کتاب راونل ها - جلد دوم (ازدواج وینتربورن) - فصل دوازدهم
هلن در طبقه بالا جلوی قفسه کتابهای درون کتابخانه زانو زده و آنهایی که میخواست بسته بندی کند را از میان ردیف ها بیرون می کشید. در طول سه هفته ای که به اورسبی پریوری بازگشته بود، یک اتاق را مملو از اثاثیه ای کرده بود که میخواست به خانه جدیدش ببرد. هر شی معنایی شخصی برایش داشت، مثلاً جعبه زرشکی رنگ دوخت و دوز که متعلق به مادرش بود، یک سینی نقاشی شده از جنس چینی با تصویر فرشتگان، یک قالیچه پادری که با طرح کشتی نوح و حیوانات درون آن قلاب دوزی شده بود و یک صندلی اتاق نشیمن با پشتی بلند که مادربزرگ مادری اش در طول ملاقاتش با آنها همیشه روی آن استراحت می کرد.
مشغول ماندن تنها راهی بود که هلن می توانست حواسش را از اشتیاق دیوانه واری که به قلبش هجوم می آورد پرت کند. با دلتنگی با خودش فکر کرد، نوستالژی. راحتی آشنای خانه جذابیتش را برای او از دست داده بود و عادات معمولش حالا به چشمش تبدیل به کارهایی بیهوده شده بود. حتی مراقبت از ارکیده ها و تمیرین نواختن پیانو برایش کسل کننده بود.
چطور چیزی در مقایسه با رایز وینتربورن می توانست سرگرم کننده بنظر برسد؟
او ساعات بسیار کمی را تنها با او گذرانده بود، اما همان چند ساعت در مقایسه با روزهای راکدی که الان می گذراند به شدت خوشایند بودند.
دست به سمت روزنگاشت های ارکیده مادرش دراز کرد، آنها را بیرون کشید و یکی بعد از دیگری درون صندوق چوبی گذاشت. این سری شامل دوازده دفترچه با جلد آبی ساده بود، با صفحاتی که به جای دوخته شدن توسط چسب بهم چسبانده شده بودند. ارزش اینها برای هلن غیر قابل وصف بود.
جین، لیدی ترنر، هرکدام از آنها را با اطلاعاتی درباره ارکیده ها شامل طرحی ساده از انواع گل های ارکیده و حاشیه نویسی ای درباره طبیعت منحصر به فرد و ویژگی های آنها پُر کرده بود. گاهی اوقات از این دفترچه های برای نگاشتن خاطرات روزانه اش استفاده کرده و تفکرات و مشاهدات شخصی اش را در آنها نوشته بود.
خواندن این روزنگاشت ها به هلن کمک می کرد تا بیشتر از آنچه در زندگی اش توانسته بود مادر گریزانش را بشناسد. جین هفته ها و گاهی ماه ها در لندن می ماند و تربیت کودکانش را بر عهده مدیره و خدمتکاران خانه می گذاشت. حتی زمانهایی که جین در اورسبی پریوری بود، بیشتر شبیه مهمانی زیبا می رسید تا یک مادر. هلن نمی توانست بیاد بیاورد حتی یک بار مادرش را بدون آرایش، بدون جواهراتش که از گوش، گردن و مچ هایش آویزان باشد و یک گل ارکیده تازه بر روی موهایش دیده باشد.
هیچ کسی نمی توانست تصور کند جینی که معمولاً بخاطر زیبایی و لطافتش مورد تحسین قرار می گرفت، نگرانی ای در این دنیا داشته باشد. هرچند در خلوت روزنگاشت هایش، جین خودش را زنی مضطرب و تنها معرفی کرده است که از ناتوانی اش برای به دنیا آوردن پسرهای بیشتری نا امید است.
بعد از به دنیا آمدن دوقلوها که با خطر همراه بود، جین در دفترش نوشته بود مثل یه سوسیس درحال نصف شدن بودم. قبل از اینکه از بستر زایمان بلند شوم، کنت از من دو وارث دیگر طلب کرد. چرا حداقل یکی از این دوتا یه پسر نشد؟
و در دفترچه ای دیگر.... هلن کوچک ثابت کرده که میتواند مواظب دوقلوها باشد. اقرار می کنم، بیشتر از آنی که نشان میدهم دوستش دارم، هرچند می ترسم او برای همیشه یک موجود کوچک و رنگ پریده باقی بماند.
با وجود کلمات نیش داری که جین نوشته بود، هلن با او احساس همدردی می کرد که به شکل رو به افزایشی از ازدواجش با ادمون یا همان کنت ترنر احساس ناراحتی می کرد. پدرش مردی سرخورده و شوهری سختگیر بود. خلق و خوی او از حالت سوزان تا حالت منجمد مدام در نوسان بود و به ندرت با ثبات باقی می ماند.
