کتاب راونل ها - جلد دوم (ازدواج وینتربورن) - فصل دهم
کتلین با ظاهری خوددار روی صندلی مبله اش نشست. " هلن، یه فنجون دیگه چایی میخوای؟ "
هلن نگاهی سریع و التماس آمیز به پاندورا و کاساندرا انداخت. " بله. دخترا شاید بهتر باشه سگ ها رو به باغ ببرین؟ "
دوقلوها با عجله موافقت کردند، درحینی که بیرون می رفتند، دو سگ پشمالو جست و خیر کنان آنها را دنبال کردند.
به محض اینکه آن دو تنها شدند، کتلین با عجله پرسید: " هلن، چه دلیلی وجود داره که آقای وینتربورن اینجاست، و تو چطور از اومدنش خبر داری؟ "
هلن به آرامی دستش را به سمت لباس یقه بلندش برد و با یک انگشت روبان ابریشمی نازکی که دور گردنش گره زده بود را کشید. وزن اطمینان بخش حلقه سنگ ماه را زیر پیراهنش احساس کرد. آن را بیرون کشید و حلقه را از روبان ابریشمی بیرون آورد و درون انگشتش سراند.
به سادگی گفت: " رفتم پیشش. " دستش را به آهستگی جلو آورد تا سنگ ماه را به کتلین نشان دهد. " دیروز. "
کتلین با سردرگمی به حلقه خیره شد. " تو تنها رفتی پیش آقای وینتربورن؟ "
" بله. "
" اون ترتیب این کارو داد؟ یه نفر رو فرستاد دنبالت؟ چطوری... "
" اون اصلاً نمی دونست. این نقشه خودم بود. "
" و اون این حلقه رو به تو داد؟ "
هلن کنایه آمیز لبخند زد: " من اینو خواستم." دستش را عقب کشید و روی دسته صندلی گذاشت. " همونطور که می دونی، هرگز اون حلقه الماس رو دوست نداشتم. "
" اما چرا.... " کتلین ساکت و با حیرت به او خیره شد.
هلن با لحنی نرم گفت: " من میخوام با آقای وینتربورن ازدواج کنم. می دونم که تو و پسرعمو دوون از ته قلب خوبی من رو میخواین و من به قضاوت شما اطمینان دارم. اما از وقتی که این نامزدی بهم خورد من یک لحظه آرامش نداشتم. متوجه شدم که بهش وابسته شدم و .... "
" هلن، یه چیزهایی هست که تو نمی دونی... "
" می دونم. آقای وینتربورن دیروز بهم گفت که چه رفتار بی ادبانه و توهین آمیزی با تو داشته. اون از این کارش خیلی شرمنده است و اومده اینجا تا عذرخواهی کنه. اون حرکت یه اشتباه ناشی از عصبانیتی ناگهانی بود- باید باور کنی که منظوری نداشت. "
کتلین با خستگی چشمانش را مالید. " میدونم لحظه ای که اون حرفها رو زد منظوری نداشت. مشکل اینجاست که دوون وارد اتاق شد و اونقدری شنید که از عصبانیت دیونه بشه. اون هنوز زمان کافی نداشته تا با دیدی بی طرفانه به موضوع نگاه کنه. "
هلن با نگرانی پرسید: " اما تو داشتی؟ "
" من مطمئناً میتونم درک کنم و اون کلمات عجولانه رو فراموش کردم. مخالفت من با آقای وینتربورن هیچ ربطی به اتفاقات اون روز نداره، نظرم مثل همیشه اینه که: تو و اون هیچ نقطه مشترکی با هم ندارین. تو به زودی توی اجتماع خواهی بود و با مردان متشخص، با فرهنگ و تحصیل کرده زیادی ملاقات خواهی کرد...."
" اگه من جهیزیه نداشتم، هیچ کدوم از اونها علاقه ای به مصاحبت با من نشون نمی دادن. و من نیاز به مقایسه اونها نمی بینم، آقای وینتربورن مردی هست که من بالاتر از همه اونها انتخاب خواهم کرد. "
کتلین آشکارا با خودش درگیر بود تا حرفهای هلن را درک کند. " درست یک هفته قبل تو داشتی گریه می کردی و می گفتی که اون چطور تو رو ترسونده. "
" ترسوند. اما تو مثل همیشه یه نصیحت خوب به من کردی. تو به من گفتی، یه روزی با یه مرد درست، این احساسات فوق العاده خواهد بود. و حالا هست. "
چشمان کتلین گشاد شدند. " اون... تو به اون اجازه دادی... "
هلن ادامه داد: " من هیچ توهمی در مورد آقای وینتربورن ندارم، یا حداقل نه خیلی زیاد. اون در راه رسیدن به خواسته اش به شدت ظالم، جاه طلب و معتاده. شاید به معنای واقعی کلمه همیشه یه مرد متشخص نباشه اما تعریف خودش رو از شرافت داره. و ... " – هلن احساس کرد لبخندی حیرت زده روی لبهای کتلین ظاهرشد- " اون در مقابل من نرمش خاصی داره. فکر میکنم من نقطه ضعفش هستم و اون مردیه که به شدت نیاز داره نقطه ضعف های کمی داشته باشه. "
کتلین با گیجی پرسید: " دیروز چه مدت رو با اون گذروندی؟ شما توی فروشگاه بودین یا توی خونه اش؟ کسی شما رو با هم دید؟ " کتلین در حال محاسبه کردن برای به حداقل رساند آسیب به آبروی هلن بود. بدون شک عکس العمل دوون هم همین خواهد بود.
