صبح روز بعد وقتی رایز از خواب بیدار شد، اولین چیزی که دید، شی ای تیره رنگ روی ملحفه های کنارش بود، یک گلوله کوچک تیره رنگ.

این شیء یک لنگه از جوراب سیاه رنگ هلن بود، همانی که او خرابش نکرده بود. رایز عمداً آن را روی بالش کناری اش گذاشته بود تا جلوی هرگونه ترسی از اینکه اتفاقات اخیر نوعی رویا باشد را بگیرد.

درحالیکه ذهنش پر از تصاویر هلن بود برای برداشتنش دست دراز کرد. قبل از رساندن هلن به خانه، به او در انتخاب یک جفت جوراب از میان جعبه جوراب هایی که از فروشگاه فرستاده شده بود کمک کرد. جلوی او زانو زده و یکی بعد از دیگری جوراب ها را به پایش کرده بود. رایز از اینکه می دانست هلن چیزی از طرف او را پوشیده است خوشحال بود.

کش و قوسی آمد و روی پشتش غلت خورد و بی حواس با جوراب کتانی دزدی اش بازی کرد و قسمت کوچک رفو شده آن را زیر انگشت شستش حس کرد. یک انگشتش را یک سمت قسمت بالایی جوراب گذاشت و انگشت دیگرش را سمت دیگر آن و سر پارچه نرم آن را کشید.

با بیاد آوردن اصرار هلن درباره گرفتن عروسی پنج ماه بعد اخم کرد. به شدت دلش می خواست هلن را بدزدد و تمام راه تا اسکاتلند، او را در واگن اختصاصی کنار خودش نگهدارد.

اما احتمالاً این بهترین راه برای شروع یک زندگی نبود.

امشب قصد داشت برای بدست آوردن رضایت دوون به خانه راونل ها برود. مطمئن بود که دوون مخالفت خواهد کرد، و رایز هیچ انتخابی نخواهد داشت مگر اینکه به دست درازی کردنش به هلن اعتراف کند.

و بعد دوون مثل یک حیوان وحشی گوشتخوار به او حمله خواهد کرد. رایز هیچ شکی به توانایی اش در دفاع از خودش نداشت. با این حال، درگیر شدن با یک راونل عصبانی کاری بود که هر مرد عاقلی سعی می کرد در صورت امکان از آن اجتناب کند.

افکار رایز به سمت موضوع فرصت جدید دوون منحرف شد که طبق گفته هلن به مواد معدنی موجود در املاک بیست هزار هکتاری او مربوط میشد. بخشی از زمین مورد بحث به دوست مشترکشان تام سورین، که یک آدم با نفوذ در امور وابسته به راه آهن بود، برای ساخت خط آهن سراسری اجاره داده شده بود.

تصمیم گرفت بعد از انجام امور صبحگاهی اش برای بدست آوردن اطلاعات بیشتر با سورین ملاقات کند.

****

بعد از ملاقات رایز با سورین در دفترش، دو مرد برای خوردن ناهار تا یک مغازه فروش ماهی سرخ شده محلی جایی که اغلب یکدیگر را ملاقات می کردند، پیاده روی کردند. هیچ یک از آنها در وسط یک روز کاری زمان زیادی برای خوردن یک ناهار طولانی را نداشتند و ترجیح می دادند در زیر نور آفتابی که هر سه ماه یکبار در لندن دیده می شد رفع خستگی کنند. مردان ثروتمند به اندازه کارگران به چنین مغازه هایی رفت و آمد می کردند، جایی که می توانی یک بشقاب همبرگر یا گوشت گوساله، ساندویچ خرچنگ یا سالاد میگو بخری و ظرف نیم ساعت غذایت را بخوری.

دکه های فروش غذا در طول خیابان به رهگذران غذاهایی از قبیل تخم مرغ پخته، یک ساندویچ همبرگر، پودینگ کره ای یا یک فنجان نخود فرنگی پخته پیشنهاد می دادند، اما وضعیت پیچیده ای بود چون هرگز نمی توانستی مطمئن باشی کدام غذا سالم و کدام تقلبی و بی کیفیت است.

بعد از نشستن دور میزی در یک گوشه و سفارش یک بشقاب ماهی سرخ شده با لیوان های دلستر، رایز در فکر این بود که چطور موضوع زمین دوون راونل را پیش بکشد.

