وقتی خانم فرنزبی وارد دفتر شد و رایز را کثیف، درب و داغان و بدون پیراهن دید، از وحشت فریاد کشید: " آقای وینتربورن. خدای من، چه اتفاقی افتاده؟ اراذل بهتون حمله کردن؟ دزدها؟ "

" درواقع، مورد حمله یه ساختمون قرار گرفتم. "

" چی... "

" فرنزبی، بعداً توضیح میدم. الان، نیاز به یه پیراهن دارم. " با ناراحتی نسخه را از جیب کتش بیرون آورد و به او داد. " اینو به داروساز بده و ازش بخواه یه شربت برام درست کنه- شانه ام در رفته و درحد مرگ درد دارم. ضمناً، به وکیلم بگو تا نیم ساعت دیگه توی دفترم باشه. "

خانم فرنزبی در حین سپردن به حافظه اش گفت:  "پیراهن، دارو، وکیل. قصد دارین از مالک ساختمون شکایت کنید؟ "

رایز با لرزشی ناشی از درد روی صندلی پشت میز کارش نشست. زمزمه کرد: " نه، اما لازمه در مورد وصیت نامه ام فوراً تجدید نظر کنم. "

فرنزبی پرسید: " مطمئنید نمی خواید اول برای استحمام به خونه برید؟ شما خیلی... چرک هستن. "

" نه، نمی شه این کارو عقب انداخت. به کوینسی بگو آب گرم و حوله بیاره. تا اونجایی که بشه همینجا خودم رو تمیز می کنم. و یه چایی، .. نه قهوه برام بیار. "

" لازمه دنبال دکتر هاولوک بفرستم؟ "

" نه، توسط دکتر گیبسون ویزیت شدم. در ضمن، اون ساعت نه دوشنبه برای مصاحبه میاد. قصد دارم اون خانم رو به عنوان دستیار دکتر هاولوک استخدام کنم. "

ابروهای خانم فرنزبی آنقدر بالا رفت که از قاب عینکش هم بیرون زد. " خانم؟ خانم دکتر؟ "

رایز با لحنی خشک پرسید: " تا حالا نشنیدی یه خانم دکتر باشه؟ "

" فکر می کنم شنیدم، اما هرگز یکی از نزدیک ندیدم. "

" دوشنبه می بینی. "

خانم فرنزبی زمزمه کرد. " بله، آقا." و به سرعت از دفتر بیرون رفت.

رایز با تلاش به سمت شیشه قرص های نعنایی اش دست دراز کرد، یکی برداشت ، درون دهانش پرتاب و کتش را دور شانه هایش مرتب کرد.

درحینی که قرص نعنایی روی زبانش آب می شد، خودش را مجبور کرد به ادامه افکاری که در راه بازگشت به فروشگاه درگیر آن بود بیاندیشد.

اگر می مرد چه اتفاقی برای هلن می افتاد؟

او همیشه بدون ترس زندگی کرده و ریسک های حساب شده انجام داده و هرکاری که خوشحالش می کرد کرده بود. مدت ها پیش این موضوع را قبول کرده بود که یک روزی تجارتش بدون او هم ادامه خواهد یافت. برای خودش برنامه ریزی کرده بود تا شرکت را به هیئت مدیره و گروهی از مشاوران و دوستان مورد اعتمادی که در طی این سالها جمع آوری کرده بود بسپارد. مادرش به راحتی می توانست این مسئولیت را بر عهده بگیرد، اما نه می خواست و نه سزاوار داشتن هر گونه کنترلی بر شرکت بود. رایز همچنین ارث سخاوتمندانه ای برای برخی از کارکنان مثل خانم فرنزبی و مبالغی برای اقوام دورش گذاشته بود .

اما تا کنون هلن در وصیت نامه او ذکر نشده بود. آن طور که همه چیز تعریف شده بود، اگر حادثه ساختمان منجر به مرگ او می شد، هلن بدون هیچ ارثیه ای باقی می ماند- درحالیکه پاکدامنی اش را از دست داده و احتمالا با کودکش تنها مانده بود.

این حادثه رایز را وحشت زده و متوجه این موضوع کرده بود که هلن به خاطر او در چه موقعیت آسیب پذیری قرار گرفته است.