برای هلن دلیل اصرار رایز برای بودن با او روشن شد، هرچند این کار حس خیلی خوبی داشت. این موضوع یک سلاح عالی برای از بین بردن بسیاری از بحث و جدل ها بود.
هیچ راه دیگری به جز استفاده از این سلاح باقی نمانده بود.
هلن به نرمی گفت: " کتلین، منی باهاش توافق کردم.
" نه لزوماً. ممکنه شایعه هایی وجود داشته باشه، اما... "
" من مجبورم باهاش ازدواج کنم. " با دیدن صورت حیران زن برادرش، کلمات را با تاکید بیشتری تکرار کرد. " من مجبورم باهاش ازدواج کنم. "
کتلین با درک حرف او به لکنت افتاد. " اوه. تو و اون... "
" بله. "
کتلین ساکت شد و تلاش کرد این افشا گری را هضم کند. چشمان قهوه ای طلایی اش از نگرانی برق زد. بالاخره گفت: " هلن بیچاره من. تو نمی دونستی باید انتظار چی رو داشته باشی. حتماً ترسیده بودی. لطفاً بهم بگو عزیز دل، اون مجبورت کرد یا... "
هلن با شتاب گفت: " نه، اونطوری نبود. باید باور کنی که خودم می خواستم. اختیار کامل داشتم که قبول نکنم. آقای وینتربورن همه چیز رو برام توضیح داد. در کل ناخوش آیند نبود. " هلن نگاهش را پایین انداخت. " من احساس خوبی داشتم. " با صدای آهسته ای حرفش را تمام کرد. " مطمئنم خیلی شرور شدم. "
دریک لحظه، کتلین دستان او را برای قوت قلب دادن گرفت و گفت: " این شرارت نیست. بعضی ها ادعا می کنن که زن ها نباید به این چیزها فکرکنن اما به عقیده من این کار باعث میشه این روند بیشتر از قبل جذاب باشه. "
هلن همیشه عاشق طبیعت واقع گرایانه کتلین بود، اما هرگز تا به این لحظه انقدر از او خوشش نیامده بود. هلن با احساس آسودگی گفت: " فکر می کردم منو بخاطر بودن با اون سرزنش کنی. "
کتلین لبخند زد. " نمی تونم بگم از این کارت خوشحالم. اما به سختی میتونم تو رو بخاطر چیزی گناه کار بدونم که دقیقاً خودم هم انجامش دادم. حالا که داریم صریح صحبت می کنیم... باید بگم که منتظر بچه دوون هستم. "
هلن با خوشحالی پرسید:" واقعاً؟ با خودم فکر کردم حتماً دلیلی داره که شما انقدر زود ازدواج کردین. "
" هم به این دلیل و هم بخاطر اینکه دیوانه وار عاشقش هستم. " کتلین به سمت قندان دست دراز کرد، تکه ای متوسط برداشت و شروع به خوردن آن کرد و گفت: " نمی دونم چقدر راجع به این موضوع می دونی. درک می کنی که بودن با یک مرد چه نتایجی ممکنه داشته باشه؟ "
هلن سرتکان داد. " ممکنه یه بچه بوجود بیاد. "
کتلین با حواس پرتی ساعتی طلایی که از زنجیری بلند دور گردنش آویزان بود را به دست گرفت و روکش فلزی صاف آن را روی لبهایش گذاشت. " حالا چیکار کنیم؟ " این سوال را بیشتر از خودش پرسید.
