کتاب راونل ها - جلد دوم (ازدواج وینتربورن) - فصل بیست و یکم
روز بعد در میان هیجان زیاد و رفت و آمد مستخدمین صرف بسته بندی و پر کردن صندوق ها، جامه دان ها، جعبه های لوازم آرایش، کیف های چرمی و جعبه های کلاه برای تک تک اعضای خانواده به جز وست شد. همانطور که قرار بود، کتلین، دوون، پیشخدمتش ساتون و ندیمه کتلین، کلارا باید با قطار شبانه به مقصد بریستول حرکت می کردند. شب را در هتلی در بندرگاه سپری می کردند و صبح روز بعد سوار کشتی بخار به مقصد واترفورد می شدند. طبق خواسته رایز، قسمت حمل و نقل دفتر وینتربورن مسافرت آنها را با جزئیات دقیق برنامه ریزی کرده بود.
چندین دقیقه قبل از حرکت به سمت ایستگاه آلتون، کتلین هلن را در اتاق خوابش پیدا کرد که مشغول بسته بندی جامه دان کوچکی بود که با دست می شد حمل کرد.
کتلین نفس بریده پرسید: " عزیزم، چرا تو داری این کارو می کنی؟ کلارا باید این کارو انجام بده. "
هلن جواب داد: " خودم پیشنهاد کمک دادم. کلارا چند دقیقه بیشتر نیاز داشت تا بتونه وسایل خودش رو هم بسته بندی کنه. "
" ازت ممنونم. خدایا، اینجا مثل تیمارستان شده. تو و دوقلوها وسایلتون برای رفتن به لندن رو جمع کردین؟ "
" بله، ما فردا صبح به همراه آقای وینتربورن و لیدی برویک اینجارو ترک می کنیم. " هلن جامه دان روی تخت را باز کرد و محتویاتش را نشان داد. " بیا و یه نگاه بنداز- امیدوارم به همه چیز فکر کرده باشم. "
او شال پشمی رنگارنگ و مورد علاقه کتلین، یک قوطی بادام شور، یک دفترچه یادداشت و مداد، یک کیف کوچک خیاطی و قیچی ای باریک، یک شانه مو و یک جا سوزنی را درون ساک گذاشته بود. در ضمن یک جفت دستمال و دستکش اضافه، یک قوطی کرم مرطوب کننده، یک بطری عطر گل رز، یک لیوان چای خوری، یک قوطی قرص خوش بو کننده دهان، یک زیردامنی کتانی اضافه، یک کیف پول کوچک که سکه هایش جلینگ جلینگ می کردند و سه جلد رمان هم به آن اضافه کرده بود.
" دوقلوها سعی کردن منو قانع کنن که یک جفت هفت تیر هم به محتویات کیف اضافه کنم، شاید دزدهای دریایی به کشتی شما حمله کنن. " کتلین یکی از کتابها را برداشت و بعد از خواندن عنوان آن شروع به خندیدن کرد. " جنگ و صلح؟ "
هلن توضیح داد: " این یه کتاب طولانی خوبه و می دونم که از وقتی کتابهای قفسه بالایی کتابخونه رو توقیف کردیم هنوز اینو نخوندی. و حتی اگر طبق عقیده لیدی برویک کتابهای تولستوی باعث میشه دخترها بترشن، تو از قبل ازدواج کردی و خیلی دیر شده."
هلن همچنان که با دهان بسته می خندید کتاب را به درون جامه دان بازگرداند. " با وجود رفتاری که دوون با من داره هیچ کسی نمی تونه من رو از ازدواجم پشیمون کنه. اون توی زندگی من مثل یه ستاره قطبی ثابت و حضورش خیلی لطیفه. کشف کردم بیشتر از اونچه که فکر می کردم بهش نیاز دارم."
" اون هم بهت نیاز داره. "
کتلین جامه دان را بست و نگاهی مهربان به هلن انداخت. " دلم خیلی برات تنگ میشه، هلن. اما با دونستن اینکه تو و دوقلوها از بودن در لندن لذت خواهید برد قلبم آروم میشه. انتظار دارم آقای وینتربورن اغلب به خونه راونل بیاد و اون حاضر هر کاری بکنه حتی پشتک زدن اگه این کار تو رو خوشحال می کنه. " قبل از اینکه به آرامی اضافه کند مکث کرد. " اون عاشقته، می دونی دیگه. کاملاً مشخصه. "
هلن نمی دانست چطور جواب دهد. دلش میخواست قلبش را بیرون بیاورد، مطمئن بود مهم نیست که رایز چقدر دوستش دارد، این اندازه برای غلبه بر واقعیت وحشتناک هویتش کافی نخواهد بود. فهمیدن این موضوع رایز را ویران خواهد کرد.
