کتاب راونل ها - جلد دوم (ازدواج وینتربورن) - فصل دوم
هلن با کمروئی تلاش کرد او را به عکس العمل وادارد. اما هیچ پاسخی یا حرکتی جزئی ناشی از اشتیاق درکار نبود.
بعد از لحظاتی، هلن نا مطمئن عقب کشید.
رایز نفس نفس زنان با ترش روئی به هلن خیره شد.
هلن با احساس نا امیدی که در معده اش چرخ می خورد، نمی دانست حالا چکار کند.
بسیار کم درباره مردها می دانست. تقریباً هیچ چیز. از زمان کودکی، او و خواهرانش پاندورا و کاساندرا، در انزوای خانه خانوادگی خارج از شهرشان زندگی کرده بودند. خدمتکاران مرد در اورسبی پریوری همیشه محترم و با ادب بودند، و مستاجرین و تاجرین شهر فاصله محترمانه شان را با سه دختر کنت حفظ می کردند.
با نادیده گرفته شدن توسط والدینش و برادرش تئو، که بیشتر اوقاتِ زندگی کوتاهش را در مدرسه های شبانه روزی لندن سپری کرده بود، باعث شده بود تا هلن در جهان منزوی کتابها و تصوراتش زندگی کند. همسر آینده خیالی اش شبیه رومئو، هیتکلیف (کتاب بلندی های بادگیر) ، آقای دارسی ( کتاب غرور و تعصب )، ادوارد راچستر، سِر لانسلوت، سیدنی کارتن و مجموعه ای از شاهزادگان افسانه ای با موهایی طلائی بودند.
اینطور بنظر می رسید که او هرگز مورد خواستگاری یک مرد واقعی قرار نخواهد گرفت. اما دوماه پیش، دوون، پسرعمویی که به تازگی میراث تئو را به ارث برده بود، از دوستش رایز وینتربورن دعوت کرد تا تعطیلات کریسمس را کنار خانواده آنها بگذراند- و همه چیز از آن موقع عوض شد.
اولین باری که هلن آقای وینتربورن را دید، روزی بود که او با پای شکسته به املاک آورده شد. در حادثه ای شُکه کننده، قطار دوون و آقای وینتربورن که از لندن به همپشایر می آمد با چند واگن ماسه تصادف کرد. به طور معجزه آسایی هر دو مرد از حادثه نجات یافتند، اما هردو متحمل جراحاتی شدند.
درنتیجه تعطیلات کوتاه مدت آقای وینتربورن تبدیل به تقریباً یک ماه اقامت در اورسبی پریوری شد، تا به اندازه کافی سلامتی اش را بدست آورد که بتواند به لندن بازگردد. حتی با وجود جراحت هایش او چنان نیروی اراده ای از خود نشان میداد و هلن را آنقدر هیجان زده می کرد که باعث نگرانی بود. برخلاف تمامی قوانین آداب و معاشرت، هلن در مراقبت از او کمک کرده بود. درحقیقت بر این کار اصرار ورزیده بود. هرچند این کار را تحت عنوان یک دلسوزی ساده انجام داده بود، تنها دلیلش فقط این نبود. حقیقت این بود که، هلن تابحال هرگز تا این حد مجذوب این مرد درشت هیکل، غریبه با موهای تیره که لهجه ای خشن داشت نشده بود.
با بهتر شدن وضعیت آقای وینتربورن، او بر مصاحبت هلن اصرار کرده بود، تا برایش کتاب بخواند و ساعت ها صحبت کند. هیچ کسی در زندگی هلن تا این حد به او علاقه نشان نداده بود.
