همه جای هلن تیر کشید، انگار که درون شعله های آتش انداخته شده است. بعد نمی توانست چیزی به جز تپش های وحشیانه قلبش را احساس کند که انگار پشت دری بسته جیغ می کشید. بدون اینکه نگاهش را بالا بیاورد تواضع کرد.

صدای زمزمه مرد را شنید. صدایی خوش آیند، خشک، آرام و نه خیلی عمیق. : " چطوری؟ "

بنظر می رسید نیرویی خارجی حرکات هلن را هدایت می کند. وارد اتاق شد و به سمت صندلی نزدیک یک مجسمه رفت و از روی عادت دامنش را مرتب کرد. بعد از اینکه وانس خودش را مشغول بررسی مجسمه کرد، هلن خودش را وادار کرد به سمت او نگاه کند.

آلبیون وانس به شکل استثنایی ای جذاب بود به طوری که باعث شد هلن مور مور شود. هرگز هیچ کسی را شبیه او ندیده بود، رنگ چهره اش روشن و به شکل بی نظیری شاداب بود با چشمانی به رنگ آبی طوسی روشن، موهای به یک سمت مرتب شده اش به رنگ برف بود و مثل پوسته درون صدف می درخشید. بینی تراشیده اش هلن را به یاد مانکن هایی با دماغ های موی پشت شیشه آرایشگاه می انداخت که آخرین مدل های مو را به نمایش می گذاشتند. او مردی با قد و قامتی متوسط، لاغر و جمع جور بود که گام هایش را با ظرافتی گربه وار بر می داشت.

هلن با شُکی ناخوشایند دریافت که  ابروها و مژهای او هم مثل مال خودش تیره است. اوه، چقدر عجیب بود- هلن از آرامش فرازمینی ای که او را در خود غرق کرده بود سپاسگزار بود چون هر احساسی را در او مخفی می کرد.

وانس با نگاهی بی علاقه به هلن نگاه کرد. چیزی فاسد و مغناطیسی در مورد او وجود داشت، احساسی از شعله های یخی که از روح خودخواه او بر می خواست.

او گفت: " تو منو یاد مادرت می اندازی، هرچند تو ظریفتری. "

هلن با آگاهی کامل از اینکه مورد ارزیابی قرار گرفته و چیزی بروز نداده است، پرسید: " شما ایشون رو از کجا می شناختید، آقای وانس؟ بیاد نمیارم شما رو در اورسبی پریوری دیده باشم. "

او لبخند زد و ردیفی از دندانهای بی نقص سفیدش را به نمایش گذاشت. " هر بار وقتی ایشون در شهر بودن در مراسم و مهمانی های اجتماعی می دیدمشون. زنی با زیبایی فریبنده و تهوری کودکانه. اون عاشق رقصیدن بود و وقتی موسیقی نواخته می شد نمی تونست آروم روی پاهاش به ایسته. یک بار بهش گفتم که من رو به یاد یک پری افسانه ای با کفش های قرمز می اندازه. "

هلن همیشه از این داستان متنفر بود، داستان درباره دختری کوچک بود که به خود جرات داده و کفش های قرمز پوشده بود و بخاطر آن مجازات شده بود که با آن کفش ها آنقدر برقصد تا بمیرد. " منظورتون همون داستانی هست که توسط هانس کریستین اندرسون نوشته شده؟ اون یه داستان اخلاقی در مورد نتیجه گناه هست، نه؟ "

لبخند مرد از بین رفت و نگاهش دوباره روی هلن بازگشت، حالا بیشتر ارزیابانه بود تا تحقیر آمیز. " اعتراف می کنم، درس اخلاقی داستان رو به یاد نمیارم. "

هلن ماسک نفوذ ناپذیری که همیشه دوقلوها را عصبانی می کرد و باعث می شد به او لقب ابوالهول را بدهند به صورت زد و گفت: " هیچ شکی نیست که شما این داستان رو مدتها قبل خوندین. کفش های قرمز بعد از اینکه دخترک رو به وسوسه انداخت وسیله مرگ اون شد. "

