کتاب راونل ها - جلد دوم (ازدواج وینتربورن) - فصل پنجم
رایز در حینی که هلن را در طول راهرویی شبیه یک گالری با پنجره های متعدد که از دفتر کار به طبقه بالای خانه اش منتهی می شد هدایت می کرد، دست او را در دستش نگهداشت.
اولین بار در طول امروز نبود که احساس ناباوری درون هلن را فرا می گرفت. او بیشتر از کمی بخاطر کاری که داشت انجام می داد مبهوت بود. قدم به قدم، داشت بدون هیچ راه بازگشتی از زندگی قدیمی اش دور می شد. این کار شبیه یکی از آن رفتارهای بی پروای دوقلوها نبود، یک تصمیم جدی بود با عواقبی غیر قابل تغییر.
وقتی رایز داشت او را به سمت پلکانی هدایت می کرد، بنظر می رسید پهنای شانه اش تمام عرض راهرو را اشغال کرده. آنها به سمت پاگرد کوچکی که به یک در زیبا به رنگ مشکی براق منتهی می شد حرکت کردند. بعد از اینکه رایز قفل در را بازکرد، آنها وارد خانه ای بسیار بزرگ شدند، پنج طبقه ساختمان اطراف یک سرسرای مرکزی و پله کان اصلی تعبیه شده بود. هیچ خدمتکاری دیده نمی شد. خانه بسیار تمیزبود و بوی نویی می داد- بوی رنگ تازه، لاک الکل، روغن جلای چوب- اما خانه عریان و دارای اثاثیه ای پراکنده بود. مکانی با سطوح سخت.
هلن نمی توانست اینجا را با اثاثیه نخ نما و راحت اورسبی پریوری مقایسه کند، اورسبی خانه ای سرشار از گلهای تازه و کارهای هنری بود، کف اتاقها با فرش های نقش و نگار دار مفروش بودند. آنجا میزها پر از کتاب، ظروف چینی، کریستال و نقره بودند و یک جفت سگ پشمالوی سیاه به نامهای ناپلئون و ژوزفین آزادانه در اتاقهایی که با آباژورهای پارچه ای روشن شده بودند، پرسه می زدند. بعد از ظهرها همیشه وقت عصرانه بود، به همراه نان داغ و یک شیشه مربا و عسل. عصر ها، موسیقی و انواع بازی ها درجریان بود و شیرینی و نوشدنی های کهنه با مکالمات طولانی روی صندلی های گرم و نرم همراه می شد. او هرگز هیچ کجا به جز همپشایر با منظره آفتاب، رودخانه ها و مراتع زندگی نکرده بود.
زندگی در مرکز لندن بسیار متفاوت خواهد بود. هلن به محیط خاموش و خالی اطرافش خیره شد و سعی کرد این خانه را مثل بوم نقاشی خالی ای تصور کند که منتظر پرشدن با رنگ ها است. نگاه هلن ردیفی از پنجره های درخشان بلند که تا سقف می رسیدند را دنبال کرد.
هلن گفت: " چه دوست داشتنی. "
رایز رک و پوست کنده جواب داد. " نیاز به تغییراتی داره، اما من بیشتر وقتم رو توی فروشگاه می گذرونم. "
رایز او را از میان سرسرای دراز به سمت ردیفی از اتاقها راهنمایی کرد. از اتاق کفش کن بدون اثاثیه ای عبور کردند تا وارد اتاق خواب مربع شکل بزرگی با سقف بسیار بلند و دیوارهای کرم رنگ بود، شدند. ضربان قلب هلن بالا رفت تا آنجا که احساس سرگیجه به او دست داد.
این اتاق حداقل بنظر قابل سکونت می رسید، هوا اندکی بوی موم شمع، چوب سدر و خاکستر هیزم می داد. یک سمت دیوار را درآوری دراز و باریک اشغال کرده بود، روی آن یک جعبه چوبی قلم زنی شده و یک سینی حاوی یک ساعت جیبی و یک برس تخت قرار داشت. کف اتاق با فرشی بافته ترکیه به رنگ های زرد و قرمز مفروش شده بود. یک تختخواب بسیار بزرگ به رنگ ماهگونی با تاج کنده کاری شده در مرکز دورترین دیوار قرار گرفته بود.
هلن به سمت شومینه منحرف شد و وسایل بالای آن شامل یک ساعت، یک جفت جاشمعی و و یک گلدان شیشه ای سبز رنگ حاوی چوب هایی که با استفاده از آنها شمع ها را روشن می کردند را بررسی کرد. شومینه از قبل روشن شده بود. آیا رایز از قبل به خدمتکارانش خبر داده بود؟ مطمئناً اهل خانه از حضور او آگاه شده بودند، تازه وسط روز بود. و منشی اون خانم فرنزبی، دقیقاً می دانست چه اتفاقی در شرف وقوع است.
عمل بی پروایی که قصد داشت به همین زودی انجام دهد کافی بود تا پاهای هلن را خم کند.
اما انتخابش را کرده بود، حالا نظرش را عوض نمی کرد، مهم نبود دلش چه میخواست. و اگر به دیده منطقی به این موضوع نگاه می کرد- که به سختی داشت سعی می کرد همین کار را انجام دهد- به هرحال مجبور بود دیر یا زود مثل هر عروسی تسلیم آن شود.
