" پاهات رو روی هم ننداز، پاندورا. به طور کامل صندلیت رو اشغال کن. کاساندار، سعی نکن تمام پف و طبقات دامنت رو وقتی میشینی به سمت بیرون پرت کنی. " لیدی برویک با توجه به تجارب زیادی که در آموزش بانوان جوان در رفتار اجتماعی داشت، این حرفها و راهنمایی های زیاد دیگری را در طول صرف چای بعد از ظهر حواله دوقلوها کرد.

پاندورا و کاساندرا تمام تلاششان را کردند تا از فرمان های کنتس پیروی کنند، هرچند بعداً در خلوت در مورد اینکه یک زن مسن چطور می تواند ساعات دلپذیر نوشیدن چای را به صحنه محاکمه تبدیل کند شروع به ناله و شکایت کردند.

کتلین و دوون تلاش کردند تا بیشتر مکالمات را به سمت موضوعات مورد علاقه لیدی برویک، " اسب ها " سوق دهند. کنت و لیدی برویک هر دو به شدت به اسب علاقه مند بودند و خود را مشغول آموزش اسب های اصیل در املاکشان لئومینستر کرده بودند. در حقیقت، از همین طریق با والدین کتلین، کنت و لیدی کاربری آشنا شدند که مالک یک مزرعه پرورش اسب عربی در ایرلند بودند.

لیدی برویک با فهمیدن این که کتلین حداقل دو جین اسب عربی اصیل، یک قطعه زمین شامل مدرسه سوارکاری، اصطبل و چراگاه به ارث برده است به شدت هیجان زده شده بود. هرچند عنوان کنت کاربری و املاکش بعد از فوت به نزدیکترین وارث مرد و بزرگترین براردزاده پدری اش می رسید، مزرعه پرورش اسب که توسط والدین کتلین ساخته شده بود هرگز شامل این قانون نمی شد.

دوون گفت: " برنامه ریزی کردیم سه یا چهار تا از اسب ها رو به اینجا بیاریم، اما باقی اسب ها فروخته خواهند شد. "

کتلین با اخم گفت: " مشکل، پیدا کردن خریداری هست که طبیعت اسب های عربی رو درک کنه. با اونها باید متفاوت از نژادهای دیگه برخورد بشه.  فروختن یک اسب عربی به مالکی اشتباه ممکنه باعث به بوجود اومدن مشکلات زیادی بشه. "

رایز پرسید: " با مزرعه میخوای  چیکار کنی؟ "

دوون گفت: " دوست داشتم اون رو به کنت کاربری بعدی بفروشم و از شرش خلاص بشم. متاسفانه، طبق گفته مدیر مزرعه، کاربری هیچ علاقه ای به اسب ها نداره. "

لیدی برویک با قیافه ای وحشت زده تکرار کرد: " هیچ علاقه ای به اسب ها نداره؟ "

کتلین اندوهناک سرتکان داد. " وقتی من و کنت ترنر به گلنگاریف برسیم، می تونیم به تمام کارهایی که باید رسیدگی کنیم. از این می ترسم که ممکنه مجبور بشیم دو هفته بمونیم تا به همه چیز رسیدگی کنیم. حتی شاید یک ماه بشه. "

کنتس ابرو در هم کشید. " از این می ترسم که موندن توی اورسبی پریوری این همه مدت برام مقدور نباشه. "

وست، که در دورترین نقطه ممکن نسبت به لیدی برویک نشسته بود، ریاکارانه گفت : " اوه، چه بد. "

لیدی برویک ادامه داد: " دخترم بتیا اولین دوران بارداریش رو می گذرونه. انتظار داریم به زودی زایمان کنه و وقتی درد زایمانش شروع میشه من باید کنارش توی لندن باشم. "

دوون به کنتس پیشنهاد داد: " چرا شما توی خانه راونل ها در لندن همراه هلن و دوقلوها نمی مونید؟ شما می تونید به راحتی همونجا در لندن هم اونها رو مدیریت کنید. "

پاندورا با شوق و ذوق دستانش را بهم کوبید. " من عاشق این فکرم، توی شهر کارهای زیادی برای انجام دادن هست..."