وانس مشکوکانه به هلن نگاه کرد، به وضوح از اینکه مورد نکوهش قرار گرفته است تعجب کرده بود. " از شنیدن خبر فوت مادرتون متاسف  شدم، و بیشتر بخاطر در گذشت اخیر پدر و برادرتون متاسفم. مطمئناً برای خانواده راونل اتفاق غم انگیزی بوده. "

هلن با لحنی طبیعی گفت: " امیدواریم روزهای بهتری پیش رو داشته باشیم. "

وانس با لبخندی متفکر و روباه صفتانه به سمت لیدی برویک چرخید. " به نظر می رسه راونل ها به خوبی دارن سرپا می شن. کتلین باهوش ما مطمئناً هیچ زمانی را برای به چنگ آوردن کنت ترنر بعدی از دست نداد. "

کنتس نتوانست به طور کامل دلخوری اش را از منظور او که می گفت کتلین از روی حسابگری و فرصت طلبی با دوون ازدواج کرده را پنهان کند. کوتاه پاسخ داد: " یه ازدواج از روی عشق بوده. "

" درست مثل ازدواج اولش. چه خوب که کتلین به این راحتی عاشق میشه. "

هلن از او متنفر بود. چیزی زشت و آلوده در مورد او وجود داشت، بیرحمی ای سیری ناپذیر. هلن از اینکه خون او در رگهایش جریان دارد وحشت زده شد. جمله ای که رایز چند شب پیش بیان کرده بود را بیاد آورد: هر بچه ای از نطفه شیطانی اون، چیز خوبی بار نخواهد آمد. حالا با دیدن وانس، مجبور بود با حرف رایز موافقت کند. چطور مادرش دلباخته و جادوی مردی مثل او شده بود؟ پگی کرو چطور به این مرد دل بسته بود؟

باید به این خاطر باشد که شیطان هم جذابیت های خودش را دارد، همانطور که خوبی جذابیت دارد.

وانس به سمت هلن برگشت. " لیدی هلن، شنیدم که شما نامزد ازدواج با آقای وینتربورن شدین. چه حیف که شما باید همسری دور از شان اجتماعیتون داشته باشید. اما با این حال، به هردوی شما تبریک میگم. "

اظهار نظر او بیشتر از وقتی لیدی برویک هم همین مسئله را در همپشایر پیش کشید برای هلن درد آورد بود. تنها  آگاهی از اینکه وانس تلاش می کرد تا خونسردی هلن را از بین ببرد هلن را از پاسخ دادن باز داشت. اما به شدت وسوسه شده بود تا در جوابش بگوید اگر او نگران حفظ شان و منزلت افراد است، باید از برقراری رابطه با زنان متاهل خودداری کند.

وانس ادامه داد:" امیدوارم کسی به شما هشدار داده باشه که بچه هاتون بدون توجه به اینکه تا چه اندازه با ملایمت پرورش بیابند، ممکنه بی ادب و سرکش بار بیان. این توی خونشونه. ممکنه یه گرگ رو اهلی کنید، اما گرگ زاده همیشه گرگ میشه. ولزی ها همیشه طبیعتی بی شرف و ناسازگار دارن. اونها اغلب و به راحتی دروغ میگن، حتی وقتی حقیقت به همون اندازه بدرد می خوره. اونها چیزی رو بیشتر از کینه و نفرت دوست ندارن و هرکاری می کنن یا هر حرفی می زنن تا از کارهای صادقانه شونه خالی کنن. "

هلن به رایز اندیشید که تمام مدت زندگی اش را سخت کار کرده بود و هیچ کاری انجام نداده بود که به این مرد اجازه دهد او را تحقیر کند. با احساس اینکه دستانش درحال مشت شدن هستند، خودش را مجبور کرد تا آنها را کنار پایش نگهدارد. پرسید: " چطور شما این همه اطلاعات راجع به این موضوع دارین؟ "

لیدی برویک سعی کرد پادرمیانی کند. " آقای وانس، فکر می کنم..."

