در حینی که هلن از اتاقش بیرون خزید و در میان سایه ها به سمت سرسرای طبقه بالا رفت، ساعت دیواری از فاصله ای دور شروع به نواختن زنگ کرد. رایز در اتاق مهمان در قسمت شرقی ساختمان اسکان داده شده بود و هلن به این خاطر سپاسگزار بود. آنها برای گفتگویی که در پیش داشتند نیاز به جایی خصوصی داشتند.

هلن تا بحال از چیزی تا این حد نترسیده بود. قلبش به شدت می تپید انگار که قفسه سینه اش از بیرون ورم کرده است. رایز را آنقدر خوب نمی شناخت تا مطمئن باشد وقتی موضوع را به او بگوید چه عکس العملی نشان خواهد داد. هرچند که ممکن است او احساساتی نسبت به هلن داشته باشید باز هم متکی به ایده آل های کمال گرایانه بر پایه یک همسر اشرافی بنا نهاده شده است. خبرهایی که هلن قصد داشت به او بگوید مثل یک پله به عقب گام نهادن نبود، بلکه مثل یک پرش از روی صخره به سمت پایین بود.

مشکل کاری که او انجام داده نبود. مشکل این بود که او چه کسی است و هیچ راه حلی برای رفع آن وجود نداشت. آیا رایز می توانست بدون دیدن سایه ای از آلبیون وانس به هلن نگاه کند؟ هلن بیشتر زمان عمرش را با کسانی زندگی کرده بود که وانمود می کردند دوستش دارند اما نداشتند. نمی توانست تحمل کند که باقی زندگی اش را با همسری زندگی کند که همین کار را انجام دهد.

به محض اینکه به قسمت شرقی بنا رسید، با وجود پیراهن شب پشمی و دمپایی های گلدوزی شده ضخیمش به شدت سردش بود. ارزان به سمت اتاق رایز دست دراز کرد و در زد.

در مواجهه با فرم تیره هیکل رایز که بخاطر لامپ کوچک درون اتاق در سایه قرار گرفته بود، معده اش پیچ زد. یکی از دستانش دور کمر هلن حلقه شد، او را از آستانه در به داخل کشید و در را پشت سر او قاطعانه بست و قفل کرد.

درحینی که رایز هلن را نزدیک خودش نگهداشته بود، او گونه اش را به قفسه سینه بدون پوشش رایز تکیه داد.

رایز با احساس لرزیدن هلن او را نزدیک تر نگهداشت. " تو عصبی هستی، عزیز دل. "

هلن از روی دنده های او سرتکان داد.

یکی از دستان رایز به نرمی  یک سمت صورت او را قاب گرفت. " آیا از این می ترسی که من بهت صدمه بزنم؟ "

هلن متوجه شد که منظور او صدمه فیزیکی است. چیزی که او از آن می ترسید، درد و رنجی از نوعی دیگر بود. لبهای خشکش را تر کرد و خودش را مجبور کرد پاسخ دهد. " بله. اما نه اونطور که تو فکر می کنی... "

رایز با لحنی دلجویانه گفت: " نه، نه، این با متفاوت خواهد بود. " خم شد و طوری او را در برگرفت که انگار سعی دارد هلن را با وجود خودش احاطه کند. " خوشحالی تو بیشتر از هرچیز دیگه ای توی دنیا برام اهمیت داره. "

هلن نفسی گرفت تا صحبت کند اما با هق هقی نصف و نیمه حرفش در گلو گیر کرد. بغضش را قورت داد و لرزان گفت: " موضوع این نیست... من می ترسم چون فکر می کنم.... ممکنه تو رو از دست بدم. "

" منو از دست بدی؟ " رایز با زیرکی به هلن نگاه کرد و نگاه هلن پایین افتاد. بعد از لحظاتی، شنید که رایز گفت: " چرا در این مورد نگرانی؟ "

حالا وقتش بود که به او بگوید. سعی کرد خودش را وادار کند به گفتن این جمله – آلبیون وانس پدر منه- اما نتوانست خودش را راضی به این کار کند. دهانش از گفتن این کلمات امتناع کرد. تنها کاری که توانست انجام دهد، آنجا ایستادن و لرزیدن مثل یک سیم پیانو بود، ارتعاشی که باعث شد پاسخی بزدلانه از او بیرون بیاید.

