چندین ثانیه، رایز نمی توانست جوابی بدهد. شاید هلن نمی فهمید چه دارد می گوید، یا او درست نشنیده بود.

رایز توضیح داد: " الان و اینجا، به من اجازه می دی... "- سعی کرد به کلمه ای نجیبانه فکر کند-  ادامه داد: " داشته باشمت، مثل مردی که همسرش رو داره. "

هلن با لحنی آرام جواب داد و یک بار دیگر رایز را شوکه کرد. " بله. " صورت هلن به شدت رنگ پریده و گونه هایش نجیبانه قرمز شده بودند. اما با اینحال نامطمئن بنظر نمی رسید.

حتماً یک ایرادی در کار بود، یک تله که بعداً معلوم می شد، اما رایز نمی توانست درک کند چه اشکالی ممکن است وجود داشته باشد. هلن جواب مثبت داده بود. حدود چند دقیقه دیگر بدون پوشش مال او خواهد بود. با این فکر ضربان قلبش از ریتم خارج شد، قلب و ریه اش برای پیدا کردن جای بیشتر درون قفسه سینه اش به تکاپو افتادند.

این اتفاق درحالی می افتاد که معمولاً در چنین موقعیتی تا این حد مشتاق و هیجان زده نمی شد. هلن آسیب پذیر و بی گناه بود.

باید به او عشق بورزد نه اینکه حمله کند.

رایز هیچ چیز درباره عشق ورزیدن نمی دانست.

مردشورش را ببرند.

در مواقعی نادر که از نعمت بودن با بانوئی از طبقات بالای اجتماع برخوردار می شد، آن زن از او میخواست تا مثل یک حیوان بی عقل خشن باشد که شامل ملایمت نمی شد. رایز بخاطر معاف شدن از هرگونه تظاهر به صمیمیت قدردان بود. او هیچ استعدادی در شعر سرودن و فریفتن خانم ها نداشت. او یک مرد ولزی قوی بنیه بود. همانطور که فرانسوی ها استاد تکنیک های عاشقانه بودند.

اما هلن دست نخورده بود. خون، درد و احتمالاً اشک خواهند داشت. چه می شد اگر نمی توانست به اندازه کافی ملایم باشد؟ اگر هلن اذیت می شد چه؟ چه می شد اگر...

هلن پیشنهاد داد. " دو تا شرط دارم. اولی، باید قبل از وقت شام خونه باشم. و دومی... " صورتش به رنگ لبو در آمد. " دوست دارم این حلقه رو با یه  حلقه متفاوت عوض کنم. "

نگاه رایز به دست چپ هلن افتاد. شبی که به او پیشنهاد ازدواج داد، حلقه ای با یک الماس بی عیب و نقص و تراش مدور به اندازه یک تخم بلدرچین به او داد. الماس بسیار گران قیمت آن از معدن کیمبرلی در آفریقای جنوبی استخراج شده و توسط یک جواهر شناس مشهور در پاریس تراش داده شده و توسط رئیس جواهرشناسان وینتربورن آقای پائول ساوتری روی طلای سفید سوار شده بود.

با دیدن حالت تعجب زده صورت وینتربورن، هلن با کم روئی توضیح داد. " من دوستش ندارم. "

" وقتی اونو بهت دادم گفتی دوستش داری. "

" اگه دقیق یادتون باشه، صراحتاً این حرف رو نزدم. فقط نگفتم که دوستش ندارم. اما تا الان مصمم بودم که در موردش به شما چیزی نگم، تا از سوء تفاهم احتمالی جلوگیری کنم. "

رایز با تشخیص اینکه هلن هرگز حلقه ای که برای او انتخاب کرده بود را دوست نداشته، اندوهگین شد. اما فهمید که هلن دارد سعی می کند از حالا با او روراست باشد، حتی با اینکه این کار برایش مشقت بار است.

در گذشته، عقاید هلن توسط خانواده اش نادیده گرفته یا پایمال می شد. و شاید، او هم داشت همین کار را با هلن می کرد. شاید باید از هلن می پرسید چه نوع سنگ و چه مدلی را می پسندد، به جای اینکه چیزی که خودش دوست داشت را به او بدهد.