رایز پرده ها را روی پنجره ها کشید و اتاق را در سایه فرو برد.
هلن درحالیکه به شعله های رقصان آتش نگاه می کرد، سعی کرد با صدایی خونسرد صحبت کند. " باید به تو اعتماد کنم تا به من بگی چطور..... چطور باید انجامش بدم. " با دستانی لرزان، سوزن بلند کلاهش را کشید و کلاه به همراه تور عزاداری را از روی سرش برداشت.
می دانست که رایز پشت سرش قرار گرفته. دستانش روی شانه های او قرار گرفت و به سمت آرنجش سُر خورد. دوباره به نرمی برای نوازش او بالا و پایین رفت. هلن بصورت امتحانی از پشت به او تکیه داد.
هلن صدای زمزمه او را شنید که گفت: " ما قبلاً هم یه تخت رو با هم شریک بودیم، یادت میاد؟ "
یک لحظه هلن گیج شد. سرخ شد و گفت: " باید منظورت اون موقع باشه که تو توی اورسبی پریوری مریض بودی؟ اما اون که شریک بودن نبود.
"
یادمه که توی تب می سوختم. و یه درد کشنده بخاطر پام داشتم. بعد صدای تو رو شنیدم و دست سردت رو روی سرم احساس کردم. و تو یه چیز شیرین بهم دادی تا بنوشم. "
" چای ارکیده. " هلن اطلاعات زیادی درباره خواص داروئی گیاهان با مطالعه مجلات متعددی که مادرش نگه می داشت، بدست آورده بود.
" وبعد تو به من اجازه دادی سرم رو اینجا بذارم. " دست آزاد رایز روی قلب هلن را نشان داد.
هلن به سختی دمی گرفت. " فکر نمی کردم بیاد بیاری. تو خیلی مریض بودی. "
" تا آخرین لحظه زندگیم یادم می مونه. " دستانش محکم هلن را در بر گرفت. کلاه از دستان بی حس هلن روی زمین افتاد. او شُکه، بدون حرکت همانجا ایستاد تا اینکه رایز زمزمه کرد: " تا اون زمان هرگز با خوابیدن تا این حد به شدت مبارزه نکرده بودم، سعی می کردم میان بازوهای تو بیدار بمونم. هیچ رویایی نمی تونست تا اون حد برام لذت بخش باشه.چرا اون موقع هیچکسی جلوی تو رو نگرفت؟ "
هلن درحالیکه گرمش شد. با گیجی پرسید: " بخاطر مراقبت کردن از تو؟ "
" آره، یه غریبه با رفتاری خشن، عوام زاده و نصفه لباس پوشیده. می تونستم قبل از اینکه کسی متوجه بشه چه اتفاقی افتاده بهت آسیب بزنم. "
" تو یه غریبه نبودی، یه دوست خانوادگی بودی. و توی موقعیتی نبودی که بتونی به من آسیب برسونی. "
رایز اصرار کرد: " تو باید فاصله ات رو با من حفظ می کردی. "
هلن واقع بینانه گفت: " یکی باید بهت کمک می کرد، و تو از قبل تمام اهالی خونه رو ترسونده بودی. "
" بنابراین تو شجاع بودی که به لونه شیر پا گذاشتی. "
هلن لبخند زد و به چشمان مصمم و تیره او نگاه کرد. " همونطور که فکر می کردم، هیچ خطری وجود نداشت. "
صدای رایز تمسخری ملایم در خود داشت. " نه؟ ببین به کجا ختم شد. "
رایز گونه اش را نوازش کرد. " اول در مورد اتفاقی که قراره بیفته صحبت می کنیم. خیلی بهتره اگه هردوی ما راحت باشیم. "
هلن گفت: " من راحتم. " درونش مثل یک ساعت از کار افتاده ساکن بود.
رایز او را به سمت خود کشید و پرسید. " این جوری راحتی؟ یا این جوری؟ راحت بودن توی این همه پارچه خیلی سخته. از طرف دیگه، خانم های مد روز دیگه زیر دامنشون فنر نمی پوشن. "
هلن پرسید: " تو این رو از-از کجا می دونی؟ " با افتادن فنر دامنش روی زمین از جا پرید.
رایز دهانش را نزدیک گوش او برد و صدایش را انگار که می خواهد راز بزرگی را آشکار کند پایین آورد. " از بخش بیست و سه فروشگاه توی طبقه دوم که زیرپوش و جوراب شلواری می فروشن. بر طبق آخرین گزارش مدیر اون بخش، دیگه از اونها توی انبار ذخیره نمی کنیم. "
هلن نمی توانست تصمیم بگیرد از این حقیقت که آنها درباره زیرپوش خانم ها بحث می کنند شکه شود، یا از این حقیقت که دست او داشت آزادانه به هرجا که می خواست می رفت.