" امیدوارم که تو و دوون مخالفتتون با این موضوع رو پس بگیرید. "
کتلین گفت: " من از قبل مخالفتم رو پس گرفتم. از نظر منطقی، توی این موقعیت هیچ انتخاب دیگه ای نمی مونه. و من بخاطر دخالت بی جایی که کردم بهت مدیونم. معذرت میخوام، هلن. حقیقتاً داشتم سعی می کردم کمک کنم. "
هلن با آسودگی گفت: " البته که همینطوره. طور دیگه ای فکر نکردم. همه چیز درست میشه. "
کتلین با لبخندی نگران به او نگاه کرد. " تو چقدر شاد بنظر می رسی. آقای وینتربورن دلیل این خوشحالیه؟ "
هلن دستانش را روی گونه های رنگ گرفته اش گذاشت و مشتاقانه خندید. " بله. با دونستن اینکه او طبقه بالاست ضربان قلب بالا میره. احساس گرما و سرما دارم و نمی تونم راحت نفس بکشم. " مکثی کرد. " عشق همینطوریه؟ "
کتلین گفت: " این احساس شیفتگی هست. وقتی تبدیل به عشق می شه که تو بتونی نفس بکشی. " کتلین غرق در افکار خودش، دائم دستمال روی زانویش را مچاله می کرد. " این موقعیت باید با دقت زیاد اداره بشه. دوون نباید بفهمه که تو و آقای وینتربورن با هم بودین- اونطور که من معقولانه با این موضوع برخورد کردم اون برخورد نمی کنه. این موضوع رو به چشم یه توهین آشکار به شرافت خانواده می بینه، و- اوه اصلاً نمی خوام در موردش فکر کنم. اما من وادارش می کنم تا موافقت کنه. ممکنه چند روزی طول بکشه، اما... "
" آقای وینتربورن قصد نداره امشب بهش بگه. "
کتلین با حالت اخطار آمیز به او نگاه کرد و دستمال را کناری گذاشت. " چی؟ من فکر کردم تو گفتی اومده عذرخواهی. "
"بله، اما بعد از اون، قصد داره موافقت دوون رو برای نامزدیمون بگیره. اگه دوون قبول نکرد، بهش میگه که اون هیچ انتخاب دیگه ای نداره و باید موافقت کنه چون من دیگه یه دوشیزه نیستم. "
کتلین از جا پرید و فریاد زد: " خدای من. باید جلوش رو بگیریم."
هلن با ترس گفت: " شاید تا حالا آقای وینتربورن بهش گفته باشه. "
کتلین درحالیکه هلن به دنبالش می دوید از اتاق خارج شد گفت: " هنوز نگفته، اگه گفته بود ما صدای نعره و شکستن وسایل و.... "
در همین لحظه صداهایی بدشگون تا طبقه پایین بگوش رسید: صدای ناسزا، شکستن، خرد شدن، یک ضربه سهمگین و زد و خوردی خشونت آمیز. دیوارهای خانه به لرزه در آمدند.
کتلین زمزمه کرد. " بدبخت شدیم. بهش گفت. "
هردو زن با هم به سمت طبقه بالا هجوم بردند، از سرسرای ورودی عبور کردند و مثل فشنگ به سمت کتابخانه دویدند. اما لحظه ای که به آنجا رسیدند، کتابخانه با میز کوچک واژگون شده، کتابهایی که روی کف زمین پخش شده و گلدان چینی خرد و داغان شده از قبل به یک صحنه کشتار تبدیل شده بود. صدای غرش و نفس نفس زدن های خصمانه دو مرد که وحشیانه با هم گلاویز شده بودند هوا را انباشته بود. دوون با بدست آوردن یک موقعیت، رایز را با چنان نیرویی هل داد که پشتش به شدت با دیوار برخورد کرد.
رایز با صدای خُرخُر روی چهار دست و پا افتاد.
هلن از ترس فریادی کشید و به سمت رایز که به آهستگی به پهلو روی زمین افتاد دوید.
کتلین داد زد. " دوون. " دوید تا جلوی همسرش را بگیرد.
دوون غرید: " از سر راهم برو کنار. " صورتش از هجوم خون تیره شده بود. او به شدت خشمگین بود، از آن نوع هایی که هرچه بیشتر سعی کنی آرامش کنی بدتر خواهد شد. به شرافتش توهین شده بود و هیچ چیز به جز قتل نمی توانست آرامش کند. فقط دو نفر روی کره زمین وجود داشتند که در این موقعیت می توانستند جلویش را بگیرند، برادرش وست و کتلین.
کتلین خودش را بین شوهرش و رایز قرار داد. " ولش کن. بهش صدمه زدی. "
دوون حرکت کرد تا او را کنار بزند. " نه به اندازه کافی. "
" دوون، نه. " کتلین سرسختانه سرجایش ایستاد. بدون آنکه متوجه باشد، یک دستش را روی شکمش گذاشته بود. با وجود اینکه به هلن گفته بود هنوز هیچ احساسی از وجود بچه ندارد، قبل از اینکه بچه شروع به نشان دادن خودش کند یا حتی قبل از اینکه به وجود او عادت کند، دستش را سپر او کرده بود.