قبل از اینکه رایز یک کلمه حرف بزند، سورین گفت: " سنگ معدن هماتیت ( نوعی سنگ آهن) " به نگاه پرسشگر رایز لبخند زد. " حدس زدم که میخوای بپرسی، همونطور که هر شخص دیگه ای توی لندن داره سعی می کنه بفهمه. "

عبارت " اونقدر باهوشه که فقط به درد خودش می خوره. " بیشتر در مورد کسانی استفاده می شد که مستحقش نبودند. به عقیده رایز، تام سورین تنها کسی بود که این عبارت را می شد در موردش بکار گرفت. سورین معمولاً در مکالمات و ملاقات ها بی توجه و شل و ول ظاهر می شد، اما بعداً می توانست با دقت بسیار زیاد تقریباً تمام جزئیات را تعریف کند. او باهوش، سخنور، دارای اعتماد به نفسی تیز هوشانه و اغلب شوخ طبع بود.

رایز که توسط والدینی سختگیر و افسرده بزرگ شده بود، همیشه از مردمی مثل سورین که ظرفیت بالایی در مقابل بی احترامی دیگران داشتند خوشش می آمد. آن دو از یک قماش بودند، هردو از خانواده ای پایین با اشتهایی سیری ناپذیر برای موفقیت. تنها اختلاف بین آنها تحصیلات عالیه سورین بود. هرچند رایز در این باره هرگز به او حسادت نکرده بود. در تجارت، غریزه به همان اندازه هوش و زیرکی بدرد می خورد، حتی گاهی اوقات بیشتر. درحالیکه سورین گاهی اوقات میتوانست خودش را به مسیر اشتباهی هدایت کند، رایز به واکنش سریع طبیعتش اعتماد می کرد.

رایز پرسید: " ترنر توی زمین هاش هماتیت پیدا کرده؟ معنیش چیه؟ این یه ماده معدنی معمولیه، اینطور نیست؟ "

سورین هیچ چیز را بیشتر از توضیح دادن مسائل دوست نداشت. " این درجه از سنگ معدنی هماتیت یه خلوص غیر معمول داره- غنی از آهنه و کمترین میزان سیلیس رو داره. حتی نیازی به ذوب کردن و تغلیظ نداره. هیچ رگه ای مثل این توی جنوب منطقه کامبریا وجود نداره. " لبخندی طعنه آمیز روی لبهایش پدیدار شد. " این کار برای ترنر راحت تر هم شد، چون من از قبل برنامه کشیدن خط آهن از اون مطقه رو ریخته بودم. تنها کاری که لازمه بکنه اینه که خاکهایی که من کندم رو بار یه کامیون کنه و به یه کارخونه جدا کننده سنگ از خاک بفرسته. با توجه به تقاضا بالا برای فولاد، یه فرصت خوب توی دستهاش داره. یا اگه بخوایم درست بگیم، زیر پاهاش داره. طبق گفته محققینی که من فرستاده بودم، ماشین حفاری از حداقل بیست هکتار از زمین ها نمونه کیفیت بالا برداشت کرده. ترنر می تونه نیم میلیون پوند یا بیشتر برای خودش جمع کنه. "

رایز برای دوون که سزاوار این شانس بود خوشحال شد. در طول چند ماه گذشته، شرور بی مبالات پیشین یاد گرفته بود تا بار مسئولیت سنگینی که هرگز نه کسی از او انتظار داشت نه خودش می خواست را بر عهده بگیرد.

سورین ادامه داد: " طبیعتاً، تمام تلاشم رو بکار گرفتم تا حق برداشت از معدن رو قبل از اینکه ترنر متوجهش بشه ازش بگیرم. اما اون یه لجوج مادر به خطاست. بالاخره مجبور شدم فقط مذاکرات مربوط به اجاره رو به سرانجام برسونم. "

رایز هوشیارانه او را برانداز کرد. " تو در مورد ذخایر هماتیت می دونستی و بهش نگفتی؟ "

" بهش نیاز داشتم. کسری آوردم. "

" ترنر بیشتر بهش نیاز داره. اون یه ملک نزدیک به ورشکستگی به ارث برده. تو باید بهش می گفتی! "

سورین شانه بالا انداخت. " اگه به اندازه کافی باهوش نبود تا قبل از من متوجهش بشه، شایسته بدست آوردنش نبود. "

" یسه ماور. ( به زبان ولزی یعنی یا عیسی مسیح) " رایز لیوان نوشیدنی اش را بلند کرد و با چند جرعه نیمی از آن را سر کشید. " ما یک جفت دوست خوب براش هستیم. تو سعی کردی کلاهش رو برداری و من به زنی که عاشقشه پیشنهادات ناجور دادم. " به شکل واضحی احساس ناراحتی می کرد. دوون آدم پاک و منزهی نبود اما همیشه یک دوست قابل اطمینان بود و سزاوار رفتاری بهتر از این ها.

