کتاب راونل ها - جلد دوم (ازدواج وینتربورن) - فصل شانزدهم
هلن طوری سرش را پایین آورد انگار که روی رفوی لباس روی پاهایش متمرکز شده است. احساس کرد چیزی در معده اش سقوط کرد. به نوعی دستانش به کار آشنای سوزن زدن و دوختن قسمت پاره شده پیراهن ادامه دادند. افکار وحشتناک در سرش در هم آمیخته بودند و او در تلاش بود تا آنها را کنار بزند و بر خودش مسلط شود.
آلبیون یک اسم غیر متداول بود، اما نه خیلی هم غیر معمول. این تشابه می توانست تصادفی باشد.
لطفاً، خدایا، لطفاً یه کاری کن تصادفی باشه.
اوه با نگاه به صورت رایز می شود فهمید که نفرت او از این مرد تا حد مرگ شدید است.
دلواپسی درونش به غلیان افتاد و تلاشش برای آرام باقیماندن بسیار سخت و مشقت بار شد. مجبور بود اتاق را ترک کند. باید جایی می رفت تا بتواند چند نفس عمیق بکشد... و باید کوینسی را پیدا می کرد.
او به همراه رایز به املاک آمده بود. کوینسی بیشتر از هر شخص دیگری از اسرار خانواده آنها آگاه بود. به او اصرار خواهد کرد تا حقیقت را بگوید.
در حینی که گفتگوها ادامه داشت، هلن نخ رفوگری اش را گره زد و به آرامی دستش را به سمت جعبه خیاطی نزدیک پایش دارز کرد. قیچی خیاطی کوچکی که درون جعبه بود را با لمس تشخیص داد و تیغه های تیز آن را از هم باز کرد. عمداً کنار انگشت اشاره اش را روی تیغه قیچی فشرد تا اینکه احساس در و سوزش کرد. به سرعت دستش را عقب کشید و با وحشتی مصنوعی به قطره خون قرمزی که از محل بریدگی بیرون آمد نگاه کرد.
رایز فوراً متوجه شد. کلمه ای ولزی ناشی از بدخلقی بیان کرد و نفسش را با صدا از میان دندان و لب پایینش بیرون فرستاد: " اوووف. " با زور یک دستمال از جیب داخلی کتش بیرون کشید و با چند قدم خودش را به هلن رساند. بدون هیچ حرفی جلویش زانو زد و پارچه را دور انگشت او محکم کرد.
هلن با کمروئی گفت: " قبل از اینکه دستم رو برای برداشتن قیچی دراز کنم باید توی جعبه رو نگاه می کردم. "
چشمان رایز که مملو از سردی بود حالا پراز نگرانی شده بود. با احتیاط، دستمال را بلند کرد تا به بریدگی انگشت او نگاه کند. " عمیق نیست اما نیاز به چسب زخم داری."
کتلین از روی صندلی ای که نشسته بود گفت: " لازمه برای احضار خانم چرچ زنگ بزنم، عزیزم؟ "
هلن آهسته گفت: " ترجیح میدم برم به اتاقم. اونجا با تمام تجهیزاتی که او با خودش میاره راحت تریم. "
رایز روی پاهایش بلند شد و هلن را هم با خود بالا کشید. " من با تو میام. "
هلن دستمال را دور انگشتش نگه داشت و با عجله گفت: " نه، تو بمون. نوشیدنیت رو تموم نکردی. " از کنار او به عقب قدم برداشت. از نگاه جستجوگر او اجتناب کرد و لبخنی سریع به همه تحویل داد و گفت: " دیروقته. وقتشه که استراحت کنم. شب بخیر همگی. "
بعد از اینکه اعضای خانواده با محبت پاسخ دادند، هلن اتاق نشیمن را با گامهایی شمرده ترک کرد، درحالیکه خودش را مجبور می کرد تا راه رفتنش به دویدن تغییر نیابد. راهش را به سمت طبقه پایین ادامه داد، از میان سرسرای اصلی عبور کرد و از راه پله مخصوص مستخدمین به سمت پایین سرازیر شد. در مقایسه با سوت و کوری طبقه همکف، طبقات پایین تر پُر از فعالیت بودند.مستخدمین شامشان را تمام کرده و مشغول تمیز کاری و شستن ظرفها بودند، درحالیکه آشپز مشغول نظارت بر آماده سازی غذای فردا بود.