تازه بعد از فوت مادرش بود که هلن بالاخره فهمید چرا والدینش همیشه تمایلی به تصدیق موجودیت او نداشتند.
او زمانی به حقیقت پی برد که در خلال بیماری پدرش از او پرستاری می کرد. بیماری ای که شکار در یک روز سرد و مرطوب برای او به ارمغان آورده بود. با وجود تلاش دکتر برای بازگرداندن سلامتی او، ادمود به سرعت به سمت انحطاط پیش می رفت. از زمانی که کنت به هزیان گویی افتاد، هلن به نوبت با کمک کوینسی، پیشخدمت مورد اعتماد کنت، بر بالینش می نشستند. آنها شربت و جوشانه های گیاهی برای نرم کردن گلوی دردناکش به او می دادند و پماد روی سینه اش می گذاشتند.
هلن به آرامی بزاقی که بخاطر سرفه های مداوم روی چانه پدرش ریخته بود را پاک کرد و زمزمه کرد: " دکتر به زودی میاد. اون رو برای ویزیت یه بیمار به دهکده احضار کردن، اما گفت که زیاد طول نمی کشه. "
کنت چشمان مرطوبش را باز کرد و با صدایی خشک گفت: " من می خوام یکی از بچه هام .... همراهم باشن....حالا که دارم به آخر زندگیم نزدیک میشم. نه تو. "
هلن با این فکر که کنت او را تشخیص نداده است با ملایمت پاسخ داد: " من هلن هستم، پاپا. من دخترتم. "
" تو مال من نیستی.... هرگز نبودی. مادرت.... یه عاشق داشت... " تقلای او برای بیشتر حرف زدن منجر به سرفه های بیشتری شد. وقتی گرفتگی گلوی کنت بالاخره آرام شد، او با چشمانی بسته به استراحت پرداخت و از نگاه کردن به او خودداری کرد.
کوینسی بعداً به هلن گفت: " هیچ حقیقتی در اون حرفها وجود نداشته. آقای بیچاره بخاطر تب دیوانه شده. و مادرت، خدا بیامرزدش، توسط مردان زیادی تحسین می شد که این موضوع حسادت کنت رو بر می انگیخت. بند بند وجود تو یه راونله، خانم. هرگز به این موضوع شک نکن. "
هلن وانمود کرد که حرفهای کوینسی را باور کرده است. اما خودش می دانست که کنت حقیقت را گفته. این موضوع توضیح می داد که چرا او مثل باقی راونل ها به سرعت عصبانی نمی شود. هیچ عجیب نبود که والدینش او را تحقیر می کردند- او کودکی متولد شده از گناه بود.
در طول آخرین لحظات هوشیاری کنت، هلن دوقلوها را به کنار بستر او آورد تا خداحافظی کنند. هرچند به دنبال تئو فرستاد، او نتوانست به موقع خودش را برساند. بعد از اینکه پدرشان به حال احتضار افتاد، هلن این توانایی را در قلبش نیافت تا دوقلوها را در لحظات مرگ کنت کنارش نگهدارد.
کاساندرا درحالیکه کنار پاندورا روی یک صندلی کوچک نشسته و با دستمال درون دستش چشمان قرمزش را پاک می کرد زمزمه کرد: " ما مجبوریم بمونیم؟ " آن دو هیچ خاطره محبت آمیز از کنت نداشتند، نه نصیحتی و نه داستانی که بتوانند بیاد بیاورند. تنها کاری که می توانستند انجام دهند نشستن آنجا و گوش دادن به نفس کشیدن ضعیف او و انتظار برای فوت او بود.
پاندورا با صدایی یکنواخت گفت: " بهرحال اون دوست نداره ما اینجا باشیم، اون هرگز هیچ توجهی به هیچ کدوم از ما نداشت. "
هلن با احساس دلسوزی برای خواهران جوانش، آنها را میان بازوانش گرفت. قول داد: " من باهاش می مونم، براش دعا کنید و یه کار انجام بدین تا آرومتون کنه. "
آن دو با سپاسگزاری اتاق را ترک کردند. کاساندرا در آستانه در مکث کرد تا آخرین نگاه را به پدرش بینداز، درحالیکه پاندورا جست خیز کنان بدون اینکه به پشت سر بنگرد مستقیم بیرون رفت.