کاساندرا درحالیکه روی صندلی اش نیم خیز شده بود فریاد زد: " اوه بگید بله، خانوم! "

کنتس نگاهی سختگیرانه به هر دوی آنها انداخت. " این نمایشی که راه انداختین خیلی ناشایسته. " وقتی دخترها ساکت شدند، به دوون گفت: " جناب کنت، راه حل خوبی بنظر می رسه. بله، همین کارو می کنیم. "

هلن ساکت و آرام بود، اما اندیشیدن به بازگشت به لندن  جایی که به رایز نزدیکتر خواهد بود ضربان قلبش را تند کرده بود. شجاعت نگاه کردن به سمت او را نداشت، حتی زمانی که شنید به آرامی با لیدی برویک صحبت می کند.

" اگر موافقت کنید، شما و دختر ها رو با قطار تا لندن مشایعت می کنم. "

کنتس قاطعانه جواب داد. " البته، آقای وینتربورن. "

رایز گفت: " من در خدمتتون هستم. باعث افتخارمه هر چیزی که توی شهر نیاز دارین من رو در جریان بذارید. "

کنتس با وقار کامل گفت: " ممنونم. متوجهم که چنین حرفی از طرف مردی با روابط گسترده شما، پیشنهاد کوچیکی نیست. اگر نیاز بشه مزاحم شما خواهیم شد. " مکث کرد تا قاشق دیگری شکر به چایش اضافه کند. " شاید بتونید هر چند وقت توی خانه راونل ها به ما سربزنید. "

رایز لبخند زد. " باعث افتخارمه. در عوض، میخوام ازتون دعوت کنم به عنوان مهمان شخصی من به فروشگاه وینتربورن بیاید. "

صدای لیدی برویک نامطمئن بود. " به یک فروشگاه زنجیره ای؟ من فقط به فروشگاه های کوچیک رفت و آمد می کنم، جایی که فروشنده هاش با سلیقه من آشنا هستن. "

" فروشندگان من بیشترین تعداد کالاهای لوکسی که تا الان در یک مکان دیدین رو نشونتون می دن. برای مثال دستکش- توی فروشگاه های کوچیک چند جفت دستش به شما نشون می دن؟ یک جین؟ دو جین؟ در قسمت دستکش فروشگاه وینتربورن، شما ده برابر این تعداد رو خواهید دید، چرم گاو، جیر گوساله، پوست گوزن ماده، پوست گراز، بز کوهی و حتی کانگورو." رایز با دیدن علاقه او سرخوشانه ادامه داد: " کمتر از سه تا کشور توی دنیا توانایی ساخت بهترین دستکش ها رو دارن. شرکت پوست بره توی اسپانیا، شرکت کات توی فرانسه و شرکت دست دوز توی انگلستان. هر یک از دستکش ها اونقدر ظریف هستن که می تونی اونها رو توی پوست گردو جا بدی. "

کنتس که آشکارا ضعف کرده بود پرسید: " شما همه این محصولات رو توی فروشگاهتون دارین؟ "

" آررره. و ما هشتاد بخش دیگه با وسایلی از سراسر دنیا داریم. "

زن مسن اقرار کرد: " دارم گول می خورم، اما سر و کله زدن با اون همه آدم... پر از جمعیت... "

رایز گفت: " شما می تونید به همراه دخترها بعد از تایم کاری، وقتی مشتری های روزانه رفتن بیاید. به بعضی از فروشنده ها میگم بمونن تا در خرید به شما کمک کنن. اگر دوست داشته باشید، معاون من می تونه یه وقت ملاقات خصوصی برای لیدی هلن با طراح لباس فروشگاه ترتیب بده. دیگه وقتشه طراحی لباس عروسیش شروع بشه، آررره؟ "

کتلین گفت: " از وقتش هم گذشته. " و نگاهی پرسشگرانه به همسرش انداخت.

