کتاب راونل ها - جلد دوم (ازدواج وینتربورن) - فصل چهاردهم
تلگرام دفتر پست
آقای رایز وینتربورن
خیابان کورک لندن
مطلع باش که پدر همسر من کنت کاربری مرحوم شده. هرچند ایده آل من نیست ولی حضورت در همپشایر خوشامد گفته میشه.
ممنون میشم اگه برای لیدی ترنر بادوم شور بفرستی.
ترنر.
رایز سرش را از روی تلگرام بالا آورد و مختصر گفت: " فرنزبی. این هفته برنامه من رو خالی کن و دو تا بلیط برای اولین قطار لندن به همپشایر بگیر. یه نفر رو دنبال کوینسی بفرست تا بهش خبر بده که وسائل من و خودش رو برای سفر ببنده. و به منشی فروشگاه بگو تا تمام بادوم شورهایی که توی فروشگاه داریم رو توی یه کیسه بسته بندی کنه تا بشه با دست حملش کرد."
" همه؟ "
" تا آخرین شیشه. "
در حینی که منشی با سرعتی دیوانه وار به سمت بیرون از دفتر هجوم برد، رایز پیشانی اش را روی میز تحریر گذاشت. زیر لب زمزمه کرد: " دیولچ ای دوو. " خدایا شکرت.
اگر این دعوت زودتر نیامده بود، هیچ انتخابی نداشت مگر اینکه مثل یک ارتش مهاجم به اورسبی پریوری حمله کند. از فوت پدر کتلین ناراحت بود، اما بیشتر از هر چیز از دیدن دوباره هلن نا امید بود. بنظر می رسید وقتی این طور به شدت او را میخواهد، دسترسی به هلن برایش غیر ممکن باشد. تنها کاری که از او بر می آمد صبر بود، چیزی که او همیشه با آن مشکل داشت.
هلن هفته ای سه یا چهار نامه برایش می فرستاد و آخرین اخبار خانواده و اتفاقات اخیر در دهکده را برایش بازگو می کرد، کار تجدید بنای خانه و استخراج سنگ هماتیت از معدن آغاز شده بود. هلن حتی از موضوعاتی مثل آب شدن شمع یا برداشت محصول ریواسی که در گلخانه کاشته بودند با شرح و تفضیل برایش می نوشت. نامه هایش شاد و مملو از پُرحرفی بودند.
او با اشتیاقی دیوانه وار منتظر آنها بود.
کار و فروشگاهش همیشه انرژی بی انتهای او را مصرف می کردند، اما حالا این کافی نبود. او از اشتیاق می سوخت و تبی دائمی زیر پوستش زبانه می کشید. نمی دانست هلن درد است یا درمان.
نتیجه این شد که اولین قطار به مقصد همپشایر ساعت سه حرکت می کرد. از آنجایی که نه زمان کافی برای آماده کردن قطار شخصی اش داشت، نه یک لوکوموتیو با این سرعت در درسترس بود، رایز بیشتر خوشحال می شد که با قطار عادی سفر کند. با نوعی معجزه، کوینسی خونسرد، با چنان سرعتی اثاثیه شان را جمع کرده بود که آنها توانستند به موقع خودشان را به ایستگاه برسانند. اگر هرگونه تردیدی درباره لزوم داشتن یک خدمتکار شخصی در ذهن رایز وجود داشت، برای همیشه از بین رفت.
در طول مسافرت دو ساعته شان از لندن تا ایستگاه آلتون، رایز خودش را درحالی یافت که روی صندلی اش به جلو خم شده انگار که میخواهد موتور را به سرعت بیشتر ترغیب کند. بالاخره قطار در ایستگاه آلتون توقف کرد و رایز یک کالسکه کرایه ای پیدا کرد تا او و خدمتکارش را به اورسبی پریوری برساند.
عمارت بزرگ مربوط به دوره سلطنت جیمز اول از وقتی دوون آن را به ارث برده بود در حال تجدید بنا بود. تزئینات فراوان بنا با حجاری ها، گذرگاه های طاق دار، ردیفی از دودکش های استادانه ساخته شده، خانه به علاوه محیط اطرافش را به یک ارثیه اشرافی بدل کرده بود.