بنظر می رسید سورین از اطلاعاتی که شنید مجذوب و سرگرم شده است. او موهایی تیره و پوستی لطیف و چهره ای تیز و لاغر داشت و طرز نگاهش احساسات مردم را هدف قرار می داد. چشمانی غیر طبیعی به رنگ آبی داشت که در نزدیک مردمک ها به رنگ سبز متمایل می شد. چشم راستش بیشتر از دیگری به رنگ سبز متمایل بود به طوری که در نور کافی کاملا تفاوت رنگ دو چشم اش مشخص می شد.

سورین پرسید: " کدوم زن؟ و چرا تو بهش پیشنهاد دادی؟ "

رایز غرغر کرد: " مهم نیست کی هست، من این کارو کردم چون حسابی اعصابم خط خطی بود. " کتلین، لیدی ترنر، بدون کینه توزی به او گفته بود که هرگز نخواهد توانست هلن را خوشحال کند و لیاقت او را ندارد. این حرف چنان او را جریحه دار کرده بود که هرگز خودش را چنین عمیق نشناخته بود، و عکس العملش تنها یک چیز نامیده می شد. زشت.

در نتیجه اثبات می کرد که حق با کتلین است.

به جهنم، دوون را سرزنش نخواهد کرد اگر پوست از سرش می کند.

سورین پرسید:  " به این خاطر نبود که دختر عموی کوچیک ترنر نامزدیش رو با تو بهم زد؟ "

رایز مختصراً جواب داد: " ما هنوز نامزدیم. "

" که اینطور؟ " سورین مشتاق تر به نظر رسید. " چه اتفاقی افتاد؟ "

" لعنت به من اگه بهت بگم- خود شیطون می دونه چه موقعی ازش علیه خودم استفاده می کنی. "

سورین خندید. " انگار که خودت تا حالا هیچ کسی رو توی معاملاتت تلکه نکردی. "

" اما نه دوستام رو. "

" آه. بنابراین تو علاقه مندی هات رو برای دوستانت قربونی می کنی- همینو می خوای بگی؟ "

رایز در تلاش برای فرو دادن خنده ناگهانی اش جرعه بزرگ دیگری از نوشیدنی اش سر کشید. اقرار کرد: " هنوز نه، اما ممکنه. "

سورین خرناس کشید و با صدایی که دقیقاً معنی عکس می داد گفت: " مطمئنم همینطوره. " و به خدمه اشاره کرد تا نوشیدنی بیشتری بیاورند.

مکالماتشان به سرعت به سمت کار و تجارت منحرف شد، مخصوصاً هجوم اخیر سوداگران مسکن برای برآوردن نیاز کارگران فقیر و طبقه متوسط به خانه. اینطور بنظر می رسید که سورین دوست دارد به یکی از آشنایانی که بعد از سرمایه گذاری سنگین در کاری که بازگشت سرمایه کمی دارد و زیر بار قرض رفته است، کمک کند. بخشی از اموال این شخص در اختیار شرکت های حراجی قرار گرفته بود، و سورین پیشنهاد داده بود تا باقی اموال در رهن او را بردارد تا از فروخته شدن باقی آنها جلوگیری نماید.

رایز پرسید: " این کار رو از روی خوش قلبی که نمی کنی؟ "

جواب بی روح سورین به گوش رسید: " بدیهیه، بخاطر این حقیقت که اون و سه تا از صاحبین بزرگ املاک در منطقه همراسمیت، عضو کمیته ای موقت برای رسیدگی به طرح راه آهن پیشنهادی ای هستند که قراره من اجراش کنم. اگر دوستیم رو در پُر کردن کیسه ای که اون برای خودش دوخته ثابت کنم، اون با بقیه صحبت می کنه تا از طرح های من حمایت کنن." درحالیکه لحن صدایش عوض شده بود بی مقدمه اضافه کرد: " ممکنه تو به یکی از اموالی که میخواد بفروشه علاقه مند باشی. اون یک بلوک از آپارتمان های اجاره ای هست که همین الان هم درحال تخریب هست، و برای تبدیل شدن به خانه برای سیصد خانواده طبقه متوسط مناسبه. "

رایز نگاهی کنایه آمیز به او انداخت. " چطور می تونم ازش سود ببرم؟ "

" با گرفتن کرایه غیر منصفانه. "