خودش را مجبور کرد لبخند بزند، و با تظاهر به خجالت کشیدن صورتش را برگرداند.
در یک لحظه، بازوهای کتلین دورش حلقه شد. " این مدت اوقات شادی خواهی داشت، عزیزم. با لیدی برویک هم به مشکل برنخواهی خورد. اون قابل احترام ترین و عاقل ترین زنی هست که تا بحال شناختم. وقتی ما رفتیم، تو و دوقلوها باید به اون اعتماد کنید. "
هلن او را تنگ میان بازوانش گرفت: " همین کارو می کنم. نگران هیچ چیز نباش. در حینی که منتظریم تا شما برگردین اوقات آروم و دلپذیری رو می گذرونیم. "
****
هرکسی شاهد مراسم خداحافظی خانواده راونل می بود، تصور می کرد آنها برای جدایی چندین ساله با هم خداحافظی می کنند نه زمانی در حد چند هفته. خوشبختانه، لیدی برویک که از چنین نمایش های احساسی خوشش نمی آمد در آن زمان در اتاقش بود. رایز، از روی نزاکت تصمیم گرفته بود به کتابخانه بیاید تا خانواده بتوانند در خلوت و بدون حضور شخصی بیگانه با یکدیگر خداحافظی کنند.
پاندورا و کاساندرا هر دو سعی می کردند سرحال و هیجان زده بنظر برسند، اما وقتی زمانش رسید تا خداحافظی کنند، هر دو اشک ریختند و همزمان کتلین را بغل کردند، طوری که به سختی می شد شمایل ریز جثه کتلین که بین آن دو چلانده می شد را دید. برای کتلین بهترین قسمت این یک سال، مخلوطی از احساس علاقه و مهربانی و به شکل انکار ناپذیری مادرانه اش نسبت به دوقلوها بود. دوقلوها به شدت دلشان برای او تنگ می شد.
پاندورا با صدایی لرزان گفت: " کاش ما هم با تو می اومدیم. "
کاساندرا هق کوچکی زد.
صدای کتلین از میان دختر ها که او را احاطه کرده بودند بگوش رسید: " به زودی دوباره با هم خواهیم بود، عزیزای من. در ضمن، شما اوقات خوبی توی لندن خواهید داشت. و من با اسب های زیبا برای هر کدوم از شماها بر می گردم- فقط به این فکر کنید! "
کاساندرا پرسید: " اگه اسب من ملوان خوبی نباشه چی؟ "
کتلین سعی کرد جواب دهد، اما وقتی هنوز توسط دوقلوها گیر افتاده بود، این کار برایش سخت بود.
دوون قدم جلو گذاشت و همسرش را از میان آن بازوان مشتاق و در هم تنیده بیرون کشید و توضیح داد: " اسب ها توی یه اصطبل داخل کشتی نگهداری میشن. کمربندهایی پارچه ای هم دور اونها بسته میشه تا از سر خوردن یا افتادن اونها جلوگیری کنه. من هم پیش اسب ها می مونم تا اونها رو آروم نگهدارم. "
کتلین اضافه کرد: " من هم همینطور. "
دوون نگاهی اخطار آمیز به او انداخت. " همونطور که پیشتر بحث کردیم، در طول زمان بازگشت نگهداری از اسب ها به عهده منه، همونطور که وظیفه تو مواظبت از دختر یا پسر آینده منه. "
کتلین اعتراض کرد: " من که علیل نیستم. "
دوون گفت: " نه، اما تو برای من مهم ترین چیز توی دنیا هستی و من نمی خوام روی سلامتیت ریسک کنم. "
کتلین دست به سینه شد و سعی کرد رنجیده بنظر برسد. " به نظرتون من چطوری در مورد این موضوع بحث کنم؟ "
دوون لبخند زد. " نمی تونی. " به سمت دوقلوها چرخید، هردویشان را میان بازوانش گرفت و روی سرشان را نوازش کرد. " خداحافظ، شیطون ها. سعی کنید زیاد لیدی برویک رو اذیت نکنید و از هلن هم مراقبت کنید. "
وست از آستانه در گفت: " وقت رفتنه. مطمئنید لازم نیست شما رو تا ایستگاه همراهی کنم؟ "
دوون به برادرش لبخند زد. " ممنون، اما کالسکه به اندازه کافی پر جمعیت هست. بعلاوه، نمی خوام وقتت رو بگیرم درحالیکه تو باید نقش یه میزبان رو برای لیدی برویک ایفا کنی. "
وست با لحنی نجیبانه گفت: " کاملاً درسته. " اما وقتی برگشت با دستش حرکتی انجام داد که فقط نگاه خیره دوون معنی آن را درک کرد.