اگر معدن سنگ هماتیت کمی دیرتر در املاک کشف شده بود- بدون تزریق سرمایه ای سنگین، خانه اربابی قبل از به ارث رسیدن به نسل بعدی به ویرانه ای تبدیل می شد.
رایز و کوینسی توسط سرپیشخدمت سیمز که داشت جملاتی در باره اینکه به این زودی منتظر آنها نبوده اند بلغور می کرد، مورد استقبال قرار گرفتند. کوینسی موافقت کرد که ورود آنها به واقع شتاب زده بوده است و دو پیشخدمت نگاهی سریع ناشی از همدردی متقابل در خصوص مشکلاتی که عجله کارفرماها برای کارکنان ایجاد می کند رد و بدل کردند.
در حینی که رایز با بی قراری در اتاق پذیرایی جلوئی قدم می زد و منتظر بود تا کسی پیدایش شود، ناگهان دریافت که در این محیط عمیقاً راحت تر از خانه مدرن خودش است. او همیشه تازگی را ترجیح می داد و چیزهای قدیمی را با پوسیدگی و کهنگی هم معنی می دانست. اما زیبایی کم رنگ شده اورسبی پریوری آرامش بخش و خوشایند بود. شاید ارتباطی با اثاثیه ای که بصورت دسته های دنج و راحت روی کف مفروش چیده شده بودند داشت. کتابها و مجلات روی میزهای کوچک کپه شده بودند و کوسن ها و پتوهای سبک هر گوشه به چشم می خوردند. یک جفت سگ پشمالوی سیاه در دستان او خرخر می کردند و با شنیدن صدایی که از جایی دور درون خانه بگوش رسید او را ترک کردند. بوی شیرینی پخته شده در اتاق پیچید و نوید نزدیک شدن به زمان صرف چای بعد از ظهر را داد.
رایز نمی دانست چطور با این حقیقت که در زمان عزاداری به اورسبی پریوری دعوت شده است کنار بیاید. از چیزهایی که در باره تشریفات عزاداری می دانست- که زیاد هم نبود و از کالاهایی که در فروشگاهش می فروخت یاد گرفته بود- یک خانواده تازه داغدیده کسی را دعوت نمی کنند یا بازدید کننده ای را نمی پذیرند. پیام های تسلیت تا بعد از مراسم خاکسپاری برایشان فرستاده نمی شود.
با این حال، کوینسی که با این گونه مسائل آشنا بود و چندین دهه برای راونل ها کار کرده بود، اهمیت این دعوت را برایش توضیح داد. " ظاهراً کنت و لیدی ترنر تصمیم گرفتن با شما مثل عضوی از خانواده برخورد کنن، حتی با اینکه هنوز با لیدی هلن ازدواج نکردین. " او سرش را برگرداند و با لحنی سرزنش آمیز اضافه کرد: " نسل جدید راونل های خیلی به سنت ها پایبند نیستن. "
با ورود دوون به اتاق، افکار رایز از گذشته به زمان حال بازگشت.
دوون به نظر گیج و خسته می رسید: " خدای من، وینتربورن. من تلگرام رو همین امروز صبح فرستادم. " اما مثل گذشته از خوشحالی لبخند زد و جلو رفت تا دست رایز را با حرارت بفشارد. بنظر می رسید اختلافاتشان را کنار گذاشته بودند.
