" آقای وینتربورن، یه خانم اینجاست که میخواد شما رو ببینه. "

رایز با ترش روئی نگاهش را از توده نامه های روی میز بالا آورد.

منشی شخصی اش خانم فرنزبی، در آستانه در ورودی اتاق کار خصوصی اش ایستاده بود، چشمانش از پشت شیشه عینک به شدت گرد بنظر می رسید. او زنی شدیداً منظم، در اواسط میانسالی و اندکی گوشتالود بود.

" می دونی که توی این ساعت ملاقات کننده نمی پذیرم. " جزء برنامه روزانه اش بود که نیم ساعت اول کاری هر روز را در سکوتی بی وقفه نامه هایش را می خواند.

" بله، آقا، اما ملاقات کننده یه لیدی هست، و اون... "

حرفش را قطع کرد: " برام مهم نیست حتی اگه یه ملکه باشه. بفرستش بره. "

لبهای خانم فرنزبی بخاطر مخالفت باریک شدند. با کوبیدن پاشنه کفش هایش مثل صدای شلیک تفنگ به سرعت آنجا را ترک کرد.

رایز توجهش را به نامه جلوی رویش بازگرداند. عصبانی شدن جزء کارهای لوکسی بود که به ندرت به خودش اجازه این کار را می داد، اما در طول هفته گذشته چنان مورد هجوم احساسی تیره و تار قرار گرفته بود که وزن هر فکر یا هر ضربان قلبی باعث می شد بخواهد به هرکه در دسترسش قرار می گیرد حمله کند.

همه اینها بخاطر زنی بود که بهتر از آنچه دلش میخواست او را می شناخت.

لیدی هلن راونل.... زنی تحصیل کرده، پاک، خجالتی و اشرافی. تمام چیزهایی که او نبود.

نامزدیشان به زحمت دو هفته طول کشیده بود قبل از اینکه رایز همه چیز را خراب کند. آخرین باری که هلن را دیده بود، با بی صبری و پرخاشگرانه، بالاخره به همان شکلی که مدت ها میخواست او را بوسیده بود. هلن میان بازوان او مثل چوب خشک شده و او را از خود رانده بود. آشکار تر از این نمی توانست رایز را تحقیر کند. نمایش، با اشکهای هلن و عصبانیت رایز تمام شده بود.

روز بعد، کتلین، همان لیدی ترنر، که با برادر هلن ازدواج کرده بود، آمد تا به او اطلاع دهد هلن بسیار پریشان است و بخاطر میگرن بیمار شده است.

کتلین بی پرده به او اعلام کرده بود. " هلن هرگز نمی خواهد دوباره او را ببیند. "

رایز نمیتوانست هلن را برای بهم زدن نامزدی مقصر بداند. واضح بود که آنها زوجی نامتناسب بودند. بر خلاف خلقت خدا بود اگر او میخواست با دختر یک خانواده نام دار انگلیسی ازدواج کند. رایز با وجود ثروت زیادی که داشت، از رفتار و تحصیلات یک مرد اشرافی بی بهره بود. در ضمن ظاهرش با آن چهره سبزه و موهای سیاه و هیکل مردان کارگر به اشراف زادگان نمی خورد.

در سن سی سالگی، فروشگاه ونتربورن را بنا کرده ، فروشگاه کوچک پدرش را به بزرگترین فروشگاه زنجیره ای دنیا تبدیل کرده بود. او مالک کارخانه ها، انبارها، زمین های کشاورزی، اصطبل ها، رختشوی خانه ها و آپارتمان های مسکونی بود. جزء هئیت مدیره شرکت های راه آهن و کشتی رانی بود. اما مهم نبود چه بدست بیاورد، هرگز محدودیت های ناشی از زاده شدن به عنوان پسر یک سبزی فروش ولزی از روی او برداشته نخواهد شد.

افکارش با صدای دوباره در زدن متوقف شد. ناباورانه به خانم فرنزبی که دوباره وارد دفترش شد نگاه کرد.