هلن بالاخره گفت: " من نمی دونم. "

درحینی که به لرزیدن ادامه می داد صورتش را به سمتی دیگر برگرداند. رایز به نرمی گفت: " آه تو خودت رو پریشون کردی. " و به راحتی هلن را از روی زمین بلند کرد.

او بسیار نیرومند بود، عضلات قوی بازوهایش قابلیت خرد کردن هلن را داشتند. اما او ملایم و با ملاحظه هلن را به سمت نزدیک ترین صندلی کنار شومینه برد و به آرامی شروع به مالش دست سرد او کرد.

بیرون از پنجره، باد زمستانی با سرعت می وزید و شاخه های درختان را مثل دروازه ای باز مانده به نوسان در آورده بود. درحینی که شب بیشتر پیش می رفت صدای غژغژ استخوان بندی خانه بگوش می رسید.

درحینی که آن دو به صدای ترق تروق سوختن کنده درخت در شومینه گوش سپرده و رقص جرقه ها را تماشا می کردند، رایز هلن را میان بازوانش نگهداشت. هیچ کسی تابحال انقدر نزدیک و انقدر طولانی او را کنار خودش نگه نداشته بود.

رایز با تنبلی پرسید: " چرا خونه های قدیمی از خودشون انقدر صدای غژ غژ در میارن؟ "

" وقتی در خلال شب گرما از بین می ره، تخته های کهنه منقبض و روی هم کشیده می شن. "

" اینجا یه خونه بزرگ مزخرفه. و مدتی طولانی در این مکان تو به حال خودت رها شده بودی. قبلاً ها نمی دونستم که تو چقدر تنها بودی. "

" من دوقلوها رو داشتم. مراقب اونها بودم. "

" اما هیچکی نبود که مراقب تو باشه. "

احساس پریشانی درون هلن را پُر کرد، همانطور که هروقت به کودکی اش می اندیشید دچار این احساس میشد. بنظر می رسید ذات هلن طوری شکل گرفته که هرگز شکایت یا جلب توجهی نکند. " اوه، من.... من نیازی نداشتم. "

" تمام دختر کوچولوها به امنیت و دوست داشته شدن نیاز دارن. " دستش را دور صورت او محکم کرد و نوک انگشتانش نور رقصان روی صورت او را دنبال کردند. " وقتی بدون چیزی بزرگ میشی، فقدان اون همیشه با تو می مونه. حتی وقتی بالاخره اون رو داری. "

هلن با حیرت به او نگاه کرد. " آیا تو هم چنین احساسی داری؟ "

لبخند رایز به پوزخندی تبدیل شد. " طالع من خیلی بلنده، عزیز دل، که می تونه هر مرد منطقی ای رو بترسونه. اما چیزی درون من هست که همیشه اصرار داره تا آخرین شیلینگ پولم ممکنه فردا ناپدید بشه. وقتی توی لندن بودیم، بهم گفتی که دنیات خیلی کوچیکه. خوب، دنیای من خیلی بزرگه و تو مهم ترین شخص دنیای من هستی. تو حالا امنیت داری و دوست داشته می شی، هلن. حالا به همه اینها رسیدی و لازم نیست نگران باشی. " وقتی هلن صورتش را در پیراهن او مخفی کرد، رایز سرش را به سمت گوش او پایین آورد و زمزمه کرد:  "ما تا زمانی که دنیا باقی هست به هم وفادار هستیم. یادت میاد؟ "

هلن گونه اش را به ردای مخمل او سایید. " ما هنوز عهدمون رو قطعی نکردیم. "

" اون بعد از ظهر که تو با من به اتاقم اومدی، عهدمون قطعی شد. معنیش همینه. " انگشتانش زیر چانه هلن رفتند و آن را بالا آورد تا به رایز نگاه کند. رایز هیچ چیز را پنهان نکرد، اجازه داد تا هلن تمام محبتی را که فقط متعلق به او بود از چشمانش بخواند. هلن فشاری مقاومت ناپذیر بین خودشان احساس کرد در مثل نیروی جاذبه بین ستاره های دوقلو.

رایز او را روی پایش بالا تر کشید. هلن با گیجی و احساس گناه بازوانش را دور گردن او حلقه کرد.

بهش بگو، عذاب وجدان درونش فریاد کشید، بهش بگو!

در عوض، صدای خودش را شنید که زمزمه کرد:  " دلم میخواد همین الان بخوابم. "

ابروهای رایز فریبکارانه بالا پریدند. " تنها؟ "

" با تو. "