" لیدی ترنر چطوره؟ "
دوون مکث کرد، انگار که شک داشت چقدرش را بگوید. بالاخره گفت:" شکننده شده. اون به جای غصه خوردن برای پدری که از دست داده بیشتر بخاطر پدری که هرگز نداشت اندوهگینه. دنبال لیدی برویک فرستادم، که فردا از لئومینیستر می رسه. کتلین در حضور اون احساس بهتری خواهد داشت- خانواده برویک بعد از اینکه والدین کتلین اون رو از ایرلند روندند، کتلین رو بزرگ کردن. "
" مراسم خاکسپاری اینجاست؟ "
دوون با اخم سرتکان داد. " توی گلنگاریف هست. مجبورم کتلین رو ببرم اونجا. لازم نیست بگم که اصلاً زمان مناسبی نیست. "
" نمی تونی یه همراه سفر خوب براش پیدا کنی؟ "
" نه با وضعیتی که اون داره. لازمه که کنارش باشم. اون بیش از حد درگیر احساسات شده و از صبح احساس مریضی می کنه. "
رایز به فکر تدارکات مسافرت افتاد. " سریعترین راه رفتن از بریستول به واترفورد با کشتی بخار هست، شب رو توی گرانویل بمونید- اون یه هتل خوب نزدیک ایستگاه راه آهن هست. روز بعد می تونی از اونجا یه قطار به مقصد گلنگاریف سوار بشی. اگه بخوای، به دفترم میگم که برنامه مسافرت رو درست کنن. اونها زمان بندی حرکت تمام کشتی های بخار و مسیرهاشون رو در تمام انگلستان می دونن، همینطور تمام ایستگاه های قطار و توقف هاشون رو. "
دوون گفت: " این لطفت رو می رسونه. "
رایز بدون حرف یک کیف سفری چرمی سیاه را که کنارش گذاشته بود به دست دوون داد.
دوون با ابروهای بالا رفته آن را بالا گرفت و درش را بازکرد تا درون کیف را ببیند. با دیدن تعداد زیادی شیشه بادام شور که درون لایه هایی از دستمال پیچیده شده بودند، لبخندی آهسته از چهره اش عبور کرد.
رایز پرسید: " فکر کنم لیدی ترنر به اینها علاقه داره؟ "
دوون مردد لبخند زد و گفت: " بهشون ویار داره. خیلی ممنون وینتربورن. " در کیف را بست، آن را کنار گذاشت و با خوش روئی گفت: " بیا بریم به کتابخونه یه نوشیدنی بخوریم. "
رایز مردد بود. " بقیه کجان؟ "
" وست توی محل معدن هست و به زودی برمی گرده. دوقلوها بیرون قدم می زنن و همسر من طبقه بالا استراحت می کنه. هلن مثل همیشه هنوز توی گلخونه با ارکیده هاش مشغوله. "
دانستن اینکه هلن در نزدیکی اش است- تنها، در گلخانه- باعث شدن تا قلب رایز چندین ضربان سریعتر بتپد. بعد از یک نگاه محتاطانه به ساعت روی شومینه گفت: " ساعت چهار یه کمی برای نوشیدنی خوردن زوده، نه؟ "
دوون نگاهی دیرباور به همراه خنده ای آرام به رایز انداخت. " خدای من. تو چه جور مرد ولزی هستی؟ " قبل از اینکه رایز بتواند پاسخ دهد، دوون ادامه داد: " خیله خوب. میخوام برم این رو تحویل بدم " – به کیف چرمی درون دستش اشاره کرد- " به کتلین. به عنوان تشکر از سخاوتمندیت، فراموش می کنم که تا حالا چه اتفاقاتی افتاده. اما اگه تو و هلن برای صرف چای دیر کنید، همه اش رو از چشم تو می بینم. " مکث کرد: " هلن توی گلخانه اول پشت دیوار باغ هستش. "
رایز کوتاه سری برای دوون تکان داد. با فکر کردن به واکنش هلن با دیدن او، احساس می کرد ته معده اش یک گره سفت ایجاد شد.