هرچند این حرکت کوچک و ناخوداگاه بود، به طور کل دوون را خلع سلاح کرد. نگاهش به شکم او افتاد، ایستاد و نفسی عمیق کشید.
کتلین با تشخیص برتری اش نسبت به او به سرعت گفت: " من نباید توی این وضعیت پُر استرس قرار بگیرم. "
دوون نگاهی آمیخته با خشم و اعتراض به او انداخت. " میخوای تمام نه ماه آینده از این وضعیتت علیه من استفاده کنی؟ "
" نه عزیزم، فقط برای هفت ماه و نیم این کارو می کنم. بعد از اون مجبورم یه چیز دیگه علیهت پیدا کنم. " کتلین به سمت او رفت و از عضلات منقبضش آویزان شد. به محض اینکه بازوی دوون دورش حلقه شد، کتلین یک دستش را نوازشگرانه پشت گردن او سراند تا آرامش کند. زمزمه کرد:" می دونی که نمی تونم بذارم قبل از شام یه نفر رو بکشی. این کارت تمام برنامه های اهل خونه رو بهم می ریزه. "
رایز آنقدر درد داشت که متوجه اطرافش نبود. نیمه گلوله شده روی پهلو باقیماند، رنگ برنزه صورتش به سفیدی گراییده بود.
هلن روی زمین نشسته و سر او را روی پایش گذاشته بود. با نگرانی پرسید: " کجات صدمه دیده؟ پشتت؟ "
" شونه ام. امروز صبح.... در رفته بود. "
" پیش دکتر رفته بودی؟ "
" آررره. " پارچه دامن او را که بین انگشتانش مچاله کرده بود رها کرد. زمزمه کرد: " خوبم. " به سختی حرکت کرد تا از جایش بلند شود و بعد مکث کرد و از درد فریاد کشید.
هلن به کمکش رفت و خودش را ستون بازوی سالمش کرد. هلن وقتی به طور تصادفی پهلوی دردناک او را فشرد، احساس کرد رایز تکانی خورد. با نگرانی گفت: " آسیب ها بیشتر از شونه ات هست. "
رایز اجازه داد خنده ای بریده بریده از دهانش خارج شود. " عزیز دل، هیچ عضو قابل حرکتی توی بدنم نیست که درد نکنه. " با تلاش زیاد به حالت نشسته در آمد و پشتش را به نزدیکترین صندلی تکیه داد. چشمانش را بست، اجازه داد نفس لرزانش بیرون بیاید و سعی کرد خودش را با هجوم دردهای درونش تطبیق دهد.
هلن با اضطراب پرسید: " چیزی نیاز داری؟ من چیکار می تونم بکنم؟ " دسته ای از موهای سیاه و سنگین رایز روی پیشانه اش ریخته بود، و هلن با نوک انگشتان ظریفش آنها را به عقب راند.
پلک های رایز بالا رفت و هلن خودش را خیره در چشمان قهوه ای تیره و داغ او دید. " می تونی باهام ازدواج کنی. "
دوون که آمده و پشت هلن ایستاده بود با کج خلقی پرسید: " چه بلای لعنت شده ای سرت اومده، وینتربورن؟ "
کتلین یادآوری کرد: " خودت کوبیدیش به دیوار. "
" قبلاً بدترین هاش رو سرش آوردم، و هرگز باعث نشده بیفته روی زمین. " هردو مرد بکسور بودند و در یک باشگاه مشت زنی به سبک ساواته آموزش دیده بودند، سبکی که از نوعی مبارزه خیابانی در پاریس سرچشمه گرفته بود.
هلن درحینی که توضیح می داد سرش را به سمت آن دو بالا گرفت. " شونه آقای وینتربورن امروز صبح از جا در رفته. "
دوون اول حیرت زده و بعد عصبانی شد. " گندش بزنن، چرا هیچی در این مورد نگفتی؟ "
چشمان رایز باریک شدند. " چیزی رو تغییر می داد؟ "
" نه بعد از گندی که به بار آوردی. "
کتلین درحالیکه بازوی همسرش را نوازش می کرد با صدایی بسیار آرام پرسید: " چه گندی؟ "
" اون گفت که هلن دیروز به ملاقاتش رفته. تنها. و اونها... " دوون با بیزاری از تکرار آن حرفهای اهانت آمیز حرفش را قطع کرد.
هلن گفت: " حقیقت داره. "
دائماً غافلگیر شدن در طول یک سال گذشته دیگر داشت برای دوون به عادت تبدیل می شد و او را به طور کلی خلع سلاح کرده بود. اما درحینی که به هلن خیره شده بود دهانش مثل در چمدان باز ماند.