وانس به هلن گفت: "بیشتر این اطلاعات رو همه می دونن، اما من همچنین در ولز سفر کردم تا برای رساله ای که داشتم می نوشتم اطلاعات جمع کنم. احساس کردم این وظیفه منه که ضرورت حذف زبان ولزی از مدرسه هاشون رو به اونها اعلام کنم. اونها یه محیط ضعیف آموزشی دارن و هنوز هم به شدت برای چسبیدن به اون اصرار می کنن. "

هلن به نرمی گفت: " امکانش هست. "

وانس یا زهرخند هلن را ندید یا تصمیم گرفت آن را نادیده بگیرد. " اوه، بله. برای بالا بردن هوش و استعداد اونها باید کاری انجام بشه، و این کار رو میشه با اجبار اونها به یادگیری انگلیسی شروع کرد، حالا می خوان دوست داشته باشن می خوان نداشته باشن. " درحینی که او صحبت می کرد، هلن متوجه شد که او دیگر برای خشمگین کردنش تلاش نمی کند، اما با لحن صمیمی تری صحبت می کند. " باید از ولزی ها در مقابل خوی تنبلی و وحشیگری خودشون محافظت بشه. همونطور که همه می دونن، اونها حتی خدمتکارهای خوبی هم نیستن. "

لیدی برویک نگاه سریعی به چهره شق و رق هلن انداخت و به دنبال چیزی گشت تا بحران بوجود آمده را آرام کند. به وانس گفت: " باید از اینکه بعد از مسافرتی طولانی به انگلستان برگشتید خوشحال باشید. "

پاسخ او تاکیدی بود. " بیشتر ترجیح میدم به گودال پر از آتیش جهنم پرتاب بشم تا اینکه دوباره بخوام به ولز برم. "

هلن ناتوان از تحمل این مرد برای یک ثانیه دیگر، ایستاد و با صدایی سرد گفت: " مطمئنم که میشه کاری براش کرد، آقای وانس. "

وانس سرش را پایین انداخت و به آرامی روی پاهایش بلند شد. " چرا شما... "

هلن گفت: " من رو ببخشید، کسی منتظرم هست. "  و بدون هیچ کلمه دیگری اتاق را ترک کرد، در تمام لحظات داشت با خودش می جنگید تا راه رفتنش به دویدن تبدیل نشود.

هلن هیچ نمی دانست چه مدت است که مچاله شده روی تختش دراز کشیده است و با یک دست دستمالی مچاله شده را روی چشمان بارانی اش می فشارد. سعی کرد از میان بغضی که به گلویش فشار می آورد نفس بکشد.

هیچ پدری نداشتن بهتر از داشتن چنین آدم به عنوان پدر بود. آلبیون وانس از همه نظر نفرت انگیز تر از آنی بود که در تصور او بگنجد. و هلن از او بوجود آمده بود. خون او در رگهایش جریان داشت.

گناه پدرها دامن فرزندان را خواهد گرفت. همه این اصل کتاب مقدس را می دانستند. جایی در آینده اش، چیزی شرم آور از او به هلن منتقل خواهد شد.

تقه ای کوتاه به در خورد و لیدی برویک با دو لیوان مملو از مایعی کهربایی رنگ وارد اتاق شد. کنار تختخواب مکث کرد و اظهار داشت: " خیلی خوب خودت رو نگهداشتی. "

هلن با صدایی بغض آلود پرسید: " با بی احترامی کردن به مهمون شما؟ "

کنتس کوتاه گفت: " اون مهمون من نبود. اون یه انگل مزاحمه. اون یه کرمه که روی زخم های چرکی زندگی می کنه. نمی دونم چرا امروز بدون هیچ خبری این طرفها پیداش شد. "

هلن در همان دستمال نمدار فین کرد و گفت : " آقای وینتربورن عصبانی خواهند شد، این موضوع رو شفاف کرد که به هیچ شکلی نمی خواد با آقای وانس روبرو بشه. "

" بنابراین اگه من جای تو بودم بهش نمی گفتم. "

انگشتان هلن دور دستمال محکم و مثل یک توپ جمع شد. " شما دارین به من پیشنهاد میدین یک راز رو ازش مخفی نگهدارم؟ "

" باور دارم که تو و من هر دو آگاهیم که اصلاً به نفعت نیست به آقای وینتربورن چیزی بگی. "

هلن با زبانی قفل شده به او خیره شد. اوه، خدای من، اون می دونه، اون می دونه.