لبهای دوون کش آمدند. " لازم نیست به فکر فروبری، هیتکلیف. اون از دیدنت خوشحال میشه. "
هرچند این تشبیه خیال رایز را راحت کرد- او آدم رمان خوانی نبود- از اینکه پریشان خیالی اش قابل تشخیص بود ناراحت شد. در سکوت به خودش لعنت فرستاد که نتوانست برای پرسیدن این سوال جلوی خودش را بگیرد. " اون هیچ حرفی در مورد من می زنه؟ "
ابروهای دوون بالا پرید. " ازت حرفی می زنه؟ تو تنها چیزی هستی که هلن در موردش صحبت می کنه. اون داره کتاب های تاریخی ولزی می خونه و خانواده رو با نقل قول های اووین گلیندر و یه چیزی که بهش میگن ایستدفود ( جشن ملی ولزی) بیچاره کرده. " چشمانش با شوخی دوستانه درخشید. " هلن همش سرفه می کرد و تُف می کرد طوری که ما فکر کردیم سرما خورده، تا اینکه فهمیدم داره الفبای ولزی رو تمرین می کنه. "
معمولاً رایز جواب های نیش دار و طعنه آمیز در آستینش داشت، اما به سختی متوجه تمسخر درون حرفهای دوون شد. قفسه سینه اش از خوشحالی تنگ شده بود.
غرغر کرد: " مجبور نیست این کارو بکنه. "
دوون گفت: " اون میخواد خوشحالت کنه. این طبیعتشه. به همین دلیل می خوام یه چیزی رو برات روشن کنم: هلن برای من مثل یه خواهر جونتر می مونه. و هرچند کاملاً واضحه که من آخرین مرد زنده ای هستم که باید در مورد ادب و نزاکت صحبت کنه، ازت انتظار دارم که چند روز با هلن رفتاری مثل یه آدم چشم پاک داشته باشی. "
رایز نگاهی اطمینان بخش تحویل او داد. " من یه پسر چشم پاک بودم، و می تونم ادعا کنم گزارشاتی که در مورد این طور آدم ها میدن به شدت اغراق آمیزه. "
دوون با لبخندی بی میل، چرخید و به سمت سرسرای ورودی رفت.
رایز رفت تا هلن را پیدا کند. از آنجا که نمی خواست با دویدن و پریدن روی او مثل یک مرد دیوانه هلن را بترساند، خودش را مجبور کرد با سرعتی کنترل شده راه برود. از در پشتی خانه خارج شد و از منطقه ای چمن کاری شده عبور کرد.
مسیر مارپیچ شن ریزی شده به بوته های گل زمستانی منتنهی می شد و دیوارهای قدیمی سنگی با شاخه های درخت انگور پوشانده شده بودند، درست مانند رگ هایی که مثل تور بهم گره خورده باشند. باغ های املاک بی برگ و بار بودند، زمین یخ زده منتظر رسیدن بهار بود تا سبز شود. نسیم بوی دود زغال سنگ و جگن های سوخته را از جایی دور آورد و رایز را به یاد جایی که قبل از نقل مکان خانواده اش در اوایل کودکی آنجا زندگی میکرد انداخت. نه اینکه لیانبری با زمین سنگی و دریاچه های فراوانش ، شبیه این محیط آراسته باشد. اما بوی خاص مکانی با دریاچه و باران های فراوان در همپشایر هم به مشام می رسید.
وقتی به ردیفی چهارتایی از گلخانه ها رسید، حرکتی را در اولین گلخانه مشاهده کرد، هیکلی لاغر با لباسی سیاه که از ورای شیشه های شبنم زده به سبکی حرکت می کرد. قلبش به تکاپو افتاد، و درآن سرمای گزنده ماه فوریه صورش از گرما آتش گرفت. نمی دانست چه انتظاری داشته باشد، یا چرا مثل یک پسربچه که برای اولین بار عشقش را ملاقات می کند عصبی شده است. چندی پیش، او به این حرف که یک زن جوان، در اصل یک دختربچه می تواند او را به این وضعیت بینداز، میخندید.
با استفاده از یک انگشت به آرامی در شیشه ای را باز کرد. با دقت گامی برداشت و وارد ساختمان شد و در را پشت سرش بست.
پیش از این رایز هرگز وارد یک گلخانه نشده بود. زمانی که با پای شکسته در اورسبی پریوری اقامت داشت، هلن با جزئیات آن را برایش توصیف کرده بود.در آن زمان رایز، با درک اینکه چقدر این مکان برای هلن مهم بود، متاسف شد که چرا قادر به راه رفتن و دیدن آنجا نیست.