سرش به شدت ضربان گرفته بود. بازوی سالمش را به میز تکیه داد و سرش را روی آن گذاشت تا افکار لجام گسیخته اش را نظم ببخشد.

باید سریعتر برای تامین کردن آینده هلن اقدام می کرد.این سوال که چطور برای مدتی طولانی از او محافظت کند، هنوز پیچیده ترین سوال برایش بود.

مثل همیشه، کارکنانش سریع و کار آمد عمل کردند. کوینسی، پیشخدمت سالخورده ای که چند ماه پیش از دوون راونل اجازه استخدامش را گرفته بود، یک پیراهن، جلیقه و ظرفی آب گرم با یک سینی وسائل مورد نیاز از راه رسید. پس از مشاهده شرایط رایز، پیشخدمت نگران درحالیکه غرغر کنان و زمزمه کنان کلماتی ناشی از نگرانی زیر لب می گفت، او را شست، خشک کرد، شانه زد تا وقتی که قیافه رایز قابل تحمل شد. قسمت سخت کار پوشیدن پیراهن و جلیغه جدید بود، همانطور که دکتر گیبسون پیشبینی کرده بود، شانه آسیب دیده داشت رفته رفته دردناکتر می شد.

بعد از اینکه خانم فرنزبی شربت مسکن را از داروخانه و یک سینی شامل قهوه و نوشیدنی آورد، رایز آماده پذیرفتن وکیلش شد.

چارلز بارگس به محض ورود به اتاق با مخلوطی از حیرت و نگرانی به او نگاه کرد و گفت: " وینتربورن، تو منو یاد پسرک خشن و دردسر سازی که توی خیابون  های استریت می شناختم می اندازی. "

رایز به وکیل چهارشانه و مو خاکستری لبخند زد، مردی که زمانی در مورد موضوعات قانونی کوچک برای پدرش کار می کرد. عاقبت، وقتی مغازه خواربار فروشی به یک تجارت بزرگ تبدیل شد، او در زمره یکی از مشاوران رایز قرار گرفت. حالا بارگس جزء اعضای هیئت مدیره شرکتی خصوصی بود. دقت بالا، دوراندیشی و خلاقیت اش او را قادر ساخته بود تا راهش را از میان موانع قانونی به سمت مدارج بالا طی کند.

بارگس گفت: " خانم فرنزبی می گفت که تو توی یه حادثه ساختمونی گیر افتادی. " روی صندلی آن سمت میز نشست. یک دفترچه یادداشت و مداد از جیب کتش بیرون آورد.

" آررره. که یادم انداخت لازمه تا بدون تاخیر وصیت نامه ام رو تغییر بدم. " رایز شروع کرد به توضیح درباره نامزدی اش با هلن و دیدی دقیق درباره اتفاقات اخیر به بارگس داد.

بارگس بعد از گوش دادن بادقت و نوشتن چندین نکته، گفت: " گمان می کنم، تو میخوای آینده لیدی هلن رو تحت عنوان یک ازدواج قانونی تامین کنی. "

" نه، از همین الان. اگه قبل از ازدواج اتفاقی برای من بیفته، میخوام که ازش محافظت بشه."

" تا قبل از اینکه لیدی هلن همسرت بشه تو هیچ وظیفه ای در موردش نداری. "

در میان شگفتی وکیل، رایز صراحتاً گفت: " میخوام پنج میلیون پوند بدون تاخیر به اون اختصاص داده بشه. ممکنه یه بچه این وسط باشه. "

مداد بارگس به سرعت روی صفحه حرکت می کرد. " متوجهم. اگه یه بچه نه ماه بعد از فوت تو به دنیا بیاد، میخوای یه ارثیه براش در نظر بگیری؟ "

" آررره. اون پسر یا دختر شرکت من ور به ارث می بره. اگه هیچ بچه ای نبود، همه چیز به هلن می رسه. "

مداد از حرکت ایستاد. بارگس گفت: " به من مربوط نیست که  چیزی بگم، اما تو این خانم رو فقط چند ماه هست که می شناسی."