طلبکارانه پرسید:" چی میخوای؟ "

منشی درحالیکه عینکش را صاف می کرد، مصمم جواب داد: " اون خانم اصرار داره بمونه تا شما باهاش صحبت کنید، مگر اینکه بخواید یه لیدی رو به زور بیرون کنید. "

آزردگی رایز به حیرت تغییر کرد. هیچ زنی از بین آشنایان، افراد محترمی که می شناخت یا اشخاص دیگر، جرات نداشتند اینطور مصرانه به او نزدیک شوند. " اسمشون؟ "

" نگفت. "

ناباورانه سرتکان داد. چطور این ملاقات کننده از دفترهای بیرونی عبور کرده بود؟ او تقریباً به یک ارتش کوچک پول می داد تا از او در مقابل این نوع وقفه ها محافظت کنند.

خودش را درحالی یافت که می پرسید:" اون خانوم چه شکلیه؟ "

" لباس عزاداری تنشه، با یه نقاب توری روی صورتش. بلند و باریک اندامه و با صدایی نرم صحبت می کنه. " بعد از مکث مختصری با لحنی خشک اضافه کرد. " لهجه ای سلیس و رسمی داره. "

با درک موضوع، رایز احساس کرد خنجری از حسرت میان قفسه سینه اش فرو رفت. چیزی نامفهوم زیر لب زمزمه کرد. آمدن هلن به پیش او به نظر غیر ممکن می رسید. اما به نوعی می دانست که خود اوست، تا عمق مغز استخوانش می دانست خودش است. بدون هیچ حرفی، ازجایش بلند شد و از کنار خانم فرنزبی گذشت و با گام های محکم به راه افتاد.

منشی با تعجب فریادی کشید. " آقای وینتربورن. "  و او را دنبال کرد. " آستین هاتون رو تا زدین. کتتون... "

رایز در حینی که دفترش را ترک کرده و وارد سرسرایی با مبلمان چرمی شده بود به سختی صدای او را شنید.

با دیدن ملاقات کننده اش ناگهان سرجایش ایستاد، نفس هایش کوتاه و تند شده بودند.

هرچند روبنده عزاداری صورت هلن را پوشانده بود، رایز نحوه ایستادن بی نقص و هیکل بلند و باریک او را تشخیص داد.

خودش را مجبور کرد فاصله میانشان را کوتاه کند. ناتوان از ادای کلمه ای، جلوی هلن ایستاد، نزدیک بود از عصبانیت خفه شود و هنوز بی اراده عطر شیرین او را با ولع نفس می کشید. با حضور هلن در لحظه برانگیخته شده، داغ کرده بود و قلبش سریع و شدید می تپید.

صدای تلق تلق ماشین تایپ که از یکی از اتاقهای منتهی به سرسرا می آمد سکوت را می شکست.

هلن دیوانگی کرده بود که بدون همراه به اینجا آمده بود. خوشنامی اش لطمه خواهد خورد. باید از سرسرا خارج و قبل از اینکه کسی متوجه هویتش شود به خانه فرستاده میشد.

اما قبل از آن مجبور بود بفهمد او چه می خواهد. هرچند هلن بی پناه و ساده بود، اما احمق نبود. او هرگز بدون دلیلی موجه چنین ریسک بزرگی مرتکب نمی شد.

رایز به خانم فرنزبی نگاه کرد. " مهمان من به زودی اینجا رو ترک می کنه. توی این مدت، مطمئن بشید که کسی مزاحم ما نشه. "

" بله آقا. "

نگاه خیره رایز به سمت هلن بازگشت.

با بدخلقی گفت: " بیا. " و او را به سمت دفترش راهنمایی کرد.

هلن بدون هیچ حرفی او را همراهی کرد، در حین عبور از راهرو دامن لباسش خش خش صدا می داد. لباسهایش از مد افتاده و اندکی نخ نما بودند. به همین خاطر اینجا آمده بود؟ آیا خانواده راونل آنقدر به شدت به پول نیاز داشتند که او نظرش را درباره پایین آوردن سطح اجتماعی اش و ازدواج با او عوض کرده بود؟

رایز ظالمانه با خود فکر کرد، اگر خدا بخواهد، عاشق این است که هلن برای برگشتن پیش او به التماس بیفتد. البته که او طعم عذابی که خودش در طی هفته گذشته کشیده بود را به هلن خواهد چشاند. هرکسی که جرات می کرد تا مقابل او بایستد، بعد از آن هیچ رحم و بخششی برایش وجود نداشت.

آنها وارد دفتر او شدند، مکانی وسیع و آرام با پنجره های بزرگ، دو جداره و فرش هایی نرم. در گوشه اتاق، یک میز پایه بلند از چوب گردو انباشته از مکاتبات و پرونده ها قرار داشت.