هوای داخل گلخانه مرطوب، گرم و پر از بوی خاک بود. آنجا دنیایی جدای از انگلستان بنظر می رسید، فضای شیشه ای پر از رنگ های درخشان و اشکالی عجیب بود. رایز با بوی تند خاک گلدان ها، گیاهان سبز متراکم، عطرتند و کم جان ارکیده و بوی نافذ وانیل روبرو شد. نگاه حیرت زده اش روی ردیف به ردیف از گیاهان بلند، میزهایی پُر از گلدان ها و شیشه های ارکیده، ارکیده های رونده ای که روی دیوار پیچ و تاب خورده و به سمت سقف گنبدی شکل شیشه ای پیش رفته بوند چرخید.
هیکلی بلند و باریک از پشت گیاهی با شکوفه های سفید برفی بیرون آمد. چشمان کریستالی هلن درخشیدند و لبهای زیبایش با برزبان آوردن بی صدای نام او مثل گل رُز غنچه شدند. به سمت رایز آمد و بخاطر نزدیک شدن سریعش به میز برخورد کرد و اندکی تلوتلو خورد. عجله آشکار هلن، رایز را به هیجان آورد. دل هلن برایش تنگ شده بود و او هم دلش رایز را میخواست.
رایز با سه گام بلند خودش را به او رساند و او را تنگ میان بازوانش گرفت طوری که پاهای هلن از روی زمین بلند شد. او را نیم دور چرخاند و زمین گذاشت، صورتش را میان موهایش پنهان کرد و او را نفس کشید.
با صدایی خش گرفته گفت: " عزیز دل، اولین باریه که می بینم مثل قو خرامان راه نمی ری. "
هلن خنده لرزانی کرد. " تو منو غافلگیر کردی. " دستان گرم و ظریفش دو طرف صورت سرد رایز قرار گرفت. گفت: " تو اینجایی. " انگار که سعی دارد به خودش بقبولاند.
رایز با تنفسی ناهماهنگ هلن را بوئید، از پوست و موی ابریشمی و لطیف او حیرت زده شد. چیزی شبیه سرخوشی، فقط قویتر در رگ هایش جاری شد و او را از خود بی خود کرد. زمزمه کرد: " می تونم بخورمت. " سرش را به سمت او خم کرد و هلن مشتاقانه پاسخش را داد.
رایز به آرامی تلوتلو خورد و برای جلوگیری از افتادنش لبه میز را گرفت. یا خدا، باید همین الان جلوی خودش را می گرفت یا اینکه نمی توانست دیگر خودش را کنترل کند. از هلن جدا شد و آهی لرزان کشید، تا بتواند اشتیاقش را تحت کنترل در آورد. عضلات بازوهایش وقتی آنها را مجبور کرد کنار بدنش باقی بمانند به لرزش در آمدند.
هلن گفت: " من فکر می کردم ممکنه فردا یا پس فردا بیای... "
رایز گفت: " نمی تونستم صبر کنم. "
" انگار خواب می بینم. تو خیلی... سالم بنظر می رسی. شونه ات چطوره؟ "
" چرا یقه ام رو کنار نمی زنی و خودت نگاهی نمی ندازی؟ "
این حرفش به سرعت باعث خنده هلن شد. " نه توی گلخونه. " خودش را به سمتی خم کرد تا دستش را به یکی از گیاهانی که روی میز بودند برساند. بعد از کندن یه گل ارکیده بی نقص سبز رنگ، آن را به جادکمه کنار یقه رایز وصل کرد.