رایز با صدایی رسا گفت: " این چیزیه که می خوام. "

هلن روی همه چیزش برای او ریسک کرده بود. خودش را بدون هیچ شرطی وقف او کرده بود. این کمترین کاری بود که برایش می توانست انجام دهد.

مطمئناً به این زودی قصد ملاقات با خالق را نداشت- او مردی سالم بود که هنوز بخش اعظم زندگی را پیش رو داشت. هرچند، حادثه امروز- بدون توجه به حادثه ماه گذشته تصادف قطار- ثابت کرد که هیچکسی از دست سرنوشت در امان نیست. اگر اتفاقی برایش می افتاد، می خواست هلن همه چیزهایی که متعلق به او بوده را داشته باشد. همه چیز، شامل فروشگاه های وینتربون هم می شد.

****

کتلین و دوون درست هنگام صرف چای بعد از ظهر که روی میز دراز و کوتاه جلوی مبل ها چیده شده بود، به خانه راونل رسیدند.

کتلین به محض ورود به اتاق، اول به سمت هلن رفت و او را چنان در آغوش گرفت که انگار به جای دو روز دو ماه از یکدیگر دور بوده اند. هلن آغوش او را با همان شدت پاسخ داد. کتلین مثل خواهری بزرگتر و گاهی اوقات کمی مادرانه برایش شده بود. آنها به یکدیگر اطمینان داشتند و هر دو با هم برای تئو غمگین بودند. با وجود کتلین، هلن دوستی بخشنده و با درک بالا پیدا کرده بود.

وقتی تئو با کتلین ازدواج کرد، همه امیدوار بودند این کار به آرام شدن او کمک کند. نسل راونل ها با خلق و خوی نفرین شده شان که باعث پیروز شدن آنها در میدان نبرد با نورمان ها در سال 1066 شده بود، معروف بودند. متاسفانه این خلق و خو مکرراً در نسل های بعد تکرار شده و طبیعت ستیزه جوی راونل ها مناسب جای دیگری به جز میدان نبرد نبود.

زمانیکه تئو کنت نشین را به ارث برد، املاک اورسبی پریوری در سراشیبی ویرانی افتاده بود. خانه اربابی پوسیده و قدیمی شده بود، مستاجران گرسنه بودند و زمین بدون بهبود دادن و زهکشی آب ده ها سال رها شده بود. هیچکسی هرگز نفهمید که تئو به عنوان کنت ترنر چه برنامه هایی دارد. تنها سه روز بعد از عروسی ، او خونسردی اش را ازدست داد و سوار اسبی رام نشده شد. از روی اسب سقوط کرد و با گردنی شکسته از دنیا رفت.

کتلین، هلن و دوقلوها انتظار داشتند به محض تصرف املاک توسط پسرعموی دورشان دوون راونل، مجبور شوند آنجا را ترک کنند. در میان بهت و حیرت، دوون به همه آنها اجازه داد آنجا بمانند و خودش را وقف نجات اورسبی پریوری کرد. دوون با کمک و همراهی برادر جوانترش وست، املاک را دوباره زنده کرده و هر آنچه را می توانست در مورد کشاورزی، بهبود زمین ها، کشاورزی ماشینی و مدیریت املاک آموخته بود.

کتلین از کنار هلن گذشت تا دوقلوها را در آغوش بگیرد. از خلال نور سفید خاکستری زمستانی که از پنجره به درون می تابید، موهای قهوه ای قرمز کتلین با رنگ هایی زنده می درخشید. او با چشمان قهوه ای کشیده و گونه های برجسته اش نوعی زیبایی گربه وار در وجودش داشت.

کتلین فریاد کشید: " عزیزانم، دلم براتون تنگ شده بود- همه چیز خیلی خوب پیش میره- کلی حرف دارم تا براتون تعریف کنم. "

هلن با لبخندی مضطرب گفت: " من هم همینطور. "

کتلین گفت: " برای شروع، ما چند تا همراه با خودمون از اورسبی آوردیم. "

هلن پرسید: " آیا پسرعمو وست به دیدنمون اومده؟ "

در همین لحظه، صدای بلند پارس از سرسرای ورودی در خانه طنین انداخت.

