گیاهان سبز تیره زمستانیشان که زیر آسمان سفید بعد از ظهر در باد تکان میخوردند، نمایان شدند.

چشم انداز رسیدن به خانه دوون را مملو از انتظار کرد. برای تمام اعضای خانواده هدایایی آورده بود، اما زمان زیادی را صرف فکر کردن به اینکه چه برای کتلین بخرد کرده بود. در یکی از ویترین های جواهر فروشی فروشگاه وینتربورن، یک سنجاق سینه برجسته پیدا کرده بود، که رویش صحنه پیچیده یکی از خدایان یونان سوار بر اسب دیده می شد. رنگ کرم نباتی سنگ جواهری تراش خورده روی پس زمینه عقیق سیاه اونیکس که با ردیفی نازک از دانه های مروارید قاب گرفته شده منظره ای بدیع بوجود آورده بود.

در حینی که نقش برجسته روی سنگ اونیکس سوار می شد، فروشنده به دوون گفته بود که این سنجاق سینه مناسب خانمی که در عزاداری بسر می برد است. حتی مرواریدهای دورش هم اگر به اشک تشبیه می شد قابل پذیرش بود. دوون همان لحظه پول آن را حساب کرد. سنجاق سینه امروز صبح برایش فرستاده شده و دوون قبل از اینکه خانه را به سمت راه آهن ترک کند آن را درون جیبش لغزانده بود.

دوون برای دوباره دیدن کتلین بیصبر بود، تشنه دوباره دیدن و شنیدن صدایش. دلش برای لبخندها، اخم ها و سرخوردگی با مزه اش بخاطر خوک ها و لوله کش ها تنگ شده بود.

قطار برای رسیدن به بالای تپه تلاش می کرد و بعد شروع کرد به پایین رفتن از آن، دوون پر از فکر به منظره خیره بود. به زودی از روی رودخانه وی عبور خواهند کرد و بعد تنها یک مایل تا استگاه آلتون راه باقیست. قطار نیمه پر بود، بیشتر مسافران برای تعطیلات کریسمس فردا مسافرت خواهند کرد.

با نزدیک شدن به پل نیروی حرکتی قطار آهسته شد، اما نیروی رو به جلو موتورها با تکانی تند و ناگهانی ازکار افتاد. در همین لحظه گوشهای دوون پر از صدای جیغ ترمزها شد. قطار با لرزشی شدید منفجر شد. دوون بطور غریزی یکی از میله های برنجی پنجره را محکم گرفت تا جلوی پرت شدنش از روی صندلی را بگیرد.

ثانیه ای بعد، ضربه ای فوق العاده مهیب دستش را از میله برنجی جدا کرد—نه، میله خودش از جایش جدا شد—و با خارج شدن قطار از ریل، پنجره خرد شد. دوون به درون هرج و مرجی از شیشه های شکسته، تراشه های چوب، فلزهای درهم پیچیده و سر و صدایی گوش خراش پرتاب شد. تکان های وحشیانه قطار با ضربه ناگهانی حاصل از اتصالات واگن ها همراه شد و بعد درحینی که دو مرد در کوپه به هر طرف پرتاب می شدند، فقط احساس شیرجه رفتن و غلتیدن وجود داشت. در حینی که دوون داشت سعی می کرد در میان تکان های جنون آمیز نقطه ای ثابت بیابد، نور سفید خیره کننده  ای سرش را پر کرد. درمانده از متوقف کردن اوضاع به سقوط ادامه داد تا اینکه بدنش به زمین کوبیده شد و دردی تیز در قفسه سینه اش منفجر شد، سرش به دوران افتاد و در تاریکی فرو رفت.