یک کالسکه زیبا و بدون نشان مقابل دروازه ورودی خانه راونل ها توقف کرد. بارانی عصر گاهی از آسمان ماه ژانویه پایین می آمد و با نسیم سردی که در میان خیابان های لندی می وزید به اطراف پاشیده میشد. هلن از میان پرده کالسکه دزدکی مسیر حرکت از خیابان کورک تا خیابان آدلی جنوبی را تماشا می کرد، عابرین پیاده با کت های پشمی و شنل هایی که بیشتراز همیشه دور خودشان پیچیده بودند، به سمت درهای فروشگاه می رفتند تا زیر سایبان باریک آن پناه بگیرند. جریان قطرات باران که با شدت می باریدند روی پیاده رو درخششی تیره رنگ ایجاد می کردند.

اما نور گرم و زرد رنگی از میان درهای شیشه ای که به کتابخانه وسیع خانه راونل باز می شد به بیرون می تابید. کتابخانه پر از قفسه های قهوه ای رنگ، یک عالم کتاب و مبل و مان راحت و سنگین بود. لرزشی ناشی از خوشی بخاطر این فکر که به خانه گرم و راحت خودش بازگشته درونش را فرا گرفت.

رایز با یک دست هر دو دست دستکش پوش هلن را گرفت و فشار اندکی به آنها آورد. " فردا عصر به ترنر زنگ می زنم تا در مورد نامزدی باهاش صحبت کنم. "

هلن گفت: " شاید با خبرها برخورد خوبی نداشته باشه. "

رایز با صدایی یکنواخت پاسخ داد: " نخواهد داشت، اما می تونم از پسش بر بیام. "

هلن هنوز در مورد واکنش دوون نگران بود. پیشنهاد داد: " شاید باید صبر کنی و پس فردا بهش زنگ بزنی. اون و کتلین حتماً از مسافرت خسته خواهند بود. فکر می کنم اگه یه شب استراحت کنن راحت تر با خبرها کنار بیان...." وقتی یک خدمتکار شروع به بازکردن در کالسکه کرد هلن ساکت شد.

رایز به پیشخدمت نگاه کرد و با خشونت گفت: " یک لحظه. "

" بله، آقا. " در به سرعت بسته شد.

رایز درجایش به سمت هلن چرخید و همینطور که با چین پایین تور جلوی صورت او بازی می کرد گفت: " ادامه بده. "

هلن ادامه داد: " می تونم قبل از اینکه تو برسی همه چیز رو برای دوون توضیح بدم و سعی کنم تا راه رو هموارتر کنم. "

رایز سرش را تکان داد. " اگه اون خونسردیش رو از دست بده، نمی خوام توی دم پرش باشی. بذار من کسی باشم که بهش جریان رو میگه. "

" اما پسرعموم هرگز به هیچ شکلی به من آسیب نمی رسونه.... "

" می دونم. با این همه، اون برای مبارزه آماده میشه. من باید باهاش رو برو بشم نه تو. " با دقت لبه یقه هلن را که برگشته بود مرتب کرد. " میخوام این رویارویی فردا شب باشه، به خاطر هر دومون. نمی تونم بیشتر از این صبر کنم. قول می دی که قبل از اون موقع چیزی نگی؟ و اجازه بدی من بهش رسیدگی کنم؟ " صدایش تحکم آمیز نبود بلکه بیشتر نگران و حمایت کننده بود. قبل از اینکه با بی میلی صحبت کند اندکی مکث کرد، انگار که این کلمه او را خفه می کند. " خواهش می کنم. "

هلن به چشمان قهوه ای تیره او خیره شد. این احساس قفل شدن در نگاه او و خواستنش، احساسی جدید بود. بنظر می رسید که این احساس درونش مثل پیچکی ظریف گسترش می یابد.

با تشخیص اینکه رایز منتظر جواب اوست، با اندکی شیطنت در صدایش گفت: " آررره. "

بعد از پلک زدنی ناشی از غافلگیر شدن، رایز او را روی پاهایش گذاشت. چشمانش از خوشی می درخشید. " داری لهجه منو دست می ندازی؟ "

خنده ای ریز از میان لبهای هلن بیرون پرید. " نه. ازش خوشم میاد. خیلی زیاد. "

صدایش عمیق تر شد. " پس ادامه می دی؟ مجبورم همین الان بفرستمت توی خونه. عشقم. "

رایز هلن را روی صندلی کنار خودش برگرداند. به جلو خم شد و به در کالسکه ضربه زد.

پیشخدمت برای کمک به پیاده شدن هلن آمد، اول یک پله متحرک جلوی کالسکه روی زمین سنگ فرش قرار داد و سپس دست دستکش پوشش را دراز کرد تا هلن را بگیرد. قبل از اینکه هلن به درهای فرانسوی ورودی خانه برسد، می توانست دوقلو ها را از ورای پنجره باز ببیند که لبخند هایشان نقشی از اشتیاق در خود داشت.