هلن خودش را مجبور کرد تا بگوید: " من هرگز از یه فروشگاه لباس خرید نکردم. به نظرم عجیب میاد لباسی که یه غریبه دوخته رو به تن کنی. "
" خیاطی این لباس ها توسط خانم هایی انجام میشه که دارن خرج خودشون و خانواده اشون رو تامین می کنن. " دستکش بلند هلن را از بازوهای او پایین کشید و روی کپه سایه مانند ایجاد شده روی زمین انداخت.
هلن دون دون های ایجار شده روی پوست بازویش را مالید. " آیا خیاط های زنانه توی فروشگاهت کار می کنن؟ "
" نه، توی کارخونه ای که دارم برای خریدش مذاکره می کنم کار خواهند کرد. "
درحینی که رایز مشغول کار خودش بود، هلن محکم سرجایش ایستاده بود و سعی می کرد روی چیز دیگری به جز اتفاق درحال وقوع تمرکز کند. با درک این که این کار غیر ممکن است، به رایز نگاه کرد و گفت: " فکر می کنم با خانم های زیادی دوست بودی. "
رایز اندکی لبخند زد. " هرگز توی یه زمان بیشتر از یکی نداشتم. چطور در مورد این موضوعات می دونی؟ "
" برادرم تئو یه دوست خانم داشت. خواهرم دعوای بین پدرم و اون رو استراق سمع کرده بود و بعد برای من تعریف کرد. ظاهراً پدرم به این شکایت داشت که دوستی تئو خیلی پُر خرجه. "
" چنین دوستی هایی معمولاً همینطوری هستن. "
" پر خرج تر از یه همسر؟ "
رایز به دست چپ هلن که با حواس پرتی روی جلوی پیراهن او بود نگاه کرد. بنظر می رسید سنگ ماه با نوری درونی می درخشد. کنایه آمیز گفت: " حداقل، بنظر می رسه بیشتر از همسر من. " دستش را به سمت موهای او دراز کرد و شانه ها را از میان موهایش بیرون کشید و اجازه داد طره های مو روی شانه ها و پشتش بریزد. من باهات ملایم خواهم بود. قول میدم کاری کنم کمتر اذیت بشی. "
هلن خودش را عقب کشید. " اذیت؟ چه اذیتی؟ "
رایز نگاهی اخطار آمیز به او انداخت. ". تو هیچی در این مورد نمی دونی؟ "
هلن سرش را به شدت تکان داد.
رایز آشفته نگاهش کرد. " جزئیه. یه چیز.... لعنتی، زن ها راجع به این چیزها صحبت نمی کنن؟ نه؟ وقتی ماهیانه ات شروع شد کی برات راجع بهش توضیح داد؟ "
" مادرم هرگز به هیچ چیز اشاره نکرد. در کل انتظار اون اتفاق رو نداشتم. اون.... منو دست پاچه کرد. "
رایز با لحنی خشک گفت: " دستپاچه؟ احتمالاً به شدت وحشت زده ات کرده. " در میان حیرت هلن، رایز او را به آرامی سمت خود کشید تا اینکه آرام گرفت و سرش را به شانه او تکیه داد. درحالیکه هلن به این مقدار احساسات خودمانی عادت نداشت. شنید که رایز پرسید: " وقتی اتفاق افتاد چیکار کردی؟ "
" اوه... نمی تونم در این مورد باهات بحث کنم. "
" چرا نه؟ "
" این کار نجیبانه نیست. "
رایز بعد از لحظاتی گفت: " هلن، من به خوبی با واقعیت های زندگی از جمله فعالیت های اساسی بدن خانم ها آشنا هستم. هیچ شکی نیست که یه مرد محترم در این باره نمی پرسه. اما هردوی ما می دونیم که این موضوعی نیست که من نگرانشم. "
روی پوست نرم زیر گوش هلن مُهری گذاشت. " بهم بگو چه اتفاقی افتاد. "
با تشخیص این موضوع که او بی خیال نخواهد شد، هلن خودش را مجبور کرد پاسخ دهد. " یه روز صبح متوجه یه..... یه لکه روی لباس خواب و ملحفه ام شدم. یک دفعه دلم درد گرفت. وقتی متوجه شدم که خوب نمی شم، خیلی ترسیدم. فکر کردم دارم می میرم. رفتم و یه گوشه توی اتاق مطالعه پنهان شدم. تئو منو پیدا کرد. اون معمولاً توی مدرسه شبانه روزی می موند، اما توی تعطیلات به خونه برگشته بود. از من پرسید چرا دارم گریه می کنم، و من بهش گفتم. " هلن مکث کرد، برادر از دست رفته اش را با مخلوطی از اندوه وعلاقه بیاد آورد. " بیشتر اوقات تئو از من فاصله می گرفت. اما اون روز خیلی مهربون شده بود. یه پتو پیدا کرد تا دور کمرم ببنده و بهم کمک کرد تا به اتاقم برگردم. بعدش مسئول خدمتکارها رو فرستاد تا برام توضیح بده که چه اتفاقی افتاده... " با خجالت حرفش را نا تمام رها کرد.