دست هلن را گرفت، آن را بالا آورد و از نزدیک به حلقه درخشان نگاه کرد. " برات یه الماس به اندازه دسر مخصوص کریسمس می خرم. "

هلن با شتاب گفت :" اوه خدای من، نه. " ویک بار دیگر رایز را غافلگیر کرد. " درست برعکس. این حلقه روی انگشتم خیلی بلند بنظر می رسه، می بینی؟ از یک سمت به سمت دیگه می چرخه و پیانو زدن یا نوشتن نامه رو برام مشکل می کنه. یه سنگ خیلی کوچیکتر رو ترجیح می دم. " مکث کرد. " یه چیزی غیر از الماس. "

" چرا الماس نه؟ "

" درواقع علاقه ای به الماس ندارم. فکر کنم اگه یکی از اون کوچولوهاش با برش اشکی یا ستاره ای باشه مشکلی ندارم. اما بزرگهاش به نظرم سرد و سخت هستن. "

رایز نگاهی طعنه آمیز به هلن انداخت. " آره، چون اونها الماس هستن. یک سینی پر از حلقه برات میارم تا انتخاب کنی. "

لبخندی صورت هلن را روشن کرد. " ممنون. "

رایز پرسید: " دیگه چی دوست داری؟ یه کالسکه چهار اسبه؟ یه گردنبند؟ لباس های خز دار؟ "

هلن سرش را تکان داد.

رایز می خواست او را از هدیه های افراط گونه اشباع کند، تا هلن در کند که او آماده انجام هر کاری برایش است.

" نمی تونم به چیز دیگه ای فکر کنم. "

" یه پیانو؟ " رایز با تشخیص جمع شدن غیر ارادی انگشتان هلن ادامه داد. " یه پیانوی بزرگ مخصوص کنسرت با سیستم چک خودکار و یه صندوقچه ماهگونی رنگ. "

هلن از نفس افتاده خندید. " چه دقتی روی جزئیات داری. بله. عاشق داشتن یه پیانو هستم. بعد از اینکه ازدواج کردیم، هروقت که بخوای برات پیانو می زنم. "

این فکر رایز را جذب خودش کرد. عصرها با آرامش پیانو زدن او را تماشا خواهد کرد. بعد از آن هر اینچ از هیکل او را ستایش خواهد کرد. بنظر نمی رسید داشتن این موجود شبیه ماه و موسیقی در واقعیت ممکن باشد. نیاز داشت تا مطمئن شود که هلن از او دزده نمی شود، آنقدر که احساس درد کرد.

با احتیاط حلقه الماس را از انگشت هلن بیرون آورد و با شستش اثر خفیفی که بخاطر حلقه روی انگشت او مانده بود را نوازش کرد. لمس کردن او احساس بسیار خوبی داشت، درک لطافت و شیرینی هلن درونش منتشر شد. قبل از اینکه در همین دفتر هلن را مال خود کند خودش را مجبور کرد دست او را رها کند. باید فکر می کرد. مقدمات باید آماده میشد.

پرسید: " کالسکه چی کجا منتظرته؟ "

" توی اصطبل پشت فروشگاه. "

" کالسکه ات بدون نشون خانوادگی هست؟ "

هلن معصومانه جواب داد. " نه، کالسکه خانوادگی هست. "

رایز اندوهناک با خودش فکر کرد، اصلاً احتیاط آمیز نیست و به سمت میز کارش اشاره کرد و گفت: " چند خط برای کالسکه چی بنویس و من براش می فرستمش. "

هلن به او اجازه داد تا روی صندلی بنشاندش. " کی باید بهش بگم برگرده؟ "

" بهش بگو باقی روز بهش نیاز نداری. من ترتیب در امنیت رسیدنت به خونه رو میدم. "

" میشه یه پیام هم برای خواهرهام بفرستم تا اونها رو از نگرانی در بیارم؟ "

" آره. اونها می دونن تو کجا رفتی؟ "

" بله، و به شدت خوشحالن. اون ها هردو طرفدار تو هستن."

رایز گفت: " یا حداقل طرفدار فروشگاهم. "

هلن با لبخند شانه ای بالا انداخت و یک کاغذ مخصوص نوشتن از درون سینی نقره ای بیرون کشید.

