کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل چهارم
بعد از لحظاتی تمام ناشدی، آگاهی به آرامی بازگشت. کتلین تکانی خور، متوجه گفتگویی زمزمه وار، قدمهایی که درو شدند و صدای ریزش بی وقفه باران شد. با کج خلقی صورتش را خلاف جهت صداها چرخاند، می خواست کمی بیشتر بخوابد. چیزی گرم و نرم گونه اش را لمس کرد، اندکی درنگ کرد و باعث شد کتلین هوشیار شود.
دست و پایش سنگین بودند، سرش جای راحتی قرار گرفته بود. به جسمی سفت که با ریتمی آرام بالا و پایین می رفت تکیه کرده بود. با هر نفس، بوی اسب و چرم را به درون می کشید، و صدای نزدیکی مثل خس خس می شنید. با ذهنی آشفته فکر کرد صبح شده... اما بنظر نمی رسید درست باشد...
بخاطر آوردن طوفان باعث شد سیخ سرجایش بنشیدند.
زمزمه ای مبهم گوشش را غلغلک داد. " جات امنه. بهم تکیه بده. "
چشمان کتلین تا ته باز شد، کوکورانه به لکنت افتاد. " چی.... کجا... اوه. "
خودش را خیره به یک جفت چشم آبی تیره یافت. وقتی فهمید به دوون تکیه کرده بود، زیر دنده هایش با دردی که خیلی هم ناخوشایند نبود تیر کشید. آنها روی زمین در اتاق زین و یراق ها روی کپه ای از علوفه اسبها که به عنوان فرش استفاده شده، نشسته بودند. اینجا گرمترین و خشک ترین جای اسطبل و نزدیک به آخورها برای دسترسی بهتر بود. نور وارده از پنجره ای سقفی، قفسه های ساخته شده از چوب کاج را روشن کرده بود، باران روی شیشه راه گرفته و اشکالی سایه مانند در اتاق ایجاد می کرد.
کتلین با آگاهی به رفتار وحشتناکی که از خود نشان داده بود، تصمیم گرفت چشمانش را دوباره ببندد. پلکهایش دردناک و متورم بودند، دستش را بلند کرد تا پلکهایش را بمالد.
دوون یکی از مچ هایش را گرفت. " این کارو نکن، بدتر میشه. " پارچه ای نرم در دستانش گذاشت، تکه ای پارچه که برای برق انداختن یراق ها استفاده می شد. " تمیزه. رئیس اسطبل چند دقیقه پیش این رو آورد. "
کتلین با صدایی نازک و خش دار پرسید: " آیا او... دید که، امیدوارم منو.... اینجوری ندیده باشه؟ "
صدای دوون طوری بود که انگار سرگرم شده است. " منظورت بین بازوهای منه؟ خیلی متاسفم. "
ناله ای ناشی از اضطراب روی لبهایش آمد. " چه فکری ممکنه بکنه... "
" اون در این مورد هیچ فکری نکرده. در حقیقت، گفت مفیده که تو یه کمی خودت رو خالی کنی. "
کتلین چشمانش را پاک و بینی اش را تمیز کرد.
دوون دستش را درون موهای آشفته او سراند، انگشتانش پوست سر او را پیدا کردند و به آرامی شروع به نوازش کرد انگار که کتلین یک گربه است. لمس کردن کتلین برای دوون کاری شدیداً نابجا بود، اما چون کتلین نمی توانست اعتراض کند این کار برایش به شکل تکان دهنده ای لذت بخش شده بود.
دوون به نرمی گفت: " بهم بگو چه اتفاقی افتاد. "
کتلین از درون فرو ریخت. بدنش مثل یک گونی آرد شل و بی حس شد. حتی تلاش برای تکان دادن سرش سخت بود.
دستان آرامبخش دوون به بازی کردن با موهایش ادامه داد. " بهم بگو. "
کتلین خسته تر از آنی بود که مخالفت کند. صدای خودش را شنید که گفت: " تقصیر من بود. " جویباری داغ از گوشه چشمانش راه گرفت و در میان موهایش ناپدید شد. " من باعث شدم تئو بمیره. "
دوون ساکت ماند و صبورانه صبر کرد تا کتلین ادامه دهد.
کلمات با شدتی خجالت آور بیرون آمدند. " من به سمت مرگ هلش دادم. ما داشتیم دعوا می کردیم. اگه اون طوری که باید رفتار کرده بودم، اگه به جای لجبازی مهربون بودم، تئو الان زنده بود. اون روز صبح می خواستم با اسد سواری کنم اما تئو ازم خواست تا پیشش بمونم، و من گفتم نه، نه وقتی که توی این حالت هست- بعدش تئو گفت می خواد با من بیاد سوارکاری، اما من بهش گفتم- " حرفش با هق هق ضعیفی قطع شد، و بعد مصم ادامه داد. " من بهش گفتم که نمی تونه همراهم باشه. اون شب قبل نوشیدنی زیاد خورده بود، و هنوز حواسش سرجاش نبود. "
شست دوون اطراف شقیقه او را که با اشک های شور خیس شده بود، ماساژ داد. بعد از لحظاتی گفت: " بنابراین اون تصمیم گرفت که بهت ثابت کنه اشتباه می کنی. "
کتلین سر تکان داد، چانه اش لرزید.