هلن با اندکی خوشحالی اضافه کرد. " من مسئولیت کارم رو می پذیرم. " بعد از بیست و یک سال خجالتی بودن، قابل پیشبینی بودن و یک گوشه ساکت نشستن، متوجه شده بود که از شکه کردن دیگران مثل یک تبه کار لذت می برد.
در میان سکوت حیرت زده ای که بوجود آمده بود، به سمت رایز چرخید و شروع کرد به بازکردن گره کراوات اش.
رایز دستش را بالا آورد تا جلوی کارش را بگیرد، اما از درد به خود پیچید. با صدایی گرفته گفت: " عزیز دل، چیکار داری می کنی؟ "
هلن یقه کت او را کنار زد. " می خوام یه نگاهی به شونه ات بندازم. "
" اینجا نه. قبلاً به یه دکتر نشونش دادم. "
هلن متوجه میل رایز به تنهایی شد. اما هیچ راهی وجود نداشت که او اجازه دهد رایز درحالیکه زخمی و دردمند است خانه راونل را ترک کند. " ما باید مطمئن بشیم که دوباره از جا در نرفته باشه. "
" بنظر نمیرسه. " اما وقتی هلن با دقت کت را از روی شانه او کنار زد، رایز از درد به خس خس افتاد.
کتلین فوراً به کمک آمد و سمت دیگر او زانو زد. اخطار داد: " حرکت نکن. بذار ما کارمون رو بکنیم. "
آن دو شروع کردن به کندن لباسهای او. رایز خودش را آماده کرد اما به محض اینکه آنها کت را کشیدند آنها را به کناری هل داد. " آییییی. "
هلن مکث کرد و با نگرانی به کتلین نگاه کرد. " مجبوریم پاره اش کنیم. "
رایز می لرزید و چشمانش بسته شده بود.
زمزمه کرد: " چی خیال کردین، صبح یه پیراهنم رو پاره کردن. دست از سر این یکی بردارین. "
کتلین نگاهی التماس آمیز به شوهرش انداخت.
دوون با یک آه رفت تا چیزی از روی میز کتابخانه بردارد و برگشت تا روی زمین به آنها ملحق شود. به محض نشستن، با تکانی چاقوی نقره ای ضامن داری با تیغه بلند و براق را باز کرد.
صدای خفیف باز شدن آن باعث شد رایز چشم باز کند و در واکنش به حرکت تیغه چاقو خودش را عقب بکشد. حرکتی که برای مقابله با خطر به خودش داد باعث شد ناسزا گویان روی نشیمن گاهش بیفتد.
دوون کنار او روی زمین نشست و با بدجنسی گفت: " سخت نگیر، چلمنگ. قصد ندارم بکشمت. وقتی فهمیدم توی یه روز دو تا پیراهن و یه کت از دست دادی دلم خنک شد. "
" نمی خوام... "
دوون به نرمی اخطار داد: " وینتربورن، تو به همسر من توهین کردی، به دختر عموی من دست درازی کردی و حالا برنامه شام خوردن من رو به تاخیر انداختی. الان بهترین وقته که دهنت رو بسته نگه داری. "
رایز اخم کرد و درحینی که دوون با مهارت تمام درحالی بکار بردن تیغه چاقو بود آرام سرجایش ماند. چاقو روی درز پارچه لغزید تا اینکه لباس ها مثل درخت غان که پوست می اندازد از روی بدن او پایین ریخت. رایز به کتلین گفت: " خانم، " مکث کرد تا از میان دندانهای به هم فشرده اش نفس بکشد و ادامه داد: " بخاطر رفتار اون روزم معذرت میخوام. بخاطر حرفهایی که زدم. من ." – وقتی کتلین به آرامی آستین لباس را از بازوی آسیب دیده او بیرون کشید فریادش به هوا رفت- " عذرخواهی لازم نیست. "
کتلین کت را تا کرد کناری کذاشت و گفت: " من به همون اندازه مقصر بودم. " با دیدن نگاه حیرت زده رایز، مصمم ادامه داد: " با یک انگیزه آنی عمل کردم و موقعیت مشکلی برای همه به وجود آوردم. خودم بهتر از همه می دونستم که تنها نباید به خونه یه مرد مجرد برم، اما نگرانیم برای هلن باعث شد این اشتباه رو مرتکب بشم. عذرخواهیتون رو می پذیرم آقای وینتربورن، اگه شما هم مال من رو بپذیرید. "
رایز اصرار کرد: " تقصیر من بود. نباید بهت توهین می کردم. از حرفهایی که زدم منظوری نداشتم. "
کتلین او را خاطر جمع کرد: " می دونم. "
" هرگز از تو خوشم نیومده. به جز یه نفر به هیچ زن دیگه ای نمی تونم فکر کنم. "
لبهای کتلین بخاطر خنده ای که جلویش را گرفته بود لرزیدند. " این احساس متقابله آقای وینتربورن. میشه صلح کنیم و از اول شروع کنیم؟ "
دوون با عصبانیت پرسید: " کاری که با هلن کرده چی؟ "
رایز محتاطانه به چاقویی که پیراهنش را می درید نگاه کرد.
