وقتی وارد اتاق نشیمن پر از جار و جنجال و شادی شد، روحش سبک شد. وست و دوقلوها روی زمین مفروش نشسته بودند و بسته بندی جعبه ها را باز می کردند، درحالیکه کتلین در گوشه ای مشغول بازکردن مکاتبات و نامه ها پشت میز تحریر بود.

وست درحالیکه نوار دور جعبه فروشگاه وینتربورن را باز می کرد گفت: " همیشه فکر می کردم از عشق و عاشقی خوشم نمیاد. اما الان بهم ثابت شد که همیشه به جنبه های بدش فکر می کردم. عشق و عاشقی از اون کارهاییه که بهتره بگیری تا اینکه بخوای بدی. "

وستون راونل شباهت زیادی به برادر بزرگترش داشت، مردی خوش قیافه و چشم آبی با همان هیکل خوش ترکیب و جذابیتی شرورانه بود. در چند ماه گذشته، او خودش را وادار کرده بود تا آنجا که ممکن است درباره کشاورزی و دامداری بیاموزد. شرور پیشین هرگز خوشحال تر از زمانی نبود که یک روز کامل را در کنار مستاجرین سرگرم کار روی مزرعه گذرانده و با چکمه ها و شلواری گلی به خانه بازگشته باشد.

پاندورا پرسید: " تا حالا با کسی عشق و عاشقی راه انداختی، پسرعمو وست؟ "

" فقط اگه مطمئن باشم که خانمی انقدر باهوشه که منو قبول کنه این کارو می کنم. " وست با دیدن هلن در آستانه در با حرکتی فرز از جایش بلند شد.

هلن روی یکی از صندلی های اشغال نشده جای گرفت و با لحنی آرام گفت: " پس قصد نداری ازدواج کنی؟ "

وست با لبخند یک جعبه اطلس آبی رنگ را روی پای او گذاشت. " چطور می تونم با خوردن یک دونه شیرینی از توی این جعبه راضی بشم؟ "

هلن در جعبه را برداشت و چشمانش با تشخیص گنجینه ای از خوراکی ها گشاد شد، جعبه مملو از شکلات های کاراملی، ژله، تکه های میوه خشک، انواع تافی ها و تکه های مارشمالو بود که همه شان در میان کاغذ های مومی پیچیده شده بودند. نگاه متعجبش به تپه ای از ظرف های خوراکی روی هم انباشته شده افتاد... ژامبون دودی، برش های بیکن، یک جعبه پر از برش های سالمون، قوطی های کره وارداتی دانمارکی، کنسروهای دنبلان و یک کیسه پُر از روغن خرما. آنجا یک سبد مملو از میوه های گلخانه ای، حلقه های بزرگ پنیر بایر پیچیده در کاغذ پوستی سفید، برش های کوچک پنیر پیچیده در کاغذ های مشبک، شیشه های مربای انجیر، ترشی تخم بلدرچین، بطری های طلایی رنگ شربت میوه که باید در لیوان های بلند و باریک سرو میشد و یک قوطی طلائی رنگ از اسانس کاکائو.

هلن درحالیکه دستپاچه می خندید گفت: " آقای وینتربورن چه فکری کرده؟ غذای کافی برای یه ارتش فرستاده. "

وست گفت: " کاملاً واضحه که اون عاشق کل خانواده هست. نمی تونم جای بقیه صحبت کنم، اما من یکی که به همون اندازه عاشقشم."

صدای مشتاق کتلین از گوشه اتاق شنیده شد که گفت: " می تونم تمام اون ژامبون ها رو تنهایی بخورم. " در طول چند روز گذشته، کتلین اشتهایی سیری ناپذیر در یک لحظه و لحظه ای بعد حالت تهوع را با هم تجربه کرده بود.

وست خندید. روی پاهایش ایستاد و یک شیشه پلمب شده مغز بادام را برای او برد. " از این میخوای؟ "

کتلین با کنجکاوی در شیشه را باز کرد و یک دانه بادام خورد. وقتی داشت آن را می جوید صدای خرش خرش آن در تمام اتاق شنیده می شد. بعد ازاینکه از آن خوشش آمد به سرعت تعدادی دیگر از آنها بلعید.