پاندورا فریاد کشید: " ناپلئون، ژوزفین! "

کتلین گفت: " سگ ها دلتنگ شما بودن. بیا امیدوار باشیم باعث دردسر نشن، یا ا ینکه مجبورم برشون گردونم همپشایر. "

یک جفت سیاه پشمالو هیجان زده، زوزه کشان به درون اتاق هجوم آوردند و روی دوقلوها  که کف زمین زانو زده بودند تا با آنها بازی کنند، پریدند. پاندورا روی چهار دست و پا افتاده بود و تظاهر می کرد که می خواهد به ناپلئون حملکه کند، سگ هم شادمانه شکست را پذیرفته و به نشانه تسلیم به پشت افتاده بود. کتلین دهانش را باز کرد تا اعتراض کند، اما با تشخیص این که هرگونه تلاش برای آرام کردن دختران هیجان زده بی فایده است به نشانه تسلیم سرش را تکان داد.

دوون، کنت ترنر، وارد اتاق شد و به کشتی گرفتن آنها لبخند زد. اتاق بزرگ را از نظر گذراند. " چه صحنه ای. درست مثل یکی از نقاشی های دگاس ( ادگار دگاس، نقاش معروف فرانسوی) که خانم های جوان هنگام صرف چای بعد از ظهر رو به تصویر کشیده. "

کنت مرد خوشتیپی بود با موهای تیره و چشمان آبی سردی که گذشته ای پر از مشکلات را تداعی می کرد. نگاهش به سمت کتلین رفت و گرم شد، حالا مردی را نشان می داد که برای اولین بار در زندگی اش عاشق شده است. رفت و درست پشت سر کتلین ایستاد، یک دستش روی شانه باریک او لغزید درحالیکه چانه اش روی سر قرمز رنگ کتلین قرار می گرفت. هلن تا به حال هرگز ندیده بود که او با چنین رفتار بی پروایی در حضور خانواده، کتلین را لمس کند.

دوون پرسید: " همه شما در نبود ما خوب رفتار کردین؟ "

کاساندرا از روی زمین گفت: " دوتا مون خوب بودیم. "

کتلین به قُل دیگر نگاه کرد و گفت: " پاندورا، چیکار کردی؟ "

" چرا فکر می کنی که اون یه نفر من بودم؟ " با چنان عصبانیتی این حرف را زد که همه را به خنده انداخت. پاندورا خندید و درحالیکه سگ کوچک در آغوشش تقلا می کرد تا صورتش را لیس بزند، ایستاد. " حالا نوبت ما هست که سوال بپرسیم- کتلین، چرا یه حلقه توی انگشتت هست؟ "

همه نگاه ها به دست چپ کتلین خیره شد. کتلین خجالت زده و خوشحال دستش را برای آنها جلو کشید. کاساندرا ژوزفین را رها کرد و روی پاهایش ایستاد تا به هلن و پاندورا که برای تماشای بهتر جلو رفته بودند بپیوندد. حلقه، دارای یک یاقوت سرخ کمیاب سایه دار بود که به عنوان کبوتر خون شناخته می شد و روی طلای زرد ملیله کاری شده سوار شده بود.

کتلین اعتراف کرد: " قبل از اینکه سوار قطار همپشایر بشیم، من و دوون تو یه دفتر اسناد رسمی ازدواج کردیم. "

هر سه خواهر راونل با فریادهای شادی منفجر شدند. این خبر روی هم رفته دور از انتظار نبود، در طی چند ماه گذشته همه اهالی خانه از جاذبه رو به رشد میان کتلین و دوون آگاه شده بودند.

هلن با خوشرویی گفت: " چه عالی، همه می دونستن که شما دوتا به هم تعلق دارین. "

کتلین با صدایی خفه گفت: " امیدوارم بخاطر اینکه هنوز توی دوران عزاداری هستیم و من ازدواج کردم در موردم فکرهای بد نکنید. " صدایش را باز یافت و با اشتیاق گفت: " امیدوارم هیچ کدومتون احساس نکنید که من تئو رو فراموش کردم، یا به خاطراتش احترام نگذاشتم. اما همونطور که می دونید، من احترام و علاقه زیادی به دوون دارم و ما تصمیم گرفتیم... "

دوون با ابروهای بالا رفته حرف او را قطع کرد: " علاقه؟ " اما جرقه های شرارت در چشمان آبی اش می درخشید. کتلین در خانواده ای سختگیر بزرگ شده بود که در آن ابراز احساسات همیشه با سردی پاسخ گفته می شد، و دوون از  اذیت کردن کتلین و بیرون کشیدن او از لاک خودش لذت می برد.