هلن به کنار تخت رفت و به هیکل بلند و لاغر اندام کنت نگاه کرد که در تخت بزرگ، پیر و چروکیده بنظر می رسید. رنگ چهره اش به رنگ خاکستری و مومی تغییر کرده بود، گردن ورم کرده خطوط آرواره اش را محو کرده بود. آن همه اراده زندگی درونش به شعله ای سوسو زننده و رو به افول تبدیل شده بود. هلن با خود تصور کرد، بنظر می رسید در طی دو سال گذشته بعد از مرگ جین کنت به آرامی رو به زوال رفته بود. شاید برای همسرش غمگین بوده. آنها رابطه ای پیچیده داشتند، دو نفر که با رنجش و نا امیدی به یکدیگر متصل شده بودند همانطور که زوج های دیگر با عشق بهم وصل می شدند.
هلن به خودش جرات داد تا دست کنت را بگیرد، مجموعه ای از رگ ها و استخوانهایی که پوششی از پوست داشت. فروتنانه گفت: " متاسفم که تئو اینجا نیست. می دونم من کسی نیستم که میخواستی تا آخر کنارت باشم. بخاطر این هم متاسفم. اما نمی تونم بذارم به تنهایی با مرگ روبرو بشی. "
به محض تمام شدن حرف هلن، کوینسی وارد اتاق شد. چشمان سیاه و فرورفته او از اشکهایی می درخشید که سُر می خوردند و در ریش های سفیدش ناپدید می شدند. کوینسی بدون هیچ کلامی رفت و روی نیمکت کنار پنجره نشست، تا به همراه هلن منتظر بماند.
یک ساعت بعد، آن دو کنت را تماشا کردند که هر نفسش از قبلی آرامتر می شد. تا اینکه بالاخره ادموند، لرد ترنر، با مشایعت یک خدمتکار و دختری که از خون خودش نبود دار فانی را وداع گفت.
بعد از فوت کنت، هلن هرگز شجاعت صحبت با تئو درباره اصل و نسبش را پیدا نکرد. هلن احساس می کرد که او مطمئناً می داند. به همین دلیل بود که دلش نمی خواست او را به اجتماع معرفی کند و به همین دلیل مثل پدرش با نوعی تحقیر به او می نگریست. هلن نمی توانست خودش را راضی کند که این موضوع را پیش کتلین یا دوقلوها اعتراف کند. حتی با اینکه هیچ کار اشتباهی نکرده بود، از اینکه یک کودک نامشروع بود احساس شرم می کرد. مهم نبود تا چه حد سعی کند نادیده اش بگیرد، این راز مثل یک عقرب در انتظار آزاد شدن درونش می لولید.
به این خاطر که هنوز این موضوع را به رایز نگفته بود از درون خودخوری می کرد. می دانست که رایز عاشق ازدواج با یک دختر اشرافی است. به همین علت اعتراف به این که او یک راونل نیست به شکل باورنکردی ای مشکل تر می شد. رایز نا امید خواهد شد و با تحقیر به او خواهد نگریست.
با این حال.... حق داشت که بداند.
هلن آه عمیقی کشید و باقی روزنگاشت ها را در صندوق بسته بندی کرد. همینطور که سرسری به قفسه خالی کتابخانه نگاه می کرد، متوجه یک کاغذ کوچک رنگ و رو رفته در گوشه ای خاک گرفته شد. هلن اخم کرد و روی آرنجش تکیه کرد تا دستش به انتهای قفسه کتاب برسد.
یک کاغذ یادداشت مچاله شده.
سرجایش نشست، با دقت کاغذ مچاله شده را باز کرد و متوجه چند خط نوشته با دست خط مادرش شد. کلمات کشیده تو از حد معمول نوشته شده بودند و جملات به سمت پایین شیب پیدا کرده بودند.
" آلبیون عزیزم
می دونم که احمقانه هست که ازت درخواست عشق داشته باشم وقتی که به وجودش شک دارم. چرا هیچ خبری از طرف تو نمی رسه؟ قول هایی که داده بودی چی میشه؟ اگه منو رها کنی، مطمئن باش که هلن هرگز مورد عشق و محبت مادرش قرار نمی گیره. گریه اون رو توی گهواره تماشا می کنم و نمی تونم خودم رو راضی کنم که لمسش کنم. اون باید به تنهایی گریه کنه، درست مثل من، حالا که تو منو ترک کردی باید گریه کنم.
نمی خوام نجیب باشم. عشق من با این دلایل تغییر نمی کنه. برگرد پیشم و من قسم می خورم بچه رو از خودم دور کنم. به همه میگم که بچه ناخوش بوده و باید توسط یه پرستار در منطقه ای گرم و خشک بزرگ بشه. ادموند مخالفت نمی کنه- اون خیلی هم خوشحال میشه که این بچه از خونه دور بشه.
تا زمانی که با احتیاط پیش بریم، هیچ چیز بین ما عوض نمیشه آلبیون.
چیز دیگری وجود نداشت. هلن نامه نیمه تمام را چرخاند ولی سمت دیگر کاملاً سفید و خالی بود.
