کتاب راونل ها - جلد دوم (ازدواج وینتربورن) - فصل سوم
هلن در میان افکار مغشول و پر هرج و مرجش، به سمت یکی از قفسه های کتاب در گوشه دفتر عقب نشینی کرد.
حتی با اینکه به شدت از کاری که انجام داده بود ترسیده بود، گفت: " من نمی فهمم. "
وینتربورن پرسه زنان و آرام به دنبال هلن رفت. " ترنر بعد از اینکه بفهمه تو دست خوردی دیگه روی حرفش اصرار نمی کنه. "
" ترجیح می دم دست نخورده بمونم. " دقیقه به دقیقه نفس کشیدن سخت تر می شد. لباس هایش مثل آرواره ای دور او محکم شده بودند.
رایز گفت: " اما تو می خوای با من ازدواج کنی. " به هلن رسید و یک دستش را روی قفسه کتاب کنار او تکیه داد. " نمی خوای؟ "
از نظر اخلاقی این کار گناه بود. از نظر عملی هم ریسک بودن با او بسیار زیاد بود.
یک فکر نفرت انگیز رنگ از روی هلن پراند. چه می شد اگر آقای وینتربورن با او رابطه داشته باشد و بعد، از ازدواج سرباز زند؟ چه می شد اگر او قابلیت چنین کینه جوئی را داشته باشد که او را رسوا و بعد ترک کند؟ هیچ مرد محترمی چنین پیشنهادی به او نخواهد داد. تمام آرزوهایش برای داشتن خانه و خانواده ای برای خودش برباد خواهد رفت. در این صورت باری بردوش خویشاوندانش و محکوم به زندگی با شرم و وابستگی خواهد شد. اگر باردار شود، او و کودکش مطرود اجتماع خواهند شد. و حتی اگر اینطور نشود، رسوایی او هنوز چشم انداز ازدواج خواهران جوانترش را خراب خواهد کرد.
هلن پرسید: " چطور می تونم اعتماد داشته باشم که تو بعدش کار درست رو انجام میدی؟ "
صورت آقای وینتربورن تیره شد. " زیر سوال بردن شخصیت من رو که نادیده بگیریم، فکر می کنی اگه من چنین کاری بکنم چه مدت ترنر می ذاره زنده بمونم؟ قبل از اینکه شب بشه، اون منو پیدا و مثل یه گوزن شکارم می کنه. "
هلن با اوقات تلخی گفت: " هرکاری ازش برمیاد. "
رایز حرفش را نادیده گرفت. " من هرگز تو رو ترک نمی کنم. اگه یه شب با تو باشم، تو مال من خواهی شد، برای اطمینان می تونیم روی یه سنگ قسم بخوریم. "
" یعنی چی؟ "
" یکی از تشریفات مذهبی توی ولز هست. یک مرد و یک زن با سنگی که بین دستان بهم پیوسته اشون هست با هم پیمان می بندن. بعد از مراسم، باهم سنگ رو توی دریاچه می ندازن و زمین خودش به بخشی از سوگند اونها تبدیل میشه. از اون لحظه، تا جهان باقی هست اونها به هم وفادار خواهند موند. " نگاه رایز در نگاه هلن قفل شد. " چیزی که من میخوام رو بهم بده، و دیگه هرگز چیزی نمی مونه که آرزوش رو داشته باشی. "
رایز داشت دوباره به او فشار می آورد. هلن احساس کرد از نوک سر تا کف پا عرق کرده است. گفت: " برای فکر کردن به زمان نیاز دارم. "
بنظر می رسید آقای وینتربورن از پریشانی او سوء استفاده کرد. " من بهت پول و ثروت میدم تا مال خودت باشه. یه اصطبل پر از اسب های اصیل. یه خونه و یه شهر تجاری دورش و یک گردان خدمتکار تا منتظر یک اشاره تو باشن. هیچ ثروتی انقدر زیاد نیست که ارزش تو رو داشته باشه. تنها کاری که باید انجام بدی یک شب بودن با منه. "