هلن با عجله گفت : " اون تقصیر من بود. من دیروز بدون دعوت به فروشگاه رفتم و اصرار کردم آقای وینتربورن رو ببینم. بهش گفتم که هنوز می خوام باهاش ازدواج کنم و مجبورش کردم حلقه ام رو با یه حلقه جدید عوض کنه و بعدش... راهم رو با اون یکی کردم. " هلن با تشخیص اینکه حرفش باعث اشتباه شده است مکث کرد. " البته نه توی فروشگاه. "
کتلین مستقیم به آنها نگاه کرد و به هلن گفت: " عزیز من ،امیدوارم رایز زیاد دست و پا نزده باشه."
دوون نگاهی طعنه آمیز به همسرش انداخت. " کتلین، خیلی لطف می کنی اگه به ساتون بگی که یکی از پیراهن های من رو بیاره. یکی از اون تنگ هاش رو. "
کتلین روی پاهایش بلند شد. " بله، عالیجناب. شاید باید بگم علاوه بر پیراهن... " با کنار رفتن پیراهن و نمایان شدن شانه های فراخ رایز، کتلین با دیدن شانه به شدت کبود او حرفش را قطع کرد. به شدت دردناک بنظر می رسید، عضلات به شکل آشکاری در زیر گوشت برآمده شده بودند.
هلن با نگاهی نگران ساکت مانده بود. به خودش اجازه داد انگشتانش به آرامی دور مچ رایز حلقه شود، و متوجه متمایل شدن نامحسوس بدن او به سمت خودش شد، انگار که رایز داشت سعی می کرد لمس دست او را با تمام وجود جذب خودش کند.
دوون مختصر پرسید: " چی باعث این آسیب شده؟ " برای رایز سرتکان داد تا به سمت جلو خم شود تا او بتواند نگاهی به پشت او بیندازد، جایی که چندین کبودی دیگر پوست کهربایی او را رنگین کرده بود.
رایز غرغر کرد: " همراه سورین برای دیدن یک بلوک از ساختمان های نزدیک تقاطع کینگ رفته بودیم. یه مقدار از آوار ساختمون لعنتی فرو ریخت. "
دوون بیشتر ابرو درهم کشید. " از کی تا حالا انقدر حادثه خیز شدی؟ "
رایز با ترش روئی گفت: " از وقتی که شروع به وقت گذروندن با دوستام کردم."
دوون پرسید: " فکر کنم آرزوی زیادیه اگه امیدوار باشم آوار روی سورین هم ریخته باشه؟ "
" اون حتی یک خراش هم برنداشت. "
دوون آه کشید و به سمت کتلین چرخید. " ما به نوشیدنی و چند تا کیسه یخ هم علاوه بر پیراهن نیاز داریم. و یه پماد درست شده از کافور- از همون نوع هایی که برای دنده شکسته من استفاده کردیم. "
کتلین به او لبخند زد. " یادمه. " به سمت در رفت و آن را باز کرد، ناگهان با دیدن جمعیتی که پشت در گوش ایستاده بودند سرجایش متوقف شد. نگاهش روی سه ندیمه، یک پادو، خانم آبوت و خدمتکار مخصوص دوون چرخید.
مدیره خانه اولین نفری بود که واکنش نشان داد. با صدای بلند گفت: " داشتم به همتون می گفتم که وقتشه برگردین سر کار و بارتون. "
کتلین برای خفه کردن خنده اش گلویش را صاف کرد و گفت: " ساتون، بهت نیاز دارم تا چند تا وسیله برای مهمونمون بیاری. صدای کنت ترنر رو واضح شنیدی یا لازمه لیستش رو برات تکرار کنم؟ "
پیشخدمت با وقار تکرار کرد:" نوشیدنی، یخ، پماد و یه پیراهن. همچنین یه پارچه بلند برای بستن بازوی آقا آماده می کنم. "
به محض رفتن ساتون، کتلین به سمت مدیره خانه چرخید : " نگران شکسته های گلدون چینی ای هستم که تصادفاً شکسته. "
قبل از اینکه خانم آبوت بتواند جواب دهد، هر سه ندیمه با هیجان داوطلب جمع آوری آن شدند. اما سوال اینجا بود که آیا این شور و شوق برای کمک است یا تمایل به دیدن وینتربورن با بالا تنه بدون لباس. قضاوت در این باره با دیدن گردن کشیدن آنها و خیره شدنشان به درون اتاق بسیار راحت بود.