آقای وینتربورن به شکل گیرایی خوش تیپ بود، نه شبیه آن شاهزادگان خیالی، بلکه با مردانگی غیرقابل انعطاف که هروقت نزدیک هلن بود اعصاب او را به پرش وا می داشت. زوایای صورتش برجسته بودند، بینی ای محکم، لبهایی پُر و بی نقص داشت. پوستش طبق مد روز سفید و نگ پریده نبود بلکه رنگی براق و مسی رنگ داشت و موهایش کاملاً سیاه بود. هیچ گونه اشرافی گری و کوچکترین اثری از ظرافت در او دیده نمی شد. او به شدت باهوش و پیچیده بود، اما چیزی متمدنانه در رفتارش وجود نداشت. اندکی خطرناک و مثل آتشی زیر خاکستر بود.
بعد از اینکه او همپشایر را ترک کرد، املاک کسل کننده، آرام و روزها خسته کننده شدند. هلن مدام به یاد او بود.... جذابیتش در زیر ظاهر سرسختش.... آن لبخند های نادر و خیره کننده اش.
در کمال حیرت هلن، بنظر نمی رسید او هیچ اشتیاقی به بازگشت نامزدیشان داشته باشد. بنظر می رسید غرور رایز بخاطر عدم پذیرش احساساتش آسیب دیده ، و هلن برای تسکین دادن آن دیر کرده بود. اگر فقط میتوانست زمان را به قبل از روزی که در خانه راونل ها از او کام گرفته بود بازگرداند، در آن موقعیت کاملاً متفاوت عمل می کرد. آن اتفاق تنها به این خاطر افتاد که هلن عمیقاً از رایز ترسیده بود. او لب های هلن را لمس کرده و او را به شدت وحشت زده کرده بود. آن روز رایز بعد از چند کلمه خشن آنجا را ترک کرد. و قبل از امروز آن آخرین باری بود که هلن او را دیده بود.
اگر در گذشته هلن اندکی سربه هوایی دخترانه—یا چندین بوسه دزدکی با پسرهای جوان می داشت، شاید رویارویی با آقای وینتربورن تا این حد او را وحشت زده نمی کرد. اما او در کل هیچ تجربه ای نداشت. و آقای وینتربورن یک پسر بچه معصوم نبود، بلکه یک مرد بزرگسال باتجربه بود.
بدترین قسمت موضوع- رازی که هلن نمی توانست پیش هیچ کسی اعتراف کند- این بود که به رغم ناراحتی اش از آنچه اتفاق افتاده، شروع کرده بود به هر شب رویا دیدن درباره لب های وینتربورن روی لبهای خودش، بارها و بارها. در بعضی از رویاهایش رایز به او نزدیک تر هم شده بود. هلن نفس نفس زنان و آشفته از خواب می پرید و از خجالت سرخ می شد.
با نگاه کردن به وینتربورن همان آشفتگی در معده اش به پیچش افتاد. با صدایی که تنها اندکی لرزش داشت گفت: " بهم نشون بده چطور دوست داری این کارو انجام بدی. همونطور که خوشحالت می کنه لمسم کن. "
در میان شگفتی هلن، یک گوشه لب رایز با حالتی ناشی از تفریح و استهزا جمع شد. " منو تو آب نمک خوابوندی، مگه نه؟ "
هلن با گیجی به او خیره شد. " توی آب نمک... "
رایز توضیح داد: " می خوای تا زمانی که از پول بادآورده ترنر مطمئن نشدی منو توی چنگت داشته باشی. "
هلن آشفته و بخاطر تمسخر موجود در لحن صدای او ناراحت شد. " چرا نمی تونی باور کنی که من برای دلیلی به غیر از پول میخوام باهات ازدواج کنم؟ "
" تنها دلیلی که تو منو قبول کردی بخاطر نداشتن جهیزیه بود. "
" این درست نیست... "
رایز طوری که انگار نشنیده ادامه داد. " شما باید با یکی در سطح خودتون ازدواج کنید خانم. مردی با رفتار و منش مناسب و شجرنامه ای خوب. اون شخص می دونه با شما چطور رفتار کنه. شما رو توی خونه ییلاقی نگه میداره، جایی که بتونید به ارکیده هاتون رسیدگی کنید و کتابتون رو بخونید..."
