کاساندرا که روی یک صندلی زانو زده و از میان پنجره اتاق پذیرایی بیرون را تماشا می کرد گفت: " یه کالسکه وارد جاده شد. تقریباً داره به خونه می رسه. "

قرعه به نام وست افتاده بود تا لیدی برویک و ندیمه هایش را از ایستگاه آلتون بردارد و به اورسبی پریوری بیاورد.

کتلین زمزمه کرد: " اوه خدای من. " دستش را روی قلبش گذاشت انگار میخواهد ضربان بالای قلبش را آرام کند.

از صبح هیچان زده و پریشان بود، از اتاقی به اتاق دیگر می رفت تا مطمئن شود همه جزئیات کاملاً فراهم هاست. چیدمان گلها را با دقت بررسی کرده بود و هر گل پژمرده ای را از میانشان بیرون آورده بود.

فرش ها کاملاً صاف و تمیز بودند، نقره ها و ظروف شیشه ای با دستمالی نرم برق افتاده و تمام جاشمعی ها با شمع های مومی جدید جایگزین شده بودند. تمام میزها شامل کاسه ای میوه تازه بود و بطری های نوشدنی خنک و آب در کوزه هایی حاوی یخ قرار گرفته بود.

کاساندرا پرسید:  "چرا تو انقدر نگرانی که خونه چطور دیده بشه. لیدی برویک وقتی تو با تئو ازدواج کردی یک بار اینجا رو دیده. "

" بله، اما اون زمان من مسئول همه چیز نبودم. حالا حدود یک ساله که اینجا زندگی می کنم و اگه چیزی کم و کسر باشه، اون فکر می کنه که کوتاهی من بوده. "

کتلین با حواس پرتی در یک دایره قدم می زد. " یادتون باشه وقتی لیدی برویک اومد سلام کنید. و بهش نگید " چه خبرها " – از این حرف خوشش نمیاد- فقط بهش بگید ظهر بخیر. " ناگهان ایستاد و نگاهی تیز بینانه به اطرافش انداخت. " سگ ها کجا هستن؟ "

پاندورا گفت: " توی اتاق نشیمن طبقه بالا. میخوای بیارمشون اینجا؟ "

" نه، خدای من، نه، لیدی برویک اجازه نمی ده سگ ها توی اتاق پذیرایی بیان. " کتلین با بخاطر آوردن چیزی نا خوشایند متوقف شد. " در ضمن، هیچ چیز در مورد خوکی که یک سال پیش توی خونه زندگی می کرد نگین. " گام هایش را از سر گرفت. " وقتی سوالی از شما پرسید، سعی کنید ساده جواب بدین و گیج کننده نباشین. از بذله گوئی خوشش نمیاد. "

پاندورا گفت: " تمام سعیمون رو می کنیم. اما اون پیش از این ازمن و کاساندرا خوشش نمی اومد. بعد از اینکه توی مراسم عروسی ملاقاتش کردیم، شنیدم که داشت به یه نفر دیگه میگفت ما دوتا مثل یه جفت بُز رفتار می کنیم. "

کتلین به قدم زدن ادامه داد: " من براش نوشتم که شما دوتا مثل خانم های جوان مودب و خوش رفتار شدین. "

پاندورا با چشمانی گشاد شده پرسید: " تو دروغ گفتی؟ "

کتلین با حالتی دفاعی گفت: " مال اون زمانی بود که تازه درس های آداب معاشرت رو شروع کرده بودیم. من فکر می کردم پیشرفتمون یه کمی سریعتر باشه. "

کاساندرا نگران به نظر می رسید: " ای کاش یه کمی بیشتر حواسم رو جمع می کردم. "

پاندورا گفت: " برام پشیزی مهم نیست که لیدی برویک من رو بپسنده یا نه. "

هلن با ملایمت تاکید کرد: " اما کتلین اهمیت می ده، به همین خاطر میخوایم سعی کنیم بهترینمون رو ارائه بدیم. "

پاندورا آه بلندی کشید. " ای کاش میتونستم مثل تو کامل باشم، هلن. "

هلن با لبخندی ناراحت سرش را تکان داد. " من؟ عزیزم، من آخرین آدم بی عیب توی دنیا هستم. "