مدیره خانه ندیمه ها را از آنجا راند و اعلام کرد: " خودم این کارو انجام میدم، خانم. به زودی با جارو برمی گردم. "
کتلین به سمت دوقلوها که در آستانه در باقیمانده بودند چرخید و گفت: " چیزی هست که بخواید بپرسید، دخترا؟ "
پاندورا امیدوارانه به او نگاه کرد: " میشه به آقای وینتربورن سلام کنیم؟ "
" بعداً عزیزا. اون الان توی موقعیت خوبی نیست. "
کاساندرا با حرارت گفت: " لطفاً بهش بگین که ما خیلی ناراحتیم که ساختمون روش سقوط کرده. "
وقتی کتلین پاسخ داد خنده در صدایش مشهود بود. " حرفهای محبت آمیزتون رو بهش می رسونم. حالا، وقتشه که برید. "
دوقلوها با بی میلی از کتابخانه دور شدند.
کتلین بعد از بستن در اتاق به سمت گروه نزدیک صندلی رفت. سر راهش یک پتوی تاشده که روی دسته صندلی بود را برداشت.
دوون درحال بررسی شانه رایز بود، آن را با دقت لمس کرد تا مطمئن شود که استخوان از جایش در نرفته باشد. با لحن خشنی گفت: " تو الان باید خونه ات توی تختخواب باشی، نه اینکه توی لندن دوره بیفتی و به زنان جوانی که بهشون دست درازی کردی پیشنهاد ازدواج بدی. "
رایز اخم کرد: " اولاً که من دوره نیفتادم، دوماً هلن.... خدا لعنتت کنه، درد می کنه! " رایز از پا در آمده، سرش را روی سینه اش خم کرد..
هلن با دلسوزی به او نگاه کرد، می دانست که چقدر از اینکه همه چیز تحت کنترلش نباشد متنفر است. رایز همیشه خوش لباس بود و روی خودش کنترل داشت. او به مردی موفق، تجملی و با وقار مشهور بود. هیچ کدام از اینها با خرد و خمیر، کبود و بدون لباس روی کف زمین افتادن سازگاری نداشت.
هلن به نرمی پرسید: " و دوماً؟ " رایز را به یاد حرف نیمه کاره اش انداخت.
رایز با سری که هنوز پایین بود با لحنی خشن گفت: " تو دست خورده نیستی، تو بی نقصی. "
قلب هلن با دردی شیرین فشرده شد. به شدت دلش می خواست به رایز تسلی دهد. در عوض به سختی با خودش جنگید تا فقط موهای سیاه او را به نرمی نوازش کند. رایز درست مثل یک گرگ مهربان سرش را به سمت دست نوازشگر او فشار داد. دست هلن از روی یک سمت صورت او به سمت آرواره و بعد پایین تر تا استخوان محکم شانه سالم او حرکت کرد.
دوون درحالیکه روی پاهایش می ایستاد گفت: " وضعیت شونه به نظر ثابت می رسه، فکر نمی کنم دوباره آسیب دیده باشه. هلن، اگه تو به نوازش این عوضی درست جلوی چشمای من ادامه بدی، مجبور می شم شونه سالمش رو هم بشکونم. "
هلن با کم روئی دستش را پس کشید.
رایز سرش را بلند کرد و نگاهی مصیبت زده به دوون انداخت. " هلن امشب با من از اینجا میره. "
صورت دوون سخت شد. " اگه فکر می کنی... "
هلن شتابان حرف او را قطع کرد: " اما ما از قبل در مورد عروسی توی ماه جون صحبت کردیم، و از همه مهم تر، ما دوست داریم که دعای خیر شما رو داشته باشیم، پسر عمو دوون. "
کتلین با زیرکی گفت :" بفرمائید آقای وینتربورن. " جلو آمد تا پتوی پشمی را روی نیم تنه گندمگون او بیندازد. " بیاید کمک کنیم روی نیمکت بشینه. زمین خیلی کثیفه. "
رایز غرغر کرد:" به کمک نیاز ندارم. " با تلاش خودش را روی صندلی چرمی بالا کشید. " هلن، برو وسایلت رو بسته بندی کن. "
هلن مملو از سرگشتگی بود. نمی توانست خودش را راضی به مخالفت با رایز کند، بخصوص که او زخمی و آسیب دیده بود. اما دلش نمی خواست به این شکل خانه راونل ها را ترک کند. دوون فوق العاده مهربان بود که اجازه داده بود او و دوقلوها در اورسبی پریوری بمانند، درحالیکه هرکسی جای او بود بدون لحظه ای درنگ آنها را پی کارشان می فرستاد. هلن هیچ تمایلی به جداشدن از خانواده، فرار با عشقش و از دست دادن حضور همه آنها در مراسم عروسی اش را نداشت.