انفجاری از خنده از سالن مستخدمین بگوش رسید. هلن با نزدیک تر شدن به آستانه در، کوینسی را دید که پشت میزی بلند به همراه گروهی از خدمتکاران مرد و ندیمه ها نشسته است. به نظر می رسید او مشغول تعریف داستان هایی از زندگی جدیدش در لندن است. کوینسی همیشه عضوی دوست داشتنی در میان کارکنان بود و مطمئناً بعد از استخدامش توسط رایز جایش بین آنها خالی می نمود.
همچنان که هلن در فکر جلب توجه او بدون ایجاد وقفه در مجلس آنها بود، صدای مدیره خانه را از پشت سرش شنید.
" لیدی هلن؟ "
هلن چرخید تا با خانم چرچ رو در رو شود که صورت گوشتالودش مملو از نگرانی بود.
" چی باعث اومدن شما به طبقه زیرزمین شده، خانم؟ فقط کافی بود زنگ بزنید، و من یه نفر رو برای شما می فرستادم. "
هلن با لبخندی اندوهناک انگشت آسیب دیده اش را بالا نگهداشت. توضیح داد: " یه حادثه کوچیک با قیچی خیاطی داشتم. فکر کردم بهتره که شخصاً دنبالت بیام. "
خانم چرچ نگاهی به زخم کوچک انداخت و هلن را به اتاق خودش دو در آن طرفتر راهنمایی کرد. آنجا متشکل از دو اتاق بود، یکی برای نشستن و دیگری که خانم چرچ از آن برای انجام کارهای تجاری و مدیریت خانه استفاده می کرد. از زمان های قدیم، هلن می توانست بیاد بیاورد که خانم چرچ یک جعبه بزرگ کمک های اولیه آنجا نگه می داشت. هروقت که تئو، هلن یا دوقلوها خودشان را زخمی یا احساس بیماری می کردند، به اتاق او می رفتند تا بانداژ شوند یا دارو بگیرند و تسلی یابند.
با نشستن پشت میز کوچک، هلن متذکر شد. " امشب همه خوشحال بنظر می رسن. "
خانم چرچ در جعبه دارو را باز کرد. " بله، اونها از اینکه کوینسی برای مدتی برگشته خوشحالن. هزاران سوال ازش پرسیدن، بیشترشون هم در مورد شعبه فروشگاه بوده. کوینسی یه کاتالوگ برای هرکدوم از اونها آورده. هیچکدوم از ما نمی تونستیم تصور کنیم این همه کالا زیر یک سقف وجود داشته باشه. "
هلن گفت: " فروشگاه وینتربورن خیلی مجلله. عین یه کاخ می مونه. "
" همونطور که کوینسی می گفت. " بعد خانم چرچ محل بریدگی را با محلول ضد عفونی مرطوب کرد، یک تکه پارچه ابریشمی سفید برید و آن را با محلول اسطوخدوس آغشته کرد. با مهارت بانداژ را دور انگشت هلن پیچید. " بنظر می رسه خدمت به آقای وینتربورن به کوینسی ساخته. هیچ وقت تا حالا اون رو تا این حد فرز و جوون ندیده بودم. "
" خیلی خوشحالم که این رو می شنوم. در حقیقت... " هلن سعی کرد لحن صدایش را بی تفاوت نگهدارد. " ... می خوام اگه شما اون رو به اینجا بیارین، بصورت خصوصی با کوینسی صحبت کنم. "
" الان؟ "
هلن با سر تکان دادن تایید کرد.
" البته، خانم. " مکثی در ادامه بوجود آمد. " اتفاق بدی افتاده؟ "
هلن کوتاه گفت: " فکر می کنم، بله. "
خانم چرچ ایستاد و اخم کرد. " می خواین کمی چای براتون بیارم؟ "
هلن سرش را به نشانه منفی تکان داد.