هلن دستانش را بالا آورد تا شقیقه هایش را بمالد، امیدوار بود یک حمله میگرنی دیگر در راه نباشد. " نمی تونیم همینطوری بهشون بگیم که من دیگه دوشیزه نیستم؟ دوون حرف من رو در این مورد باور می کنه. "
حتی قبل از اینکه هلن جمله اش را تمام کند، آقای وینتربورن سرش را به مخالفت تکان داد. " من به یه وثیقه جدی نیاز دارم. اینطوری یه معامله توی دنیای تجارت شکل می گیره. "
هلن اعتراض کرد. " این یه گفتگوی تجاری نیست. "
رایز یک دنده بود. " می خوام مطمئن بشم که تو تا قبل از ازدواج نظرت رو عوض نمی کنی. "
" من این کارو نمی کنم. تو به من اعتماد نداری؟ "
" دارم. اما بعد از اینکه یک شب باهم بودیم بیشتر بهت اعتماد دارم. "
این مرد غیر قابل نفوذ بود. هلن برای پیدا کردن راه حل دیگری به تکاپو افتاد، به دنبال چیزی بود تا مقابله به مثل کند، اما با گذشت هر ثانیه احساس می کرد او لجوج تر می شود.
هلن آزرده گفت: " این پیشنهاد مربوط به غرورت میشه. تو عصبانی هستی و بهت برخورده چون فکر می کنی من تو رو رد کردم و حالا میخوای منو تنبیه کنی حتی اگه تقصیر من نباشه. "
ابروهای سیاه او به تمسخر بالا رفت. " تنبیه؟ پنج دقیقه پیش که مشتاق من بودی. "
" پیشنهاد تو خیلی بیشتر از این هاست. "
رایز با لحنی حق به جانب به هلن گفت: " این یه پیشنهاد نیست. یه اتمام حجته. "
هلن با ناباوری به او خیره شد.
تنها انتخاب هلن نپذیرفتن پیشنهاد او بود. یک روزی با مردی واجد شرایط که خانواده اش او را تایید کنند ملاقات خواهد کرد. عضوی از جرگه مردمان با اصالت، نجیب و آرام، با پیشانی ای بلند. آن مرد از او انتظار خواهد داشت تا به عقایدش احترام بگذارد و عقاید هلن را محترم خواهد داشت. و زندگی اش برنامه ریزی شده خواهد بود، هر سال مثل سال قبل.
از طرف دیگر، ازدواج با وینتربور....
هنوز چیزهای زیادی بود که هلن در باره او نمی دانست. از یک زن که شوهرش مالک بزرگترین فروشگاه دنیاست چه انتظاراتی می رود؟ با چه کسانی آشنا خواهد شد و چه کارهایی روزش را پر خواهد کرد؟ و خود وینتربورن، که همیشه طوری لباس می پوشد که انگار با دنیا دعوا دارد و هیچ چیز را فراموش نمی کند.... زندگی به عنوان همسر چنین شخصی چطور خواهد بود؟ دنیای او آنقدر بزرگ بود که هلن به راحتی می توانست تصور کند در آن گم خواهد شد.
هلن با درک اینکه وینتربورن از نزدیک با نگاهی دقیق درحال تماشای او و خواندن تمام مکنونات درونی اش است، پشتش را به او کرد.
با ردیفی از کتابها شامل کاتالوگ ها، کتابهای راهنما و دفاتر کل روبرو شد. اما پایین تر، در میان ردیفی از کتاب های بدرد بخور، هلن مجموعه ای از کتابهایی با عنوان گیاه شناسی دید. پلک زد و از نزدیک تر به آنها نگاه کرد: بروملیا ( اسم یک نوع گل)، شرح مختصری در باب مدیریت گلخانه، انواع ارکیده و گونه های آن، سرشماری ارکیده های شناخته شده و کشت ارکیده.