با وجود عصبی بودن، هلن میان بازوان او احساس آرامش می کرد. دور از انتظار هم نبود. رایز بسیار درشت و گرم بود، بوی خوبی هم می داد، مخلوطی از بوی نعنا، صابون اصلاح و بوی دلپذیر صمغ انگار که تازه یک تکه چوب را برش داده باشی. رایحه ای کاملاً مردانه که به نحوی هیجان انگیز و در عین حال آرمش بخش بود.
رایز گفت: " اون هیچ اشاره ای به اینکه چطور بچه دار میشی نکرد؟ "
هلن سرش را تکان داد. " فقط گفت، اونطور که دایه همیشه می گفت، بچه ها از زیر بوته پیدا نمی شن. "
رایز با ترکیبی از نگرانی و عصبانیت به هلن نگاه کرد. " آیا تمام خانم های جوان با درجه بالای اجتماعی درباره چنین موضوعی تا این حد نادون هستن؟ "
به دلایلی رایز به خنده افتاد. با احساس شق و رق شدن هلن، حلقه دستانش را تنگ تر کرد و گفت: " نه، گنجینه من، من به تو نمی خندم. خندم بخاطر اینه که قبل از این هرگز برای کسی توضیح ندادم.... و من لعنتی دارم به یه راهی فکر می کنم تا بتونم برات توضیح بدم. "
هلن زمزمه کرد: " اوه عزیزم. "
رایز جوراب هلن را در دستش جابجا کرد. با دیدن جنس کتانی آن که درچندین قسمت رفو شده بود اخمی میان ابروهایش شکل گرفت. با خودش زمزمه کرد. " جنس این جورابها برای چنین پاهای زیبایی خشن و ارزون قیمت هست. " از آنجایی که جوراب ها حالت کشی خودشان را از دست داده بودند لازم بود تا با بند جوراب اطراف پا محکم شوند که معمولاً تا پایان روز خطی قرمز روی پا باقی می گذاشتند.
بعد از اینکه رایز متوجه حلقه ای ساییدگی روی پوست پای او شد، اخم هایش عمیق تر در هم رفت و پوفی ناراحت از دهانش خارج شد.
هلن قبلاً هم شنیده بود وقتی چیزی او را ناراحت می کند کلماتی ولزی از دهانش بیرون می آید. بعد از اینکه جورابها را گلوله کرد با بیزاری آنها را به گوشه ای انداخت.
هلن با نگرانی از اینکه می دید مایملکش بسیار بی قیدانه به اطراف پرتاب می شود گفت: " بعداً به اون جوراب ها نیاز دارم. "
" اونها رو با یه نو عوض می کنم. و یک سری بند جوراب نو هم همراهشون بهت می دم. "
" جورابها و بند جورابهای خودم به اندازه کافی بدرد بخور هستن. "
" اونها روی پات جا انداختن. " رایز چرخید و جورابها را به سمت دهان باز شومینه شوت کرد. آنها به راحتی درون آتش افتادند و با شعله ای زرد شروع کردند به سوختن.
هلن با عصبانیتی درحال افزایش پرسید. " چرا آتیششون زدی؟ "
" اونها به اندازه کافی برات خوب نبودند. "
" اونها مال من بودن! "
در کمال رنجش هلن متوجه شد که رایز از کارش پشیمان نیست. " قبل از اینکه اینجا رو ترک کنی، چند جین از اونها بهت میدم. این راضیت می کنه؟ "
هلن با اخم نگاهش را به سمت دیگری چرخاند. " نه. "
رایز با لحنی استهزا آمیز گفت: " اون جورابها از جنس کتان نامرغوب بودن، که چند جاشون رفو شده بود. شرط می بندم جنس دستگیره آشپزخونه من از اونها بهتره. "
یادگیری سالها خودداری و صبر و تحمل، بخاطر برعهده گرفتن وظیفه ایجاد صلح در خانواده راونل، هلن زبانش را نگهداشت و قبل از اینکه به خودش اجازه جواب دادن بدهد، دوبار تا ده شمرد. به رایز گفت: " من جورابهای کمی دارم. به جای خریدن یک جوراب جدید، ترجیح میدم رفوشون کنم و پولم رو برای خریدن کتاب خرج کنم. شاید اون لباس ها برای تو هیچ ارزشی نداشته باشن، اما برای من دارن. "
رایز درحالیکه ابروهایش بهم نزدیک شده بودند ساکت بود. هلن فکر کرد او دارد برای بحث بیشتر آماده می شود. وقتی رایز با لحنی ملایم شروع به صحبت کرد، هلن بیشتر از کمی غافلگیر شد، " متاسفم، هلن. نباید بی فکری می کردم. من هیچ حقی برای خراب کردن چیزهایی که متعلق به تو هست ندارم. "
هلن با دانستن اینکه او مردی نیست که معمولاً عذرخواهی کند، احساس کرد دلخوری اش از بین رفت. " بخشیده شدی. "
" از الان با دارائی های تو با احترام برخورد خواهم کرد. "
هلن لبخند کج و کوله ای زد. " من با دارایی چندانی پیش تو نمی یام، به جز دویست تا گلدون گل ارکیده. "
دست هایش روی شانه هلن قرار گرفت. " می خوای همه اونها رو از همپشایر با خودت بیاری؟ "
" فکر نمی کنم برای همه اونها جا وجود داشته باشه. "
" یه راهی پیدا می کنم تا همشون رو اینجا نگهداری. "
چشمان هلن گشاد شدند. " این کارو می کنی؟ "
" البته. می خوام هرچیزی که تو رو خوشحال می کنه داشته باشی. ارکیده ها..... کتاب ها.... یه کارگاه بافندگی جوراب ابریشمی فقط مخصوص تو. "
خنده ای در گلوی هلن گیر کرد، و با نوازش آهسته رایز ضربان قلبش تند تر شد. " لطفاً یه کارخونه ابریشم برام نخر. "
" درواقع، من از قبل یه کارخونه توی ویچرچ دارم. اگه دوست داشته باشی، یه روز می برمت اونجا. دیدنش جالبه، یه ردیف از ماشین های بزرگ بافندگی که ابریشم خام که از تار موی تو هم باریک تر هست درون اونها ریخته میشه. "
هلن هیجان زده گفت : "دوست دارم ببینمش. " و رایز از علاقه او لبخند زد.
