کتاب راونل ها - جلد دوم (ازدواج وینتربورن) - فصل هجدهم
رایز درک نمی کرد چرا امشب هلن تا این حد آسیب پذیر بنظر می رسید، چیزی باعث اضطرابش شده که نمی خواهد توضیح دهد. او همیشه تودار است. همین رمز و راز هلن و دوری او از دیگران رایز را محسور کرده بود. خدا به او کمک کند، هرگز تا این حد دلش نمی خواست کنار کسی باشد.
هلن را به سمت تخت حمل کرد و او را روی تشک گذاشت.
هلن خودش را کنار او مچاله کرد و به خودش جرات داد تا بپرسد. " تو قبل از من زن های زیادی رو میشناختی؟ "
رایز دستش را پشت او سراند و به جواب فکر کرد. یک مرد تا چه اندازه می بایست به همسرش - همسر آینده اش- در مورد زنانی که قبل از او می شناخته اطلاعات بدهد؟
حسابگرانه گفت: " مهمه؟ "
" نه. اما در مورد تعداد دلبرهایی که داشتی کنجکاوم. "
" مغازه همیشه مهم ترین دلبر من بوده."
هلن سرش را به شانه او فشرد. " پس باید بخاطر دور موندن از اون ناراحت باشی. "
" نه اونقدری که بخاطر دور بودن از تو ناراحت میشم. "
لبهای هلن به لبخندی گشوده شد. " هنوز سوال من رو جواب ندادی. "
" اگر منظورت نوع سنتی اون هست- که برای یک زن خانه ای جدا بگیری و مخارجش رو پرداخت کنی- من فقط یه دلبر داشتم. که یک سال طول کشید. " بعد از مکثی، رک و پوست کنده گفت: " این عجیب ترین معامله از نظر منه. برای داشتن مصاحبت یک زن پول پرداخت کنی. "
" چرا این کارو کردی؟ "
رایز نامطمئن شانه ای بالا انداخت. " مردهای دیگه توی موقعیت من دلبرهای زیادی دارن. یه شریک تجاری اون زن رو به من معرفی کرد که تازه با شخص دیگه ای بهم زده بود. اون به یه حامی جدید نیاز داشت و به نظر من هم اون جذاب اومد. "
" آیا این کارو بخاطر مراقبت از اون کردی؟ "
رایز عادت به فکر کردن به گذشته اش، یا بحث درباره احساسش نسبت به آن ننداشت. نمی توانست درک کند احساس ضعفش در مقابل هلن چه نتایج خوبی خواهد داشت. اما وقتی با سکوت سوال آمیز او مواجه شد، با بی میلی ادامه داد: " هرگز نفهمیدم که محبت اون زن واقعی بود یا بخاطر پرداخت مخارجش بود. فکر می کنم خودش هم نمی دونست. "
" تو می خواستی اون بهت محبت کنه؟ "
رایز یک بار سرش را تکان داد. این لحظات آنقدر آرامش بخش بود که رایز خودش را درحال توضیح دادن بیشتر از آنچه قصدش را داشت، یافت. " من دلبرهای زیادی داشتم. زنانی که نمی خواستن زیاد با یک نفر آدم کلاس پایین ادامه بدن. "
هلن مبهوتانه تکرار کرد: " کلاس پایین؟ اما تو یه آدم محترمی."
" خوشحالم که تو اینطور فکر می کنی، عزیز دل. "
" و تو یه آدم کلاس پایین نیسیت. "
رایز کنایه آمیز گفت: " خدا خودش می دونه که من از طبقات بالای اجتماع نیستم. اونها امثال من رو نوکیسه می نامند. کسانی که در تجارت موفق شدن اما از قشر معمولی اجتماع هستن. "
"چرا نوکیسه؟ "
" این کلمه برای تاجران ثروتمند که از مستعمرات آمریکا اومده بودن و پولهاشون رو توی کیسه نگه می داشتن استفاده می شد. امروزه برای بازرگانان موفق استفاده میشه."
هلن گفت: " تازه به دوران رسیده یه اصطلاح دیگه هست، که هرگز به عنوان تعریف بکار نمی ره. اما باید اینطوری باشه. خودساخته بودن چیز با ارزشی هست. " با احساس خنده بی صدای رایز اصرار کرد: " همینطوره. "
رایز سرش را به سمت او چرخاند. " نیازی نیست غرور من رو تطمیع کنی. "
" من تو رو تطمیع نمی کنم. من فکر می کنم تو خاصی. "
چه هلن واقعاً اینطور احساس می کرد یا صرفاً داشت نقش همسری وفادار را بازی می کرد، کلمات قاطعانه او روی زخم ها و پارگی های روح رایز تاثیری مانند مرهمی شفابخش دادش. خدایا، به این حرفها نیاز داشت، همیشه نیاز داشت. رایز آرام دراز کشید و گذاشت تا هلن کشفش کند و کنجکاوی اش را راضی نماید.