به کتلین نگاه کرد و در سکوت از او کمک خواست.
کتلین فوراً منظور او را فهمید و با لحنی آشتی جویانه با رایز شروع به صحبت کرد: " مطمئناً هیچ نیازی به این کار نیست آقای وینتربورن. هردوی شما سزاوار یک جشن از پیش برنامه ریزی شده با حضور دوستان و خانواده هستید. نه یه کار بی فکر و عجولانه. "
رایز متقابلاً جواب داد: " چطور یه کار عجولانه برای تو و ترنر خوب بود، اگه اون منتظر برگزاری مراسم عروسی نموند، چرا من بمونم؟ "
کتلین قبل از اینکه با آزردگی جواب او را بدهد لحظه ای مکث کرد: " ما انتخاب دیگه ای نداشتیم. "
برای ذهن زیرک رایز تنها دو ثانیه طول کشید تا معنی حرف او را درک کند. صراحتاً گفت: " شما باردارید، تبریک می گم. "
دوون غرغر کرد: " مجبور نبودی بهش بگی. "
کتلین درحالیکه خودش هم می نشست به او لبخند زد. " اما عالیجناب، آقای وینتربورن به زودی عضوی از خانواده میشه. "
دوون قسمت بالای صورتش را با یک دست مالید، انگار که این حرف باعث سردرد ناگهانی او شده باشد.
رایز عمداً خودش را عصبانی نشان داد. " ممکنه همین اتفاق به زودی برای هلن بیفته. اون هم می تونه یه بچه داشته باشه. "
هلن دست دراز کرد تا پتو را روی شانه او جابجا کند و گفت: " هنوز که چیزی معلوم نیست. اگه معلوم بشه که اینجوریه، مطمئناً برنامه مون عوض می شه. اما میخوام تا مطمئن نشدیم صبر کنم. "
رایز به هلن خیره شد و هیچ تلاشی برای پنهان کردن میل آتشینی که زیر ظاهر آرامش وجود داشت نکرد. گفت: " نمی تونم برات صبر کنم. "
دوون با لحنی سرد گفت: " اما این کارو می کنی، این شرط من برای رضایت دادن به این ازدواجه. تو با هلن مثل یه مهره پیاده توی بازی شطرنج رفتار کردی تا موقعیت رو به نفع خودت تغییر بدی. حالا دندت نرم مجبوری تا ماه جون صبر کنی، چون مدتها طول می کشه تا بتونم بدون اینکه دلم بخواد خفه ات کنم بهت نگاه کنم. در ضمن، راونل ها به اندازه کافی توی لندن موندن. حالا که کارهام روی روال افتاده، درنظر دارم خانواده رو به همپشایر برگردونم. " با ابرویی بالارفته نگاهی به کتلین انداخت، و او به موافقت سری تکان داد.
در همین لحظه، صدای ناله ای از پشت در کتابخانه بگوش رسید که گفت: " نهههههههه! "
کتلین مات و مبهویت به سمت صدا نگاه کرد و فریاد کشید: " پاندورا، خواهشاً استراق صمع نکن. "
صدایی ناراضی بگوش رسید: " این پاندورا نیست، کاساندرا هستم. "
صدای دیگری با اوقات تلخی گفت: " نخیرم، من کاساندرا هستم و پاندورا داره سعی می کنه منو به دردسر بندازه! "
دوون گفت: " هر دوی شما به دردسر افتادین، برین طبقه پایین. "
یکی از آنها گفت: " هردوی ما نمی خوایم لندن رو ترک کنیم. " دیگری اضافه کرد: " حومه شهر خیلی خسته کننده است. "
دوون به کتلین نگاه کرد و لحظاتی بعد هردوی آنها داشتند سعی می کردند صدای خنده شان را ساکت کنند.
رایز طلبکار شد. " کی هلن رو ببینم؟ "
بنظر می رسید دوون از اوقات تلخی رفیق پیشینش لذت می برد. " اگه دست من باشه، تا زمان عروسی نمی تونی ببینیش. "
رایز توجهش را به سمت هلن معطوف کرد: " عزیزم، میخوام که تو.... "
هلن التماس آمیز گفت: " لطفاً از من نخواه، ازدواج توی ماه جون چیزی بود که از قبل برنامه ریزی کرده بودیم. تو هیچ چیز رو از دست نمی دی. ما دوباره نامزد هستیم و به این شکل ما رضایت خانواده من رو هم داریم. "
هلن به جنگ میان احساسات در صورت رایز نگاه کرد: خشم، غرور، نیاز.
با ملایمت پرسید: " لطفاً، بگو که منتظرم می مونی. "
پیام بگذارید