این کتابها در باره ارکیده اتفاقی در این اتاق گردآوری نشده بودند.
کاشتن ارکیده ها یکی از علایق و سرگرمی های هلن بود از زمانی که مادرش پنج سال پیش فوت کرد و مجموعه ای شامل حدود دویست گلدان ارکیده برایش باقی گذاشت. از آنجایی که هیچ کسی در خانواده داوطلب به مراقبت از آنها نشده بود، هلن این مسئولیت را برعهده گرفت. ارکیده ها گیاهانی بدقلق و پرزحمت بودند که هرکدام سلایق خودشان را داشتند. اوایل هلن هیچ جذابیتی در وظیفه ای که به او محول شده بود نمی دید، اما بعد از مدتی، به ارکیده ها علاقمند شد.
همانطور که روزی به کتلین گفته بود، گاهی اوقات مجبوری عاشق چیزی شوی قبل از اینکه به نظرت دوست داشتنی بیاید.
کتابی طلاکوب که لبه هایش گل نقاشی شده بود را لمس کرد. پرسید: " کی اینها رو جمع کردی؟ "
صدای آقای وینتربورن از پشت سرش و نزدیک او بگوش رسید. " بعد از اینکه اون گلدون ارکیده رو به من دادی. نیاز داشتم بدونم چطور ازش مراقبت کنم. "
چندین هفته قبل، داشت از مراسم شام خانواده راونل باز می گشت که هلن بدون برنامه قبلی یکی از ارکیده هایش را به او داده بود. یک واندای آبی روشن، حساس ترین و با ارزش ترین گیاه او. هرچند از ظاهرش بنظر نمی رسید که از این هدیه احساساتی شده باشد، آن را از هلن گرفت و با وظیفه شناسی از آن مراقبت کرد. اما از لحظه ای که نامزدیشان بهم خورد، آن را پس فرستاد.
هلن در کمال حیرت، کشف کرده بود که این گیاه حساس با مراقبت های او رشد هم کرده بود.
هلن گفت: " پس خودت ازش مراقبت کردی. براش نگران بودم. "
" البته که خودم مراقبش بودم. اصلاً قصد نداشتم توی امتحان تو شکست بخورم. "
" یه امتحان نبود، یه هدیه بود. "
" اگه تو میگی پس حتماً همینطوره. "
هلن با اوقات تلخی چرخید تا با او روبرو شود. " کاملاً انتظار داشتم بکشیش و با این وجود قصد داشتم باهات ازدواج کنم. "
لبهای وینتربورن جمع شدند. " اما من قصد نداشتم. "
هلن ساکت و در تلاش برای متعادل کردن افکار و احساساتش بود قبل از اینکه مشکل ترین تصمیم زندگی اش را بگیرد. اما آیا این تصمیم واقعاً تا این حد پیچیده بود؟ ازدواج همیشه یک ریسک بود.
هرگز نمی دانی یک مرد به چه نوع شوهری ممکن است تبدیل شود.
برای آخرین بار، هلن به خودش اجازه داد به انتخاب ترک اینجا فکر کند. با خودش تصور کرد که به بیرون از دفتر او می رود، وارد کالسکه خانوادگی می شود و به سمت خانه راونل ها در خیابان آدلی جنوبی می رود. و همه چیز به خیر و خوشی تمام خواهد شد. آینده اش مثل هر دختر جوانی در موقعیت او خواهد بود. فصل مهمانی های لندن، مراسم رقص و شام را پیش رو داشت، که همه اینها به ازدواج با مردی ختم خواهد شد که هرگز به آن خوبی که هلن او را درک خواهد کرد، هلن را نخواهد شناخت. هلن نهایت تلاشش را خواهد کرد تا هرگز به این لحظات ننگرد و به این فکر نکند که چه اتفاقی می افتاد، یا ممکن بود به کجا برسد، اگر به وینتربورن جواب بله می داد.