وست با مخلوطی از سرگرمی و مهربانی تماشا می کرد. " انقدر با عجله نخور عزیزم، خفه می شی. " به سمت میز کنار دیوار رفت تا یک لیوان آب برایش بریزد.

کتلنی اعتراض کرد. " دارم از گرسنگی می میرم و این بادوم ها همون چیزیه که ویارش رو داشتم، فقط  تا همین الان نمی دونستم. آقای وینتربورن فقط یه شیشه از اینها فرستاده؟ "

هلن داوطلبانه گفت: " مطمئنم من ازش بخوام بیشتر می فرسته. "

" این کارو میکنه؟ چون... " کتلین ناگهان ساکت شد و توجهش روی نامه ای که در دست داشت متمرکز شد.

هلن با احساس خطر از اینکه اتفاق وحشتناکی رخ داده لرزشی ستون فقراتش را فرا گرفت. دید که شانه های ظریف کتلین به جلو خم شد انگار که سعی دارد خودش را از چیزی در امان نگهدارد. کتلین کورکورانه شیشه را روی میز قرار داد، اما آن را خیلی نزدیک به لبه گذاشت. شیشه به سمت زمین سقوط کرد. خوشبختانه گوشه فرش از شکستن آن جلوگیری کرد. بنظر می رسید کتلین حتی متوجه افتادن شیشه نشد، تمام تمرکزش روی نامه بود.

هلن به سمت او شتافت و درست بعد از وست به او رسید. " چی شده، عزیزم؟ "

صورت کتلین به رنگ گچ شد و بریده بریده نفس کشید. زمزمه کرد: " پدرم. فقط تونستم قسمت اول نامه رو بخونم. نمی تونم فکرکنم. " با بیحالی نامه را به دست هلن داد.

خبرها نمی توانستند خوب باشند. تقریباً یک ماه قبل، پدر کتلین، کنت کاربری هنگام سواری در گلنگاریف دچار حادثه شده بود. اسبش روی پا بلند شده و باعث شده بود سر او به سقف دالان برخورد کند. هرچند کاربری از این حادثه جان سالم به در برد، سلامتش رو به زوال رفت.

وست یک لیوان آب به کتلین داد و او هر دو دست کوچکش را انگار که یک بچه باشد دور لیوان حلقه کرد. وست به نرمی گفت: " بخورش عزیز دل. " نگاه نگرانش با نگاه هلن برخورد کرد. " من دوون رو خبر می کنم. باید همین نزدیکی ها باشه. به ملاقات نجارها رفته تا در مورد قطع درخت بلوط در قسمت شرقی املاک صحبت کنه. "

کتلین با صدایی شل ولی آرام گفت: " هیچ نیازی به وقفه توی کار اون نیست. می تونم صبر کنم تا کارش تموم بشه. حالم کاملاً خوبه." لرزان لیوان را به دهانش برد و حداقل نصف آن را با جرعه هایی دردناک نوشید.

هلن از پشت کتلین بدون صدا به وست گفت: " برو. "  وست با سرعت سر تکان داد و آنجا را ترک کرد.

هلن توجهش را به نامه بازگرداند. با خواندن سریع خطوط نامه زمزه کرد: " اون دو روز پیش فوت کرده. مدیر مزرعه نوشته که کنت کاربری بعد از اون حادثه از سردرد و حمله های ناگهانی رنج می برد. سر شب به تختخواب رفته و در خواب فوت شده. " هلن با ملایمت دستی روی شانه کتلین گذاشت. " خیلی متاسفم، عزیزم. "

کتلین با صدایی آرام گفت: " اون آدم عجیبی بود. منو از خودش دور کرد تا با غریبه ها بزرگ بشم. نمی دونم باید چه احساسی درباره اش داشته باشم. "

" می فهمم. "

انگشتان سرد کتلین مال هلن را پوشاند. با لبخندی تیره و ضعیف گفت: " می دونم ."

آنها به همین شکل لحظاتی باقیماندند. پاندورا و کاساندرا مردد نزدیک شدند.