بعد از بستن در، رایز به سمت میزش رفت، یک ساعت شنی برداشت و با ژستی عمدی آن را سرو ته کرد. شن ها دقیقاً بعد از پانزده دقیقه همگی به نیمه پایینی شیشه منتقل می شدند. رایز احساس می کرد باید این نکته را یادآوری کند که آنها الان در دنیای او هستند، جایی که زمان اهمیت دارد و او کنترلش می کند.

با ابروهایی که به شکل تمسخر آمیز بالا داده بود به سمت هلن چرخید. " هفته گذشته گفته بودم که تو... "

اما وقتی هلن نقابش را کنار زد، طوری صبورانه و با وقاری محبت آمیز به او خیره شد، دوباره از ابتدا رایز را به ویرانی کشاند و باعث شد صدایش رو به خاموشی رود. چشمان هلن به رنگ ابرهای شناور نقره ای آبی زیر نور مهتاب بود. موهای نرم و لخت اش با سایه بلوند روشن، به شکل منظمی به سمت عقب بافته شده و حلقه ای درخشان از موهایش از شانه های روی موهایش آزاد شده و سمت چپ صورت کنارگوشش آویزان شده بود.

لعنت به او، لعنت به او که انقدر زیباست.

هلن درحالیکه نگاهش در نگاه او گره خورده بود گفت: " منو ببخشید. این اولین فرصتی بود که تونستم پیشتون بیام. "

" تو نباید اینجا باشی. "

هلن نگاهی کمرویانه به نزدیک ترین صندلی انداخت. " چیزهایی بود که لازمه در موردشون با شما صحبت کنم. لطفا، اگه براتون مهم نیست.... "

" آره، بشین. " اما هیچ حرکتی برای کمک به هلن نکرد. از آنجایی که هلن هرگز او را به عنوان یک مرد متشخص در نظر نگرفته بود، احمق بود اگر مثل آنها رفتار می کرد. رایز خودش نیمی نشسته، نیمه تکیه زده کنار میز ایستاد و دستانش را روی سینه در هم قلاب کرد. با سر به ساعت شنی اشاره کرد و با لحنی بی احساس گفت: " زیاد وقت نداری. بهتره ازش استفاده کنی. "

هلن روی صندلی نشست، دامنش را مرتب کرد و با چابکی نوک انگشتانش را کشید و دستکشش را در آورد.

رایز با دیدن انگشتان ظریف او که از دستکش سیاه بیرون آمد، دهانش خشک شد. هلن در املاک خانوادگی اش اورسبی پریوری برایش پیانو نواخته بود. او مجذوب چابکی دستان او شده بود که به سرعت مثل پرنده های کوچک سفید روی کلیدها می لغزیدند. به دلایلی هنوز حلقه نامزدی ای که رایز به او داده بود را درانگشت داشت، انگشتری بی نقص با تراشی گرد که از زیر دستکش هم چشم را خیره می کرد.

بعد از اینکه هلن نقابش را عقب راند که باعث شد پارچه سیاه مثل مهی تیره پشت سرش سقوط کند، به خودش شجاعت داد تا نگاه خیره رایز را لحظاتی تاب بیاورد. رنگی ملایم گونه هایش را رنگی کرد. " آقای وینتربورن، هفته گذشته من از زن برادرم نخواستم که با شما ملاقات کنه. اون موقع حال خوشی نداشتم، اما اگر می دونستم کتلین چه قصدی داره... "

" ایشون گفتن که شما مریض بودین. "

" سرم درد می کرد، همه اش به این خاطر که.... "

" بنظر می رسه من باعثش بودم. "

" کتلین از کاه کوه درست کرده بود... "

" برطبق گفته ایشون، شما گفتید که هرگز نمیخواین دوباره من رو ببینید. "

سرخی صورت هلن به اندازه گلسرخ شد. هلن درحالیکه رنجیده و خجالت زده بنظر می رسید اظهار داشت: " آرزو می کردم این حرف رو تکرار نکرده باشه. منظورم این نبود. سرم داشت منفجر می شد و من داشتم سعی می کردم درک کنم روز قبل چه اتفاقی افتاد. وقتی که شما به ملاقاتم اومدین و... " نگاهش را از او دزدید و به دامنش نگاه کرد. نوری که از پنجره می تابید روی موهایش لغزید. دستان در هم قفل شده اش اندکی بیشتر در هم گره خوردند انگار که چیزی را میانشان پنهان کرده باشد. با لحنی آرام گفت: " لازمه در موردش با شما صحبت کنم. خیلی دوست دارم که ... با شما به تفاهم برسم."