" اون نیمه هوشیار و عصبانی با سرعت به سمت اسطبل رفت. " دوون ادامه داد، " و تصمیم گرفت سوار اسبی بشه که احتمالاً اگه هوشیار هم بود نمی تونست کنترلش کنه. "
کوچکترین عضله های صورت کتلین هم جمع شدند. " چون من مثل یه همسر خوب مدیریتش نکردم... "
دوون در حینی که سکسکه ای از میان هق هق کتلین بیرون پرید گفت: " صبر کن، نه، دوباره شروع نکن. هیش، حالا یه نفس بکش. "
دستانش از میان موهایش بیرون آمد، و کتلین را میان آغوشش بالاتر کشید تا اینکه چشمانشان در یک سطح قرار گرفت. پارچه تمیز دیگری برداشت و چشمان و گونه های او را انگار که بچه ای بیش نیست پاک کرد. دوون گفت: " بیا منطقی موضوع رو بررسی کنیم. اول، در مورد مدیریت کردن تئو- شوهر یه اسب نیست که بتونی تربیتش کنی. تئو یه مرد بالغ و مسئول کامل سرنوشتش بود. اون انتخاب کرد که ریسک احمقانه ای انجام بده و بهاش رو پرداخت. "
" بله، اما حواسش سرجاش نبود... "
" باز هم انتخاب خودش بوده. "
کتلین از صحبت های بی پرده او یکه خورد. انتظار داشت دوون او را مقصر بداند، شاید حتی بیشتر از چیزی که خودش خود را مقصر می دانست. هیچ کسی نمی توانست نقش او در مرگ تئو را نادیده بگیرد، بی اندازه آشکار بود.
کتلین اصرار کرد: " تقصیر من بود، تئو وقتی عصبانی می شد مواظب خودش نبود. قدرت تشخیصش رو از دست می داد. باید یه راهی پیدا می کردم تا آرومش کنم به جای اینکه بدتر هلش بدم جلو."
" این مسئولیت تو نبوده که از تئو در مقابل خودش مراقبت کنی. وقتی تصمیم می گرفت مثل یه عجول احمق رفتار کنه، هیچکس نمی تونست جلوش رو بگیره. "
" اما همونطور که می بینی، اون از اول این تصمیم رو نداشت. من عصبانیش کردم و تئو نمی تونست در این مورد کاری بکنه. "
دهان دوون طوری جمع شد که انگار کتلین حرف احمقانه ای زده. " البته که می تونست. "
" چطور می تونی با این اطمینان بگی؟ "
" چون خودم یه راونل هستم. من هم همون عصبانیت شیطانی لعنتی رو دارم. هروقت که تسلیمش می شم، کاملاً آگاهم که دارم چیکار می کنم. "
کتلین بی میل برای قانع شدن، سرش را تکان داد. " ندیدی من چطور باهاش صحبت کردم. خیلی نیش دار و نامهربون صحبت کردم... اوه، باید صورتش رو می دیدی. "
" بله، مطمئنم تو یه زنبور کوچولوی عالی هستی. هرچند، چند تا کلمه تند و تیز دلیل کافی نمیشه که تئو به این سرعت خودش رو به کشتن بده. "
کتلین ناشیانه گفت: " تو هیچ همدردی ای با تئو نداری چون ازش خوشت نمی اومد، اما... "
" هنوز تصمیم نگرفتم که از تو هم خوشم میاد یا نه. تاثیری توی عقیده من راجع به این موضوع نداره. "
کتلین با چشمانی گشاد شده به او خیره شد. به نوعی اظهار نظر غیر احساسی و سرد دوون خیلی بیشتر از همدلی تاثیر گذار بود.
کتلین خودش را درحالی یافت که داشت برای دوون تعریف می کرد. " بعد از حادثه دنبال من اومدن. تئو روی زمین دراز کشیده بود. گردنش شکسته بود و هیچکس نمی خواست قبل از رسیدن دکتر تکونش بده. کنارش زانو زدم و اسمشو صدا کردم، وقتی صدای منو شنید، چشماش رو باز کرد. می تونستم ببینم که داره می میره. دستم رو روی گونه اش گذاشتم و بهش گفتم که عاشقشم، و تئو بهم گفت " تو همسر من نیستی" اون آخرین کلماتی بود که گفت. وقتی دکتر رسید از هوش رفته بود... " اشکهای بیشتری از چشمان کتلین چکید. بدون اینکه متوجه باشد دستمال پارچه ای را در مشتش می چلاند تا اینکه یکی از دستان دوون هر دو دست او را گرفت و حرکت آشفته آنها را آرام کرد.