کاساندرا با خوشروئی گفت: " اوه، ما می دونیم که تو هم اشتباهاتی داری. منظور پاندورا اینه که تو همیشه بی نقص ظاهر میشی، که دقیقاً تنها چیزیست که اهمیت داره. "

کتلین گفت: " درواقع، این تنها چیزی نیست که اهمیت داره. "

کاساندرا گفت: " اما تا زمانی که کسی متوجه نشه هیچ فرقی بین کامل بودن و کامل به نظر رسیدن وجود نداره. نتیجه هر دو یکی هست، نه؟ "

کتلین با ظاهری آشفته پیشانی اش را مالید. " می دونم که یه جواب خوب برای سوالت هست. اما الان نمی تونم به چیزی درست فکر کنم. "

یک یا دو دقیقه بعد، سرپیشخدمت، سیمز، لیدی برویک را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد.

النور، لیدی برویک، زنی با شکوه، قد بلند، چهارشانه با بالاتنه ای برجسته بود، راه رفتنش هلن را به یاد یک کشتی بزرگ بادبانی که در میان آبهای آرام می خرامد می انداخت. بخاطر طبقات پیچیده دامن آبی تیره اش که درحین وارد شدن به اتاق اطرافش موج بر می داشت، ابهتش بیشتر شده بود. بخاطر صورت باریک، لبهای کاغذی ناز و گشاد و پلک های سنگینش کنتس زنی زیبا بشمار نمی رفت. هرچند، اعتما به نفس و زیرکی خاصی از او ساطع می شد که به مخاطب می گفت او پاسخ هر سوالی که ارزش پرسیدن دارد را می داند.

هلن متوجه خوشحالی غیر ارادی ظاهر شده در صورت لیدی برویک شد، وقتی نگاهش به کتلین افتاد که به سمت او میشتافت. کاملاً واضح بود که علاقه کتلین به او دو طرفه است. هرچند، وقتی کتلین بازوانش را دور او حلقه کرد، لیدی برویک از این نمایش علاقه آشفته بنظر می رسید. با صدایی که اندکی توبیخ  گونه بود گفت: " عزیزم. "

کتلین نگذاشت او برود. " میخواستم به پیشوازتون بیام. " صدایش روی شانه زن مسن تر خفه بگوش می رسید. " اما حالا که وارد شدید ،احساس می کنم انگار دوباره پنج سالمه. "

نگاه لیدی برویک سرد شد، یکی از دستان بلند و رنگ پریده اش پشت کتلین قرار گرفت و عاقبت گفت: " بله، از دست دادن پدر آسون نیست. و تو دوبار اون رو از دست دادی، مگه نه؟ " صدایش به تلخی یک چای پررنگ بود. بعد از نوازشی مهربانانه گفت: " بذار سپر کنترلی مون رو تنمون کنیم. "

کتلین عقب کشید و نگاهی گیج به آستانه خالی در انداخت. " پسرعمو وست کجا رفته؟ "

لیدی برویک با لحنی خشک گفت:  "آقای راونل مشتاق بودن تا هرچه زودتر از حضور من فرار کنه. بنظر می رسید از مکالماتمون در کالسکه لذت نبرده. " بعد از مکثی معنی دار، بدون هیچ لبخندی اضافه کرد. " آدم سرخوشیه، نه؟"

هلن بیطرفانه این حرف او را نوعی تعریف در نظر گرفت.

کتلین شروع کرد بگوید: " پسرعمو وست ممکنه یه کمی سربه هوا به نظر برسه اما می تونم مطمئن باشم شما... "

" هیچ نیازی نیست شخصیتش رو برای من توضیح بدی، واقعاً هم سر به هواست: هیچی نیست به جز شکر و هوا. "

یکی از دوقلوهای زیر لب گفت: " شما اون رو نمی شناسید. "

لیدی برویک با شنیدن زمزمه سرکشانه با نگاهی تند به سمت سه خواهر راونل چرخید.