پاندورا گفت: "کتلین، پسرعمو وست دوباره اون کارو با انگشتش انجام داد. "
وست با چشمانی باریک چشم غره ای به پاندورا رفت و به سرعت گفت: " فقط یه انقباض عضله ای بود. "
کتلین ریز خندید و رفت تا بازوهایش را دور گردن او حلقه کند. با علاقه گفت: "وست، وقتی همه ما اینجا رو ترک کردیم و تو رو در آرامش تنها گذاشتیم میخوای چیکار کنی؟ "
وست آه کشان پیشانی او را با لب هایش لمس کرد. " گندش بزنن، دلم براتون تنگ میشه. "
****
قبل از اینکه باقی خانواده صبح روز بعد آنجا را ترک کنند، وست هلن را برای صحبتی خصوصی به کناری کشید. آنها به آرامی به سمت گلخانه ای از شیشه و سنگ که به شکل با شکوهی با درختان نخل و سرخس پر شده بود قدم زدند. پنجره های درخشان تصویر شاخه های آویزان درختان راش نزدیکشان را منعکس می کردند، شاخه های آویخته چنان در باد در نوسان بودند که انگار بخاطر زمستان سخت سوگواری می کنند.
وست درحالیکه سرش را می دزدید تا به سبدی آویخته پراز مخلوطی از گیاهان برخورد نکند گفت: " اولین باره که تو و دوقلوها قراره بیشتر از یک شب توی لندن بدون اینکه هیچ فامیلی همراهتون باشه بمونید. "
هلن اشاره کرد: " لیدی برویک هست. "
" اون جزء خانواده نیست. "
" کتلین ازش مطمئنه. "
" فقط به این خاطره که لیدی برویک وقتی والدین کتلین قصد داشتن اون رو با یه تابلو توی گردنش که نوشته " بچه بی کس و کار" توی خیابون رها کنن، ازش نگهداری کرده. اوه، می دونم که کتلین اون رو خدای عقل و خیر خواهی می دونه، اما تو و من هردو می دونیم که سرکردن باهاش آسون نیست. کنتس و پاندورا تمام مدت به هم چنگ و دندون نشون می دن."