هلن منفجر شد. " این برخلاف چیزیه که من نیاز دارم. " به این شکل تند و بی پروا حرف زدن معمولاً عادت هلن نبود، اما او ناامیدتر از آنی بود که اهمیت بدهد. کاملاً واضح بود که رایز میخواهد او را از سرش باز کند. چطور می توانست متقاعدش کند که حقیقتاً او را می خواهد؟
هلن ادامه داد: " من تمام زندگیم رو صرف خوندن درباره داشته های مردم دیگه کردم. دنیای من خیلی کوچیک بوده. هیچ کسی باور نمی کنه که اگر من تا این حد منزوی و تحت نظر نگهداشته نمی شدم، می تونستم پیشرفت کنم. مثل یه گل توی گلخونه. اگر من با کسی مثل خودم ازدواج کنم، همونطور که شما پیشنهاد می کنید، دیگران هرگز چیزی که هستم رو نمی بینن. فقط چیزی که باید باشم باقی می مونم. "
" چرا فکر می کنی من فرق می کنم؟ "
" بخاطر اینکه فرق داری. "
رایز چنان نگاه مچ گیرانه ای به هلن انداخت که او را به یاد برق تیغه چاقو انداخت. بعد از سکوتی عجیب و سنگین، بی ادبانه گفت: " تو مردهای کمی رو میشناسی. برو خونه، هلن. در طول فصل مهمانی ها یه نفر رو پیدا می کنی، و بعد از خدا متشکر می شی که من باهات ازدواج نکردم. "
هلن سوزشی در چشمانش احساس کرد. چطور به این سرعت همه چیز خراب شد؟ چطور به همین راحتی او را از دست داد؟ رنجیده و ناراحت گفت: " کتلین نباید از طرف من با شما صحبت می کرد. فکر می کرد داره از من محافظت می کنه، اما... "
" محافظت کرد. "
" نمی خواستم در مقابل تو محافظت بشم. " تلاش برای تسلط بر خودش درست مثل دویدن روی شن و ماسه بود. نمی توانست در میان زوایای احساسات متغیرش راه فراری بیابد. علی رغم تلاش هلن، اشک ها بیرون ریختند و هق هقی شدید از دهانش بیرون پرید. ادامه داد. " یه روز بخاطر سردرد توی تخت موندم و وقتی صبح روز بعد بیدار شدم، نامزدی ما بهم خورده بود و م-من تو رو از دست دادم و حتی .... "
" هلن، این کارو نکن. "
" فکر می کردم این فقط یه سوء تفاهم بوده. فکر می کردم اگه مستقیم باهات حرف بزنم، همه چیز در-درست میشه و... " بغضی دیگر صدایش را خفه کرد. هلن بخاطر احساساتش آنقدر از پا درآمده بود که فقط به شکل مبهمی متوجه شد رایز دور او می پلکد و دستش را به سمتش دراز می کند و بعد عقب می کشد.
" نه. گریه نکن. بخاطر خدا، هلن... "
" نمی خواستم تو رو هُل بدم عقب. نمی دونستم چیکار باید می کردم. چیکار کنم که دوباره منو بخوای؟ "
هلن منتظر جوابی طعنه آمیز یا شاید حتی یک پاسخ ترحم آمیز بود. آخرین چیزی که انتظارش را داشت زمزمه لرزان رایز بود که می گفت: " من می خوامت عزیزم. من بدجوری می خوامت. "
هلن با گیجی و با چشمان اشکی اش پلک زد، مثل یک بچه از میان سکسکه عذاب آور نفس گرفت. لحظاتی بعد، رایز او را محکم به سمت خودش کشید.
صدایش یک اکتاو عمیق تر شد و مثل مخمل سیاه روی گوش هلن کشیده شد. " هیشش، قمری کوچولوی من. هیچ چیز ارزش اشک های تو رو نداره. "
" تو داری. "
آقای وینتربورن خیلی آرام بود. بعد از یک دقیقه، یکی از دستانش به سمت آرواره هلن رفت و انگشت شستش اشک او را پاک کرد. سرآستین هایش را تا آرنج تا زده بود، درست مثل عادت نجارها و کارگرهای مزرعه.