دوون جواب داد: " در مورد این موضوعات زیاد نمی دونم. این رو به قضاوت خودتون واگذار می کنم. "

کتلین گفت: " پس اگر لیدی برویک موافق باشن و هلن دوست داشته باشه، طراح لباس فروشگاه می تونه در حینی که من و کنت ترنر به مسافرت می ریم دوخت لباس عروسی رو شروع کنه. "

هلن سر تکان داد. " ایده خوبیه. " فقط برای یک لحظه به رایز نگاه کرد و ظاهر آرام او را دید. با توجه به برق چشمانش، معلوم بود که او با برنامه ریزی جلو آمده است.

لیدی برویک گفت: " به این موضوع رسیدگی خواهم کرد. " با اخم به پاندورا که با انگشتان هر دو دستش روی میز ضربه میزد نگاه کرد و با هیجان منفجر شد. " بچه، دست از تنبک زدن روی میز چای بردار. "

****

هلن از گذراندن یک روز معمولی در اورسبی پریوری به همراه رایز هم خوشحال و هم ناراحت بود. رایز جلوی چشم و در دسترسش بود، اما همیشه در معیت دیگران بودند. از اینکه مجبور بود شدت احساساتش و ضربان بالای قلبش وقتی رایز وارد اتاق می شد را پنهان کند خسته بود. هرگز انتظار نداشت ترکیب عشق و احساسات تا این حد قدرتمند باشد. بعضی لحظات مملو از احساسات مالیخولیایی می شد و فکر می کرد که لحظاتش در کنار رایز مثل ماسه های سفید از میان انگشتانش می لغزد و به هدر می رود. مجبور بود در مورد پدرش به او بگوید... فقط هنوز نمی توانست خودش را راضی به این کار کند.

ساعت ها به آرامی به سمت نیمه شب پیش می رفت، درحالیکه هلن قدم زنان و نا آرام در اتاقش منتظر بود تا اهالی خانه بالاخره آرام بگیرند. با پاهای بدون پوشش در لباس بلند سفید رنگ از میان تالارها به سرعت به سمت ضلع شرقی ساختمان می رفت، بی تابی میان رگ هایش جریان داشت.

جلوی در اتاق رایز رسید و قبل از اینکه حتی آن را لمس کند در باز شد، یک دست قوی بیرون آمد و او را داخل کشید. کلید محکم درون قفل چرخید و رایز با خنده ای نرم او را گیر انداخت. .....

در حینی که شب اطرافشان را فرا می گرفت و گوشه و کنار اتاق در سایه فرو می رفت، آن دو با تنبلی مدتی صحبت کردند.

هلن درحالیکه به او تکیه داده بود گفت: " تو علی رغم خواسته لیدی برویک اون رو گول زدی. فکر می کنم قبل از اینکه بفهمه داره چیکار می کنه ازت دعوت کرد تا توی خونه لندن به ما سر بزنی. "

رایز گفت: " اگه اجازه بده زود به زود به ملاقاتتون میام."

" مطمئنم بعد از اون همه تعریفی که از دستکش ها کردی حالا دلش می خواد فروشگاه وینتربورن رو ببینه. از کجا می دونستی که این موضوع می تونه وسوسه اش کنه؟ "

" بیشتر زنهای توی سن اون بعد از وارد شدن به فروشگاه اولین جایی که میرن قسمت دستکش ها هستش. "

" زن هایی توی سن من اول از همه کجا میرن؟ "

" عطر.  "

هلن حیرت زده بنظر میرسید: " تو همه چیز رو در مورد خانم ها می دونی، نه؟ "

" من اینو نگفتم عزیز دل. اما می دونم که دوست دارن پولشون رو برای چی خرج کنن. "

هلن به پهلو چرخید و سرش را روی شانه او گذاشت. آه کشید. " به محض رسیدن به لندن لیدی برویک رو تشویق می کنم تا تو رو برای شام دعوت کنه. خیلی سخته تو رو ببینم و رسمی برخورد کنم. "