کتلین شتابزده آنها را معرفی کرد، درحالیکه هرکی از آنها در پاسخ تعظیمی احترام آمیز کردند. " لیدی برویک، خواهر شوهرهام- لیدی هلن، لیدی کاساندرا و لیدی پاندورا. "

نگاه خونسرد کنتس اول روی کاساندرا نشست، و به او اشاره کرد تا نزدیک شود. " حالت ایستادنت به سختی شایسته هست. " براندازی کرد و ادامه داد. " اما میشه درستش کرد. هنرت چیه، بچه جان؟ "

با آمادگی قبلی ای که برای این سوال داشت، کاساندرا مردد جواب داد. " خانم، من می تونم دوخت و دوز کنم، طراحی کنم و با آبرنگ نقاشی بشکم. هیچ موسیقی ای بلد نیستم بنوازم، اما خوب می خونم. "

" زبان های دیگه رو بلدی؟ "

" کمی فرانسوی. "

" هیچ سرگرمی ای داری؟ "

" نه، خانم. "

لیدی برویک با نگاهی معنا دار به کتلین گفت: " عالیه. مردها از دخترهایی که سرگرمی هایی برای خودشون دارن می ترسن. اون زیباست. با یه کمی آرایش به دختر زیبای این فصل مهمانی ها تبدیل میشه. "

پاندورا داوطلبانه و بدون اجازه گفت:  "من یه سرگرمی دارم. "

لیدی برویک با ابروهایی بالا رفته به سمت او چرخید. با لحنی سرد گفت:  " واقعاً، چی هست، دخترک گستاخ؟ "

" من دارم یه تخته بازی درست می کنم. اگه خوب پیش بره، اون رو توی فروشگاه میفروشم و پول در میارم. "

لیدی برویک حیرت زده نگاهی سوالی حواله کتلین کرد. " تخته بازی؟ "

کتلین توضوح داد. " از اون نوع بازی هایی که مناسب اتاق نشیمن هست. "

لیدی برویک با نگاهی باریک به سمت پاندورا برگشت. متاسفانه پاندورا فراموش کرد که نگاهش را پایین نگهدارد و با بی پروایی به نگاه خیره او پاسخ داد.

لیدی برویک گفت: " به شکل افراط گونه ای پر انرژی، چشمهایی با سایه خوش آیند آبی، اما نگاهش مثل یه کره اسب وحشی می مونه. "

هلن ریسک کرد و نگاهی سریع به کتلین انداخت تا از پاندورا دفاع کند.

کتلین شروع کرد بگوید: " خانم، پاندورا فقط... "

اما لیدی برویک به او اشاره کرد تا ساکت باشد. از پاندورا پرسید: " آیا نگران نیستی که این سرگرمیت به همراه میل ناپسندت به پول در آوردن، خواستگارهای آینده ات رو بپرونه؟"

" نه، خانم. "

" باید هم اینطور باشه. آرزو نداری ازدواج کنی؟ " وقتی پاندورا جوابی نداد، او با بی صبری اصرار کرد: " خوب؟ "

پاندورا برای راهنمایی به کتلین نگاه کرد: " باید یه جواب فرمالیته بدم یا حقیقت رو بگم؟ "

لیدی برویک قبل از اینکه کتلین بتواند حرف زند گفت: " صادقانه جواب بده، بچه جان. "

پاندورا گفت: " در این مورد، نه، هیچ وقت آرزوی ازدواج ندارم. از مردها خیلی هم خوشم میاد- حداقل اونهایی که باهاشون آشنا شدم- اما دوست ندارم از یک شوهر اطاعت کنم و نیازهای اون رو برآورده کنم. این موضوع که چند دوجین بچه داشته باشم و توی خونه مشغول دوخت و دوز بشم در حالیکه اون با دوستاش خوشگذرونی میکنه اصلاً برام جذاب نیست. بیشتر ترجیح می دم مستقل باشم. "

اتاق ساکت شد. حالت چهره لیدی برویک تغییر نکرد و یا در مدتی که به پاندورا خیره بود حتی یک پلک هم نزد. حالتشان شبیه جنگی بی کلام میان یک زن مسن مقتدر و دختری انقلابی بود. "

بالاخره لیدی برویک گفت: " تو باید کتابهای تولستوی ( نویسنده روسی و نویسنده کتاب معروف جنگ و صلح) رو خونده باشی. "

پاندورا پلک زد، آشکارا از این اظهار نظر غیر منتظره خلع سلاح شده بود. با حالتی گیج اقرار کرد: " خوندم. شما از کجا فهمیدین؟ "

" هیچ زن جوانی بعد از خوندن کتابهای تولستوی نمی خواد ازدواج کنه. به همین دلیل هرگز به دخترهام اجازه ندادم کتاب نویسنده های روسی رو بخونن. "

کتلین در تلاش برای عوض کردن بحث بعد از آمدن اسم دخترها پرسید: " حال دالی و بتینا چطوره؟ "

نه لیدی برویک و نه پاندورا از بحثشان منحرف نشدند.