رایز با تحقیر سرش را تکان داد. " به عنوان یه پسری که توی های استریت زندگی کرده، کارگرهای زیادی رو دیدم که وقتی اجاره هاشون بدون هیچ اطلاع قبلی ای دوبرابر می شه خانواده هاشون از هم می پاشه. "

سورین بدون مکث گفت: " یه دلیل قوی برای خریدن این ملک. تو می تونی سیصد تا خانواده رو از کرایه غیر منصفانه نجات بدی، درحالیکه بعضی از آدمهای عوضی طماع- برای مثال خودم- این کارو نمی کنیم. "

رایز با خودش فکر کرد که اگر واحد های مسکونی کیفیت خوب، لوله کشی و تهویه هوای مناسبی داشت، این پروژه عملاً ارزش خریدن را داشت. او تقریباً هزار نفر کارمند داشت. هرچند که آنها حقوق خوبی می گرفتند، بیشترشان در پیدا کردن خانه ای با کیفیت در شهر مشکل داشتند. می توانست به مزایای متعددی که خریدن این ملک برای محل اقامت کارکنانش داشت فکر کند.

به پشتی صندلی اش تکیه داد و با بی توجهی ای گول زننده پرسید. " سازنده اش کی هست؟ "

" هولاند و هانن. یه موسسه مشهور. بعد از خوردن ناهار اگه برات مهمه که خودت ببینیش، می تونیم تا ساختمون قدم بزنیم. "

رایز با حواس پرتی شانه ای بالا انداخت. " یه نگاهی بندازیم ضرر نداره. "

بعد از به پایان رسیدن غذا، درحالیکه نفسشان در هوای سرد بخار می کرد، به سمت شمال چهار راه کینگ قدم زدند. از کنار ساختمان هایی با آجرهای قرمز مایل به قهوه ای زیبا عبور کردند و راهشان را به سمت آپارتمانهای دود زده با کوچه های باریک پر از ناودان های کثیف ادامه دادند. پنجره ها به جای شیشه با کاغذ پوشانده شده بودند و لباس های شسته شده بصورت درهم و برهم روی تخته های شکسته آویزان بودند. بعضی از آپارتمان ها فاقد در بودند انگار که ساختمانها  از شدت پوسیدگی خمیازه کشیده اند.

سورین درحالیکه دماغش را از بوی گند گوگردی که در هوا موج می زد جمع کرده بود، پیشنهاد داد: " بیا از خیابون اصلی بریم. میانبر زدن ارزش تحمل این بوی گند رو نداره. "

رایز گفت: " مردم فقیری که اینجا زندگی می کنن مجبورن همیشه این بو رو تحمل کنن. من و تو می تونیم ده دقیقه تحملش کنیم. "

سورین نگاهی تمسخر آمیز و یک وری تحویل رایز داد. " تو که یه اصلاح طلب نیستی، هستی؟ "

رایز شانه ای بالا انداخت. " قدم زدن بین این خیابون ها کافیه تا باعث بشه مثل اصلاح طلب ها فکر کنم. گناه یه کارگر نجیب چیه که مجبوره توی این آشفته بازار زندگی کنه. "

آنها از میان خیابانی تنگی که نمای سیاه آن در اثر فرسایش و پوسیدگی نرم شده بود و یک رستوران ملال انگیز، یک مغازه فروش نوشیدنی و یک آلونک کوچک با تابلوی نقاشی شده که خروس جنگی برای فروش عرضه می کرد، گذشتند.

وقتی به یک سمت پیچیدند و وارد پیاده روئی گشاد و تمیز شدند نفسی از سر آسودگی کشیدند و به بلوکی از خیابان با یک ردیف ساختمان درحال تخریب رسیدند. صحنه پیش رو یک آشفتگی کنترل شده را به نمایش می گذاشت که متخصین تخریب بصورت سیستماتیک درحال تجزیه ساختار سه طبقه ساختمانها بودند. کار خطرناک و مشکل بود، پایین آوردن قطعات بزرگ بنا در مقایسه با ساختن آن نیاز به مهارت بیشتری داشت. یک جفت جرثقیل بخار که روی چرخ ها سوار شده بودند با ایجاد صدای رعد مانند، سوت وتلق تلوقی آلودگی صوتی بوجود آورده بودند. دیگهای بخار سنگین نیروی مورد نیاز ماشین آلات را تامین می کردند.

رایز و سورین از پشت یک ردیف از واگن هایی که با الوارهای زائد که آماده سوزاندن بودند پرشده بود، گذشتند. اطراف بخاطر مردانی که بیل و کلنگ در دست داشتند، یا فرقون هل می دادند شلوغ بود و آجرهای آسیب دیده یک سمت روی هم انبار شده بود تا در صورت امکان دوباره استفاده شوند.