هلن پرسید: " هیچ وقت زنی بوده که به فکر ازدواج باهاش بیفتی؟ "
رایز بی میل به کنکاش و آشکار کردن گذشته اش مکث کرد. اما هلن الان زیر پرچم او بود. اقرار کرد: " یه دختری بود که من بهش علاقه داشتم. "
" اسمش چی بود؟ "
" پگی گیلمور. پدرش تولید کننده اثاث خونه بود که جز تامین کنندهای فروشگاه من بود. " در ذهنش خاطرات ناخواسته را وارسی کرد تا تصاویر شبح مانند، کلمات و سایه هایی از احساسات را بیرون بکشد. " یه دختر زیبا با چشمانی سبز رنگ. ازش خواستگاری نکردم- هرگز انقدر جدی نشد. "
" چرا نه؟ "
" من یه دوست خوب داشتم، لوئن، که عاشق اون دختر بود. "
هلن خودش را کنار او رها کرد. " این یه اسم ولزی هست، نه؟ "
" آررره. کراوها، خانواده لوئن توی خیابون های استریت نزدیک مغازه پدر من زندگی می کردن. اونها وسائل ماهیگیری درست می کردن و می فروختن. ماکت یه ماهی سالمون غول پیکر پشت پنجره اونها بود. " با به یاد آوردن شیفتگی اش نسبت به ویترین فروشگاه با ماهی ها و خزندگان تاکسیدرمی شده، به آرامی لبخند زد. " آقای کراو با والدینم صحبت کرده بود تا به من اجازه بدن دو بعد از ظهر در هفته به هماره لوئن تمرین خط کنیم. اون متقادعشون کرد که یادگیری نوشتن می تونه به تجارتشون کمک کنه تا کسی رو داشته باشن که با خط خوانا بتونه بنویسه. اون مرد خوب و درستکاری بود. مثل یک تکه طلا. نمی تونم پگی رو سرزنش کنم که لوئن رو به من ترجیح داد- من هرگز اونطور که لوئن عاشقش بود نمی تونستم دوستش داشته باشم. "
" اونها ازدواج کردن؟ آیا هنوز توی فروشگاهشون کار می کنن؟ "
احساسی تیره و تار رایز را در برگرفت، همانطور که هروقت به لوئن فکر می کرد به سراغش می آمد. از آوردن نام او و پگی پشیمان شد- نمی خواست اجازه دهد گذشته وارد روابطش با هلن شود. " بیا بیشتر از این درباره اش حرف نزنیم، عزیز دل- داستان قشنگی نیست و تعریفش منو اذیت می کنه. "
اما هلن قصد داشت با فضولی از او اطلاعات بیرون بکشد. " تو شکست عشقی خوردی؟ "
رایز با کج خلقی ساکت ماند و با سر تکان دادنی ساده جواب داد. فکر می کرد هلن عقب نشینی خواهد کرد. اما او را کنار گونه اش احساس کرد، درحالیکه دست دیگرش درون موهای او لغزید. سکوت تسلی بخش ناگهان به شدت غیر منتظره و آزار دهنده شد.
با پی بردن به ناتوانی اش در دریغ کردن هر چیزی از هلن، آهی کشید. " لوئن چهارسال قبل مُرد. "
هلن بعد از درک حرف او آرام و ساکت باقیماند. بعد از لحظاتی به نوازش کردن او ادامه داد. رایز با خودش فکر کرد، گندش بزنند، دارد همه چیز را برای او بازگو می کند. وقتی هلن این کار را می کرد نمی توانست جلو زبانش را بگیرد.
رایز گفت: " اون و پگی ازدواج کردن. مدتها خوشحال بودن. اونها بهم می اومدن و لوئن شروع به تولید اثاثیه درفروشگاه خودش کرد. هرچیزی پگی می خواست براش فراهم می کرد. " رایز مکث کرد و اندوهناک گفت: " به جز وقتش. لوئن به کار کردن در همان ساعت هایی که قبلاً کار می کرد ادامه داد، هرشب تا دیروقت در فروشگاه می مون و مدت زیادی پگی رو تنها می ذاشت. من باید جلوی این کارش رو می گرفتم. باید بهش می گفتم که بره خونه و به همسرش برسه. "
" مطمئناً این وظیفه تو نبود. "
" به عنوان یه دوست، می تونستم بهش بگم. " سر هلن را روی قفسه سینه اش احساس کرد. زمزمه کرد: " این اتفاق توی ازدواج ما نمی افته، من تو رو ساعتها تنها نمی ذارم. "
" خونه ما چسبیده به فروشگاهه. اگه تو تا دیروقت کار کنی، من به راحتی به اونجا میام و تو رو با خودم می برم. "
پاسخ عملگرایانه هلن باعث شد رایز لبخند بزند.
