کتاب راونل ها - جلد دوم (ازدواج وینتربورن) - فصل بیست و دوم
در میان نا امیدی هلن، در طول هفته اول اقامتشان در لندن فرصت کمی برای دیدن رایز بوجود آمد. بعد از روزها غیبت رایز از محیط کارش، کارها روی هم انباشته شده و موضوعات زیادی وجود داشت که نیازمند توجه او بود. وقتی یک روز بعد از ظهر به خانه روانل سرزد، مکالماتش محدود به صحبتی کوتاه با هلن شد چون کنتس و دوقلوها که همان نزدیکی نشسته بودند. قوانین لیدی برویک در مورد دیدارها صریح و بی رحمانه بود، ملاقات باید در ساعات مشخصی باشد و ملاقات کننده نباید بیشتر از پانزده دقیقه بماند. پس از گذشت چهل و پنج دقیقه، کنتس نگاه معناداری به ساعت انداخت.
نگاه رایز و هلن مملو از اشتیاق و بی قرار ای مشترک یک لحظه با هم تلاقی کرد، گوشه لبهای رایز وقتی از جایش بلند می شد چین خوردند. " فکر می کنم به اندازه کافی موندم. "
لیدی برویک هم از جایش بلند شد و گفت: " از ملاقاتتون خوشحال شدیم، آقای وینتربورن. اگر برنامه تون اجازه می ده برای پس فردا شب شام منتظرتون هستیم. "
رایز با افسوس اخم کرد. " جمعه؟ هیچ چیز رو بیشتر از قبول این دعوت دوست ندارم، اما از قبل قول یه شام خصوصی با نخست وزیر رو دادم."
چشمان هلن گشاد شدند و پرسید: " با آقای دیسرایل؟ اون یکی از دوستان شماست؟ "
" آشنا هستیم. اون حمایت من رو برای لایحه اصلاحی قانون کارگر می خواد تا به کارگران حق قانونی اعتصاب داده بشه. "
هلن گفت: " نمی دونستم که این کار غیر قانونیه. "
رایز به علاقه او لبخند زد. " فقط تعداد انگشت شماری از جامعه صنایع دستی مثل نجارها، سنگفروش ها و ریختگران آهن از نظر قانونی مجاز به این کار هستن. اما با این وجود خیلی از اعضای اتحادیه های دیگه اعتصاب می کنن و بخاطرش به زندان می افتن. "
هلن پرسید: " تو می خوای که اونها حق اعتصاب داشته باشن؟ حتی با اینکه تو خودت یه کارفرما هستی؟ "
" آررره، طبقه کارگر هم باید از حقوقی برابر با اقشار دیگه جامعه برخوردار باشن. "
لیدی برویک موضوع را عوض کرد و گفت: " برای خانم ها خوب نیست که خودشون رو نگران چنین موضوعاتی کنن. باید سعی کنم یه وقت مناسب هر دو طرف برای دعوت شام پیدا کنم، آقای وینتربورن. "
هلن در تلاش برای سرکوب کردن نا امیدی اش از نداشتن حتی یک ثانیه زمان خصوصی با رایز گفت: " تا بیرون از خونه همراهیش می کنم، خانم. "
لیدی برویک قاطعانه سرش را تکان داد: " عزیزم، بسیار ناشایسته که یه آقا رو این همه راه تا کنار در مشایعت کنی. "
هلن نگاهی کمک خواهانه به خواهرانش انداخت.
در همان لحظه پاندورا با پشت پایش به صندلی زد و آن را واژگون کرد و فریاد کشید: " بترکی. چطور این اتفاق افتاد؟ "
کنتس به سمت او چرخید. " پاندورا، این چه حرفی بود زدی! "
" وقتی یه چیزی رو انداختم چی باید بگم؟ "
لحظاتی طول کشید تا لیدی برویک سوال او را درک کند. " می تونی بگی، آه. "
پاندورا با بیزاری تکرار کرد: " آه؟ چه کلمه شل و ولی. "
کاساندرا پرسید. " اصلا معنیش چیه؟ "
در حینی که دوقلوها حواس لیدی برویک را پرت کرده بودند، هلن به همراه رایز به سمت سرسرا رفتند.
بدون هیچ کلمه ای رایز هلن را به سمت خودش کشید...
