بعد از اینکه آنها از کالسکه خانوادگی پیاده شدند، کاساندرا پرسید: " هلن، مطمئنی اتفاق بدی نیفتاده؟  تو خیلی ساکت شدی و چشمات هم بی فروغ شده. "

" سرم یه کوچولو درد می کنه. همش همین. "

" اوه، خیلی متاسفم. می خوای یه روز دیگه بیایم موزه؟ "

" نه، اگه تو خونه هم باشم بهتر نمی شم. شاید کمی پیاده روی حالم رو بهتر کنه. "

آن دو بازوهایشان را در هم گره زده و به راه افتادند، درحالیکه پاندورا خیلی جلوتر از آنها با عجله به سمت ورودی سنگی با ابهت موزه بریتانیا می رفت.

لیدی برویک درحالیکه به دنبال پاندورا می شتافت بی صبرانه پوفی کرد و گفت: " پاندورا، مثل یه اسب گاری چهارنعل نرو! "

موزه بریتانیا، یک  ساختمان چهار گوش با معماری یونانی و چهارده هزار متر مربع مساحت، آنقدر بزرگ بود که با وجود چندین بار بازدید از آن، تنها توانسته بودند سه بخش آن را تماشا کنند. شب گذشته، وقتی لیدی برویک با لحنی بی تفاوت پیشنهاد گردشی در موزه را داده بود، دوقلوها از خوشحالی از خود بی خود شدند. هلن، که دلیل واقعی این بازدید را می دانست، استقبالش خیلی کم فروغ تر بود.

بعد از خرید بلیط و دریافت کپی نقشه از سرسرای ورودی، گروه به سمت پلکان اصلی که به طبقات بالا منتهی می شد حرکت کرد. یک گروه سه تایی از زرافه ها در بالای راه پله و جلوی ورودی گالری جانورشناسی قرار گرفته بودند. پای جلویی حیوان حتی از قد لیدی برویک هم بلند تر بود. نرده ای چوبی جلوی زرافه ها قرار گرفته بود تا جمعیت را عقب نگهدارد.

زنها ایستادند تا با ترس آن موجودات تاکسیدرمی شده را تماشا کنند.

همانطور که انتظار می رفت، پاندورا با دستهایی که از دو طرف بازکرده بود به جلو هجوم برد.

لیدی برویک از جا جهید." پاندورا، اگه به اشیاء در معرض نمایش صدمه بزنی، دیگه به موزه برنمی گردیم. "

پاندورا چرخید و نگاهی شاکی به او تحویل داد. " یه زرافه درست همینجاست- یه زمانی توی دشت های آفریقا پرسه می زده- شما نمیخواین بدونید لمسش چه  احساسی داره؟ "

" واقعاً نه. "

" هیچ تابلویی وجود نداره که بگه ما نمی تونیم. "

" نرده ها بخاطر همین گذاشته شدن. "

پاندورا با لحنی اندوهناک گفت: " اما زرافه خیلی نزدیکه، اگه فقط برای پنج ثانیه یه سمت دیگه رو نگاه کنید، می تونم دست دراز کنم و خیلی راحت لمسش کنم... و بعد دیگه لازم نیست نگران چیزی باشید. "

لیدی برویک آه کشان و با ترشروئی به اطرافشان نگاه کرد تا مطمئن شود کسی نگاهشان نمی کند. مختصر گفت: " فقط در موردش حرف نزن. "

پاندورا مثل فشنگ به سمت نرده هجوم برد تا پای حیوان را لمس کند و بعد به سرعت پیش گروه بازگشت. با رضایت گزارش داد: " مثل پوست اسب می موند. موهاش بلند تر از دو سانت نبود. کاساندرا، میخوای تو هم لمسش کنی؟ "

" نه، ممنون. "

پاندورا دست قُل دیگرش را گرفت. " بیا، پس- بریم به قسمت سُم داران،  یا قسمت جانورهای پنجه دار. "

" چنگال. "

لیدی برویک شروع کرد به همراهی دخترها، اما لحظه ای ایستاد تا نگاه دیگری به زرافه بیندازد. چند گام شتابزده به سمت آن برداشت و به زحمت پای آن را لمس کرد و نگاهی گناهکارانه به هلن انداخت.