پاندورا کنار صندلی کتلین زانو زد و پرسید: " کاری هست که ما بتونیم انجام بدیم، کتلین؟ "

کتلین با نگاه به صورت های جدی آنها سرش را تکان داد و دست دارز کرد تا آنها را نزدیک تر بخواند. کاساندرا سمت دیگر او زانو زد و کتلین هردوی آنها را میان بازوانش گرفت.

کتلین گفت: " لازم نیست نگران باشید. خوب میشم. چطور می تونم خوب نباشم وقتی چنین خواهرهای عزیزی توی این دنیا دارم؟  " چشمانش را بست و سرش را به پاندورا تکیه داد. " ما توی یه زمان کوتاه از پس بزرگترین مشکلات برمیایم، مگه نه؟ "

پاندورا پرسید: " معنیش اینه که یک سال دیگه عزاداریم؟ "

کتلین او را مطمئن ساخت و آه کشید: " نه برای شما، فقط برای من. با یه شکم بزرگ بخاطر بچه و لباس سیاه عزاداری، شبیه یه کشتی باری پر از آشغال نشون می دم."

کاساندرا گفت: " تو برای اینکه یه کشتی زباله باشی خیلی کوچیکی."

پاندورا اضافه کرد: " تو شبیه یه لنج کوچیکی. "

خنده خشکی از دهان کتلین بیرون پرید. اندکی رنگ به گونه هایش بازگشته بود. از روی صندلی بلند شد و با اندکی تلاش دامنش را صاف کرد. گفت: " کارهای زیادی هست که باید انجام بشه. مراسم تدفین توی ایرلند خواهد بود. " نگاهی اندوهگین به هلن انداخت. " من از وقتی یه بچه بودم به اونجا نرفتم. "

هلن گفت:  "مجبور نیستی همین الان تصمیم بگیری. شاید باید بری طبقه بالا و کمی دراز بکشی. "

" نمی تونم، کارهایی هست که باید... " با ورود دوون به اتاق، کتلین حرفش را قطع کرد.

نگاه مصمم اش از روی کتلین گذشت و روی صورت به رنگ گچ او متوقف شد. به نرمی پرسید: " چی شده، عشقم؟ "

کتلین خیلی تلاش کرد تا صدایش یکنواخت باقی بماند: " پدرم رفته. البته دور از انتظار نبود. می دونستیم که مریضه. "

دوون جلو آمد و بازوهایش را به دور هیکل شق و رق کتلین حلقه کرد. " آره. "

کتلین از بالای شانه او گفت: " من کاملاً آرومم. "

لب های دوون شقیقه او را لمس کرد. " آره. " صورت دوون از نگرانی درهم شده و چشمان آبی اش رنگ محبت گرفته بود.

لحن کتلین واقع گرایانه بود. " قصد ندارم گریه کنم. مطمئناً اون اشک های منو نمی خواست. "

دوون موهای او را نوازش کرد، دستش نیمی از سر کوچک کتلین را پوشانده بود. به نرمی گفت: " پس همه کارها رو به من بسپار. "

کتلین صورتش را میان پیراهن او پنهان کرد. چند ثانیه بعد صدای شکستن بغض او آمد و بدون توقف ادامه یافت. شوهرش گونه اش را روی سر او گذاشت و او را بیشتر به خود نزدیک کرد تا برایش قوت قلب باشد.

هلن با تشخیص اینکه این لحظات به شدت خصوصی هستند به دوقلوها اشاره کرد تا به همراه او اتاق را ترک کنند.

بعد از بسته شدن در، هلن پیشنهاد داد: " بیاین به کتابخونه بریم و سفارش چای بدیم. "

پاندورا با کج خلقی گفت: " کاشکی شیرینی ها رو هم با خودمون آورده بودیم."

در حینی که از میان هال ورودی رد می شدند کاساندرا پرسید: " هلن، حالا چی میشه؟ کتلین واقعاً میخواد برای مراسم خاکسپاری به ایرلند بره؟ "

هلن متفکرانه گفت: " فکر می کنم اگه ممکن باشه باید بره. مهمه که برای آخرین خداحافظی اونجا باشه. "

پاندورا متذکر شد: " اما پدرش که نمی فهمه. "

هلن زمزمه کرد. " نه بخاطر اون، بخاطر خودش باید بره. " یک بازویش را دور خواهرش حلقه و با محبت دست او را نوازش کرد.