رایز به گل نگاه کرد و حدس زد: " دندرابیوم؟ "
" بله، از کجا می دونی ؟ " هلن شکاف باریک ابریشمی جادکمه را زیر برگردان یقه محکم و ساقه انتهایی گل را در آن جمع کرد. " آیا در مورد ارکیده ها مطالعه کردی؟ "
" یه کمی. " او برای سربه سر گذاشتن دستش را به سمت بینی هلن دراز کرد. برایش غیرممکن بود که دست از لمس کردن او و بازی کردن با او بردارد. " ترنر گفت تو داشتی تاریخ ولز رو مطالعه می کردی. "
" بله. جذابه. می دونستی که شاه آرتور ولزی بوده؟ "
رایز مجذوب شده موهای او را نوازش کرد و حجمی پیچیده از موهای بافته و سنجاق کاری شده را پشت سر او پیدا کرد. " اگه واقعاً همچین آدمی وجود داشته، حتماً ولزی بوده. "
هلن با حرارت گفت: " وجود داشته. یه سنگ که جای پای اسب اون روش افتاده نزدیک دریاچه ای به نام لین بارفوگ وجود داره. دلم می خواد یه روزی اون سنگ رو ببینم. "
رایز لبخند گل و گشادی زد. " خیلی خوب اسم دریاچه رو تلفظ کردی، عزیز دل. اما دو تا ال کنار هم صدایی بیشتر شبیه سل میده. بذار وقتی حرف ال رو تلفظ می کنی هوا از کنار زبونت جریان داشته باشه. "
هلن چندین بار تکرار کرد ولی نتوانست کاملاً مثل رایز تلفظ کند. وقتی زبانش را پشت دندانهای جلویی اش فشار می داد آنقدر خوردنی شده بود که رایز نتوانست جلوی خودش را بگیرد و روی او خم شد.
رایز گفت: " مجبور نیستی ولزی یاد بگیری. "
" خودم میخوام. "
" زبون مشکلیه. و امروزه اشخاص زیادی نیستن که اون رو بلد باشن. " با اندوه اضافه کرد. " مادرم همیشه میگه، وقتی میخوای قراردادی ببندی به زبون ولزی صحبت نکن. "
" چرا؟ "
رایز گذاشت دستش به آرامی پشت هلن بلغزد. " این کار برای تجارت خوب نیست. می دونی که یک سری تبعیض ها در مورد نژاد من وجود داره. مردم معتقدن ولزی ها از نظر اخلاق عقب مونده هستن، تنبل .... و حتی کثیف هستن. "
" بله، اما اینا مزخرفه. آدمای با فرهنگ هرگز به این چیزها فکر نمی کنن. "
" توی اجتماع نه. اما توی خلوت اتاق نشیمنشون حرفهای بدی می زنن. " رایز در ادامه اخم کرد. " بعضی ها فکر خواهند کرد تو با ازدواج با من هدر رفتی. اونها این رو به روت نمیارن، اما توی چشماشون می تونی ببینی. حتی وقتی دارن بهت لبخند می زنن. "
اینها جزء موضوعاتی نبودند که آنها درخلال نامزدی قبلیشان در موردش صحبت می کردند- رایز در مورد پایین بودن مرتبه اجتماعی اش حساس بود، و هلن نمیخواست روی ناراحت کردن او ریسک کند. بالاخره تصمیم گرفته بود بی پرده با هلن صحبت کند. اما با این حال، پذیرش این موضوع که ازدواج هلن با او مرتبه اجتماعی اش را پایین می آورد طعمی تلخ در دهان رایز برجای گذاشت.