هلن به او که از گوشه چشمان آبی تیره اش نگاه می کرد لبخند زد. " فقط یک ماهه. یاد میگیریم چطور با کنتس کنار بیایم. و آقای وینتربورن هم همون نزدیکیه. "
اخم وست عمیق تر شد. " وجود اون هیچ احساس بهتری به من نمی ده. "
هلن حیران پرسید: " تو نگران چی هستی؟ "
" که تو عوض بشی و مورد سوء استفاده قرار بگیری تا اونجایی که یک زمانی احساس کنی آروم آروم شستشوی مغزی داده شدی. "
" آقای وینتربورن از من سوء استفاده نمی کنه. "
وست خرناس کشید. " تو این حرف رو میزنی چون اون از قبل این کارو کرده. " شانه های هلن را گرفت و به صورتش نگاه کرد. " دوست کوچولو، میخوام که مواظب باشی و بخاطر داشته باشی که لندی سرزمین جادویی پر از خوشحالی، فروشگاه شیرینی پزی و هر غریبه ای یک قهرمان در لباس مبدل نیست. "
هلن نگاهی ملامت آمیز به او انداخت. " انقدر هم دور از دنیا نیستم. "
یکی از ابروهای وست بالا رفت. " در موردش مطمئنیم؟ چون اینکه آخرین باری که شما اونجا بودید، تو تصمیم گرفتی به تنهایی به ملاقات وینتربورن بری، و – به اندازه کافی- دست خورده به خونه برگشتی. "
رنگ هلن تیره شد. " من و اون یه معامله کردیم. "
" هیچ نیازی به معامله نبود. به هرحال اون با تو ازدواج می کرد. "
" تو هیچی نمی دونی. "
" عزیزم، ظاهراً همه می دونن به جز خودت. نه، خودت رو برای بحث به زحمت ننداز، زمان کافی نداریم. فقط تو ذهنت نگهدار که اگر هر مشکلی داشتی یا هر دردسری برای تو یا دوقلوها پیش اومد، میخوام که دنبال من بفرستی. یه یادداشت به پیشخدمت بده و به نزدیکترین دفتر تلگراف بفرستش، و من مثل گلوله خودم رو می رسونم. بهم قول بده که این کارو می کنی. "
" قول می دم. " هلن روی پنجه هایش ایستاد و گونه او را نوازش کرد و گفت: " من فکر می کنم تو یه قهرمان در لباس مبدلی. "
وست با افسوس سر تکان داد. " واقعاً؟ پس خوبه که زیاد در مورد من چیزی نمی دونی. " بازویش را به هلن پیشنهاد داد. " بیا، وقتشه به بقیه در سرسرای ورودی ملحق بشیم. آیا اتفاقی همراهت یه آینه جیبی نداری؟ "
" متاسفم نه. چرا آینه میخوای؟ "
" من باعث شدم تو دیر کنی، که معنیش اینه لیدی برویک الان از عصبانیت مارها از سرش بیرون زدن و من نمی تونم مستقیم بهش نگاه کنم. "
****
هیچ کسی غافلگیر نشد وقتی لیدی برویک اصرار کرد در طول مسافرت با قطار تا لندن رایز کنارش بنشیدن. البته که رایز اطاعت کرده بود، اما دائم می چرخید تا به هلن که با وسایل گلدوزی اش ردیف پشت او نشسته بود نگاه کند.
در حینی که هلن روی تکه دوزی یک گل کار و یک برگ با کوک های ظریف به آن اضافه می کرد، محجوبانه به مکالمات آنها گوش می داد.
رایز با احترام با لیدی برویک صحبت می کرد، اما در نهایت بنظر نمی رسید از او خوشش بیاید. رایز در مورد موضوع مورد علاقه او یعنی اسب ها و آموزش آنها سوال پرسید و رک و پوست کنده گفت که اطلاعات کمی در این باره دارد که فقط برای یک سواری خوب کفایت می کند. اعتراف صادقانه رایز با اشتیاق توسط کنتس پذیرفته شد، که هیچ چیز را بیشتر از اطلاع رسانی و نصیحت کردن دوست نداشت.
حواس هلن متوجه دوقلوها که ردیف پشت او نشسته و صحبت می کردند، شد.
کاساندرا حدس زد: "مظنون؟ "
" نه، احمق. و اون از کتاب اتتلو نیست، از کتاب هنری هستش. منظورم اون کلمه ای بود که اتتلو وقتی فکر کرد که بیانکا عاشق مرد دیگه ای شده بهش گفت. " در میان بهت و حیرت قُل دیگر، پاندورا کلمه ای ممنوعه را زیر لب زمزمه کرد.
کاساندرا گفت: " من اون کلمه رو ندیدم. "
" به خاطر اینکه نسخه خلاصه اش رو خوندی. اما من نسخه اصلی رو خوندم و توی دیکشنری معنی اون کلمه رو نگاه کردم. معنیش میشه زنی که بخاطر پول با مردی زندگی می کنه. "
کاساندرا با صدایی گیج پرسید: " چرا یه مرد به یه زن پول میده تا باهاش زندگی کنه؟ اینطوری که خیلی سرده و پتو به اندازه کافی نیست. اما راحت تره که پولشو بده چند تا پتوی اضافه بخره، مگه نه؟ "
" من ترجیح می دم سگ هام رو بغل کنم. اونها خیلی گرم تر هستن. "
هلن با ناراحتی فکر کرد نگهداشتن دوقلوها تا این حد تحت محافظت کار درستی نبوده. چرا باید آن دو تا این حد راجع به چنین مسائلی نادان مانده باشند؟ از آن گذشته، اطلاعات در این باره باعث می شد آنها ازخطرات آینده آگاهی بیشتری داشته باشند. هلن تصمیم گرفت در اولین فرصت در مورد مسائل اولیه به آنها توضیح دهد تا اینکه اجازه دهد آنها خود به نتایج اشتباهی برسند.