لیدی برویک به کنار تخت آمد و یکی از لیوان ها را به دست او داد.

هلن لیوان را به دهانش نزدیک کرد و محتاطانه جرعه ای نوشید. نوشیدنی لبش را سوزاند و طعمش بسیار تند و تیز بود. با صدایی خش گرفته گفت: " فکر می کردم خانم ها نباید نوشیدنی بخورن. "

" توی جمع نه. هرچند، گاهی اوقات ممکنه در خلوت نیاز به یه چیز انرژی زا داشته باشن. "

درحینی که هلن از نوشیدنی اش جرعه جرعه می نوشید، کنتس بدون احساس بزرگتر بودن و بیشتر به شکل حیرت انگیزی صادقانه و محبت آمیز به حرف آمد. " سال گذشته، وقتی به وانس خبر دادم که کتلین با فامیل تو ازدواج می کنه، اون در مورد روابطش با مادر تو با من صحبت کرد. اعتراف کرد که تو دخترش هستی. اولین باری که دیدمت، بدون شک حرفش رو قبول کردم. موهات به رنگ موهای اونه و ابروها و چشمانت شباهت زیادی به مال اون داره. "

" کتلین هم می دونه؟ "

" نه، اون هیچ اطلاعی در این باره نداره. مطمئن نبودم که تو خودت هم بدونی، تا اینکه صورتت رو قبل از ورود به اتاق پذیرایی دیدم. اما تو به سرعت خودت رو آروم کردی. تسلط به خودت ستودنیه ، هلن. "

" آیا آقای وانس امروز میخواست این راز رو برای من فاش کنه؟ "

" بله. هرچند، تو نقشه هاش رو برای ایجاد یه صحنه دراماتیک بهم ریختی. " کنتس مکث کرد تا از نوشدنی اش جرعه ای بنوشد و با لحنی ناراحت گفت:  " قبل از اینکه بره، از من خواست که کاملاً برات روشن کنم که اون پدرته. "

" این کلمه برازنده اون آدم نیست. "

" موافقم. یه مرد لایق پدر نامیده شدن نیست چون فقط باعث بوجود اومدن یه بچه شده. "

هلن با وجود غم و اندوه به آرامی لبخند زد. این جمله درست شبیه حرفیست که کتلین ممکن بود بزند. خودش را به سمت تاج تخت بالا کشید و گوشه چشمان سوزانش را با انگشت شست و اشاره مالید. با لحنی بی احساس گفت: "اون از من پول میخواد. "

" واضحه. تو به زودی همسر یکی از بزرگترین ثروتمندان انگلیس خواهی شد. هیچ شکی ندارم که در آینده، اون ازت خواهد خواست تا روی تصمیمات تجاری همسرت اعمال نفوذ کنی. "

" من این کارو با آقای وینتربورن نمی کنم. از طرف دیگه... نمی تونم درحالیکه تهدید آقای وانس بالای سرم در اهتزازه زندگی کنم. "

" چندین دهه هست که من با این شرایط دارم زندگی می کنم. از روزی که با کنت برویک ازدواج کردم، می دونستم تا زمانیکه یک وارث به دنیا نیارم، مجبورم که چاپلوسی وانس رو بکنم. حالا تو هم مجبوری. اگه از خواسته اون پیروی نکنی، اون ازدواجت رو خراب می کنه. احتمالاً حتی قبل از اینکه شروع بشه. "

هلن به کندی گفت: " اون چنین شانسی نخواهد داشت. قصد دارم خودم به آقای وینتربورن بگم. "

چشمان لیدی برویک به اندازه یک تخم مرغ درشت شد. " تو اونقدر احمق نیستی که باور کنی اگه اون بدونه باز هم تو رو بخواد. "

" نه، اون منو نخواهد خواست. اما من این حقیقت رو بهش بدهکارم. "