" فوراً کوینسی رو میارم. "
دو دقیقه طول نکشید که تقه ای به در خورد و هیکل کوتاه و چهارشانه کوینسی وارد اتاق مدیره خانه شد. گفت: " لیدی هلن. " چشمان سیاه و کشمشی اش در زیر ابروهای بلند و سفیدش به هلن لبخند می زدند.
دیدن او هلن را خوشحال می کرد. با وجود عدم محبت و علاقه از سوی پدر یا برادرش، کوینسی تنها مرد حاضر در زندگی هلن بود. از دوران کودکی، هر زمان که به دردسر می افتاد پیش او می رفت. کوینسی همیشه بدون هیچ درنگی کمکش می کرد، مثلاً زمانی که او به طور تصادفی یک ورق از دانشنامه بریتانیا را پاره کرده بود و کوینسی با استفاده از تیغ کل آن صفحه را حذف کرده و به او اطمینان داده بود خانواده متوجه عدم وجود صفحه مربوط به تاریخ ستاره شناسی کرواسی نمی شوند. یا زمانی که یک مجسمه کوچک چینی را شکسته بود و کوینسی کاملاً دقیق سر مجسمه را چسب زده بود طوری که هیچکس هیچ وقت متوجه شکستن آن نشده بود.
هلن با او دست داد. " متاسفم که برنامه بعد از ظهرت رو قطع کردم. "
کوینسی دست او را به گرمی فشرد و گفت: " هیچ اشکالی نداره، مثل همیشه باعث خوشحالیه. "
هلن با اشاره به صندلی دیگر کنار میز گفت: " لطفاً به من ملحق شو. "
پیشخدمت ایستاده باقیماند درحالیکه چشمانش از نگرانی تکان می خورد. " می دونی که این کار عرف نیست. "
هلن به آرامی سرتکان دادو لبخندی اجباری زد. مکث کرد، کلمات بدون اینکه بخواهد بیرون پریدند. " بله، اما این یه گفتگوی رسمی نیست. من می ترسم... " دوباره سعی کرد و تنها توانست با بی حسی تکرار کند. " من می ترسم. "
کوینسی با حالتی صبور و دلگرم کننده کنار او ایستاد.
هلن بالاخره توانست بگوید: " من یه چیز مهم میخوام بپرسم. نیاز دارم که بهم حقیقت رو بگی. " با وجود مقاومت هلن، اشک های شور از گوشه چشمانش به بیرون راه گرفت و گفت: " فکر کنم خودم از قبل جوابت رو می دونم، اما اگه بهم بگی بهتره... " هلن با دیدن تغییر قیافه کوینسی حرفش را نیمه تمام گذاشت.
انگار که شانه های کوینسی از تحمل وزن سنگین مسئولت به سمت پایین خم شدند.به خودش جرات داد تا بگوید: " شاید، نباید بپرسی. "
" مجبورم. اوه، کوینسی... " در حینی که هلن نگاهش را در نگاه او ثابت کرد، شقیقه هایش نبض گرفتند. " آلبیون وانس پدر منه؟ "
خدمتکار به آرامی به سمت صندلی خالی دست دراز کرد، به سمت خودش کشید و با سنگینی رویش افتاد. دستانش را خم کرد و انگشتان را در هم گره کرد و آنها را روی میز گذاشت. روی تنها پنجره اتاق تمرکز کرد. " تو چنین چیزی رو از کجا شنیدی؟ "
" من یه نامه تموم نشده از مادرم پیدا کردم که برای اون نوشته بود. "
کوینسی ساکت بود. نگاهش به دوردست ها بود، انگار که به لبه دورترین نقطه جهان خیره شده بود. " ای کاش پیداش نکرده بودی. "
" ولی پیدا کردم. خواهش می کنم به من بگو، کوینسی.... اون پدر منه؟ "
توجه او روی هلن بازگشت: " بله. "
هلن به خود پیچید و زمزمه کرد: " آیا شبیه اون هستم؟ "