کتلین آگاهانه غرغر کرد: " عشق. "

دوون تظاهر کرد نشنیده است، سرش را کج کرد و پرسید: " هوم؟ "

کتلین سرخ شد. " من عاشقت هستم. می پرستمت. حالا می تونم ادامه بدم؟ "

دوون او را نزدیکتر به خودش نگه داشت و گفت: " ادامه بده. "

کتلین شروع کرد: " همونطور که می گفتم، ما تصمیم گرفتیم که بهتره زودتر ازدواج کنیم تا اینکه به تاخیر بندازیمش. "

کاساندرا گفت: " نمی تونم بیشتر از این خوشحال باشم، اما چرا نمی تونستین صبر کنید تا مقدمات عروسی آماده بشه؟ "

" بعداً توضیح می دم. حالا، بیاید چای بخوریم. "

پاندورا اصرار کرد: " تو می تونی در حین چایی خوردن توضیح بدی. "

کتلین طفره رفت. " این بحث مناسب زمان چای خوردن نیست. "

هلن با دیدی که بخاطر تجربیات اخیر بدست آورده بود، متوجه شد که کتلین منتظر یک بچه است.  این منطقی ترین توضیحی بود که برای این ازدواج شتاب زده می شد در نظر گرفت و در توضیح آن برای دختران نوزده ساله درمانده شد.

سرخی خفیفی گونه های هلن را رنگ داد وقتی به رابطه میان کتلین و دوون به عنوان زن و شوهر اندیشید. اندکی برایش شکه کننده بود.

اما شُکه کننده تر از اتفاقی که دیروز بین او و رایز وینتربورن افتاده بود نبود.

پاندورا اصرار کرد: " اما چرا... "

هلن پادرمیانی کرد: " اوه عزیزم، سگ ها دارن دور میز چای می پلکن. بیا و بذار من چای بریزم. کتلین، پسرعمو وست چطوره؟ "

کتلین خودش را به صندلی پشت بلند رساند و نگاهی تشکرآمیز به هلن انداخت.

همانطور که هلن حدس زده بود، موضوع وست فوراً توجه دوقلو ها را منحرف کرد. برادر دوون، یک شرور جوان و خوش قیافه بود که بیشتر از آنچه که واقعاً بود به بدجنسی تظاهر می کرد و تبدیل به محبوب ترین فرد نزد دوقلوها در دنیا شده بود. او با هردوی آنها با مهربانی و علاقه ای بی منظور مثل یک برادر بزرگتر که هرگز نداشتند رفتا می کرد. تئو همیشه دور از آنها در مدرسه شبانه روزی و بعد در لندن زندگی می کرد.

موضوع صحبت به زودی به اورسبی پریوری کشیده شد. دوون در مورد رگه بسیار بزرگ هماتیت که کشف شده بود توضیح داد و اینکه چه برنامه ای برای استخراج و فروش آن دارد.

پاندورا پرسید: " ما حالا ثروتمند هستیم؟ "

کتلین فنجانش را بلند کرد و گفت: " این سوال مودبانه نیست. " اما قبل از اینکه یک جرعه بنوشد از لبه لیوان چشمکی زد و زمزمه کرد. " ولی آره. "

دوقلوها شروع کردند به آواز خواندن.

کاساندرا پرسید: " به ثروتمندی آقای وینتربورن؟ "

پاندورا گفت: " ابله، هیچ کسی به پای ثروت آقای وینتربورن نمی رسه. " با دیدن قیافه اخموی دوون، عذرخواهانه گفت: " اوه. نباید اسمش رو می آوردیم. "

دوون جریان بحث را به سمت اورسبی پریوری برگرداند و در حینی که او نقشه ایجاد یک ایستگاه قطار در روستا را شرح می داد، دخترها مشاتاقانه گوش دادند. همه آنها موافق بودند که دسترسی به راه آهن تا این حد نزدیک خانه بسیار خوب و بهتر از رفتن به ایستگاه آلتون است.