هلن با آرامش گفت: " من یه وینتربورن خواهم شد. اونها باید نگران این باشن که من در موردشون چطور فکر می کنم. "
این حرف باعث لبخند زدن رایز شد. " اگه تو میگی همینطوره. تو یه زن با نفوذ خواهی شد و هرکاری که دوست داری انجام می دی. "
هلن صورت او را لمس کرد، انگشتانش به نرمی با فشاری لرزان از روی گونه او گذشت. " اولین نگرانی من خوشحال نگهداشتن همسرم خواهد بود. "
رایز به سمت او خم شد و از دو طرف او میز را گرفت تا یک قفس زنده با بدنش بسازد. به نرمی هشدار داد: " تو خودت حرف خودت رو نقض کردی، همسرم. "
چشمان نقره ای هلن صورت او را کاوید. " پس، برات سخته که خوشحال باشی؟ "
" آررره. من فقط وقتی تو نزدیکم باشی خوشحالم. "
رایز با آهی سرش را عقب کشید و پیشانی اش را به پیشانی هلن تکیه داد. " مدت زیادی ازت دور بودم، عزیز دل. " ریه اش را پر از هوا کرد و به آرامی نفسش را بیرون داد. " یه چیزی بگو که حواسم رو پرت کنه. "
صورت هلن حسابی قرمز شده و لبهایش پُف کرده بود. گفت: " تو اسم مادرت رو آوردی. کی می تونم ملاقاتش کنم؟ "
خنده ای خشک از دهان رایز بیرون پرید- هلن نمی توانست راهی موثر تر از این برای خاموش کردن اشتیاق او بیابد. " بعد از اینکه تا اونجایی که تونستم ملاقات شما رو عقب انداختمش. "
مادرش، براونون وینتربورن، زنی عبوس، سختگیر، لاغر و عصا قورت داده مثل چوب جارو بود. بازوهای قدرتمند او تنبیه های زیادی را در دوران کودکی حواله رایز کرده بود، اما نمی توانست حتی یک مرتبه را بیاد بیاورد که این بازوها با لطافت به دورش حلقه شده باشند. با اینحال، او مادر خوبی بود، غذا و لباس به او داده و ارزش نظم و سخت کوشی را به او آموخته بود. همیشه تحسین کردن او کاری آسان بود، اما دوست داشتنش آسان نبود.
هلن پرسید: " آیا اون منو نمی پسنده؟ "
رایز سعی کرد تصور کند مادرش با این موجود لطیف، با صورتی نورانی که ذهنی پر از کتاب و انگشتانی پُر از موسیقی دارد چطور کنار خواهد آمد.
" اون فکر می کنه که تو خیلی زیبایی. و خیلی لطیف. اون نمی تونه توانایی و قدرت تو رو درک کنه. "
هلن خوشحال بنظر می رسید: " تو فکر می کنی من قوی هستم؟ "
رایز بدون هیچ تاملی گفت :" بله. تو اراده ای مثل یه تیغه فولادی داری. " با نگاهی تیره اضافه کرد. " در غیر این صورت نمی تونستی چندان خوب از پس من بر بیای. "
" از پست بر بیام؟ " هلن با حرکتی ماهر، از زیر یکی از بازوهای او فرار کرد و به سمت میز دیگری شتافت. " اینطوری از پست برمیام که با اتمام حجتت تسلیمت شدم و باهات به اتاقت اومدم؟ "
لحن توبیخ گونه هلن باعث شد ضربان قلب رایز بالا رود. شیدا و مجذوب، در حینی که هلن بین ردیف گل های رز و ارکیده قدم می زد، به دنبالش روان شد. " آررره، و بعدش تو منو که در اشتیاقت می سوختم توی لندن تنها گذاشتی. حالا هم منو مثل یه سگ با قلاده دنبال خودت می کشونی. "
تفریح در صدای هلن مشهود بود. " من هیچ سگی با قلاده نمی بینم. فقط یه گرگ خیلی بزرگ می بینم. "
رایز از پشت هلن را گرفت و سرش را تا گردن او پایین آورد. با صدای خشنی گفت: " گرگ تو. " و با لبه دندانش پوست او را خراشید.
هلن به عقب قوس برداشت و از پشت به او تکیه داد. رایز می توانست اشتیاق او را احساس کند. هلن زمزمه کرد: " میشه شب بیام پیشت؟ وقتی تاریک شد و همه خوابیدن؟ "
سوال هلن خون او را به آتش کشید. خدایا، بله ، حتماً. سی ثانیه طول کشید تا رایز توانست صدایش را پیدا کند. " افسانه ها رو خوندی. می دونی که چه اتفاقی برای دختر کوچولوهایی که به ملاقات گرگ میرن می افته. "
هلن میان بازوان او چرخید و زمزمه کرد: " دقیقاً می دونم. "
پیام بگذارید