کوینسی با لحنی آرام گفت: " تو شبیه هیچ کدوم اونها نیستی. تو فقط شبیه خودتی. یه مخلوق منحصر به فرد و دوست داشتنی. "
هلن گفت: " با یه صورت خرگوشی. " و زبانش را گاز گرفت تا جلوی ادامه حرفش را بگیرد. با آزردگی توضیح داد. " مادرم این رو هم توی نامه نوشته بود. "
" مادرت زن پیچیده ای بود. با تمام زنان دنیا و حتی دختر خودش هم رقابت داشت. "
" آیا هیچ وقت عاشق پدرم (منظورش کنت ترنر هست) بود؟ "
کوینسی با حرفش هلن را شگفت زده کرد: " تا آخرین روز زندگیش. "
هلن نگاهی مشکوک به او انداخت. " اما اون و آقای وانس.... "
" اون مرد تنها بی عقلی مادرت نبود. کنت هم همیشه به اون وفادار نبود. اما والدینت به روش خودشون مراقب همدیگه بودن. بعد از اینکه رابطه مادرت با آقای وانس تمام شد و تو متولد شدی، والدینت روابطشون رو از سر گرفتن. " کوینسی عینکش را برداشت و دستمالی از کتش بیرون آورد و با دقت زیاد شیشه های آن را تمیز کرد. " تو یه قربانی بودی. تو توسط پرستار در طبقات بالا و به دور از چشم نگهداری می شدی. "
" آقای وانس چی؟ اون عاشق مادرم بود؟ "
" هیچ کسی نمی تونه درون قلب شخص دیگه ای رو ببینه. اما باور ندارم که اون قابلیت عاشق شدن رو داشته باشه. " عینکش را سرجایش بازگرداند. " بهتره اینطور بگم که اون هرگز عاشق بودن رو یاد نگرفته. "
هلن گفت: " نمی تونم. " آرنج هایش را روی میز گذاشت و با کف دست هایش چشمانش را پوشاند. " آقای وینتربورن از اون متنفره. "
صدای کوینسی بصورت نمادین خشک شد. " هیچ مرد ولزی وجود نداره که از اون متنفر نباشه."
هلن دستش را پایین آورد و به او نگاه کرد: " اون چیکار کرده؟ "
" تنفر آقای وانس از ولزی ها معروفه. اون یه رساله نوشته که به شکل جدی درباره ریشه کن کردن آموزش زبان ولزی در مدارس تبلیغ می کنه. اون باور داره که کودکان آنها باید مجبوربشن فقط انگلیسی صحبت کنن." مکثی کرد. " علاوه بر اون، آقای وینتربورن کینه شخصی ای هم از اون داره. نمی دونم موضوع چیه، فقط می دونم اونقدر وحشتناکه که رایز نمی خواد در موردش صحبت کنه. موضوع انقدر خطرناکه که بهتره مطرح نشه. "
هلن نگاهی سردرگم به او انداخت. " تو داری پیشنهاد می دی که این موضوع رو از آقای وینتربون مخفی کنم. "
" تو هرگز نباید یک کلمه به اون یا هر شخص دیگه ای بگی. "
" اما اون یه روزی می فهمه. "
" اگر فهمید، تو می تونی انکار کنی که می دونستی. "
هلن سرش را با بیچارگی تکان داد. " نمی تونم بهش دروغ بگم. "
" زمانهایی توی زندگی وجود دارن که یه دروغ می تونه منجر به خوبی های زیادی بشه. این یکی از اون مواقع هست. "
" اما آقای وانس ممکنه یه روزی وینتربورن رو گیر بیاره و بهش بگه. یا یه روزی منو گیر بندازه. " با پریشان خیالی گوشه چشمانش را مالید. " اوه خدایا. "
خدمتکار جواب داد: " اگه اون این کارو انجام بده، وانمود می کنید حیرت زده شدید. هیچ کسی نمی فهمه که شما از قبل می دونستی. "
" می دونم. کوینسی، باید به آقای وینتربورن بگم. "