هلن لب خندانش را گاز گرفت و نگاهش را روی نقشه اش پایین آورد و وانمود کرد چیزی ندیده است.

بعد از اینکه کنتس در قسمت جنوبی گالری به دوقلوها ملحق شد، هلن به سمت قسمت شمالی رفت که از پنج اتاق وسیع پر از ویترین های بزرگ شیشه ای تشکیل شده بود. اتاق دوم را یافت و در میان ویترین هایی که خزندگان را به نمایش گذاشته بود قدم برداشت. کنار یک مارمولک بزرگ با چین هایی اطراف گردنش که او را به یاد یقه ملکه الیزابت می انداخت، مکث کرد. طبق نوشته ای که جلوی ویترین نصب شده بود، مارمولک می تواند چین های دور گردنش را برای ترساندن و تهدید حریف از هم باز کند.

قبل از اینکه هلن به سمت ویترین بعدی برود که حاوی چندین مار بزرگ بود، یک مرد از راه رسید و کنار او ایستاد. با دانستن اینکه او آقای وانس است، هلن کوتاه چشمانش را بست و عضلاتش با احساس خشمی لحظه ای منقبض شدند.

وانس یک جفت سوسمار کوچک آفریقایی را بررسی می کرد. سرانجام زمزمه کرد. " عطر تو... شبیه همون عطریه که مادرت استفاده می کرد. بوی گل ارکیده و وانیل ... من هرگز این بو رو فراموش نمی کنم. "

دانستن اینکه آن مرد تا این حد با عطر مادرش آشنا است، هلن را خلع سلاح کرد. هیچکس تابحال متوجه نشده بود که هلن هم از همان عطر استفاده می کند. " دستور ساختش رو توی یکی از مجله های اون پیدا کردم. "

" مناسب تو هست. "

هلن به بالا نگاه کرد تا نگاه جستجوگر وانس روی خودش را ملاقات کند.

آلبیون وانس در فاصله ای نزدیک به او ایستاده ، گونه های برجسته اش با ظرافتی زنانه جلوی دید هلن قرار گرفت. چشمانش به رنگ آسمان آبان ماه بود.

توضیح داد: " تو دختر زیبایی هستی، هرچند نه به زیبایی اون، بیشتر به من رفتی. اون ازت متنفر بود؟ "

" خوشم نمیاد در مورد مادرم با شما صحبت کنم. "

" میخوام بفهمی که چیزی بین اون و من بوده. "

هلن توجهش را به سمت ویترین مارمولک ها برگرداند. بنظر می رسید آقای وانس منتظر جواب است، اما هلن نمی توانست به چیزی فکر کند.

بنظر می رسید عدم پاسخ گویی هلن او را خشمگین کرده است.

آقای وانس با لحنی خشک و بی روح گفت: " البته که من یه عوضی بی عاطفه هستم که عشقش و یک دختر تازه متولد شده رو رها کرده. اما جین اونطور که من ازش خواسته بودم عمل نکرد و هیچ خیالی برای ترک کنت نداشت. در مورد تو.... من توی موقعیتی نبودم که کاری برات انجام بدم، یا تو کاری برای من بکنی. "

هلن با لحنی سرد گفت: " اما حالا من نامزد یه مرد ثروتمند شدم و تو بالاخره به من علاقمند شدی. بیا وقتمون رو تلف نکنیم، آقای وانس. آیا یه لیست از خواسته هاتون دارین، یا فقط یه رقم ساده پولی مد نظرتونه؟ "

ابروهای تیره او بالا پرید. " امیدوار بودم بدون مشکل با هم کنار بیایم. "

هلن ساکت بود، با صبری اجباری منتظر ماند و با نگاهی که بنظر می رسید برای وانس ناخوشایند است به او خیره شد.