چیزی درون رایز مُرد. بدون اینکه متوجه باشد، افراد زیادی بخاطر پولش به او نزدیک می شدند. هلن هم از دیگران مستثنی نبود و در تلاش برای بدست آوردن سودی برای خودش بود. اگرچه نمی توانست برای این کارش او را سرزنش کند، اما نمی توانست شنیدن این حرف که از نظر منطقی بسیار زیاد به هلن بدهکار است را تحمل کند. رایز ترجیح می داد بلافاصله هرچقدر لازم است پرداخت و قضیه را تمام کند.

خدا می دانست او امید اندک و احمقانه ای داشت که شاید هلن چیزی به جز پول از او بخواهد. دنیا همیشه همینطور بوده و همینطور هم خواهد ماند. مردها به دنبال زنان زیبا می رفتند و زنان از زیبایشان برای ثروتمند شدن استفاده می کردند. او با دست گذاشتن روی هلن مقام اجتماعی او را پایین آورده بود و حالا هلن از او تقاضای جبران خسارت داشت.

میز تحریرش را دور زد  یکی از کشوهایش را بیرون کشید و دسته چکی مربوط به یک حساب خصوصی را بیرون آورد. قلمی برداشت و چکی به مبلغ ده هزار پوند کشید. بعد از نوشتن یادداشتی روی حاشیه ته چک برای خودش، میز را به سمت هلن دور زد و چک را به او داد.

با لحنی اتوکشیده گفت: " نیازی نیست کسی بدونه این پول از کجا اومده. اگه شما یه حساب بانکی ندارین، پیگیری می کنم تا یکی براتون باز کنن. " هیچ بانکی به یک زن اجازه نمیداد یک حساب برای خودش باز کند. " قول می دم کار با احتیاط کامل انجام بشه. "

هلن با سردرگمی به رایز نگاه کرد و سپس به چک خیره شد. " چرا شما میخواین... " با دیدن مبلغ روی چک نفسی عمیق کشید. نگاه وحشت زده اش روی وینتربورن باز گشت. درحالیکه تنفسش سریع و منقطع شده بود پرسید:  "چرا؟ "

رایز گیج از عکس العمل هلن، اخم کرد. " شما گفتید که میخواین به تفاهم برسیم. معنی حرفتون همینه. "

" نه، منظور من..... منظور من این بود که میخوام همدیگه رو درک کنیم. " هلن کوکورانه چک را به تکه های ریز پاره کرد. " من به پول نیاز ندارم. و حتی اگر هم داشتم، هرگز از تو چیزی نمی خواستم. " تکه های کاغذ مثل دانه های برف در هوا شناور شد.

رایز حیرت زده، هلن را تماشا کرد که ثروت کوچکی که به او داده بود را به تکه های کوچک پاره کرد. با تشخیص این که حرف هلن را بد برداشت کره است، مخلوطی از نا امیدی و شرمندگی وجودش را پر کرد. او چه از جانش می خواست؟ چرا اینجا بود؟

هلن نفسی عمیق کشید، و یکی دیگر، تا به آرامی خونسردی اش را باز یابد. ایستاد و به او نزدیک شد. " یه ثروت...... باد آورده.... توی املاک خانوادگی هست. حالا می تونیم برای من و خواهرهام جهیزیه تهیه کنیم. "

رایز با صورتی سنگی به هلن خیره ماند، درحالیکه ذهنش در تقلا برای درک حرفهایی بود که هلن می گفت. هلن بسیار نزدیک آمد. رایحه ای ملایم مثل بوی وانیل و ارکیده از هلن به مشام می رسید و رایز با هر نفس آن را به ریه هایش می کشید. بدنش به حضور او واکنش نشان داد. دلش او را میخواست...

با تلاش زیاد، ذهنش را متمرکز کرد. اینجا در میان دفتر کارش، در لباس رسمی و کفش های واکس خورده، هرگز تا این حد دلش یک زن را نطلبیده بود. نا امید از ایجاد فاصله ای هرچند کوچک بین خودشان، عقب نشست و لبه میز را محکم گرفت. وقتی هلن باز هم جلو آمد تا جایی که دامنش به زانوهای او کشید، رایز مجبور شد حالتی نیمه نشسته بخود بگیرد.