" آررره، مجبوری دستات رو کنار خودت نگهداری. "

هلن لبخند زد: " سعی ام رو می کنم. "

رایز قبل از اینکه ناگهان به حرف بیاید یک دقیقه سکوت کرد. " من از ارتباط بین لیدی برویک و وانس خوشم نمیاد. به ترنر میگم براش روشن کنه که نمی خوام وانس از یک مایلی تو و دوقلوها رد بشه. "

هلن با خودش جنگید تا آرام بماند، هرچند از درون یخ کرد. دیدار با پدر واقعی اش چشم اندازی هولناک داشت و در عین حال در موردش کنجکاو بود. آیا کنجکاوی در این باره اشتباه بود؟

ضربان قلب هلن به شکل ناخوشایندی بالا رفت. " نه، من هم همچین چیزی رو نمی خوام. آیا آقای وانس خانواده ای هم داره؟ "

" زنش سال گذشته بخاطر ذات الریه مرد. اونها هیچ بچه زنده ای ندارن- همه بچه ها مرده به دنیا اومدن. باقی خانواده اش در قسمت های دور شمالی زندگی می کنن و معمولاً به شهر نمیان. "

" چه کنایه آمیزه که اون یک دختر نامشروع از همسر دوست تو داره، اما هیچ بچه قانونی ای از خودش نداره. " سایه ای از غم و اندوه هلن را در برگرفت. " نگرانم که اون موجود کوچولوی بیچاره زنده مونده یا نه. "

رایز با صدایی یکنواخت گفت: " بهتره که نباشه، هر بچه ای که مال اون باشه یه عنصر پلیدی توی وجودش داره و چیز خوبی ازش بار نمیاد. "

هلن خشک شد، حتی با وجود اینکه می دانست چرا رایز این حرف را می زند.

این در فرهنگ مردم جا افتاده بود که خون به معنای همه چیز است. جامعه خودش قوانینی را بنیان نهاده بود که نسل های پیشین یک شخص تعیین کننده کل زندگی آن فرد بود- تعیین کننده روحیه، خلق و خو، هوش، شان اجتماعی  و هرچیزی بود که آن فرد در آینده انجام خواهد داد.

 افراد نمی تواستند برخلاف چیزی که از خون اجدادشان به جا مانده بود حرکت کنند، آینده شان از قبل توسط گذشته تعیین شده بود. به همین دلیل بود که بسیاری از اصیل زادگان تصور می کردند ازدواج با یک فرد عادی باعث تنزل رتبه آنها خواهد شد. به همین خاطر بود که مردی موفق و خود ساخته با دودمانی پانصد ساله از سطوح پایین اجتماع هرگز نمی توانست به اندازه اعیان و اشراف مورد احترام قرار گیرد. به همین خاطر بود که مردم باور داشتند جنایتکاران، دیوانگان و ابله ها تنها می توانند یکی مثل خودشان بوجود بیاورند.

خون تنها حرف را خواهد زد.

رایز با احساس تغییر در هلن پرسید: " موضوع چیه؟ "

هلن با مکث جواب داد: " هیچی، فقط.... الان خیلی سنگ دلانه جواب دادی. "

رایز لحظاتی ساکت ماند. " این روی من که وانس باعث به وجود اومدنش شده رو دوست ندارم، اما هیچ کاری در موردش نمی تونم بکنم. دیگه دوباره در مورد اون صحبت نمی کنیم. "

هلن چشمانش را بست و فشار اشک هایش را عقب راند. با بیچارگی آرزو کرد کاش می توانست راجع به وضعیتش با کسی صحبت کند. کسی به جز کوینسی، که از قبل نظرش را واضح بیان کرده بود. ای کاش می توانست به کتلین اعتماد کند. اما کتلین از قبل به اندازه کافی نگرانی در کاسه اش داشت که دیگر لازم نبود نگران شرایط او هم بشود.