رایز با دیدن مستاجرین ساختمان که بخاطر تخریب از خانه هایشان بیرون رانده شده بودند، اخم هایش در هم رفت. درحینی که متعلقات شان را بیرون برده و در پیاه رو روی هم تلمبار می شد، بعضی از آنها مقاومت می کردند، بعض دیگر ناله و زاری راه انداخته بودند. جای تاسف بود که این فقیرهای بیچاره در این زمستان کشنده به خیابان انداخته شده بودند.

سورین با دنبال کردن خط نگاه رایز به سمت ساکنین پریشان، لحظه ای نگاهش تیره شد و گفت: " به همه اونها اخطار تخلیه رو مدتی پیش اعلام کرده بودن. این ساختمون در هر صورت محکوم به فنا بود. اما بعضی از مردم اونجا موندن. همیشه از این اتفاقا می افته. "

رایز درباره امری بدیهی پرسید: " اونها قراره کجا برن؟ "

" فقط خدا می دونه. اما خوب نیست به این مردم اجازه بدن توی این کثافت زندگی کنن. "

نگاه خیره رایز اندکی روی پسربچه ای حدود نه یا ده ساله توقف کرد. پسرک به تنهایی در میان کپه کوچکی از اثاثیه، شامل یک صندلی، یک ماهیتابه و یک کپه رختخواب کثیف نشسته بود. انگار پسرک داشت از کپه اثاثیه مراقبت می کرد تا شخصی بازگردد. به احتمال زیاد مادر یا پدر پسرک به دنبال جایی برای اقامت رفته بودند.

سورین گفت: " نگاهی به نقشه ساختمون انداختم. ساختمون جدید پنج طبقه بلندی داره، با آب لوله کشی در هر طبقه. اونطور که فهمیدم، زیر زمین شامل یه آشپزخانه اشتراکی، رختشوخانه و اتاق خشک کن خواهد بود. جلوی ساختمون یه قسمت نرده کشی شده، برای ایجاد فضای بازی بچه ها اضافه میشه. دوست داری یه کپی از نقشه معماری ساختمون ببینی؟ "

" آررره. به علاوه سند، صورت حساب فروش، توافقنامه ساختمون، قرارداد رهن و یه لیست از قراردادها و صورت حسابها. "

سورین با رضایت گفت: " می دونستم که میخوای. "

رایز ادامه داد: " به شرطی که کمی از سهام راه آهن همراسمیت هم به همراه اونها روی میز مذاکره باشه. "

حالت از خود راضی چهره سورین از بین رفت. " اینجا رو نگاه، تو یه عوضی طماع هستی ،من قصد ندارم این معامله رو به کمک سهام لعنتی راه آهن جوش بدم. این ساختمون حتی مال من هم نیست. من فقط اینو بهت نشون دادم! "

رایز پوزخند زد. " اما تو میخوای که یه نفر اینو بخره. و با وجود این همه ملک ارزون توی محله های شهر نمی تونی یه خریدار آینده نگر براش پیدا کنی. "

" اگه فکر می کنی.... "

باقی کلمات سورین با شنیده شدن صدای شکستنی ناجور، ازدحامی پر سر و صدا و فریاد های اعلام خطر قطع شد. هر دو مرد چرخیدند تا به قسمت بالایی یکی از ساختمان های درحال تخریب که داشت فرو می ریخت، نگاه کنند. تیرهای چوبی و الوارهای پوسیده به سمت زمین متمایل شده بودند و تکه های بزرگ گچ و آجر و پیش آمدگی لبه بام به سمت پایین سقوط می کردند.

پسرک رها شده بر سر کپه اثاثیه، دقیقاً زیر جریان کشنده آوار قرار داشت.

رایز بدون فکر کردن، با فراموش کردن آسیب دیدگی پایش در مقابل عجله ای که داشت با سرعت به سمت پسرک دوید.خودش را روی پسرک پرتاب کرد، تا از بدن خودش برای او پناه بسازد، درست در همین لحظه ضربه ای شدید و هولناک روی شانه و پشتش احساس کرد. تمام وجودش تیر کشید. با منفجر شدن جرقه های سفید در سرش، بخش های دوری از مغزش ضربه سنگینی که به او وارد شده بود را محاسبه کرد- آسیب وارد شده جدی خواهد بود- و بعد همه چیز در سرش سیاه شد.