هلن می توانست در نقش یک فرشته ولزی باشد، پری ای که در میان مه برخاسته از دریاچه شکل می گیرد. چیزی غیر فانی در مورد پوست ظریف و بلورین و تقابل جالبی بین ابرو و مژه های تیره و موهای نقره ای روشن او وجود داشت. و آن چشم های آرام و شفاف که با حاشیه ای تیره قاب گرفته شده بود.

هلن چیزی در باره ثروت بادآورده گفت. منظورش چه بود؟ ارثیه ای غیر منتظره؟ یک هدیه؟ شاید یک سرمایه گذاری پر سود- هرچند که از خانواده بی مسئولیت و بدنام راونل در مسائل مالی بعید بنظر می رسید. به هر طریقی که این ثروت بادآورده بدست آمده بود، بنظر می رسید هلن باور دارد که مشکلات مالی خانواده رفع شده است. اگر این درست باشد، بنابراین هر مردی در لندن می توانست مورد انتخاب هلن قرار گیرد.

هلن با آمدن پیش او موقعیتش را به خطر انداخته بود. خوشنامی اش در خطر بود. می توانست همینجا در دفترش به او دست درازی کند و هیچ کسی نبود که بتواند کمکی به او برساند. تنها چیزی که هلن را در امان نگه می داشت این حقیقت بود که رایز به هیچ عنوان نمی خواست چیزی دوست داشتنی و لطیف مانند این زن را خراب کند.

بخاطر هلن، مجبور بود در سریعترین زمان ممکن او را از فروشگاه وینتربورن دور کند. با یک تلاش، نگاهش را از هلن به سمت دیوار روکش شده با چون در فاصله ای دور تر چرخاند.

رایز زیر لب غر زد. " شما رو تا یک خروجی خصوصی همراهی می کنم. شما بدون اینکه دیده بشید برمی گردین خونه. "

هلن با ملایمت گفت: " من شما رو از تعهد نامزدیمون آزاد نمی کنم. "

درحالیکه دردی عمیق در قفسه سینه اش تیر کشید، نگاه رایز با سرعت روی هلن بازگشت. هلن حتی پلک هم نزد، فقط صبورانه منتظر جواب او ماند.

" خانم، هر دوی ما می دونیم که من آخرین مردی هستک که شما میخواید باهاش ازدواج کنید. از همون اول، متوجه بیزاریتون از خودم شدم. "

" بیزاری؟ "

رایز که بخاطر غافلگیری مصنوعی هلن احساس مورد توهین قرار گرفتن می کرد وحشیانه ادامه داد: " شما خودتون رو از زیر دست من کنار می کشین. سر شام نمی خواین با من صحبت کنید. بیشتر اوقات حتی نمی تونید خودتون رو راضی کنید به من نگاه بندازین. و وقتی شما رو بوسیدم، منو کناری هل دادین و زدین زیر گریه. "

رایز توقع داشت هلن از دروغ هایی که گفته شرمنده باشد. درعوض، هلن با شوق و ذوق به به او خیره بود و لبهایش از وحشت از هم باز مانده بودند. بالاخره گفت: " لطفاً، منو ببخشید. بسیار شرمنده ام. باید به شدت تلاش کنم تا از پسش بر بیام. وقتی اونطور رفتار می کنم، هیچ ربطی به بیزاری نداره. حقیقت اینه که، من کنار شما عصبی میشم. چون.... " از گردن تا نوک موهای سرش قرمز شد و ناشیانه ادامه داد: " چون شما خیلی جذاب و خوش تیپ هستید، و من دلمی نمیخواد فکر کنید من یه آدم نادون هستم. مثلاً اون روز هم، که....  که اولین بوسه من بود. نمی دونستم باید چیکار کنم، و احساس کردم..... به طور کلی دستپاچه شدم. "

در میان هرج و مرج بوجود آمده در ذهن رایز، با خودش فکر کرد چه خوب که به میز تکیه داده است وگرنه پاهایش نمی توانستند وزنش را تحمل کنند و خم می شدند. آیا ممکن است آنچه او به عنوان تحقیر فرض کرده بود درواقع کمروئی باشد؟ چیزی که او اهانت فرض کرده بود معصومیت بوده باشد؟ رایز احساس متلاشی شدن داشت، انگار که قلبش دارد از هم می شکافد. به چه آسانی هلن او را باز گردانده بود. با چند کلمه ناقابل، رایز آماده تا جلوی او به زانو بیفتد.