وانس پرسید: " یه خورده یخی تو، نه؟ یه حس راهبه وار به آدم منتقل می کنی. بی روحی. به همین خاطره که به زیبایی مادرت نیستی. "

هلن طعنه او را نادیده گرفت. " چی میخوای آقای وانس؟ "

او بالاخره گفت: " یه خیریه هست که تحت سرپرستی خیرخواهانه لیدی برویک اداره میشه و به افراد نابینا مقرری ای پرداخت می کنه. میخوام که تو وینتربورن رو تشویق کنی تا بیست هزار پوند به این خیریه ببخشه. براش توضیح میدی که هدیه سخاوتمندانه اش برای خرید زمینی اجاره ای در وست هاکنی مورد استفاده قرار میگیره که سود سالیانه اش به مستمری بگیران نابینا پرداخت میشه."

هلن به آرامی گفت: " اما در عوض، شما یه کاری می کنی تا این سود به خودت برسه. "

" این اهدای پول باید به سرعت انجام بشه. فوری به سرمایه احتیاج دارم. "

هلن با ناباوری پرسید: " از من میخوای حتی قبل از اینکه با آقای وینتربورن ازدواج کنم این رو ازش بخوام؟ فکر نمی کنم بتونم متقاعدش کنم که این کارو انجام بده. "

" زنها راه خودشون رو دارن. از پسش برمیای. "

هلن سرش را تکان داد: " اون بدون تحقیق در مورد خیریه پولی پرداخت نمی کنه. متوجه میشه. "

آقای وانس با لحنی از خودراضی گفت: " هیچ مدرکی برای کشف کردن وجود نداره. من هیچ ارتباطی با خیریه یا املاک وست هاکنی ندارم، قرار دادمون زبونی هستش. "

" چی به سر مستمری نابیناها خواهد اومد؟ "

" البته که کمی از پول به اونها خواهد رسید، تا همه چیز رو باورپذیر جلوه بده. "

هلن گفت: " حالا وضعیت رو شفاف متوجه شدم، شما از دخترتون باج میخواین تا وسیله ای فراهم کنه که از مستمری بگیرهای نابینا دزدی کنید. "

" هیچکسی از مستمری بگیرها دزدی نمی کنه، اون پول مال اونها نیست. و این یه باج گیری هم نیست. وظیفه طبیعی یه دختر هست که وقتی پدرش نیاز به کمک داره بهش کمک کنه. "

هلن با سردرگمی پرسید: " چرا من در مقابل شما وظیفه دارم؟ تا حالا برای من چیکار کردی؟ "

" من زندگی رو بهت هدیه دادم. "

هلن با دیدن اینکه او کاملاً جدیست، نگاهی ناباورانه به او انداخت. انفجاری از خنده غیر قابل جلوگیری و تا حدودی عصبی از گلویش بیرون پرید. انگشتانش را روی لبهایش فشرد و سعی کرد تا جلوی خنده اش را بگیرد، اما این کار فقط آن را بدتر کرد. دیدن قیافه رنجیده آقای وانس هم کمکی به بند آمدن خنده اش نکرد.

وانس پرسید: " به نظرت این سرگرم کننده هست؟ "

هلن تلاش کرد خودش را آرام کند و بریده بریده گفت: " عذر میخوام، اما تلاش زیادی از سمت شما صورت نگرفته، اینطور نیست؟ به جز اینکه... "

آقای وانس به سردی به او نگاه کرد. " رابطه من و مادرت رو تحقیر نکن. "

" اوه، بله. اون برات یه ارزشی داشته. " خنده تلخ هلن قطع شد و نفسی لرزان کشید. " فکر کنم پگی کرو هم همون قدر برات با ارزش بوده."