" بخاطر اون، این کارو نکنید. وینتربورن بهتون احتیاج داره، خانم. در مدت کوتاهی که اون رو می شناسم، بخاطر وجود شما خیلی تغییرات مثبتی داشته. اگه براتون اهمیت داره، مجبورش نکنید انتخابی بکنه که بهش صدمه خواهد زد. "
چشمان هلن گشاد شدند. " انتخاب؟ پس تو باور داری که اگه بدونه نامزدی رو بهم می زنه؟ "
" بعیده اما غیر ممکن نیست. "
هلن به آرامی سرش را تکان داد. نمی توانست این احتمال را درک کند. بعد از چیزهایی که رایز گفته بود و کارهایی که برایش انجام داده بود،. " اون این کارو نمی کنه. "
چشمان کوینسی با احساساتی قوی درخشید. " لیدی هلن، منو ببخشید که بی پرده صحبت می کنم. اما من شما رو از زمان که یه نوزاد توی گهواره بودین می شناسم. من همیشه رفتار اونها رو نوعی بی عدالتی می پنداشتم و افسوس می خوردم که چرا یک کودک معصوم تا این حد مورد بی اعتنایی و اهانت قرار می گیره. شما از طرف هر دو والدینتون مورد سرزنش قرار می گرفتید، خدا بیامرزدشون، بخاطر گناهانی که متعلق به اونها بود نه شما. چرا شما میخواین به تقاص پس دادن ادامه بدین؟ چرا نباید به خودتون اجازه بدین اونطور که همیشه سزاوار بودید گرامی داشته بشید؟ "
" دلم میخواد. اما اول باید حقیقت رو در مورد خودم به آقای وینتربورن بگم. "
کوینسی رنجیده نگاه کرد. " آقای وینتربورن رئیس خوبی هستن. سخت گیر اما منصف و بخشنده. اون مواظب کارکنانش هست و حتی با پایین رتبه ترین اونها با احترام رفتار می کنه. اما محدودیت هایی وجود داره.هفته گذشته، آقای وینتربورن یکی از پادوهاش پیتر رو دید که به یه پسربچه گدا توی خیابون سیلی زد. آقای وینتربورن با یه سخنرانی پیتر را شرمنده کرد و همون لحظه اخراجش کرد. پادوی بیچاره معذرت خواهی و تقاضای بخشش کرد، اما اون نرم نشد. بعضی از خدمتکارها و من سعی کردیم نظر اون رو نسبت به پیتر تغییر بدیم، و اون ما رو تهدید کرد که اگه یک کلمه دیگه حرف بزنیم اخراجمون می کنه. اون گفت اشتباهاتی وجود داره که هرگز نمی تونه ببخشدشون. " لحظاتی ساکت ماند. " با آقای وینتربورن، یک خطی وجود داره که هرگز نباید ازش عبور کنی. اگر کسی عبور کرد، اون به طور کامل شخص رو حذف می کنه و هرگز به عقب نگاه نمی کنه. "
هلن اعتراض کرد: " اون این کارو با همسرش نمی کنه. "
" موافقم. " کوینسی قبل از اینکه با زحمت حرفش را ادامه دهد به سمت دیگری نگاه کرد: " اما تو هنوز همسرش نیستی. "
هلن سراسیمه فکر کرد اگر حق با او باشد، اگر واقعاً صحبت با رایز در مورد پدرش خطرناک باشد، چکار کند.
" خانم، آقای وینتربورن یه مرد معمولی نیست. اون از هیچی نمی ترسه و به هیچ کسی پاسخگو نیست. اون از هرگونه تهمتی پاکه و یک جورهایی بالاتر از قانونه. به جرات می تونم بگم اون خودش رو بهتر از هرشخص دیگه ای اداره می کنه. اما نمی تونه غیر قابل پیشبینی باشه. خانم، اگر میخواید که با آقای وینتربورن ازدواج کنید، باید سکوتتون رو حفظ کنید. "
پیام بگذارید