دوون گفت: " نمی خوام روی آخرین کلمات تئو تمرکز کنم. اون به سختی حواسش سرجاش بود. بخاطر خدا گردنش شکسته بود. " کف دستش نوازش گونه روی انگشتان کتلین کشیده شد. " گوش کن آب پاش کوچولو ( منظورش به اشکهاییه که هی کتلین می ریزه)، این طبیعت پسرعموی من بود که در هر لحظه کارهای عجولانه انجام بده. همیشه اینطوری بوده. تمایل به کارهای بی ملاحظه قرن هاست که در خانواده ما مرسومه. تئو می تونست با یه قدیسه ازدواج کنه و باز هم کنترلش رو از دست بده. "
کتلین محنت زده سرش را به زیر انداخت و گفت: " مطمئناً من یه قدیسه نیستم. "
سرگرم شدن از صدای دوون معلوم بود. " از اولین دقیقه ای که تو رو دیدم به این موضوع پی بردم. "
کتلین همچنان که سرش پایین بود به دستان برازنده ولی قدرتمند او با موهای پراکنده ای روی پشت آن خیره شد. زمزمه کرد: " ای کاش می تونستم به عقب برگردم. "
" هیچکس نمی تونه تو رو بخاطر اتفاقی که افتاده سرزنش کنه. "
" من خودم رو سرزنش می کنم. "
دوون با لحنی کنایه آمیز نقل قول کرد: " بگذارید او هرطور می پسندد نشانه ها را بپوشاند، درد آن همیشه در قلب او باقی خواهد ماند. "
کتلین با تشخیص جمله ای از نامه اسکارلت با ناراحتی نگاهی به دوون انداخت. " تو منو به هستر پراینی (Hester Prynee) تشبیه کردی؟ "
" فقط بخاطر علاقه ات به خودآزاری. هرچند حتی هستر هم قبل از اینکه سزای عملش رو ببینه اندکی شوخ طبعی داشت، درحالیکه ظاهراً تو بهره کمی ازش بردی. "
" شوخ طبعی؟ " نا امیدی اش تبدیل به سردرگمی و حیرت شد. " در مورد چی دارید صحبت می کنید؟ "
نگاه خیره اش صورت کتلین را بررسی کرد. " فکر می کردم که حتی یک بانوی شایسته هم ممکنه در یک پیوند زناشوئی چیزهایی برای لذت بردن پیدا کنه. "
کتلین از عصبانیت به نفس نفس افتاد. " من... تو... چطور جرات می کنی چنین موضوعی رو پیش بکشی... " دوون تا قبل از این بسیار متشخص و مایه تسلی خاطر بود، و حالا به همان آدم بی ادب و تحمل ناپذیر قبل تبدیل شده بود. " حتی اگر زمانی بخوام در این باره با کسی صحبت کنم، آخرین نفر تو هستی! " در حینی که کتلین به خود می پیچید و شروع کرد به بیرون آمدن از آغوش او، دوون به راحتی نگهش داشت.
دوون گفت: " قبل از اینکه با عصبانیت بری بیرون، ممکنه بخوای دکمه های بالا تنه پیراهنتون رو ببندی. "
" دکمه های... " کتلین به جلوی لباسش نگاه کرد و دید که دکمه های بالایی پیراهنش و دو دکمه زیر پیراهنی اش باز است. رنگش قرمز شد. " اوه، چطور تونستی؟ "
شعله ای حاکی از سرگرمی چشمان دوون را روشن کرد. " نمی تونستی خوب نفس بکشی. با خودم فکر کردم تو بیشتر از عفت به اکسیژن نیاز داری. " بعد از دیدن تلاش عصبی کتلین برای بستن دکمه ها، مودبانه پرسید: " می تونم کمکت کنم؟ "
" نه، هرچند مطمئنم تو در کمک کردن برای بستن دکمه خانمها بسیار ماهر هستی. "
در حینی که کتلین با اضطرابی رو به افزایش با دکمه هایش مشغول بود، دوون به آرامی خندید. " به سختی می شه به اونها خانم گفت. "
کشمکش بعد از ظهر آنقدر کتلین را ضعیف کرده بود که حتی انجام ساده ترین کار برایش مشکل می نمود. کتلین هوفی کشید و دو لبه پیراهن را بهم نزدیک کرد.