پاندورا گفت: " تولستوی تنها دلیل من برای دوست نداشتن ازدواج نیست. "

" دلایلت به هرحال نادرست هستند. بعداً دلایلی که چرا باید ازدواج کنی رو برات توضیح می دم. علاوه بر این تو یه دختر بی قید و بند هستی و باید یادبگیر تا این خصوصیتت رو پنهان کنی. هیچ شادی ای برای هر فردی، مرد یا زن که به تنهایی زندگی می کنه وجود نداره. "

پاندورا او را با علاقه نگاه کرد. " بله، خانم. "

هلن با خودش اندیشید این دو منتظرند تا یک بحث و جدل حسابی با هم داشته باشند.

لیدی برویک به هلن اشاره کرد. " بیا اینجا. "

هلن اطاعت کرد و صبورانه ایستاد تا توسط کنتس مورد بررسی قرار گیرد.

لیدی برویک گفت:  " رفتاری مقرانه با چشمانی سربزیر و با حیا. شدیداً دوست داشتنی. انقدر هم خجالتی نباش، چون باعث میشه مردم رفتارت رو به غرور و تکبر تعبیر کنن. تو باید اعتماد به نفس از خودت ساطع کنی. "

" سعی خودم رو می کنم، خانم. ممنون. "

کنتس او را با نگاهی ارزیابی کرد و گفت: " تو با آقای ونتربورن مرموز نامزد کردی. "

هلن لبخند خفیفی زد. " آیا اون مرموزه، خانم؟ "

" برای من بله، چون شخصاً برخوردی با ایشون نداشتم. "

هلن با احتیاط جواب داد: " آقای وینتربورن مرد تجارته با کلی وظیفه که انقدر اون رو مشغول نگه میداره تا از بیشتر رویدادهای اجتماعی عقب می مونه. "

" اون به عنوان مردی از طبقه تجارت به بسیاری از مهمانی های خاص دعوت نمیشه. تو باید قبول کنی که یک ازدواج نابرابر داری. در کل، اون مقام اجتماعی تو رو پایین میاره. "

هرچند کلمات نیش و کنایه داشت، هلن با آگاهی از اینکه مورد آزمایش قرار گرفته، سعی کرد خونسرد باقی بماند. " آقای وینتربورن به هیچ شکلی پایین تر از من نیست، خانم. منش و شخصیت برای سنجش یک مرد بسیار مهم تراز طبقه اجتماعیش هست. "

" حرفت درسته. خوشبختانه برای آقای وینتربورن، ازدواج با یه راونل به اندازه کافی اون رو بالا خواهد آورد تا اجازه داشته باشه با قسمت خوب جامعه قاطی بشه. امیدوارم ثابت کنه که شایستگیش این افتخار رو داشته."

هلن با نکته سنجی گفت: " امیدوارم طبقه اشراف لیاقت اون رو داشته باشن. "

چشمان خاکستری کنتس تند شدند. " آیا اون به تفکر بالاش می نازه؟ یا به خوش سلیقگیش؟ یا رفتار مطبوعش؟ "

" اون خوش رفتار، باهوش، صادق و بخشنده هست. "

لیدی برویک تاکید کرد: " اما اصیل نه؟ "

" هرقدر اصالتی که آقای وینتربورن نداره، مطمئناً اگه اراده کنه بدست میاره. اما من ازش نمیخوام چیزی رو در خودش تغییر بده، درحال حاضر چیزهای زیادی برای تحسین کردن داره و من با حضور در کنار اون در خطر مغرور شدن قرار دارم."

