کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل پنجم
وست در حینی که به همراه دوون به سمت کتابخانه می رفت گفت: " اونها مثل بچه گربه سرزنده هستن. ایجا توی شهرستان به طور کلی حروم شدن. اعتراف می کنم، هرگز فکر نمی کردم همنشینی با دختران معصوم می تونه انقدر سرگرم کننده باشه. "
دوون پرسید: " نظرت چیه اگه اونها توی اجتماعات لندن شرکت کنن؟ " این سوال یکی از تقریباً هزاران سوالی بود که در ذهنش وز وز می کرد. " آینده شون رو چطور پیش بینی می کنی؟ "
وست متفکرانه نگاه کرد. " برای پیدا کردن همسر؟ شانسشون صفره. "
" حتی لیدی هلن؟ "
" لیدی هلن یه فرشته هست. دوست داشتنی، آروم، با وفا.... اون باید از بین خواستگارهاش انتخاب کنه. اما مردی که برای اون مناسب باشه هرگز جلو نمیاد. امروزه هیچ کسی به دنبال دختری که جهیزیه نداره نمیاد. "
دوون با پریشان خیالی گفت: " مردانی وجود دارن که بتونن بیان دنبالش. "
" کی ؟"
" بعضی از مردانی که ما باهاشون آشنا هستیم... مثل سورین، یا وینتربورن... "
" هرچند که ما با اونها دوستیم، نمی خوام لیدی هلن با یکی از اونها ازدواج کنه. اون طوری بار اومده که با یه مرد متمدن ازدواج کنه، نه یه بربر وحشی. "
" من به صاحب یک سری فروشگاه زنجیره ای به سختی می تونم بگم بر بر. "
" رایز وینتربورن یه رذل ظالمه که حاضره هر قانونی رو بخاطر نفع شخصیش زیرپا بذاره... البته با کیفیتش موافقم، ... اما هرگز برای لیدی هلن مناسب نیست. اونها همدیگرو بدبخت می کنن. "
" البته که بدبخت می کنن. این خاصیت ازدواجه. " دوون روی صندلی کهنه ای که پشت میز تحریری در فرو رفتگی پنجره قرار داشت نشست. قبل تر ها کتابخانه قسمت محبوب او در خانه بود، قفسه های چوب بلوط که از زمین تا سقف ادامه داشتند و حاوی حداقل سه هزار جلد کتاب بودند. یکی از قفسه های کتابخانه به شکل باریکی طبقه بندی شده بود تا محل نگهداری نقشه ها و مدارک باشد. بوی مطبوع تنباکو، جوهر و گرد و غبار کتابها در هوا پخش بود و با بوی کاغذهای پوستی مخلوط می شد.
دوون از روی بیکاری دستش را به سمت چوب سیگاری که روی میز بود دراز کرد و آن را بررسی کرد. تکه چوب به شکل لانه زنبوری کنده کاری شده بود، با زنبورهای کوچک برنجی که روی سطح آن پراکنده بودند. " وینتربورن به چیزی نیاز داره که نتونه با پول بخره. "
" چیزی که ویتربورن نتونه بخره ارزش داشتن نداره. "
" حتی اگه یه دختر اشراف زاده باشه؟ "
وست به سمت قفسه های کتاب منحرف شد و عنوان کتابها را با دقت خواند. کتابی را از قفسه بیرون کشید و با خونسردی آن را بررسی کرد. " محض رضای خدا چرا داریم سر ترتیب دادن یه ازدواج برای لیدی هلن بحث می کنیم؟ آینده اون که جز نگرانی های تو نیست. بعد از اینکه املاک رو فروختیم، هرگز دوباره نمی بینیش. "
دوون درحینی که جواب می داد با دستش کنده کاری های روی چوب را دنبال کرد. " قصد ندارم املاک رو بفروشم. "
دستان وست لرزید و نزدیک بود کتاب را بیندازد. " دیونه شدی؟ چرا؟ "
دلش نمی خواست دلایلش را توضیح دهد، وقتی خودش هنوز داشت افکارش را سر و سامان می داد. " هیچ علاقه ای به یه کنت بی زمین بودن ندارم. "