" هلن؟ " صدای کنتس از اتاق پذیرایی جلویی بگوش رسید.
رایز فوراً خودش را کنار کشید. به هلن خیره شد و دستانش باز و بسته شدند انگار که برای گرفتن دستان هلن به خارش افتادند.
هلن با گیجی سعی کرد تا خودش را روی زانوهای لرزانش نگهدارد. هلن زمزمه کرد: " شاید بهتره بری." با تلاش برای شوخی کردن عاجزانه اضافه کرد: " آه. "
رایز قبل از اینکه برای گرفتن کلاه و دستکش هایش برود نگاهی کنایه آمیز به هلن انداخت. " نمی تونم توی ساعت های ملاقات باهات صحبت کنم، عزیز دل. پنجاه دقیقه گذشته، درست مثل یه مرد گرسنه بیرون پنجره نانوایی داشتم عذاب می کشیدم. "
" دفعه بعد کی می تونم ببینمت؟ "
رایز کلاهش را برسر گذاشت و دست کش هایش را پوشید. " مطمئن میشم که کنتس تو رو با خودش دوشنبه عصر به فروشگاه بیاره. "
هلن در حینی که او را تا کنار در همراهی می کرد، مشکوکانه پرسید: " اونجا می تونیم کمی تنها باشیم؟ "
رایز مکث کرد تا به هلن نگاه کند، با انگشتش گونه او را نوازش کرد و هلن بخاطر تماس چرم مشکی نرم مورمور شد. " فروشگاه قلمرو من حساب میشه. تو چی فکر می کنی؟ "
***
روز بعد، اتاق نشیمن با حداقل دوازده زن که لیدی برویک بصورت خاص دعوتشان کرده بود پُر شده بود. این خانم ها کسانی بودند که مهم ترین وقایع فصل مهمانی ها را کنترل می کردند. این مسئولیت آنها بود که نسل بعدی همسران و مادرها را شکل دهند و سرنوشت ازدواج دختران جوان بستگی به طرفداری و مرحمت آنها داشت.
لیدی برویک سختگیرانه به دخترها گفت: " تا اونجایی که ممکنه کم صحبت کنید. به خاطر داشته باشین که سکوت طلاست." نگاهی به پاندورا انداخت و اضافه کرد. " در مورد تو، سکوت از طلا هم با ارزش تره. "
سه خواهر گوشه ای از اتاق پذیرایی جای گرفتند و با چشمانی گشاد به گروه خانم های متاهل که گپ می زدند و به سلامتی ملکه چای می نوشیدند نگاه می کردند. بحثی داغ در مورد آب و هوا در گرفت و منجر به این توافق شد که هوا بصورت غیر عادی سرد است و امسال بهار دیرتر خواهد رسید.
توجه هلن به شدت جلب شد وقتی لیدی برویک عقیده عمومی در مورد فروشگاه لباس وینتربورن را جویا شد و از طرف تمام خانم های اطمینان یافت که خانم آلنبای مدل هایی با کیفیت استثنایی تولید می کند. حالا که خانم آلنبای به سمت خیاط عالی رتبه دربار ارتقاع یافته بود، بدون نام نویسی در لیست انتظار نمی شد او را ملاقات کرد.
یکی از خانم ها با لبخند خاطر نشان کرد: " با این حال لیدی هلن بدون نیاز به صبر کردن میتونه برای قرار ملاقات وقت بگیره. "
هلن فروتنانه نگاهش را پایین انداخت.
لیدی برویک به آن زن پاسخ داد. " واقعاً همینطوره، آقای وینتربورن خیلی خوش برخورد هستش. "
یکی از خانم ها پرسید: " با ایشون آشنا هستین؟ "
گروه خانم ها با اشتیاق برای شنیدن پاسخ کنتس به جلو خم شدند و صدای غژغژ صندلی هایشان بلند شد.
" ایشون ما رو توی قطار تا لندن اسکورت کردن. "
در حینی که زمزمه ای هیجان زده بین گروه اوج گرفت، لیدی برویک نگاهی معنی دار به هلن انداخت.
هلن به سرعت اشاره او را دریافت. با لحنی متین گفت: " اگر جمع خانم ها اجازه بدن، من و خواهرهام به خوندن درس های تاریخمون بپردازیم. "
" خیلی هم خوب عزیزم، به درسهاتون برسین. "
هلن و دوقلوها به جمع حاضر تواضع کرده و اتاق را ترک کردند. به محض عبور آنها از آستانه در، رگبار سوالها درباره آقای وینتربورن اتاق پذیرایی را پر کرد.