رایز گفت: " تو هیچ مشکلی برای پرت کردن حواس من از کارم نداری. " شروع کرد به بازی با موهای او که طره های رنگ پریده اش همه جا پخش شده بودند.
هلن با لحنی نرم و تشویق کننده گفت: " پکی ناراضی شد؟ "
" آررره. اون به همنشینی بیشتری از اونچه لوئن براش مهیا کرده بود نیاز داشت. بدون اون به اجتماعات می رفت و عاقبت شکار توجهات مردانی شد که او را از راه بدر کردند. " رایز مردد شد، آگاهانه خودش را وادار کرد تا ادامه دهد. " اون خجالت زده و اشک ریزان پیش لوئن رفت و بهش گفت که بارداره و بچه از اون نیست. لوئن اون رو بخشید و گفت که کنارش بمونه. اون گفت که تقصیر از خودش بوده که پگی رو تنها گذاشته. اون قول داد که بچه رو مثل بچه خودش بدونه و مثل یک پدر واقعی اون رو دوست داشته باشه. "
هلن به نرمی گفت: " چقدر بزرگوارانه. "
" لوئن بهترین مردی هست که تابحال دیدم. اون خودش رو فدای پگی کرد. اون در تمام لحظات بارداری تا حد ممکن کنار پگی موند، از اول تا زمانی که درد زایمان شروع شد. اما همه چیز خوب پیش نرفت. درد زایمان دو روز طول کشید و درد آنقدر زیاد شد که اونها به پگی کلروفورم دادند. اون واکنش بدی به دارو نشون داد- آنها بسیار سریع به او دارو داده بودند- پکی پنج دقیقه بعد فوت کرد. وقتی به لوئن گفتن، اون از شدت غم و اندوه متلاشی شد. من مجبور شدم تا اتاقش اون رو حمل کنم. "
رایز سرش را تکان داد تا خاطره درماندگی اش را از سرش بیرون کند، نیاز مقاومت ناپذیر او به مرتب کردن و درست کردن همه چیز بارها با این واقعیت که او نمیتواند همه چیز را درست کند سرکوب شده بود. رایز ادامه داد: " اون از ناامیدی دیونه شد. چند روز بعد رو توی هپروت بود و با کسایی صحبت می کرد که وجود نداشتند. می پرسید که زایمان پگی کی تمام می شه، انگار که زمان در همان لحظات متوقف شده و نمی تونه دوباره به حرکت در بیاد. " لبهایش با لبخندی خالی از هرگونه شوخی منحنی شدند.
" لوئن دوستی بود که من همیشه وقتی مشکل غیر قابل حلی داشتم باهاش صحبت می کردم، وقتی نیاز داشتم که درباره چیزی عمیقاً فکر کنم. کم کم داشتم نگران این می شدم که خودم هم دارم دیوانه می شم. بیش از یک بار مچ خودم رو درحال فکر کردن به اینکه چقدر نیازد دارم در مورد چیزی با لوئن صحبت کنم، گرفتم. ما می تونستیم با هم تصمیم بگیریم چکار کنیم.
ولی اون مشکل داشت. به یه مرد شکسته تبدیل شده بود. دکترهای زیادی رو بالای سرش آوردم به علاوه یه کشیش، دوستان و آشناها، هرکسی که به نوعی با اون ارتباط داشت. " رایز مکث کرد و آب دهانش را قورت داد. " یک هفته بعد از مرگ پگی، لوئن خودش رو دار زد. "
صدای هلن را شنید که زمزمه کرد: " اوه خدای من... "
آنها هر دو مدت زمانی طولانی ساکت ماندند.