رایز روی هلن خیمه زد. هلن هیجان زده دستانش را جلوی او گرفت و زمزمه کرد: " من خیلی خجالتی هستم. "
...
رایز ایستاد و کراواتش را باز کرد. هلن با تشخیص اینکه او می خواد همین الان به باز کردن لباس هایش ادامه دهد، زیر ملافه خزید و چشمانش را بست.
صدای بی خیال رایز را شنید که گفت: " اگه دوست داری یه نگاهی بنداز. من برخلاف تو خجالتی نیستم. "
هلن با بالاتر کشیدن ملافه ریسک کرد و نگاهی دزدکی انداخت، .... بعد دیگر نتوانست نگاهش را بگیرد.
..........................
قبل از اینکه هلن بتواند افکارش را درک کند، از بین رفتند. هنوز روز بود، هرچند احساس می کرد شب است. به زودی مجبور بود خودش را مرتب کند و زیر نور روشن و سرد، بیرون رود، درحالیکه با تمام وجود می خواست در این تاریکی گرم و نرم بماند بخوابد و باز هم بخوابد.
رایز با ژستی آرام دستی روی سر او کشید و گفت:" بخواب، عزیزم. یک دقیقه دیگه بیدارت می کنم. "
یک دقیقه دیگه.... یک جمله ولزی که هلن قبلاً هم از زبان او شنیده بود. معنی اش همان بعداً بود، بدون هیچ عجله ای.
هلن از آسودگی لرزید ، به خودش اجازه داد تسلیم شود و در تاریکی ای که او را به سوی خود میخواند غرق شد. و برای اولین بار در زندگی اش در میان بازوان یک مرد بخواب رفت.
مدت زمانی بیشتر از یک ساعت رایز هیچ کاری به جز نگهداشتن هلن نکرد. از خوشی احساس سرمستی می کرد.
مهم نبود چه مدت به هلن خیره شود، نمی توانست سیراب شود. هر جزئی از صورت هلن او را از خوشی پر می کرد. چطور می توانست او را آنقدر نزدیک خودش داشته باشد و هنوز او را بیشتر بخواهد؟
دراز کشیدن اینجا، با رضایت چقدر عجیب بود، وقتی معمولاً نمی توانست یک جا بیکار بماند. رایز می توانست حتی حالا وسط روز ساعت ها اینجا دراز بکشد و هلن را نگهدارد.
نمی توانست آخرین باری که در این ساعت در تختخواب بود را بیاد بیاورد، به جز آن سه هفته ای که در اورسبی پریوری درحال بهبود از تصادف قطار بود.
قبل از آن حادثه، هرگز در زندگی اش مریض نشده بود. و چیزی که همیشه بیشتر از همه از آن می ترسید، بودن زیر دین شخص دیگری بود. اما در میان مه ای از درد و تب، از وجود زنی جوان با دستانی سرد و صدایی آرامش بخش آگاه شد. او صورت و گردن رایز را با پارچه ای خنک مرطوب کرد و چایی شیرین جرعه جرعه به خوردش داد. هر چیزی درباره او رایز را آرام می کرد: ظرافتش، بوی وانیلی که از او به مشام می رسید، طریقه ملایمی که صحبت می کرد.
مدتی که هلن سر تبدار رایز را گهواره وار تکان می داد و داستان هایی از اساطیر و ارکیده ها برایش تعریف می کرد، سعادتمند ترین لحظات زندگی رایز بود. تا آخرین لحظه زندگی اش، آن خاطره را بیشتر اوقات بخاطر خواهد آورد. آن لحظه اولین باری بود که او روی زمین دیگر هیچ آرزویی نداشت چون برای یک بار احساسی نظیر خوشحالی داشت. و این چیزی نبود که او مجبور باشد مثل یک سگ گرسنه به دنبال شکار و بلعیدن آن باشد....این چیزی بود که با ملایمت و صبر بدست می آمد. مهربانی ای که در قبالش چیزی مطالبه نمی شد. آرزوی آن را داشت... آرزوی هلن را.... برای همیشه.