قطار به ایستگاه واترلو رسید، سکوها شلوغ و پرجنب و جوش و هوا آکنده از صداهای ناهنجار بود. به محض پیاده شدن، راونل ها و خدمتکارانشان روی سکو، با چهار مامور یونیفرم پوش از فروشگاه وینتربورن مواجه شدند که چمدانهای آنها را برداشتند، درون چرخ دستی گذاشتند و با کارآمدی ای جادویی راه را برایشان باز کردند. هلن یواشکی از اینکه لیدی برویک سعی می کرد نشان ندهد چقدر تحت تاثیر قرار گرفته تفریح می کرد. آنها به سمت دو کالسکه خصوصی، یکی برای خانواده و دیگری مخصوص خدمتکاران و یک واگن برای حمل چمدانها اسکورت شدند.
کالسکه رایز یک وسیله نقلیه مجلل با تزییناتی مدرن بود که به رنگ براق مشکی رنگ شده بود و نماد "وی" آشنا روی پهلوی آن خودنمایی می کرد. رایز با ایستادن کنار کالسکه شخصاً به مسافران، اول به لیدی برویک و بعد هم هلن در سوار شدن کمک کرد.وقتی یکی از دوقلوها التماس آمیز آستینش را کشید مکث کرد. نگاه کوتاهی به خانم های نشسته در کالسکه انداخت و با لحنی اندوهناک گفت: " چند لحظه من رو ببخشید. "
در بسته شد، هلن و لیدی برویک درون کالسکه باقیماندند.
کنتس اخم کرد: " این کار برای چی بود؟ "
هلن با گیجی سرش را تکان داد.
در با کلیک نرمی باز شد، چند اینج تکان خورد و دوباره با یک کلیک بسته شد. یک بار دیگر هم باز و بسته شد.
هلن با تشخیص اینکه دوقلوها درحال بازی با دستگیره مدرن در که برخلاف دستگیره های معمول که باید نیم دور چرخانده شوند، با فشار کوچکی به سمت پایین باز می شودهستند، لبخندش را قورت داد.
دفعه بعد که در باز شد، لیدی برویک با دلخوری فریاد زد: " دخترها! همین الان بیاین تو. "
پاندورا و کاساندرا با چهره ای خجالت زده وارد کالسکه شدند و کنار هلن قرار گرفتند.
کنتس نگاهی منجمد کننده به آن دو انداخت. " ما با دستگیره در بازی نمی کنیم. "
پاندورا زیر لب گفت: " آقای وینتربورن گفت می تونیم. "
" به جرات می تونم بگم که ایشون اطلاعات کمی در مورد رفتار شایسته خانم های جوان دارن. "
رایز در حینی که سوار شد و کنار کنتس جای گرفت، با لحنی موقر اما گوشه چشمانی جمع شده جواب داد. " منو ببخشید، خانم. وقتی اشتیاقشون رو دیدم، فکر کردم بهشون نشون بدم چطور کار می کنه. "
کنتس که آرام شده بود با لحن نرم تری گفت: " یک نفر باید جلوی فعالیت ذهن های جوان رو بگیره. زیاد فکر کردن باعث جرقه های گناه آلود در ذهن میشه. "
هلن آرنجش را در پهلوی پاندورا فرو کرد تا به او هشدار دهد ساکت بماند.
رایز به راحتی گفت:" والدین من هم همین عقیده رو داشتن. پدرم می گفت یک ذهن بیش فعال من رو جسور و جاه طلب می کنه. به من می گفت: جایگاهت رو بدون و نگهش دار. "
لیدی برویک پرسید: " شما به حرفش عمل کردین؟ "
رایز به نرمی خندید. " اگر این کارو کرده بودم، خانم، الان یه مغازه کوچیک توی خیابون های استریت داشتم- نه اینکه توی کالسکه با یه کنتس نشسته باشم. "
پیام بگذارید