" خانم، اجازه هست این رو براتون بیارم داخل؟ "

هلن به جعبه ای کرم رنگ در دستان مرد خدمتکار نگاه کرد، جعبه ای تقریباً اندازه یک بشقاب غذاخوری که با روبان باریک همرنگش بسته شده بود. بیادآورد که جعبه حاوی جورابهایی است که از فروشگاه انتخاب کرده. هلن گفت: " همین الان از شما میگیرمش. ممنون. " سعی کرد نامی که رایز مرد را صدا زده بود بخاطر بیاورد. " جورج، درسته؟ "

مرد همینطور که در خانه را برایش باز می کرد لبخند زد. " بله، خانم. "

هلن به محض ورود به خانه فوراً مورد هجوم دوقلوها قرار گرفت که با هیجان اطرافش می رقصیدند.

هلن آخرین نگاه را از میان شیشه در به عقب انداخت و کالسکه را که دور می شد تماشا کرد.

پاندورا فریاد کشید. " تو برگشتی! بالاخره! چی باعث شد انقدر طولش بدی؟ بیشتر روز رو نبودی! "

کاساندرا با او همصدا شد. " تقریباً وقت عصرونه هست. "

هلن پریشان از دیوانه بازی آنها لبخند زد.

دوقلوها نوزده ساله بودند و به زودی بیست ساله می شدند، اما هیچ شکی نبود که آنها جوان تر از سن واقعیشان نشان می دادند. آنها در فضایی وسیع بدون هیچ  تربیتی رشد کرده بودند و در املاک با آزادی می دویدند و مشغول به تفریحاتی بودند که خودشان برای خود ایجاد می کردند. والدین آنها بیشتر وقتشان را در اجتماع لندن می گذراندند و تربیت دخترهایشان را بر عهده مدیره خانه، مستخدمین و معلم ها گذاشته بودند. که هیچ کدام از آنها قادر نبودند یا نمی خواستند با آن دو محکم برخورد کنند.

مطمئناً پاندورا و کاساندرا سرزنده بودند اما همچنین مهربان، باهوش و عزیز کرده وهر دو به زیبایی یک جفت الهه خدا گونه با پاهایی کشیده و چهره ای که از شادابی می درخشد بودند. پاندورا همیشه نامرتب و مملو از انرژی بود، موهای تیره اش از میان گیره ها بیرون ریخته و انگار که در میان جنگل دویده باشد روی شانه هایش آویزان بودند. کاساندرا، قُل مو طلایی، طبیعتی مطیع تر و رمانتیک داشت و بیشتر مشتاق مقاومت در مقابل قوانین بود.

کاساندرا طلبکارانه گفت: " چه اتفاقی افتاد؟ آقای وینتربورن چی گفت؟ "

هلن جعبه کرم رنگ را کنار گذاشت. بعد از کشیدن دستکش سیاهش، دست چپش را بیرون آورد.

دوقلوها با چشمانی گشاد از شگفتی جلو آمدند.

بنظر می رسید سنگ ما با پرتوهایی به رنگ سبز، آبی و نقره ای می درخشد.

پاندورا گفت: " یه حلقه جدید. "

هلن گفت: " یه نامزدی جدید.  "

کاساندرا با آهنگی سوالی گفت: " اما با همون نامزد قبلی. "

هلن خندید. " نامزد از اون چیزهایی نیست که به راحتی بتونی یکی بخری. بله با همون قبلی. "

این حرف باعث سری جدیدی از بالا پایین پریدن های بدون محدودیت دو دختر  از سر شور و اشتیاق شد.

هلن با درک این که تلاش برای کنترل کردن آن دو هیچ فایده ای ندارد، عقب ایستاد. با تشخیص حرکتی در آستانه در، به آن سمت چرخید تا مدیره خانه که در آستانه در منتظر بود را ببیند.

خانم آبوت سرش را کج کرد و نگاهی منتظر و پرسشگرانه به هلن انداخت.

هلن پشتش را صاف کرد و برایش سری تکان داد.

مدیره خانه آهی از سر آسودگی و به همان اندازه نگرانی کشید و گفت:  "می تونم وسایلتون رو بگیرم، لیدی هلن؟ "

بعد از گرفتن کلاه و دستکش های او، هلن به نرمی گفت: " تو و خدمه دیگه نباید حتی برای یک لحظه نگران نتیجه بیرون رفتن من باشید. من همه مسئولیت ها رو تمام و کمال به عهده می گیرم. تنها چیزی که میخوام اینه که خدمه از گفتن هر حرفی در این باره به کنت و لیدی ترنر وقتی فردا رسیدن خودداری کنن."