کنتس بعد از اینکه بیصبرانه باقی نوشدنی اش را با یک جرعه سرکشید و لیوان را کناری گذاشت، با لحنی عصبانی و متقاعد کننده گفت:  " خدای بزرگ، بچه جون، ازت میخوام کلمه به کلمه حرفهایی که می زنم رو به خاطر داشته باشی. " صبر کرد تا نگاه زجر کشیده هلن به او بیفتد. " دنیا با زن ها نا مهربونه. آینده ما روی تلی از شن بنا شده. من یه کنتس هستم، هلن و هنوز در زمستون زندگیم باید مثل یه بیوه فقیر زندگی کنم. تو باید هرکاری لازمه انجام بدی تا با آقای وینتربورن ازدواج کنی، چون یه چیز بالاتر از همه چیز توی دنیا هست که یه زن نیاز داره: امنیت. حتی اگه عشق و علاقه همسرت رو از دست بدی، کوچکترین بخش از ثروت اون تضمین می کنه که تو هرگز به فقر و فلاکت نخواهی افتاد. وضعیتت بهتر هم میشه اگه یه فرزند پسر به دنیا بیاری- این سرچشمه قدرت و نفوذ واقعی یه زن هستش. "

" آقای وینتربورن بچه ای رو که از خون آلبیون وانس باشه نمیخواد. "

" بعد از اینکه این اتفاق بیفته اون دیگه کاری نمی تونه بکنه، می تونه؟ "

چشمان هلن گشاد شدند. " نمی تونم اینطوری گولش بزنم. "

لیدی برویک با صدایی خشک گفت: " عزیزم، تو ساده ای. آیا فکر می کنی بخش هایی از زندگی اون توی گذشته و حال وجود نداره که مثل یه راز ازت مخفی کرده باشه؟ زن ها و شوهرها هرگز به طور کامل با همدیگه صادق نیستن- هیچ ازدواجی به این شکل نمی تونه دوام داشته باشه. "

هلن با احساس ضربان در شقیقه هایش و حالت تهوع در معده اش، ناامیدانه متوجه شد که میگرنش درحال شروع شدن است. زمزمه کرد: " احساس مریضی می کنم. "

" نوشیدنیت رو تمام کن. " کنتس به سمت پنجره رفت و یک قسمت پرده را کنار زد تا به بیرون نگاهی بیندازد. " وانس میخواد فردا باهات ملاقات کنه. اگه قبول نکنی، قبل از اینکه روز به پایان برسه میره سراغ آقای وینتربورن. "

هلن گفت: " قبول می کنم. " ظالمانه با خودش فکر کرد، حقیقت را زمانی که خودش انتخاب کند و به روش خودش به رایز خواهد گفت.

" براش پیغام می فرستم که ما اون رو در جایی دیگه ملاقات می کنیم. خوب نیست که یک بار دیگه به خونه روانل بیاد. "

هلن لحظاتی فکر کرد و پیشنهاد داد: " موزه بریتانیا. دوقلوها میخواستن بخش جانورشناسیش رو ببینن. من و او بدون اینکه کسی متوجه بشه می تونیم کمی صحبت کنیم. "

" بله، فکر می کنم خوب باشه. محل ملاقات رو کجا بهش اعلام کنم؟ "

هلن در میانه بلند کردن لیوان به سمت دهانش مکث کرد و گفت: " قسمت نمایش مارهای سمی. " و جرعه دیگری نوشید.

لیدی برویک لبخند ملایمی زد و بعد با نگاهی شوم گفت: " من روشی که وانس با تو برخورد خواهد کرد رو از قبل می دونم، همونطور که خودم سالها با طرز فکر اون آشنا هستم. اون از کلمه باج سبیل خوشش نمیاد. اون پولی که از تو میگیره رو به مالیات سالانه تشبیه می کنه و در عوض اجازه میده که تو شادی رو در کنار آقای وینتربورن تجربه کنی. "

هلن درحالیکه پیشانی اش را می مالید گفت: " چیزی به عنوان مالیات در مقابل شاد بودن وجود نداره. "

کنتس حرف او را با اندوهی دلسوزانه تصدیق کرد. " دختر بیچاره من.... اما مطمئناً نمی تونه مجانی هم باشه. "