دوون بعد از مدتی تماشا کردن، خشونت آمیز گفت: " اجازه بده. " دستان کتلین را کنار زد و ماهرانه شروع به بستن دکمه ها کرد. کتلین بخاطر برخورد انگشتان دوون با پوست نزدیک گردنش نفسش را حبس کرد. " آروم باش. نمی خوام به حریمت بی احترامی کنم، به اندازه ای که شهرتم نشون می ده آدم فاسدی نیستم. از طرف دیگه، آدمی به لاغری و ریزه میزه ای تو انقدر برام جذاب نیست که از راه بدرم کنه. "
کتلین با اخم سرجایش باقیماند، در خفا خوشحال بود که دوون دوباره دلیلی به او داده تا ازش متنفر باشد. انگشتان بلند دوون زیرکانه به کارشان ادامه دادند تا اینکه تمام دکمه ها به شکل درست در جادکمه ای کوچکشان قرار گرفتند. همانطور که جلوی کتلین قرار داشت، مژه های دوون سایه هایی راه راه روی گونه هایش ایجاد کردند.
دوون زمزمه کرد: " درست شد. "
کتلین مثل گربه ای که سوخته باشد چهار دست و پا از کنار او بلند شد.
دوون از جلوی زانوهای او جاخالی داد و گفت: " مواظب باش. من هنوز برای خانواده وارثی درست نکردم، بنابراین ارزشم حتی از جواهرات خانوادگی هم بیشتره. "
کتلین تلوتلو خوران روی پاهایش ایستاد و گفت: " برای من هیچ اهمیتی نداره. "
" با این حال، برای من کاملاً با اهمیته. " دوون به راحتی از جایش بلند شد و به سمت جایی که کتلین ایستاده بود رفت.
کتلین ناراحت از وضع اسفناک دامن پر از گل و چروکش، تکه های علوفه و موی اسب را از روی پارچه کرپ سیاه آن تکاند.
دوون پرسید: " می تونم تا خونه همراهیت کنم؟ "
کتلین گفت: " ترجیح می دم تنها برم. "
" هرطور مایلی. "
کتلین با صاف کردن ستون فقراتش اضافه کرد: " هرگز در مورد حرفهای امروز صحبت نمی کنیم. "
" حتماً. "
" همچنین.... ما مثل سابق با هم دوست نیستیم. "
نگاه دوون نگاه او را نگه داشت. " پس، با هم دشمنیم؟ "
کتلین نفس لرزانی کشید. " بستگی داره. که.... با اسد می خوای چیکار کنی؟ "
صورت دوون نرم شد. " اون تا زمانی که آموزش ندیده توی املاک باقی می مونه. این تنها چیزیه که الان می تونم بهت قولش رو بدم. "
هرچند این دقیقاً جوابی نبود که کتلین می خواست بشنود، بهتر از این بود که اسد فوراً فروخته شود. اگر اسد آموزش می دید، شاید دوون حداقل کسی را پیدا می کرد که قدر چنین اسبی را بداند. " پس، فکر می کنم... با هم دشمن نیستیم. "
دوون با آستین های بالا زده و بدون هیچ کراواتی جلو او ایستاده بود. پاچه های شلوارش گلی بودند. موهایش نیاز به شانه داشت و اندکی علوفه میان آنها گیر کرده بود، اما با وجود وضعیت بهم ریخته اش، دوون حتی بیشتر از قبل خوشتیپ بنظر می رسید. کتلین با حالتی خجالتی و محتاط به او نزدیک شد و دوون در حینی که کتلین تکه کوچکی کاه را از میان موهایش بیرون می آورد، بسیار آرام سرجایش باقیماند. موهای آشفته و پریشان دوون، بخصوص آن دسته بهم ریخته سمت راستش تقریباً داشت کتلین را وسوسه می کرد که صافش کند.
سوال ناگهانی دوون کتلین را غافلگیر کرد. " مدت زمان عزاداریت چقدر طول می کشه؟ "
کتلین دست پاچه پلک زد. " برای یه بیوه؟ چهار دوره عزاداری وجود داره. "
" چهار تا ؟ "
" اولین دوره یک سال طول می کشه، دومین دوره شش ماه، سومین دوره سه ماه، و بعد بیشتر عزاداری ها تا پایان عمر شخص ادامه پیدا می کنه. "
" و اگه زن بیوه بخواد که دوباره ازدواج کنه؟"
" اون بعد از یک سال و یک روز می تونه اینکارو بکنه، هرچند ازدواج دوباره با این سرعت عرف نیست، مگر اینکه اون زن بچه داشته باشه یا در آمدی نداشته باشه. "
" عرف نیست اما ممنوع هم نیست؟ "
" بله. چرا می پرسید؟ "
دوون با بی خیالی شانه ای بالا انداخت. " صرفاً کنجکاو بودم. مردها فقط شش ماه لازمه عزاداری کنن- شاید به این خاطر که ماها بیشتر از این مدت نمی تونیم دوام بیاریم. "
کتلین شانه بالا انداخت. " قلب یک مرد با قلب یک زن فرق می کنه. "
نگاه دوون مبهوت شد.