هلن خودش را درحالی یافت که گوشه چروکیده کاغذ را روی زمین صاف می کند و کف دستش را روی آن فشار می دهد. احساس پوچی می کرد، درونش میزبان احساساتی شده بود که تا به حال هیچ تمایلی به قبول یا بررسی آنها نداشت.
آلبیون.
هرگز نمی خواست اسم پدرش را بداند. اما نمی توانست جلو خودش را بگیرد تا برایش مهم نباشد او چطور مردی بود. آیا هنوز زنده است؟ و چرا جین هرگز نامه را تمام نکرد؟
" هلن! "
فریادی غیر منتظره هلن را به دنیای واقعی بازگرداند. با حواس پرتی سرش را به سمت کاساندرا که به سرعت وارد اتاق شد بلند کرد.
کاساندرا با هیجان فریاد زد:" بسته های پستی رسیده، و یه صندوق از طرف فروشگاه وینتربورن اومده! پیشخدمت اون رو به طبقه پایین آورده. باید مستقیماً بیای اونجا، ما میخوایم... " با اخم مکث کرد. " تمام صورتت قرمزه. چه اتفاقی افتاده؟ "
هلن خودش را وادار کرد بگوید: " گرد و خاک کتابه. داشتم دفترچه های مامان رو بسته بندی می کردم و این کار بدجوری منو به عطسه انداخت. "
" نمیشه بعداً تمومش کنی، خواهش می کنم، هلن عزیزم؟ ما میخوایم همین الان هدیه ات رو باز کنیم. روی بعضی از جعبه ها نوشته فاسد شدنی و ما فکر می کنیم ممکنه اونها شیرینی باشن. "
هلن نامه را به زیر پارچه دامنش سراند و با حواس پرتی گفت: " چند دقیقه دیگه میام پایین. "
" می تونم در مورد کتابها بهت کمک کنم؟ "
" ممنون عزیزم، اما ترجیح می دم خودم انجامش بدم. "
کاساندرا آهی کشید و آرزومندانه گفت: " صبر کردن خیلی سخته. "
نگاه خیره هلن روی صورت خواهرش باقیماند و متوجه شد که اخیراً کاساندرا حالت های بچگانه صورتش را از دست داده است. او داشت به شکل حیرت انگیز شبیه جین می شد، با زیبایی معصومانه ساختار صورتش، لبهای قلوه ای، حلقه های مویی به درخشش آفتاب و چشمانی آبی با مژه های پرپشت.
خوشبختانه کاساندرا نمونه ای ملایمتر و بی نهایت مهربانتر از مادرشان بود. و پاندورا، با تمام روحیات شیطنت آمیزش، دوست داشتنی ترین دختری بود که می توانست تصور کنی. بخاطر وجود دوقلوها خدا را شکر کرد- آنها همیشه عضوی جدا نشدنی از زندگی او و منبع عشقی که هرگز رو به زوال نخواهد رفت بوده اند.
هلن پیشنهاد داد: " چرا شما بدون من شروع نمی کنید؟ من هم به زودی پایین به شما ملحق میشم. اگه کسی مخالفت کرد، بهشون بگید که من شما رو به عنوان نماینده رسمی خودم انتخاب کردم. "
کاساندرا با رضایت خندید. " اگه شیرینی هم بود قبل از اینکه پاندورا همه رو بخوره یه کمی برات کنار میذارم. " او درحالیکه بدون متانت بالا و پایین می پرید به سرعت از اتاق خارج شد و و فریاد کشان به سمت پله های بزرگ منتهی به طبقه پایین دوید. " هلن میگه بدون اون شروع کنیم! "
هلن با حواس پرتی لبخند زد و لحظاتی سرجایش باقیماند و به وزن نامرئی اسرار و خاطرات دردناکی در آن صندوقچه بود اندیشید. با اینکه جین و ادموند هر دو به جایگاه ابدیشان رسیده بودند، بنظر می رسید هنوز قدرت آسیب رساندن به فرزندانشان از ورای قبر را دارند.
اما او این اجازه را به آنها نخواهد داد.
چشمانش را قاطعانه روی هم گذاشت، در صندوقچه را بست و زمزمه های گذشته را ساکت کرد. نامه ناتمام مادرش را برداشت به سمت شومینه رفت و آن را روی زغالهای گداخته گذاشت. کاغذ کهنه جمع شد و قبل از اینکه با شعله ای سفید بسوزد به خود پیچید.
آنقدر آن را تماشا کرد تا تک تک کلمات به خاکستر تبدیل شدند.
و او درحینی که از اتاق خارج می شد دستانش را برای تکاندن گرد و غبار بهم کوبید.
پیام بگذارید