نگاه سرد وانس در نگاه هلن گره خورد. " بنابراین وینتربورن در موردش برات گفته. فکرشو می کردم. "

نزدیک شد یک زن و سه کودک برای تماشای ویترین مارمولک ها هلن را از پاسخ دادن ناتوان کرد. توجهش را به سمت قسمت لاکپشت ها منحرف کرد و به آرامی درحالیکه آقای وانس او را همراهی می کرد به سمت دیگری رفت.

وانس گفت: " هیچ دلیلی نداره که وینتربورن چنین کینه و دشمنی ابدی ای نست به من داشته باشه، اون هم بخاطر انجام کاری که بیشتر مردها انجام میدن. من اولین نفری نیستم که با یه زن متاهل ارتباط داره و آخرین نفر هم نخواهم بود. "

هلن اشاره کرد: " بخاطر تو، خانم کرو در بستر زایمان مُرد و شوهرش- مردی که آقای وینتربورن مثل یه برادر دوستش داشت- هم به سمت مرگ کشیده شد. "

" این گناه منه که شوهرش اونقدر ضعیف النفس بوده که خودکشی کنه؟ این گناه منه که اون زن توانایی و بنیه به دنیا آوردن یه بچه رو نداشت؟ تمام این اتفاقات رخ نمی داد اگه پگی دنبال من راه نمی افتاد. من فقط به پیشنهاد مشتاقانه اون جواب مثبت دادم. "

حرفهای سنگدلانه او نفس هلن را بند آورد. بنظر می رسید او وجدانی بیشتر از یک کوسه نداشته باشد. چه باعث شده بود به چنین آدمی تبدیل شود؟ هلن به او خیره شد و در چهره اش به دنبال ذره ای انسانیت، کورسویی از احساس گناه، پشیمانی یا اندوه گشت. هیچ چیز وجود نداشت.

پرسید: " با اون بچه چیکار کردی؟ "

بنظر می رسید این سوال وانس را غافلگیر کرد. " من یه زنو پیدا کردم تا ازش مواظبت کنه. "

" آخرین باری که دیدیش کی بوده؟ "

" هرگز ندیدمش. قصدش رو هم نداشتم. " وانس به نظر بی صبر و حوصله می رسید. " این هیچ ربطی به موضوع صحبت ما نداره. "

" تو هیچ علاقه ای به عاقبت بخیر شدن اون بچه نداری؟ "

" چرا باید داشته باشم، وقتی خانواده مادرش ندارن؟ هیچ کسی یه بچه نامشروع رو نمی خوان. "

هیچ شکی نبود که وانس همچین فکری درباره او هم دارد. هلن برای آن دختر کوچک، خواهر ناتنی اش احساس نگرانی ای آزار دهنده که مدام رو به افزایش بود می کرد. آیا آن بچه تربیت شده و درس خوانده بود؟ یا نادیده گرفته شده بود؟ مورد سوء استفاده قرار گرفته بود؟

پرسید: " اسم اون زنی که از بچه نگهداری می کنه چیه؟ کجا زندگی می کنه؟ "

" این جزء نگرانی های تو محسوب نمیشه. "

هلن به تندی در جواب گفت: " ظاهراً جزء نگرانی های تو نیست اما من میخوام بدونم. "

آقای وانس پوزخند زد: " که بتونی ازش علیه من استفاده کنی؟ سعی کنی منو خجالت زده کنی؟ "

"چرا باید سعی کنم تو رو خجالت زده کنم؟ من هم بیشتر از تو دوست دارم از رسوایی دوری کنم. "

" پس بهت نصیحت می کنم که اون بچه رو فراموش کنی. "

هلن به سرعت گفت: " خجالت بکش. نه تنها مسئولیت نگهداری بچه خودت رو به عهده نگرفتی، داری جلوی کسی که میخواد بهش کمک کنه رو هم میگیری. "

" در طول چهار سال گذشته برای نگهداری اون پول پرداخت کردم- دیگه چیکار باید می کردم؟ شخصاً قاشق غذا رو بذارم دهنش؟ "

هلن سعی کرد از میان خشم دیوانه واری که درونش به راه افتاده بود فکر کند. نمی توانست از آسایش و خوشبختی خواهر ناتنی اش مطمئن شود مگر اینکه می توانست اطلاعاتی را از آقای وانس بیرون بکشد. مغزش را به کار انداخت تا حرفهایی که رایز یک بار در مورد گفتگو های تجاری برایش گفته بود را بیاد بیاورد.