کتلین توضیح داد: " زنها عاشق تر هستن. " با دیدن حالت صورت دوون پرسید: " فکر می کنید اشتباه می کنم؟ "
دوون با ملایمت گفت: " فکر می کنم شما خیلی کم درباره مردها می دونید. "
" من ازدواج کرده بودم، تمام چیزی که آرزو داشتم رو می دونم. " کتلین به سمت آستانه در رفت و مکث کرد تا از عقب به دوون نگاه کند. گفت: " ممنون " و قبل از اینکه دوون بتواند جواب دهد آنجا را ترک کرد.
دوون به سمت دری که کتلین آن را ترک کرده بود رفت. چشمانش را بست، پیشانی اش را به چهارچوب در تکیه داد و آهی کنترل شده از گلویش خارج شد.
خدایا... دلش به شکل نا نجیبانه ای او را می خواست.
چرخید و پشتش را به دیوار کنار در تکیه داد، با خودش کلنجار می رفت تا بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده است. احساس سرخوشی خطرناکی به او هجوم آورده بود. احساس می کرد که در دریایی فرو می رود که هیچ بازگشتی ندارد.
وقتی زنها گریه می کردند احساس تنفر به او دست می داد. همیشه با دیدن اولین نشانه اشک مثل خرگوشی صحرائی از مهلکه فرار می کرد. اما به محض اینکه بازوهایش درو کتلین پیچید، در یک لحظه، دنیا، گذشته و تمام چیزهایی که راجع به شان اطمینان داشت محو شده بودند. کتلین به او نزدیک شده بود، نه بخاطر اشتیاق یا ترس، بلکه بخاطر نیاز ساده بشر برای داشتن شخصی نزدیک خودش. این کارش دوون را تحت تاثیر قرار داده بود. هیچ کسی تا بحال از او دلداری نخواسته بود، و صمیمیتی که از این کار احساس کرده بود خیلی لذت بخش تر از برقراری رابطه بود. احساس می کرد که انگار نیروئی مجبورش می کند دستانش را دور او بپیچد.
افکارش دچار هرج و مرج شده بود. بدنش هنوز بخاطر احساس وزن اندک کتلین در آغوشش، می سوخت. قبل از اینکه حواس کتلین کاملاً سرجایش برگردد، دوون گونه ابریشمی اش را بوسیده و اشکهای شور مخلوط شده با باران تابستانی را چشیده بود.
دلش می خواست هرجای دیگر او را برای ساعت ها داشته باشد. او را میان بازوانش می خواست. بعد از تمام تجربیات سالهای گذشته، لذت جسمانی تمام تازگی اش را برای او از دست داده بود، اما حالا کتلین راونل را طوری می خواست که خودش را هم شکه کرده بود.
وحشیانه با خودش فکر کرد،عجب وضعیت ناجوری. ملکی رو به ویرانی با آینده ای نا معلوم، و زنی که نمی توانست داشته باشد. کتلین به مدت یک سال و یک روز در عزاداری بسر می برد، و حتی بعد از آن هم خارج از دسترسش بود.
کتلین هرگز خودش را با معشوقه مردی بودن خوار و خفیف نمی کرد، و بعد از تجربه ای که با تئو داشت، مطمئناً دلش نمی خواست با هیچ راونل دیگری سروکار داشته باشد.
درحالیکه در فکر فرو رفته بود، رفت تا کتش را از روی زمین بردارد. برای لباسهای چروکش شانه ای بالا انداخت و از اتاق زین ها خارج شد. در انتهایی ترین نقطه اسطبل دو کارگر جوان اسطبل درحینی که آخوری را تمیز می کردند با هم حرف می زدند. با آگاهی از حضور او، در دم ساکت شدند، و تمام چیزی که دوون توانست بشنود صدای خش خش جارو و خاک انداز بود. بعضی از اسبها با کنجکاوی و بعضی بی علاقه نگاهش می کردند.
دوون با رسیدن به آخور اسب عربی حرکتش را آهسته کرد. اسد سرش را به یک سمت چرخاند تا او را نگاه کند، پوزه خوش فرمش با نشانه ای از ناراحتی جمع شد. دوون زمزمه کرد: " نیازی به نگرانی نیست. هرچند کسی نمی تونه تو رو بخاطر چین دادن پوزه ات بخاطر نزدیک شدن یک راونل سرزنش کنه. "
اسد بیقراری کرد و دمش را عصبی تکان داد. دوون به آهستگی به آخُر نزدیک شد.