" اونها دهنشون رو می بندن و مثل همیشه دنبال کار خودشون میرن. "

" ممنون. " هلن بی منظور شانه زن مسن تر را لمس و به نرمی نوازشش کرد. " هرگز تا این حد خوشحال نبودم. "

خانم آبوت با ملایمت گفت: " هیچ کسی به اندازه شما مستحق خوشحال بودن نیست. امیدوارم آقای وینتربورن لیاقت شما رو داشته باشن. "

وقتی هلن به سمت خواهرانش بازگشت، مدیره از میان اتاق اصلی کتابخانه بیرون رفت. آن دو بر روی نیمکتی چرمی مستقر شده و مشتاقانه به هلن نگاه می کردند.

کاساندرا اصرار کرد: " همه چیزو تعریف کن. وقتی پیش آقای وینتربورن رفتی ناراحت بود؟ عصبانی بود؟ "

پاندورا که دوست داشت کلمات جدید اختراع کند پرسید: " قاط زده بود؟ "

هلن خندید. " در حقیقت، به شدت قاط زده بود. اما بعد از اینکه متقاعدش کردم خالصانه آرزو دارم همسرش باشم، بیشتر خوشحال بنظر می رسید. "

کاساندرا مشتاقانه پرسید:  " تو رو بوسید؟ "

هلن قبل از پاسخ دادن تامل کرد، و هردو قُل جیغ کشیدند، یکی از هیجان و دیگری از بیزاری.

کاساندرا هیجان زده گفت: " اوه خوش شانس، هلن خوش شانس. "

پاندورا صراحتاً گفت: " فکر نمی کنم در کل خوش شانس باشه. اگه نفسش بوی بدی بده یا یه تیکه خرده نون توی ریش هاش باشه چی؟ "

کاساندرا گفت: " آقای وینتربورن ریش نداره. "

" با این حال، این کار حال بهم زنه. "

کاساندرا با نگرانی زیادی به هلن نگاه کرد. " حال بهم زن بود، هلن؟ "

هلن درحالیکه  داشت قرمز می شد گفت: " نه، نه اصلاً. "

"هلن از کلم بروکسل هم خوشش میاد. کی می تونه به نظر اون اعتماد کنه؟ " پاندورا خودش را گوشه نیمکت جمع کرد و نگاهی ناقلا تحویل هلن داد. " لازم نیست نگران باشی، ما نمی ذاریم دوون و کتلین چیزی بفهمن. ما رازدارهای خوبی هستیم. اما تمام چیزی که خدمتکارها می دونن اینه که تو یه جایی رفتی. "

" خانم آبوت قول داد اونها دهنشون رو بسته نگه می دارن. "

پاندورا کج خندی زد و از کاساندرا پرسید: " چرا همه مشتاقن راز هلن رو نگهدارن اما مال ما رو نه؟ "

" چون هلن هیچ وقت شرور و سرکش نبوده. "

هلن قبل از اینکه به حرفش فکر کند گفت: " امروز بیشتر از همیشه سرکش بودم. "

پاندورا با علاقه ای شدید به هلن نگاه کرد: " منظورت چیه؟ "

هلن تصمیم گرفت حواس آنها را پرت کند، بنابراین جعبه عاجی رنگ را برداشت و به دست آنها داد." بازش کنید. " با لبخند در صندلی کناری نشست و به دوقلوها که روبان جعبه را باز کردند و درش را برداشتند نگاه کرد.

درون جعبه، سه ردیف از جوراب های تا شده ابریشمی مثل شیرینی در رنگ های صورتی، زرد، سفید، بنفش، کرم چیده شده بودند و همه آنها دارای لبه های کش بافت و روبان دوزی بودند.

هلن با لذت بردن از قیافه وحشت زده خواهرانش گفت: " دوازده جفته. اون ها رو به طور مساوی بین خودمون تقسیم می کنیم. "

" اوه اینها خیلی زیبا هستن! " کاساندار یک انگشتش را دراز کرد تا گلدوزی ظریف گلهای فراموشم نکن روی لبه جوراب را لمس کند. " میشه همین الان بپوشیمشون، هلن؟ "

" فقط مواظب باشید هیچکی نبینه. "

پاندورا پافشاری کرد. " هنوز فکر می کنم تماس لب ها ممکنه خوشایند نباشه. " بعد از شمارش جوراب ها، نگاهی مبهوت به هلن انداخت. " اینجا که فقط یازده تا هست. "

هلن ناتوان از طفره رفتن، مجبور شد اقرار کند. " من از قبل یک جفتش رو پوشیدم. "

پاندورا نگاهی متفکرانه به او انداخت و ریز خندید. " فکر می کنم تو خیلی سرکش شده بودی. "