یک طره موی ظریف و روشن روی بینی هلن قرار گرفته بود و با هر دم و بازدم آهسته او به نرمی در هوا به پرواز در می آمد. رایز رشته مو را کنار زد و اجازه داد شستش ابروی باریک و کشیده او را دنبال کند.
هنوز نمی دانست چرا هلن پیشش آمده. باور داشت که ثروتش جذاب است، اما بنظر نمی رسید دلیل هلن این باشد. آشکار بود که هلن برای ذهن دانشمند اش یا اصل و نسب برجسته اش که هیچ کدامشان را نداشت به سمتش کشیده نشده است.
او گفته بود که دلش ماجراجوئی می خواد. اما ماجراجویی بعد از مدتی خسته کننده می شد و بعد زمانش می رسید که به تمام چیزهای امن و آشنایی که داشتی بازگردی. چه اتفاقی می افتاد وقتی هلن می خواست برگردد و متوجه می شد که هیچ چیز هرگز مثل قبل نخواهد شد؟
رنجیده از جایش بلند شد و روی هلن را با ملافه پوشاند. ذهنش دوباره حالت تیزهوش معمولش را بدست آورد و لیستی از برنامه ها و فهرست کارهایش مثل تیله های بازی در مغزش سرجایشان قرار گرفتند.
لعنت بر شیطان، پیشتر داشت به چه چیزی فکر می کرد؟ به یک عروسی بزرگ برای نشان دادن عروس اصیل زاده اش..... چرا فکر کرده بود این کار اهمیت زیادی دارد؟ او با انزجار به خودش گفت، احمق. احساس کرد بعد از گذراندن یک روز با افکار مه آلود بالاخره همه چیز در نظرش واضح شد.
حالا که هلن متعلق به او شده بود، نمی توانست اجازه دهد برود. نه حتی برای مدت کوتاهی که تا عروسی طول خواهد کشید. نیاز داشت که هلن را نزدیک و در دستان خودش داشته باشد، و نمی توانست ریسک برگشتن او به زیر کنترل دوون را بپذیرد. هرچند رایز متقاعد شده بود که هلن حقیقتاً می خواهد با او ازدواج کند، با این حال او هنوز بسیار شکننده و قابل انعطاف بود. ممکن بود خانواده اش سعی کنند هلن را از دسترس او دور کنند.
خدا را شکر که خیلی طول نخواهد کشید تا اشتباهش را اصلاح کند. با گام های بلند از اتاق خواب به سمت اتاق مطالعه خصوصی اش رفت و برای احضار خدمتکار زنگ را به صدا در آورد.
با رسیدن خدمتکار به اتاق مطالعه، رایز هم یک لیست آماده کرده، آن را مهر کرده بود تا به دست منشی خصوصی اش برسد.
" شما دنبال من فرستادید، آقای وینتربورن؟ " پیشخدمت جوان، یک کارمند آماده به خدمت به نام جورج بود که به خوبی آموزش و توسط خانواده های اشرافی لندن به او توصیه شده بود. متاسفانه خانواده های درجه اول– اما کاملاً خوشبختانه برای رایز- اخیراً مجبور شده بودند برای صرفه جوئی در مخارجشان تعداد خدمتکاران تحت استخدامشان را کم کنند. از آنجایی که بسیاری از خانواده های اعیان و اشراف این روزها خودشان را در تنگنا می دیدند، رایز می توانست پیشنهاد بسیار بالایی برای استخدام خدمتکاران بدهد که آنها از عهده اش بر نمی آمدند. رایز از میان تعداد زیادی از خدمتکاران شایسته حق انتخاب داشت و معمولاً جوان ها یا مسن تر ها را انتخاب می کرد.
رایز به پیشخدمت اشاره زد تا به میز تحریر نزدیک شود. " این لیست رو به دفتر ببر و به منشیم خانم فرنزبی بده. همونجا صبر کن تا چیزهایی که خواستم رو جمع آوری کنه و همه اونها رو ظرف نیم ساعت بیار اینجا. "
" اطاعت میشه، آقا. " خدمتکار مثل برق رفت.
رایز از سرعت مرد جوان مختصراً لبخند زد. در فروشگاه و در خانه اش این یک راز نبود که او دوست دارد دستوراتش به سرعت و جدیت تمام دنبال شود.
زمانی که اجناس درخواستی او که همه در جعبه های کرم رنگ بسته بندی شده بود، آورده شد، رایز حمام را برای هلن آماده کرده و لباس ها و شانه مو هایش را جمع کرده بود.
روی لبه تخت نشست و دستش را برای نوازش گونه او دراز کرد.
درحالیکه رایز جدال او با بیدار شدن را تماشا می کرد، هلن چشمانش را باز کرد. با گیجی و نگرانی از اینکه کجاست و چرا رایز کنار او حضور دارد به اطراف نظر انداخت و با بیاد آوردن خاطراتش، نامطمئن به او لبخند زد. رایز با لذت پدیدار شدن لبخند خجالتی هلن را تماشا می کرد.