" مواظب باشید، عالیجناب. " صدای آقای بلوم از جایی پشت دوون بگوش رسید. " این پسرک یه کمی گاز می گیره- اگه کسی رو نشناسه ممکنه گاز بگیره. ترجیح می ده کمتر با آقایون ارتباط داشته باشه. "
دوون به اسب گفت :" نشون میده قضاوت درستی داری. " با کف دستی رو به بالا همانطور که دیده بود کتلین پیشتر انجام داد، دستش را به سمت او دراز کرد.
اسد با احتیاط بو کشید. چشمانش نیمه بسته شد. دهانش را تکان داد، سرش را به نشانه تسلیم پایین آورد و پوزه اش را به دستان دوون فشار داد. دوون لبخند زد و هر دو طرف سر اسب را نوازش کرد. " تو یه مرد خوش تیپی، نه؟ "
رئیس اسطبل درحالیکه با دهان بسته می خندید گفت: " و خودش هم خوب اینو می دونه. اون بوی خانومش رو از شوما استشمام کرده. حالا اون شوما رو یه شیرینی می بینه. اسبها وقتی می فهمن که از طرف شوما تو امنیت هستن، هرکاری بخواین انجام می دن. "
دوون از کنار دهنه باریک و براق اسد تا شانه های قوی اش، روی گردن برازنده اش دست کشید. موهای اسب براق و گرم مثل ابریشم زنده بود. دوون پرسید: " نظرتون در باره خلق و خوی اسد چیه؟ اگه لیدی ترنر به آموزشش ادامه بده، خطری براش ایجاد نمی کنه؟ "
" نوچ، جناب کنت. وقتی به درستی آموزش ببینه بهترین اسب برای لیدی کتلین میشه. اون دردسر ساز نیست، فقط حساسه. اون همه چیز رو می بینه، میشنوفه و بو می کنه. کمتر اسبی انقدر با هوشه. بهترین اسب برای سواری در دستانی نرم و ملایم. " بلوم مکث کرد، مردد به ریش سفیدش دست کشید. " یک هفته قبل از مراسم عروسی، اسد از لئومینستر به اینجا آورده شد. کنت ترنر به اسطبل اومد تا ببیندش. خدا رو شکر که خانوم اینجا نبودن تا ببینن، اسد کنت رو گاز گرفت، و او هم ضربه سختی به پوزه حیوون زد. بهشون اخطار دادم، اگر از مشت در مقابل این اسب استفاده کنند، فقط باعث ترس اون می شن نه اعتمادش. " بلوم با اندوه و چشمانی پر آب سر تکان داد. " من آقا رو از وقتی یه بچه کوچیک بود می شناختم. همه توی پریوری عاشقش بودن. اما هیچ کسی نمی تونست نادیده بگیره که ایشون یه اخگر سوزان بود."
دوون نگاه عجیبی به او انداخت. " یعنی چی؟ "
" توی یورکشایر، مردم به جرقه های سوزانی که از زغال گداخته بیرون میپره می گن اخگر سوزان. اما همچنین برای مردانی که نمی تونن عصبانیتشون رو کنترل کنند هم از این کلمه استفاده می کنن. "
اسد سرش را بالا آورد و به نرمی با پوزه اش گونه دوون را لمس کرد. دوون در مقابل نیازش به عقب کشیدن سرش مقاومت کرد و سرجایش باقیماند.
بلوم زمزمه کرد: " به آرومی کنار دماغش نفس بکشید، می خواد با شوما دوست بشه. "
دوون همان کار را کرد. بعد از اینکه به آرامی نفسش را بیرون داد، اسب به سینه او ضربه ای زد و جلوی بلوزش را لیسید.
رئیس اسطبل گفت: " ازتون خوشش اومد، جناب کنت. " لبخندی صورت گرد بلوم را به دو قسمت تقسیم کرد و گونها هایش به سمت خط ریش پرپشت و پنبه ای اش بالا رفت.
دوون درحال نوازش گردن نرم اسد گفت: " بخاطر من نیست، همش بخاطر بوی لیدی ترنره . "
رئیس اسطبل با ملایمت گفت: " آره، اما خوب باهاش ارتباط برقرار کردین، و همینطور به نظر می رسه با لیدی ترنر. "
دوون با چشمانی باریک نگاهش کرد، اما مرد مسن نگاهش را معصومانه پاسخ گفت.