ساعد های او پرمو، عضله ای و مچ هایش قوی بودند. چیزی به شدت آرامش بخش در بودن میان بازوان محکم او وجود داشت. رایحه ای خشک و مطبوعی از رایز متصاعد میشد، مخلوطی از بوی تُرد کتان آهار خورده، پوست مردانه تمیز و صابون اصلاح.
هلن احساس کرد رایز در کمال مراقبت صورت او را به سمت بالا آورد. نفس هایش به گونه هلن می خورد و بوی نعنا با خودش می آورد. با درک اینکه رایز چه قصدی دارد، چشمانش را بست و دلش فرو ریخت انگار که زمین از زیر پایش ناپدید شده باشد.
و بعد رایز تمامش کرد. با سرعتی غافلگیر کننده، سرش را عقب کشید و بازوهای هلن را از دور گردنش باز کرد. وقتی رایز با نیرویی بیشتر از آنچه دقیقاً لازم است هلن را کنار زد، صدایی ناشی از اعتراض از گلوی او بیرون پرید. هلن با گیجی وینتربورن را تماشا کرد که به سمت پنجره رفت. هرچند با سرعت قابل ملاحظه ای از حادثه قطار بهبود یافته بود، هنوز وقتی راه می رفت به شکل خفیفی می لنگید. رایز پشتش را به هلن کرد و روی منظره سرسبز هاید پارک متمرکز شد. وقتی مشتش را به چهارچوب پنجره تکیه داد، هلن دید که دستش می لرزید.
سرانجام رایز نفس نصفه اش را بیرون داد. " نباید این کارو می کردم. "
" من خودم میخواستمت. " هلن از پیش قدم شدنش سرخ شد. " من... فقط ای کاش دفعه اول هم مثل الان بود. "
رایز ساکت ماند و با کج خلقی یقه سفت پیراهنش را کشید.
هلن با دیدن قسمت خالی بالای ساعت شنی، به سمت میز او رفت و ساعت را دوباره سر و ته کرد. " باید از قبل باهات رو راست می بودم. " هلن جریان شن ها را تماشا کرد که ثانیه ای بعد از ثانیه دیگر می گذشت. " اما برام مشکله که در مورد افکار و احساساتم با دیگران صحبت کنم. و من درباره حرف کتلین نگران بودم، که گفت تو به من فقط به چشم یه.... خوب، به چشم یه غنیمتی که باید بدستش بیاری نگاه می کنی. از این می ترسیدم که اون حق داشته باشه. "
آقای وینتربورن چرخید و با دستانی که روی سینه گره کرده بود پشتش را به دیوار تکیه داد. با گفتن حرفش هلن را غافلگیر کرد: " حق با اونه. " گوشه لبش به سرعت کج شد. " تو به زیبایی پرتو مهتاب هستی عزیزم، و من مرد روشنفکری نیستم. من یه بوکسور از شمال ولز هستم با غریزه ای برای پیدا کردن چیزهای گرانبها. البته که تو یه غنیمت برای من بودی. همیشه خواهی بود. اما من برای چیزی بیشتر تو رو نمی خواستم. "
تب و تاب لذت بخشی که هلن احساس می کرد با تمام شدن حرف رایز به طور کل از بین رفت. هلن پلک زنان پرسید: " چرا جمله هات رو گذشته میگی؟ تو... تو هنوز منو میخوای، مگه نه؟ "
" مهم نیست من چی میخوام. ترنر هرگز با این ازدواج موافقت نمی کنه. "
" اون اولین کسی بود که پیشنهاد این وصلت رو داد. به محض اینکه من این موضوع رو روشن کنم که می خوام با تو ازدواج کنم، مطمئنم اون موافقت می کنه. "
مکثی طولانی و ناراحت کننده در ادامه ایجاد شد. " پس، هیچ کسی چیزی به تو نگفته. "
هلن نگاهی سوالی به او انداخت.