رایز او را به سمت خود کشید و لبخندش را چشید. زمزمه کرد: " میخوای بری حمام؟ "
" می تونم؟ "
" برات آماده اش کردم. " دستش را به سمت جامه بلندی که پایین تخت گذاشته بود دراز کرد. هلن اجازه داد تا به او در پوشیدن آن کمک کند. رایز مجذوب شرم هلن، کمربند لباس را برایش گره زد و آستین های لباس را برایش تا زد. لباس او دو برابر هلن بود و لبه هایش روی زمین کشیده می شد. رایز به او گفت: " تو نباید خجالت بکشی. حاضر روحم رو بدم تا تو رو تماشا کنم. "
" در این مورد شوخی نکن. "
" در مورد تماشای تو؟ شوخی نمی کنم. "
هلن با حرارت گفت: " در مورد روحت. اون خیلی مهمه. "
رایز لبخند زد و کامی دیگر از او گرفت.
هلن را به سمت حمامی که با کاشی های عقیق سفید سنگ فرش شده و نیمه بالای دیوارها با چهارچوب قهوه ای رنگ پوشانده شده بود راهنمایی کرد. وان دو طرفه فرانسوی پایه دار که دو طرف آن اجازه می داد شخص استفاده کننده به راحتی پشتش را به آن تکیه دهد یک سمت قرار داشت. نزدیک آن یک قفسه با در شیشه ای محل ذخیره هوله های سفید را نشان می داد.
رایز با اشاره به میز کوچک قهوه ای رنگ کنار وان گفت: " چند تا چیز که از فروشگاه فرستادن رو برات اینجا گذاشتم. "
هلن رفت تا اجناس روی میز را بررسی کند: یک استند پر از سنجاق مو، یک جفت شانه مشکی رنگ، برس موی میناکاری شده، مجموعه ای از صابون های متنوع که در کاغذ های نقاشی شده پیچیده شده بودند و سری عطر های روغنی.
رایز هلن را تماشا کرد که موهایش را جمع و یک سمت گردنش رها کرد. " تو معمولاً یه ندیمه داری که به کارهات رسیدگی کنه. "
" خودم می تونم از عهده اش بر بیام. " با نگاه کردن به لبه بلند وان گونه های هلن صورتی شدند. " اما ممکنه برای قدم توی وان گذاشتن و بیرون اومدن از اون نیاز به کمک داشته باشم. "
رایز در کمال میل گفت: " من در خدمتت هستم. "
رایز به او کمک کرد تا لبه وان بنشیند و خودش روی صندلی قهوه ای رنگ کنار قفسه نشست. با لحنی بی خیال گفت :" وقتی خواب بودی، من به موقعیتمون فکر کردم و در مورد قرارمون تجدید نظر کردم. می دونی.... " رایز با دیدن صورت هلن که به سفیدی گرایید و چشمانش که درشت و تیره شدند، حرفش را قطع کرد. با تشخیص این که او دچار سوء تفاهم شده است، کنار وان زانو زد. " نه- نه، منظورم این نبود. تو به من تعلق داری، عزیز دل. و من مال تو هستم. هرگز نمی خوام... خدایا، اینطوری نگاه نکن. داشتم سعی می کردم بگم که نمی تونم صبر کنم. مجبوریم با هم فرار کنیم. باید از اول همین جمله رو می گفتم، اما نمی تونم واضح فکر کنم. "
هلن با حیرت به او نگاه کرد، آب از گونه هایش می چکید و مژه هایش به هم چسبیده بود. " امروز؟ "
" آره. ترتیب همه چیز رو دادم. لازم نیست نگران چیزی باشی. به فرنزبی گفتم که یه چمدون لباس برات آماده کنه. ما با یه واگن خصوصی به گلاسکو سفر می کنیم. توی کوپه یه تخت بزرگ برای خوابیدن هم هست.... "
" رایز. " دستان هلن روی دهان او قرار گرفت. نفس عمیق کشید تا خودش را آرام کند. " هیچ نیازی نیست نقشه مون رو عوض کنیم. هیچ چیز عوض نشده. "
حالتی سلطه جویانه روی صورت رایز سایه انداخت و گفت: " همه چیز عوض شده. " به سختی آب دهانش را فرو داد تا تن صدایش آرام شود. " ما امروز بعد از ظهر اینجا رو ترک می کنیم. این راه خیلی عملی تره. این کار بیشتر مشکلات پیش رو رو حل می کنه. "
هلن سرش را تکان داد. " من نمی تونم خواهرهام رو توی لندن تنها بذارم. "
" اونها توی یه خونه پر از خدمه هستن. و ترنر هم به زودی برمی گرده. "
" بله، فردا، اما با این حال، دوقلو ها رو حتی برای این مدت هم نمیشه به حال خودشون گذاشت. خودت می دونی اونها چطوری هستن! "
هیچ شکی نبود که پاندورا و کاساندرا یک جفت شیطان کوچک اند. آنها هر دو مملو از شیطنت و خلاقیت بودند. بعد از اینکه از املاک آرام و ساکت همپشایر که تمام عمرشان را آنجا گذرانده بودند به لندن آمدند، به این شهر به چشم یک زمین بازی بسیار بزرگ نگاه می کردند. هیچ کدام از آن تصوری از مخاطراتی که ممکن بود در این شهر برایشان رخ دهد نداشتند.