به یاد مکالمه ای که امروز صبح قبل از ترک خانه با خانم آبوت مسئول خانه داشت افتاد. مسئول خانه خانمی گوشتالود و مرتب با موهایی نقره ای بود که چهار دهه در استخدام خانواده راونل بود و با شنیدن اینکه هلن قصد دارد بدون همراهی کسی از خانه بیرون رود به شدت اعتراض کرده بود.
هلن به او گفته بود: " من به کنت ترنر خواهم گفت که بدون اطلاع کسی از خونه بیرون اومدم. و خواهم گفت که راننده کالسکه رو مجبور کردم منو به خونه وینتربورن ببره و تحدیدش کردم که در غیر این صورت پیاده خواهم رفت. "
" خانم، هیچ چیزی ارزش چنین ریسکی رو نداره! "
در هر صورت، وقتی هلن توضیح داد که قصد دارد با امید به دوباره برقرار کردن نامزدی اش، رایز وینتربورن را ملاقات کند، بنظر می رسید مسئول خانه دلیلی برای مردد شدن پیدا کرد.
خانم آبوت موافقت کرد. " نمی تونم بهت خورده بگیرم، مردی مثل اون... "
هلن کنجکاوانه به او خیره شده و متوجه نرم شدن چهره اش بخاطر افکار رویا گونه اش شده بود. " پس، شما آقای وینتربورن رو تائید می کنید؟ "
" بله، خانم. اوه، می دونید که مردم بخاطر پیشرفت اجتماعیش به اون میگن نو کیسه. اما در لندن واقعی – جایی که صدها هزار نفر هر روز کار می کنن و تا اونجایی که می تونن تلاش می کنن- وینتربورن یه افسانه هست. اون کاری رو انجام داده که بیشتر مردم حتی شجاعت آرزو کردنش رو هم ندارن. یه پادوی مغازه بود و حالا از ملکه گرفته تا گدا همه اسمش رو می شناسن. وجود اون به مرد م این امید رو میده که اونها هم ممکنه توی محیط زندگیشون پیشرفت کنن. "
مسئول خانه با لبخند خفیفی اضافه کرد. " و هیچکس نمی تونه منکر خوش قیافه بودن و اینکه عین کولی ها پوست قهوه ای داره بشه. تمام زن ها، اصیل زاده یا از طبقات پایین، شیفته اش می شن. "
هلن نمی توانست این موضوع را رد کند که جاذبه شخصی آقای وینتربورن رتبه بالایی در لیست اولویت های او داشته. مردی با درجه اجتماعی او، انرژی قابل توجهی از خود منتشر می کرد، نوعی انرژی حیوانی که هلن آن را ترسناک و همچنین غیر قابل مقاومت یافته بود.
اما چیز دیگری هم در مورد او وجود داشت.... از هر شخص دیگری فریبنده تر بود. این اتفاق در طول معدود لحظاتی که وینتربورن با او مهربان بود رخ داد، همان زمانی که انگار غم و اندوه عمیقی که درهای قلب هلن را مهر و موم کرده بودند ترک برداشتند. وینتربورن تنها شخصی بود که به این قسمت از قلبش دست یافته و ممکن بود یک روزی بتواند احساس تنهایی همیشگی هلن را از بین ببرد.
اگر با آقای وینتربورن ازدواج می کرد، شاید از کارش پشیمان می شد. اما نه به این زودی ها که اگر این شانس را از دست می داد افسوس می خورد.
تقریباً به شکلی معجزه آسا، همه چیز در ذهنش سرجای خودش قرار گرفت. با روشن شدن مسیر در ذهنش، احساس آرامش او را در برگرفت.
نفس عمیقی کشید و نگاهش را به سمت وینتربورن بالا آورد و گفت: " خیله خوب، با آخرین پیشنهادت موافقم. "
پیام بگذارید