" از کی تا حالا انقدر به غرورت اهمیت می دی؟ "
" از وقتی که جز اعیان حساب میشم. "
وست نگاهی تند و تیز و موشکافانه به او انداخت. " اورسبی پریوری هیچ وقت چیزی نبوده که تو دوست داشته باشی یا انتظار داشته باشی به ارث ببری، تو به هیچ وجه براش آمادگی نداشتی. این ارثیه مثل یه یوغ دور گردنت می پیچه. تا قبل از ملاقات امروز صبح با آقای تاتهیل و فوگ این رو درک نمی کردم. احمقی اگر کاری غیر از فروختن املاک و نگه داشتن لقب کنت انجام بدی. "
" یه لقب بدون ملک و دارائی هیچ ارزشی نداره. "
" تو نمی تونی از عهده این املاک بربیای. "
" بنابراین باید یه راهی پیدا کنم. "
" چطوری؟ تو هیچ ایده ای برای مدیریت وضعیت پیچیده مالی اینجا نداری. به عنوان یه کشاورز، تو هرگز حتی یه تخم شلغم هم نکاشتی. هر کاری که تو توش مهارت داری، که کارهای زیادی هم نیست، مطمئناً مربوط به مسائلی مثل کشاورزی نمی شه. "
عجیب بود، بیشتر حرفهای برادرش همان تردید هایی بود که از قبل در ذهن خودش پژواک می یافت. " اگر تئو توش مهارت داشت، خیلی بی لیاقتم اگه نتونم یاد بگیرم. "
وست با دیر باوری سرش را تکان داد. " معلوم شد این مزخرفات از کجا میاد؟ داری سعی می کنی با پسرعموی مرده ات رقابت کنی؟ "
دوون از جایش جهید. " انقدر ابله نباش، واضح نیست که موضوع بیشتر از این حرفهاست؟ بخاطر خدا به دور و اطرافت نگاه کن. این ملک زندگی صدها نفر رو تامین می کنه. بدون اینجا، خیلی از اونها نمی تونن زنده بمونن. بهم بگو خوشت میاد رو در روی مستاجرها وایسی و بهشون بگی که مجبورن خانواده هاشون رو به منچستر ببرن تا همگی توی کارخونه های کثیف کار کنن. "
" چطور کار توی کارخونه بدتر از زندگی کردن توی زمین های گل آلود مزرعه هست؟ "
دوون با بداخلاقی گفت: " به بیماریهای شهری، جرم و جنایت، خیابون های شلوغ و فقر و فلاکت فکر کن، من می گم اینها خیلی بدترن. و اگر مستاجرین و خدمتکارهای من همگی از اینجا برن، چه عواقبی در انتظار روستای اورسبی هست؟ بعد از ازبین رفتن املاک از بازرگان ها و کسبه چی باقی می مونه؟ مجبورم این وظیفه رو قبول کنم، وست. "
برادرش طوری به او خیره شد که انگار موجودی عجیب و غریب است. " مستاجرین و خدمتکارهای تو. "
دوون ابرو درهم کشید. " بله. پس مال کی هستن؟ "
لبهای وست با نیشخندی تمسخرآمیز کش آمدند. " بهم بگو، اوه جناب کنت.... وقتی شکست خوردی انتظار داری چه اتفاقی بیفته؟ "
" نمی تونم به شکست فکر کنم. اگه این کارو بکنم، شروع نکرده باختم. "
" تو از قبل باختی. به مقام و منزلتت به عنوان کنت یک ملک اربابی می بالی تا اینکه سقف روی سر تو و مستاجرهات خراب میشه و من احمقم اگه جزئی از خودشیفتگی ابلهانه تو بشم. "
دوون درحالیکه به سمت در می رفت گفت: " من هم ازت نخواستم باشی. تا زمانی که بخاطر نوشیدن زیاد مثل یه مست پاتیل هستی، هیچ استفاده ای برای من نداری. "
وست پشت سرش گفت: " فکر کردی خودت چه پخی هستی؟ "
دوون کنار در ایستاد و نگاهی سرد به او انداخت. " من کنت ترنر هستم. " گفت و اتاق را ترک کرد.
پیام بگذارید