رایز با بی میلی گفت:" اونها رو هم با خودمون می بریم. "
ابروهای هلن بالا پرید. " و وقتی دوون و کتلین از همپشایر برگشتن متوجه می شن که تو هر سه خواهر راونل رو گروگان گرفتی؟ "
"حرفم رو باور کن، در اولین فرصت دوقلوها رو برمی گردونم. "
" نمی تونم ضرورت فرارمون رو درک کنم. حالا دیگه هیچکی با ازدواج ما مخالفت نمی کنه. "
رایز گفت: " ممکنه یه بچه این وسط باشه. توی آینده نزدیک معلوم میشه. "
" اگه این اتفاق افتاد، ممکنه فرار کردن لازم بشه. اما تا اون موقع... "
رایز بی صبرانه گفت: " ما همین الان همین کارو می کنیم تا جلوی هرگونه رسوایی رو بگیریم شاید بچه بخواد زودتر به دنیا بیاد. دلم نمی خواد گزک دست یاوه گو ها و شایعه پراکن ها بدم. نه جایی که پای فرزندهام در میونه. "
" فرار فقط باعث رسوایی بیشتری میشه. و این دلیل بیشتری به خانواده من میده که تو رو تایید نکنن. "
رایز نگاهی پر از حرف حواله او کرد.
هلن گفت: " ترجیح میدم اونها رو با خودم دشمن نکنم."
" احساس اونها برام مهم نیست. "
" اما مال من مهمه.... اینطور نیست؟ "
رایز زمزمه کرد: " آره. "
" من دوست دارم مراسم عروسی داشته باشم. این کار به من و بقیه این فرصت رو میده که با موقعیت بوجود اومده سازگار بشیم. "
" من پیش پیش سازگار شدم. "
کشیدگی ای مشکوک روی لب هلن شکل گرفت انگار که او در تلاش بود تا لبخندی ناگهانی را پنهان کند. " بیشتر ما به سرعت تو با زندگی کنار نمیایم. حتی راونل ها. نمی تونی سعی کنی کمی صبور باشی؟ "
" اگه لازم باشه می تونم. اما نیازی نیست. "
" فکر می کنم هست. فکر می کنم یه مراسم عروسی با شکوه هنوز چیزیه که تو آرزوش رو داری، هرچند نمی خوای همین الان بهش اعتراف کنی. "
رایز خشمگینانه گفت: " آرزو می کنم هرگز این حرف رو نزده بودم. برام مهم نیست ما توی کلیسا ازدواج کنیم، یا توی دفتر ثبت رسمی یا توی زمین های وحشی شمال ولز توسط یه کاهن که شاخ گوزن پوشیده به عقد هم در بیایم. میخوام که تو در نزدیک ترین زمان ممکن مال من بشی. "
چشمان هلن از حس کنجکاوی گشاد شدند. بنظر می رسید نزدیک است در مورد کاهن و شاخ گوزن سوالات بیشتری بپرسد، اما در عوض بحث را به دست گرفت. " من ترجیح می دم توی کلیسا ازدواج کنم. "
رایز ساکت باقیماند. با خودش فکر کرد، این وضعیتیست که خودش به وجود آورده و به خودش لعنت فرستاد. نمی توانست باور کند اجازه داده بود تا غرور و جاه طلبی اش مانع از ازدواج هرچه زودتر با هلن شود. حالا مجبور خواهد شد برایش صبر کند، وقتی می توانست او را هر شب کنار خودش داشته باشد.
هلن با جدیت او را تماشا کرد. بعد از مدتی طولانی گفت: " مهمه که تو سر قولی که به من دادی بمونی. "
رایز مغلوب و عصبانی آنجا ایستاد. ظاهرا آنطور که فکر می کرد هلن کاملاً انعطاف پذیر نبود. " ما ظرف شش هفته آینده ازدواج می کنیم. نه یه روز دیرتر. "
هلن اعتراض کرد. " این زمان کافی نیست. حتی اگه منابع نامحدودی در اختیار داشته باشم، برنامه ریزی و سفارش دادن چیزهای لازم و رسیدن اونها زمان خیلی بیشتری می بره... "
" من منابع نامحدود در اختیار دارم. هرچیزی که بخوای در سریعترین زمان ممکن به دستت می رسه. "
" موضوع فقط همین نیست. هنوز یک سال از فوت برادرم نگذشته. من و خانواده ام تا اوایل ماه ژوئن توی عزاداری هستیم. به عنوان احترام به برادرم، میخوام که تا اون موقع صبر کنم. "
رایز به هلن خیره ماند. ذهنش اطراف کلمات گیج می خورد.
صبر کند. تا ماه ژوئن ... صبر کند.
با ناباوری گفت: " پنج ماه طول می کشه. "
هلن به او نگاه کرد، بنظر می رسید باور دارد حرفی کاملاً منطقی زده است.
رایز با عصبانیت گفت: " نه. "
" چرا نه؟ "
انگار چندین میلیون سال از زمانی که کسی به رایز گفته بود توضیح دهد چرا چیزی را می خواهد گذشته بود. همیشه تنها این حقیقت که اون چیزی را می خواهد کافی بود.
هلن
پیام بگذارید