راونل ها مراسم چای عصرانه شان را با اصراف و بدون توجه به اینکه چه چیزی را می بایست قربانی کنند همیشه حفظ کرده بودند. سرویس چای خوری چینی گلدار در سینی سنگین نقره به همراه خوراکی هایی شامل بیسکوئیت ترد طلائی، پیراشکی گوشت، ورقه های پنیر روی نان تست و ساندویچ های باریک پُر از کره و ریحان یا سالاد تخم مرغ آورده شده بود. هر چند دقیقه یک بار، یک خدمتکار برای آوردن آب داغ تازه یا پُر کردن پارچ شیر یا خامه می آمد.

در حینی که خانواده می خندیدند و صحبت می کردند، هلن تمام تلاشش را کرد تا در بحثشان شرکت کند، اما نگاهش دائم روی ساعت بالای طاقچه توقف می کرد. ساعت پنج و نیم بود، فقط نود دقیقه تا پایان زمانی که رویش توافق کرده بودند باقی مانده بود. تکه ای بیسکوئیت برداشت و با دقت مقداری عسل با موم روی آن گذاشت و قبل از اینکه آن را به دهان بگذارد صبر کرد تا عسل روی آن پخش شود. طعمش دلپذیر بود، اما با وجود اضطرابی که او داشت، به سختی توانست لقمه اش را فرو برد. جرعه ای از چایش نوشید، سر تکان داد و لبخند زد، تنها نیمی از او به مکالمات گوش می داد.

بالاخره کتلین دستمالش را کنار بشقابش گذاشت و قاطعانه اعلام کرد: " عالی بود. فکر می کنم بخوام استراحت کنم- روز خسته کننده ای داشتم. شما رو موقع شام می بینم. "

دوون هم بصورت غیر ارادی ایستاد و رفت تا به او در بلند شدن از صندلی کمک کند.

هلن درحالیکه سعی می کرد ترسش را پنهان کند گفت: " اما هنوز ساعت هفت هم نشده، ممکنه کسی زنگ بزنه. کلاً امروز روز ملاقاته. "

کتلین لبخندی شوخ به او زد. " شک دارم کسی بخواد زنگ بزنه. دوون که این مدت نبوده و ما هیچ کسی رو دعوت نکردیم. " مکث کرد و از نزدیک روی صورت هلن دقیق شد. " مگر اینکه...قراره منتظر کسی باشیم؟ "

ساعت روی پیش بخاری در سکوت به وجود آمده با صدای بلندی تیک تاک می کرد.

تیک تاک، تیک تاک.

هلن بدون انگیزه قبلی گفت: " بله، من منتظر کسی هستم. "

کتلین و دوون همزمان پرسیدند: " کی؟ "

سرپیشخدمت جلوی در آمد و گفت: " عالیجناب، آقای وینتربورن برای یه موضوع شخصی اینجا هستند. "

تیک تاک، تیک تاک.

اعصاب هلن به طغیان در آمده بود و وقتی دوون نگاهی تند و تیز به او انداخت جریان خونش سریعتر شد. حالت چهره دوون باعث شد قلب هلن در گلویش بتپد.

دوون توجهش را به سمت پیشخدمت برگرداند. " اون رو به داخل دعوت کردی؟ "

" بله عالیجناب. ایشون توی کتابخونه منتظرتون هستن. "

هلن درحالیکه خودش را مجبور می کرد آرامشش را حفظ کند گفت: " لطفاً آقای وینتربورن رو بیرون نکنید. "

دوون پاسخ داد: " هیچ شانسی برای بیرون انداختنش ندارم. " کلمات در عین اینکه با تهدیدی نرم ادا شد، به شدت اطمینان بخش بود.

کتلین به نرمی بازوی همسرش را لمس کرد و با صدایی آهسته به او چیزی گفت.

دوون به او نگاه کرد و اندکی از خشونت چشمانش کم شد. اما هنوز، آثار درنده خویی از او متساعد می شد. غرغر کرد: " همینجا بمونید. " و اتاق را ترک کرد.