لیدی برویک نگاهی محکم به او انداخت، چشمان خاکستری اش گرم بودند. " چه دختر فوق العاده ای. همونطور که پدربزرگ اسکاتلندیم می گفت یه دهن قرص داری. تو توی ازدواج با یه ولزی حروم میشی- شرط می بندم، می تونیم تو رو به ازدواج یه دوک در بیاریم. با این حال، این نوع وصلت ها- ازدواج برای بدست آوردن ثروت- امروزه برای بهترین خانواده ها هم لازمه. ما با صبر و بردباری باید خودمون رو با این شرایط تطبیق بدیم. " به کتلین نگاهی انداخت. " آیا آقای وینتربورن شانس خوبش در بدست آوردن چنین همسری رو درک می کنه؟ "

کتلین لبخند زد: " وقتی خودتون ملاقاتش کردین می تونید تصمیم بگیرین. "

" کی این اتفاق می افته؟ "

" انتظار دارم آقای وینتربورن و کنت ترنر هر لحظه از راه برسن. برای سواری به قسمت شرقی املاک رفته بودند تا از کارگاهی که برای راه آهن و استقرار ایستگاه ها برپاشده بازدید کنن. قول دادن زمان صرف چای بعد از ظهر خودشون رو برسونن. "

قبل از اینکه کتلین جمله اش را تمام کند، دوون در آستانه در پیدایش شد. به همسرش لبخند زد. " و ما به قولمون عمل کردیم. " ارتباطی بی کلام با تلاقی نگاهشان برقرار شد- یک سوال، نگرانی و اطمینانی دوباره- بعد دوون به جلو گام برداشت تا با لیدی برویک ملاقات کند.

دوون توسط رایز که یک شلوار سواری، چکمه و کت پشمی سنگینی شبیه دوستش به تن داشت، همراهی می شد.

رایز کنار هلن مکث کرد و به او لبخند زد. بوی هوای سرد صبحگاهی، برگ های خیس و اسب می داد. مثل همیشه رایحه نعنا را می شد از نفسش تشخیص داد.

رایز با همان زمزمه نرمی که امروز صبح به هلن صبح بخیر گفته بود گفت: " بعداز ظهر بخیر. "

حالا، هلن در تلاش برای کنترل سرخ شدنش، نگاهش را از او گرفت. کتلین را تماشا کرد که دوون را به لیدی برویک معرفی می کرد و با لحنی نرم پرسید: " سواری خوبی داشتین؟ "

" منظورت کدون سواری هستش؟ " لحن رایز آنقدر موقر بود که هلن در لحظه اول متوجه معنی نهفته در آن نشد.

نگاهی شوکه شده حواله رایز کرد و زمزمه کنان گفت: " انقدر بدجنس نباش. "

رایز ریز خندید و دست هلن را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد. تماس نرم با پشت انگشتان هلن باعث شد کمی از سرخی صورتش محو شود.

صدای نازک لیدی برویک از فاصله ای کم بگوش رسید: " حالا که می بینم، خیلی هم آروم و موقر نیستن. لیدی هلن، نجیب زاده ای که به نظر می رسه تمام وجودت رو به لرزه در آورده رو به من معرفی کن. "

هلن با رایز در کنارش به او نزدیک شد. زمزمه کرد: " لیدی برویک، ایشون آقای وینتربورن هستن. "

درحالیکه لیدی برویک به مرد درشت هیکل ولزی با موهای سیاه خیره شده بود، تغییری کنجکاوانه یک لحظه در صورتش دیده شد. نگاه آهنینش به حالتی نرم و خمار تغییر کرد و سرخی ای دخترانه گونه هایش را رنگ داد. به جای اینکه برای رایز هم سری تکان دهد، دستش را به سمت او دراز کرد.