هلن با ناراحتی به دوقلوها که گوش ایستاده بودند گفت: " بیاید بریم طبقه بالا. گوش ایستادن برای شما دوتا خوب نیست. "
پاندورا تایید کرد: " بله، اما آدم چیزهای جالبی راجع به بقیه میشنوه. "
کاساندرا که روی شنیدن متمرکز شده بود اخطار داد: " هیشش. "
لیدی برویک داشت می گفت: " ... چهره دلپذیری داره، هرچند نه اونقدر ظریف که ممکنه انتظار داشته باشید. " مکث کرد و صدایش را پایین تر آورد. " یک عالمه موی افشون سیاه، یه سبیل پهن مردونه و یه هیکل درشت و تنومند داره."
یک نفر پرسید: " و خلق و خوش چطوره؟ "
لیدی برویک با رغبت جواب داد: " به اندازه یه اسب نر وحشی، روحیش بالاست. کاملاً واضحه که به خوبی وظایف پدرانه رو می تونه انجام بده. "
در ادامه رگبار هیجان زده ای از سوالات و نظرات اتاق را فرا گرفت.
درحالیکه هلن کاساندرا را کشان کشان می برد، او با لحن مضحکی زمزمه کرد: " موندم اینها اصلاً در مورد امور خیریه توی گردهمایی ها شون صحبت می کنن یا نه. "
****
با توجه به اینکه گردهمایی خانم ها بدون وقوع هیچ جنایت اجتماعی روز بعد هم ادامه یافته بود، هلن، کاساندرا و پاندورا همگی از حضور در ساعات ملاقات عذر خواسته بودند. پاندورا، کاساندرا را گول زده بود تا روی قسمت هنری تخته بازی اش کار کند، درحالیکه هلن به تنهایی با کتابی در دست در اتاق نشیمن طبقه بالا نشسته بود.
چندین دقیقه بدون اینکه چیزی بخواند به کلمات خیره شد، درحالیکه ذهنش اطراف موضوعات خسته کننده می چرخید. با وجود گرمای اتاق احساس سرما کرد، کتاب را کناری گذاشت و بازوهایش را دور خودش حلقه کرد.
پیشخدمت، پیتر در آستانه اتاق نشیمن ظاهر شد. " خانم، لیدی برویک خواستن که شما در اتاق پذیرایی به ایشون ملحق بشین. "
هلن روی صندلی صاف نشست و نگاهی سرگشته به مرد انداخت. " توضیح ندادند چرا؟ "
" تا برای پذیرایی از یک مهمان کمکشون کنید. "
هلن با اضطراب ایستاد. " آیا دنبال دوقلوها هم فرستادن؟ "
" نه خانم، فقط شما. "
" لطفاً بهشون بگید بی درنگ میام طبقه پایین. "
هلن بعد از مرتب کردن موها و صاف کردن دامنش، از پله ها پایین و به سمت اتاق پذیرایی رفت. وقتی لیدی برویک را در آستانه در منتظر خودش دید، پلک زد و گامهایش آهسته شد.
با اخمی سوالی گفت: " خانم. "
کنتس به سمت مهمان حاضر در اتاق پذیرایی چرخید. حالت ایستادنش مثل همیشه درست و برازنده بود، اما چیز در رفتارش بود که هلن را به یاد گنجشکی که زمانی در دستان پرنده فروشی دوره گرد دیده بود، انداخت. بال های پرنده از دو طرف با نخ بلندی بسته شده بود... اما از چشمان درخشان و گشاد پرنده می توانستی اشتیاقش برای آزادی را درک کنی.
لیدی برویک با صدایی ضعیف و نرم گفت: " به طور غیر منتظره ای، وارث شوهر من اومده تا تو رو ملاقات کنه. لازمه کمی با ایشون صحبت کنی. پشتت رو صاف کن. "
بدون هیچ گونه آمادگی دیگری، هلن خودش را درحالی یافت که به درون اتاق پذیرایی رانده شد.
کنتس با صدایی یکنواخت گفت: " لیدی هلن، ایشون برادرزاده من آقای وانس هستن. "
پیام بگذارید