دوون گفت: " لیدی ترنر بخاطر یادآوری خاطره حادثه ای که برای همسرش رخ داد پریشان شده بود. به هر زنی توی چنین موقعیتی حتماً کمک می کردم. " مکث کرد. " بخاطر ایشون، از شما و کارکنان اسطبل می خوام که به کسی درباره از دست دادن کنترلشون چیزی نگید. "
بلوم با نگرانی اخم کرد. " به پسرهای اسطبل گفتم اگه حتی زمزمه ای را جع به این موضوع بشنوفم پوست از سرشون می کنم. اون روز صبح... که بین خانوم و آقا بحث پیش اومد، قبل از اینکه آقا با عصبانیت به اسطبل بیاد. نگران بودم که ایشون خودش رو مقصر بدونه. "
دوون به آرامی گفت: " مقصر می دونه، اما بهش گفتم که اون به هیچ شکلی مسئول کارهای تئو یا حتی اسب نبوده. پسرعموی من خودش این تراژدی رو بوجود آورد. "
" با شوما موافقم، عالیجناب. "
دوون برای آخرین بار اسد را نوازش کرد. " خداحافظ پسر... فردا صبح قبل از اینکه برم میام ملاقاتت. " چرخید تا در معیت مرد مسن از میان اسطبل به سمت در خروجی برود، دوون گفت: " فکر می کنم بعد از فوت کنت شایعه های زیادی در اطراف املاک پیچید. "
" شایعه؟ آره، هوا با وجودشون سنگین شده بود. "
" آیا کسی در مورد موضوع جر و بحث کنت و لیدی کتلین در صبح روز حادثه چیزی گفته ؟"
چهره بلوم غیر قابل خواندن بود. " نمی تونم بگم. "
هیچ شکی نبود که بلوم نظری در مورد علت برخورد بین تئو و کتلین دارد. خدمتکاران همه چیز را می دانستند. به هرحال، اصرار بر پرس و جو درباره موضوعات خصوصی خانواده صورت خوشی نداشت. با بی میلی، موضوع را عوض کرد.
به رئیس اسطبل گفت: " ممنون به خاطر کمک به لیدی ترنر، اگر تصمیم به ادامه آموزش اسد گرفتند، این اجازه رو می دم در صورتی که تحت نظر شما باشه. من به توانایی شما برای تامین امنیت لیدی کتلین اطمینان دارم. "
بلوم با تعجب گفت: " ممنون، عالیجناب. حرفتون به این معنیه که لیدی در اورسبی پریوری می مونند؟ "
دوون نا توان از پاسخ دادن به او خیره ماند.
این سوال در نگاه اول ساده بنظر می رسید، اما به شکل مقاومت ناپذیری پیچیده بود. در مورد کتلین چه خیالی داشت؟ در مورد خواهرهای تئو چه؟ برای اورسبی پریوری چه تصمیمی گرفته بود، در مورد اسطبل ها، مستاجرین و خانواده هایی که در املاک کشاورزی می کردند؟
می توانست واقعاً خودش را راضی کند که همه آنها را به امان خدا رها کند؟
اما لعنت به آنها، چطور می توانست باقی عمرش را با بدهی غیر قابل تصور و وظایفی که مثل شمشیر خدایان بالای سرش آویخته است سپری کند؟
با درک این موضوع که شمشیر از قبل بالای سرش قرار گرفته، مختصراً چشمانش را بست.
شمشیر درست از زمانی که خبر مرگ تئو به او رسید بالای سرش در نوسان بود.
هیچ انتخاب دیگری نداشت. چه می خواست یا نمی خواست مسئولیتی که با عنوان اشرافی به گردنش افتاده غیر قابل شانه خالی کردن بود.
بالاخره با احساس مبهمی از تهوع به رئیس اسطبل گفت: " همینطوره، منظورم اینه که همه می تونن بمونن. "
مرد پیر لبخند زد و سرتکان داد انگار که انتظار پاسخی جز این را نداشته.
دوون از دری که به سمت خانه بود خارج شد و راهش را به سمت هال ورودی ادامه داد. احساسی داشت که انگار از دور به ماجرا می نگرد، انگار مغزش تصمیم گرفته بود قبل از درگیر شدن در مخمصه عقب بایستد و از دور به کل ماجرا نگاه کند.
صدای نواختن پیانو و صحبت های زنانه از یکی از اتاقهای طبقه بالا بگوش می رسید. شاید اشتباه کرده بود، اما دوون فکر کرد صدایی با توناژ مردانه را از میان مکالمات تشخیص داده است.
با دیدن مستخدمه ای که نرده پله ها را تمیز می کرد، پرسید: " صداها از کجا میاد؟ "
" خانواده چای عصرانه رو در اتاق نشیمن طبقه دوم صرف می کنند، عالیجناب. "
دوون با گامهای بلند شروع به بالا رفتن از پله ها کرد. به محض اینکه به اتاق نشیمن رسید، هیچ شکی برایش باقی نماند که صدا متعلق به برادر اصلاح ناپذیر خودش است.