عاقب رایز گفت: " لوئن برام مثل یه برادر بود. صبر کردم تا خاطراتش کمرنگ بشه. تا گذشت زمان کمی حالم رو بهتر کنه. اما هیچ فرقی نکرد. تنها کاری که می تونم بکنم کنار زدن خاطرات و فکر نکردن به اونهاست. "
هلن انگار که خودش هم همین کار را می کند گفت: " می فهمم. " کف دستش با حرکتی دایره وار و نرم روی قفسه سینه او حرکت کرد. " اون بچه مرد؟ "
"نه، زنده موند. یه دختر. خانواده پگی اون رو نخواستن، بنابراین او رو پیش پدر واقعیش فرستادن. "
" نمی دونی چه اتفاقی برای اون بچه افتاد؟ "
رایز به تلخی گفت: " بره به درک. اون دختر آلبیون وانس بود. "
***
احساس کرختی عجیبی درون هلن منتشر شد، انگار که روح از بدنش بیرون رفت. ساکت کنار رایز دراز کشید، افکارش مثل پروانه ای در تاریکی می چرخید. چرا تا بحال به فکر خودش نرسیده بود که مادرش تنها زنی نیست که وانس فریب داده و بعد رهایش کرده؟
طفل یتیم بیچاره- حالا باید چهار سالش باشه- وانس با او چه کرده بود؟ آیا وانس او را نگهداشته بود؟
به نوعی هلن می دانست که این کار را نکرده.
هیچ تعجبی نداشت که رایز از آن مرد متنفر بود.
آرام گفت: " متاسفم. "
" برای چی؟ تو که ربطی به این موضوع نداری. "
" من فقط... متاسفم. "
احساس کرد که رایز نفس سختی کشید و کرختی هلن با موجی از دلسوزی و شفقت جایگزین شد. هلن دلش میخواست او را آرام کند، بخاطر دردی که از گذشته می کشید و آسیبی که هنوز متحمل نشده بود.
آتش فروکش کرده و ذغالهای گذاخته در بستری از خاکستر از خود نور ساطع می کردند. بیشتر گرمای اتاق از هیکل عضله ای کنارش به سمت او می آمد.
............
وقتی هر دو آرام شدند هلن بعد از لحظاتی با صدایی پُر از خند گفت: " تو فراموش کردی انگلیسی صحبت کن. "
رایز از کنار گوش او گفت: " اونقدر تشنه تو بودم که اسم خودم رو هم فراموش کردم. "
"تو که فکر نمی کنی کسی صدای ما رو شنیده باشه؟ "
" فکر می کنم این تصادفی نبوده که یه اتاق دورتر از قسمت خانوادگی بهم دادن. "
هلن به سرعت گفت: "شاید از این می ترسیدن که تو خرناس بکشی. " بعد مکث کرد. " تو خرناس می کشی؟ "
" فکر نمی کنم. خودت بعداً بهم میگی. "
هلن بیشتر میان بازوان او فرو رفت. آه کشان گفت: " نباید صبح وقتی ندیمه ها میان تا بخاری رو روشن کنن اینجا باشم. باید برگردم به اتاقم. "
بازوهای رایز تنگ تر شدند. " نه، بمون. من صبح زود بیدارت می کنم. هرگز بعد از سپیده صبح نمی خوابم. "
" هرگز؟ چرا؟ "
رایز لبخندی تنبل وار زد. " این زمانیه که یه پسر نونوا بیدار می شه. روز من با زدن اولین نور سپیده دم شروع می شد، تا سبدهای نان سفارشی خانواده های همسایه رو به دستشون برسونم. اگر به اندازه کافی سریع بودم، می تونستم قبل از برگشتن به مغازه برای پنج دقیقه تیله بازی با دوستام توقف کنم." با دهان بسته خندید. " هروقت مادرم صدای چلیک چلیک تیله ها رو توی جیبم می شنید، اونها رو ازم می گرفت و یه کف گرگی پس کله ام می زد. اون می گفت با وجود این همه کاری که باید انجام بشه، هیچ وقتی برای بازی وجود نداره. بنابراین من تیله ها رو لای یه دستمال می پیچیدم تا صداشون در نیاد. "
هلن او را به عنوان یک پسربچه دراز و لاغر تصور کرد که با عجله به کارهای روزانه اش می رسد درحالیکه تیله های ممنوعه را در جیب دارد. بمبی از احساسات درون سینه اش منفجر شد، شادی ای هیجان زده که تقریباً تا مرز درد رفت.
عاشق رایز بود. عاشق آن پسر بچه و مرد الان بود. عاشق نگاه کردن، بو کردن و احساس کردن او بود. عاشق لهجه خشن، غرور حساس، اراده و هزاران خصوصیت دیگری بود که او را تا این مرحله از زندگی رسانده بودند و تا این حد فوق العاده اش کرده بودند. چرخید و میان بازوان او کم کم به خوابی نا آرام فرو رفت.
پیام بگذارید