آقای وینتربورن دستانش را درون جیب هایش فروکرد و گفت: " روزی که کتلین به ملاقات من اومد، رفتار بدی داشتم. بعد از اینکه به من گفت که تو نمی خوای دوباره منو ببینی، من... " حرفش را قطع کرد و دهانش جمع شد.
هلن با ابروهای گره شده به سرعت گفت: " تو چیکار کردی؟ "
" مهم نیست. ترنر وقتی اومد تا اون رو ببره جلوم رو گرفت. من و اون نزدیک بود درگیر بشیم. "
" جلوی چی رو گرفت؟ تو چیکار کردی؟ "
رایز به سمت دیگری نگاه کرد و دندانهایش را روی هم فشار داد. " من به کتلین توهین کردم. با یه پیشنهاد بی شرمانه. "
چشمان هلن گشاد شدند. " واقعاً که اون حرفها رو نزدی؟ "
رایز بی ادبانه جواب داد. " معلومه که منظوری نداشتم. من حتی یه انگشت هم به اون نزدم. من تو رو می خواستم. من هیچ علاقه ای به اون ریزه میزه غرغرو ندارم، فقط بخاطر دخالتش از دستش عصبانی بودم. "
هلن نگاهی سرزنش آمیز به او انداخت. " با این حال یه عذرخواهی به اون بدهکاری. "
رایز جواب داد: " اون هم هزینه یه همسر به من بدهکاره. "
هرچند هلن از استدلال ناگهانی رایز عصبانی شد اما زبانش را نگهداشت. با داشتن یک خانواده بدنام بخاطر طبع شرور و سمج، هلن به خوبی ارزش انتخاب زمان درست برای تذکر خطای کسی را می دانست. در این لحظه، آقای وینتربورن در وضعیتی بود که به هر کار خطایی تن در دهد.
اما او حقیقتاً رفتار بدی داشته- و حتی اگر کتلین او را ببخشد، احتمالش کم است که دوون هم از این کارش چشم پوشی کند.
دوون دیوانه وار عاشق کتلین بود و به همراه آن تمام احساس حسادت، انحصار طلبی ای که نسل ها در خانواده راونل وجود داشت به حد اعلا رسیده بود. با اینکه دوون به نوعی معقول تر از کنت های پیشین بود، نمی شد زیاد روی او حساب کرد. هر مردی که کتلین را بترساند یا اذیت کند باید وصیت نامه اش را بنویسد.
بنابراین معلوم شد چرا دوون با این سرعت موافقتش را با بهم زدن نامزدی اعلام کرد. اما این حقیقت که نه دوون و نه کتلین هیچ کدام از این ها را به هلن نگفته بودند، طاقت فرسا بود. خدایا، تا کی می خواستند با او مثل یک بچه رفتار کنند؟
هلن بدون فکر گفت: " می تونیم با هم فرار کنیم. " هرچند این ایده جاذبه کمی برای خودش داشت.
آقای وینتربورن اخم کرد. " من می خوام یه ازدواج کلیسایی داشته باشم یا کلاً بیخیالش می شم. اگه ما فرار کنیم، هیچ کسی هرگز باور نمی کنه تو به خواست خودت با من اومدی. لعنت به من اگه اجازه بدم مردم پشت سرم بگن عروسم رو دزدیم. "
" هیچ راه دیگه ای وجود نداره. "
وقفه ای طولانی اتفاق افتاد، آنقدر شوم که هلن احساس کرد تمام موهای بازویش در زیر آستین لباس مور مور شدند.
" یه راه هست. "
صورت رایز تغییر کرد و چشمانش درنده و حسابگر شدند. هلن با درکی ناگهانی فهمید، این همان نسخه از آقای وینتربورن است که مردم با ترس و وحشت از آن یاد می کنند، مثل دزد دریایی که در لباس کاپیتان خودش را جا می زند.
رایز گفت: " راه دیگه اینه که اجازه بدی از دوشیزگی درت بیارم. "
پیام بگذارید