به محض وارد شدنش به اتاق، وست با نیشی باز گفت: " دوون، به گروه دختر عموهای جذابی که کشف کردم نگاه کن. " او روی صندلی ای که کنار میز بازی قرار داشت نشسته بود و از از قوری سنگین، درون فنجان های چای می ریخت. دوقلو ها اطراف او می پلکیدند و مشغول چیدن پازل نقشه ای بودند. با نگاه متفکرانه ای که روی برادرش لغزاند، وست گفت: " طوری بنظر می رسی که انگار از پشت روی بوته های خار و گون افتادی. "
دوون به او گفت: " تو نباید اینجا باشی. " نگاهی به دور و اطراف اتاق انداخت. " اینجا کسی به دردسر نیفتاده یا آلوده نشده؟ "
وست جواب داد. " از دوازده سالگی به دردسر افتادم. "
" از تو نپرسیدم، از دخترها پرسیدم. "
کاساندرا با خوش روئی گفت: " نه هنوز. "
پاندورا در حالیکه داشت یک مشت قطعات پازل را امتحان می کرد، فریاد زده. " اَه، نمی تونم لوتون رو روی نقشه پیدا کنم. "
دوون گفت: " خودت رو اذیت نکن، می تونیم بطور کل لوتون رو نادیده بگیریم، انگلستان بخاطر فقدان اون به مشکل نمی خوره. در حقیقت، این یه پیشرفته."
کاساندرا گفت: " کلاه های خوبی توی لوتون ساخته میشه. "
پاندورا اضافه کرد: " شنیده بودم که کلاه درست کردن آدم رو دیوونه می کنه اما من درکش نمی کنم، چون این کار اونقدر خسته کننده بنظر نمی رسه که بتونه این بلا رو سر کسی بیاره. "
وست گفت: " این شغل نیست که مردم رو دیوونه می کنه، مشکل از جیوه ای هست که اونها برای آهار دادن به کلاه ازش استفاده می کنن. مدت زیادی در معرض بخار جیوه بودن باعث میشه عقل زائل بشه. برای همینه که به کلاه فروشها میگن دیوانه. "
پاندورا پرسید: " اگه انقدر برای کارگرها مضره پس چرا مورد استفاده قرار می گیره؟ "
وست با لحنی غرغرو گفت:" چون همیشه کارگرهای بیشتری وجود دارن."
کاساندرا فریاد زد: " پاندورا، امیدوارم به زور تکه پازل رو به جایی که معلومه اشتباه هست نگذاشته باشی. "
خواهر دوقلویش لجوجانه اصرار کرد: " جاش درسته. "
کاساندرا خواهر بزرگترشان را صدا کرد: " هلن، جزیره مرد ( جزیره ای در دریای ایرلند و متعلق به انگلستان) توی دریای شمال قرار گرفته؟ "
موزیک مختصراً قطع شد. هلن از گوشه اتاق جایی که پشت پیانوئی کوچک نشسته بود صحبت کرد. هرچند پیانو از کوک خارج شده بود اما مهارت او در نواختن آن کاملاً آشکار بود. " نه عزیزا، در دریای ایرلند واقع شده. "
پاندورا قطعه پازل را کناری پرت کرد. " مسخره است. حوصله ام به قل قل افتاد. "
در مقابل نگاه تعجب زده دوون، هلن توضیح داد. " پاندورا دوست داره کلمه اختراع کنه. "
پاندورا با کج خلقی گفت: " دوست ندارم اینکارو بکنم، فقط بعضی اوقات کلمات معمولی نمی تونن احساسی که دارم رو نشون بدن. "
هلن از پشت پیانو بلند شد و به سمت دوون رفت. با لبخند گفت: " ازتون بخاطر پیدا کردن کتلین ممنونم، عالیجناب. طبقه بالا داره استراحت می کنه. ندیمه ها براش حمام گرم آماده کردن و بعد از اون غذا رو توی سینی براش می برن."
دوون نگران از اینکه کتلین دقیقاً به هلن چه گفته است پرسید: " حالش خوبه؟ "
هلن سر تکان داد. " فکر می کنم. هرچند کمی خسته هست. "
البته که خسته بود. با فکر کردن به آن متوجه شد خودش هم خسته است.
دوون توجهش را به برادرش معطوف کرد. " وست، می خوام باهات صحبت کنم. با من میای به کتابخونه؟ "
وست باقی چایش را سر کشید، ایستاد و به خواهران راونل تعظیم کرد. " بخاطر بعد از ظهر دلپذیر از شما ممنونم، عزیزان من. " قبل از اینکه آنجا را ترک کند مکث کرد. " پاندورا، عزیز دل، تو داری سعی می کنی قطعه پورتسموس رو جای ولز بچپونی، که مطمئنم موفق نمی شی. "
کاساندرا به پاندورا گفت: " من که بهت گفتم. " و در حینی که دوون و وست اتاق را ترک می کردند، دو خواهر شروع به جر و بحث کردند.
پیام بگذارید