هلن گفت: " تو داری مقدار زیادی پول از من طلب می کنی، و در آینده بیشتر هم خواهی خواست، اما تنها چیزی که داری در قبالش به من پیشنهاد میدی نگهداشتن چیزهایی هست که از قبل داشتم. من بدون گرفتن یه امتیاز از تو با این معامله موافقت نمی کنم. یه چیز کوچیک: گفتن این که چه کسی از دخترت نگهداری می کنه برات هیچ هزینه ای نداره. "

قبل از اینکه آقای وانس پاسخ دهد سکوتی طولانی حاکم شد. " آدا تاپلی. اون یه مستخدمه از آشناهای وکیل من توی ویلینگ هست. "

" کجا؟ "

" اون یه دهکده در میانه جاده اصلی لندن به کنت هست. "

" اسم بچه چی هست؟ "

" هیچ ایده ای ندارم. "

هلن خشمگینانه با خود فکر کرد، البته که نمی دونی.

آقای وانس پرسید: " پس با معامله موافقی؟ وینتربورن رو متقاعد کن هرچه زودتر به خیریه کمک مالی کنه. "

هلن با لحنی خشن گفت: " اگه قصد داشته باشم باهاش ازدواج کنم، انتخاب دیگه ای ندارم. "

چهره وانس نشان می داد آسوده خاطر شده است. در یک لحظه، لبخند زد. " خوشم میاد که اون فکر می کنه یه راونل رو خریده تا براش بچه های با اصل و نسب به دنیا بیاره و در عوض بچه هاش از نسل من میشن. خلق و خوی ولزی، خدا به همه مون کمک کنه. "

چندین دقیقه بعد از اینکه او هلن را ترک کرد، او به ویترین شیشه ای که درون آن موجودات با هنرمندی کنار هم قرار گرفته بودند خیره ماند. چشمان شیشه ای و بی نورشان برای ابد از شگفتی گشاد شده بود، انگار که نمی توانستند درک کنند چطور به اینجا آمده اند.

با آگاهی کامل از ویرانی خودش هلن احساسی جدید را درون خود کشف کرد. خودخواهی.

هرگز از رایز نخواهد خواست تا به آن خیریه پولی اهدا کند. حتی اگر نتواند با او ازدواج کند. او هرگز آلبیون وانس یا خودش را به او تحمیل نخواهد کرد.

گفتن حقیقت به رایز مثل یک کابوس خواهد بود، ترسناک تر از آنی که بتواند تصور کند. نمی دانست چطور شجاعت انجام این کار را خواهد یافت، اما هیچ انتخاب دیگری وجود نداشت.

هاله ای از غم و اندوه اطرافش شناور بود، اما هنوز نمی توانست تسلیم آن شود. بعدها وقت برای غمگین شدن خواهد داشت.

در حقیقت، سالها وقت خواهد داشت.

****

مدتی بعد در همان روز، بعد از اینکه از موزه برگشته بودند، هلن به تنهایی پشت میز تحریر اطاق نشیمن طبقه بالا نشست و قلم را درون جوهر هندی فرو برد.

خانم تاپلی عزیز،

به تازگی آگاه شدم که حدود چهار سال پیش نوزاد دختری به عنوان بچه ای یتیم تحت سرپرستی شما قرار گرفته بود. دوست دارم بدانم که آیا هنوز هم با شما زندگی می کند و اگر این چنین است، سپاسگزار می شوم هر نوع اطلاعاتی در باره او دارید ....