رایز بدون لحظه ای تامل جلو رفت و انگشتان جواهر پوش زن مسن را به نرمی در دست گرفت و به نرمی به او تعظیم کرد. صاف ایستاد و به لیدی برویک لبخند زد. " چه افتخاری. "

لیدی برویک با چشمانی گشاد و تقریباً شگفت زده او را از نظر گذراند، هرچند لحن صدایش خونسرد باقی ماند. " یک مرد جوان. اعتراف می کنم، انتظار داشتم با توجه به محسناتی که در باره شما میگن، با شخصی مسن تر روبرو بشم. "

" من در سنین کم شروع به یادگیری حرفه پدرم کردم، خانم. "

" شما به عنوان یک تاجر با نفوذ برای من توصیف شده بودید. درک من اینه که این اصطلاح رو برای مردی بسیار ثروتمند بکار می برند که نمی شه ثروتش رو در مقیاس معمولی گنجوند. "

" من الان و قبلاً یه آدم خوش شانس بودم. "

" شکسته نفسی کاذب نشونه ای از غرور مخفی شده هست، آقای وینتربورن. "

رایز رک و پوست کنده عنوان کرد: " این موضوع برام خوشایند نیست. "

" باید هم اینطور باشه- هر نوع بحثی در مورد پول مبتذل و عوامانه هست. هرچند، من با این سن ام هر سوالی دوست داشته باشم می پرسم و اجازه می دم دیگران اگه شجاعتش رو دارن منو سرزنش کنن. "

رایز ناگهان همانطور که همیشه آزادانه و جذاب می خندید زیر خنده زد و دندان های سفیدش در تضاد با پوست کهربایی اش برق زدند. " لیدی برویک، من هرگز شما رو بخاطر چیزی سرزنش نمی کنم. "

" خوب پس، من یه سوال از شما دارم. لیدی هلن اصرار داره که شما رو به عنوان شوهرش داشته باشه، اون با پایین تراز خودش ازدواج نمی کنه. شما هم موافقید؟ "

رایز با نگاهی گرم به هلن نگاه کرد و گفت: " نه، هر مردی با بالاتر از خوش ازدواج می کنه. "

" پس نظر شما هم اینه که اون باید با یه مرد از طبقه نجیب زاده ها ازدواج کنه؟ "

رایز توجهش را به سمت کنتس بازگرداند و با حالتی سهل انگارانه شانه بالا انداخت. " لیدی هلن خیلی بالاتر از اونه که هیچ کدوم از مردها بتونن لایقش باشن. بنابراین، چرا اون یک نفر من نباشم. "

لیدی برویک صدایی ناشی از بی میلی از خودش در آورد، به رایز خیره شد انگار که چیزی را برای فهم او شمرده بیان می کند گفت: " جذاب متکبر، تقریباً دارم حس می کنم باهات موافقم. "

کتلین گفت:  "خانم، شاید بهتر باشه آقایون رو بفرستیم تا لباسهاشون رو عوض کنن و با لباس های مناسب به جمع چای عصرانه برگردن. با این چکمه های گل آلودشون اگه روی فرش ها راه برن، به مدیره خونه حمله صرع دست میده."

دوون ریز خندید. " حمله صرع هرچی که هست، مطمئناً نمی خوام من باعثش باشم. " با وجود تمام هشدارهای همسرش درباره بیزاری لیدی برویک از ابراز محبت فیزیکی، خم شد و پیشانی همسرش را با لبهایش لمس کرد.

دو مرد بعد از تعظیمی احترام آمیز اتاق پذیرایی را ترک کردند.

دهان لیدی برویک به شکل کج و معوجی جمع شد. نگاهش روی درگاه خالی در خیره ماند و گفت: " این خونه هیچ کمبودی از نظر انرژی مردانه نداره، اینطور نیست؟ " همچنان که به صحبتش ادامه می داد، اینطور به نظر رسید که با خودش حرف می زند. " وقتی من یه دختر بودم، یه پیشخدمت توی املاک پدرم بود. یه پست فطرت خوش تیپ از شمال ولز، با موهایی به سیاهی شب، و نگاهی آشنا.... "

خاطره ای دوردست او را در خود غرق کرد، افسوس و احساسی نرم که باعث شد حالت چهره اش به طور موقت نرم شود. با ملایمت تکرار کرد: " یه پست فطرت اما شجاع. " به زمان حال بازگشت، نگاهی عبوس به خانم های جوان دورش انداخت و گفت: " به نصیحتم گوش بدین دخترها. دشمنی بزرگتر از یک مرد ولزی جذاب برای پاکدامنی وجود نداره. "

هلن با احساس آرنج پاندورا که آگاهانه به پهلویش سیخونک زد، با افسوس فکر کرد خودش مثال خوبی در این مورد است.