اولین بوسه او بود و رایز بدون درخواست این کار را انجام داده بود.

رایز هرگز نیاز پیدا نکرده بود تا برای اغوا کردن یک زن اقدامی انجام دهد. زن ها همیشه به راحتی در دسترسش بودند، و بنظر می رسید با هرکاری که او انجام می دهد مشکلی نداشته باشند. حتی زنان شوهر دار به دنبالش بودند و هستند مثل همسر یک دیپلمات، و تعداد بیشماری که همسرانشان به مسافرت کار رفته بودند. آنها او را بخاطر قدرت و مردانگشی اش ستایش می کرند و چیز بیشتری از او نمی خواستند.

طبیعت او مثل صخره های کوه لانبریز، جایی که متولد شده خشن و سرسخت بود. او هیچ چیز درباره رفتار مناسب یا تربیت خوب نمی دانست. پینه های ماندگاری حاصل سالها ساختن صندوق چوبی و حمل کالا تا واگن های باری روی دستانش برجای مانده بود. به راحتی دو برابر هلن وزن داشت و مثل یک گاو نر عضلانی بود، و اگر آنطور که با دیگر زنان رفتار می کرد با هلن رفتار کند، بدون هیچ تلاشی حتماً به او آسیب خواهد رساند.

یا خدا. برای خودش داشت به چه چیزهایی فکر می کرد؟ او نباید هرگز به خودش حتی اجازه دهد تا به ازدواج با او بیندیشد. اما او در مقابل آرزوهایش به شدت بی اختیار بود- و با وجود شیرینی هلن و زیبایی پیچیده او- کاملاً  به عواقبی که گریبانگیر هلن می شد اندیشید.

 با آگاهی از محدودیت های خودش، با صدایی پایین گفت: " وضعیت تو درست مثل آب زیر پل می مونه. به زودی اولین حضورت در مجامع اجتماعی شروع میشه، و تو با مردی که شایسته ات هست ملاقات می کنی. خدا می دونه که اون مرد من نیستم. "

رایز خواست بلند شود، اما هلن باز هم نزدیک تر آمد و چسبیده به پاهایش ایستاد. فشار مردد دستان هلن روی قفسه سینه او موجی از خواستن را درونش برانگیخت. رایز با ضعف از پشت به میز تکیه داد و تمام قدرتش صرف تمرکز بر کنترل شکننده ای شد که روی خودش داشت. یک تار مو تا پایین کشیدن هلن با خودش بر روی زمین و بلعیدن او فاصله داشت.

هلن پرسید: " میشه.... میشه دوباره کار اون روزتون رو تکرار کنید؟ "

نفس نفس زنان و عصبانی از دست هلن، چشمانش را بست. این چه بازی ای بود که تقدیر با او به راه انداخته بود، چنین موجود لطیفی را سر راهش قرار داده بود تا بخاطر بالاتر رفتن از آنچه برایش مقدر شده بود تنبیهش کند. تا چیزی که هرگز نمی تواند به آن برسد را به رخش بشکد.

با صدایی خشن گفت: " نمی تونم یه مرد محترم باشم. حتی بخاطر تو. "

" مجبور نیستی یه مرد محترم باشی. فقط ملایم باش. "

هیچ کسی تا بحال چنین چیزی از او نخواسته بود. با ناامیدی متوجه شد، چنین چیز در وجودش نیست. دستانش لبه میز را محکم فشردند تا آنجا که صدای چوب در آمد.

" عزیزم.... اونطور که من تو رو می خوام هیچ ملایمتی توش وجود نداره. " از کلمه عزیزمی که از دهانش بیرون پرید وحشت زده شد، هرگز چنین کلمه ای را برای کسی استفاده نکرده بود.

احساس کرد هلن آرواره اش را لمس کرد، انگشتان ظریف او آتشی سرد روی پوست رایز باقی گذاشت.

تمام عضلاتش قفل کرد و بدنش مثل آهن سفت شد.

صدای زمزمه هلن را شنید: " فقط سعی کن. بخاطر من. "