طبق دعوت وینتربورن، خانواده راونل یک بعد از ظهر به دیدن فروشگاه او آمده بودند. از آنجایی که آنها هنوز بخاطر درگذشت کنت پیشین در عزاداری بسر می بردند و فعالیتشان در اجتماع محدود بود. در فاصله دو ساعتی که آنجا بودند، دوقلوها، پاندورا و کاساندرا، سعی کردند تمام بخش های فروشگاه را پوشش دهند. آنها در کنار یکدیگر هیجان زده با منظره جدیدترین و شیک ترین کالاها مواجه شدند و کلی خرید شامل قوطی های شیشه ای و جعبه هایی شامل لوازم تزئینی، آرایشی و بهداشتی انجام دادند.

رایز متوجه شد که هلن با حیرت به خودنویس مخزن دار روی میز او نگاه می کند.

رایز میز را به سمت او دور زد. " یه مخزن جوهر توی خودنویس وجود داره. با فشار نرمی که موقع نوشتن به نوک قلم میاری جوهر ازش بیرون میاد. "

هلن محتاطانه قلم را برداشت و خطی با آن کشید، مکث کرد و با شگفتی به خط صافی که روی کاغذ ایجاد شد نگاه کرد.

رایز پرسید: " قبلاً چیزی شبیه این ندیده بودی؟ "

هلن سرش را تکان داد. " کنت ترنر معمولاً قلم و جوهر رو ترجیح می دن. اون میگه این نوع قلم ها جوهر پس میدن. "

رایز گفت: " اغلب همینطوره، اما این یه طراحی جدید داره با یه سوزن که جریان جوهر رو تنظیم می کنه. "

هلن را درحال امتحان کردن قلم تماشا کرد که با دستخطی با دقت اسم خودش را می نویسد. وقتی کارش تمام شد، نوشته اش را یک لحظه بررسی کرد و روی اسم فامیلش خط کشید. رایز از پشت روی او خم شد، دستانش هرکدام یک سمت هلن محکم شدند وقتی هلن دوباره اسمش را نوشت. هردو با هم به کاغذ خیره شدند.

  لیدی هلن وینتربورن

رایز شنید که هلن زیر لب گفت: " اسم خیلی زیبایی هست. "

" نه به اشرافیت اسم راونل. "

هلن روی صندلی چرخید تا به او نگاه کند. " به گذاشتن این اسم روی خودم افتخار می کنم. "

رایز به اینکه همیشه توسط کسانی که چیزی از او می خواستند مورد تملق و چاپلوسی قرار بگیرد عادت داشت. معمولاً به راحتی میتوانست انگیزه آنها را بخواند، انگار که افکارشان بالای سرشان در هوا نوشته شده است. اما چشمان هلن پاک و بی ریا بود انگار که به واقع منظور دیگری نداشت. او هیچ چیز از دنیا و مردی که باید با آن ازدواج می کرد نمی دانست، و زمانی متوجه اشتباهش خواهد شد که برای اصلاح کردنش دیر شده است. اگر رایز اندکی نجابت در وجودش داشت، باید در همین لحظه او را پی کارش می فرستاد.

اما نگاهش به اسمی که او نوشته بود افتاد.... لیدی هلن وینتربورن.... و باعث شد سرنوشت هلن مقدر شود.

رایز گفت: " ما یه عروسی با شکوه خواهیم داشت که تمام لندن باخبر خواهند شد. "

بنظر نمی رسید هلن کاملاً با این ایده موافق باشد، اما هیچ نظری نداد.

رایز همچنان که به اسم روی کاغذ خیره بود، با بی حواسی گونه هلن را نوازش کرد. " به بچه هایی که خواهیم داشت فکر کن. خمیر مایه نیرومند ولزی با خصوصیات راونل. اونها دنیا رو تسخیر می کنن. "

هلن درحالیکه برای برداشتن کاغذی دیگر دست دراز می کرد گفت: " بیشتر فکر می کنم تو قبل از اینکه اونها شانسی داشته باشن دنیا رو تسخیر کرده باشی."

بعد از اینکه دو یادداشت را نوشت و مهر کرد، رایز آنها را به آستانه در اتاق برد و خانم فرنزبی را صدا کرد.

منشی با شتابی غیر معمول به فراخواندنش پاسخ داد. هرچند رفتارش مثل همیشه حرفه ای بود، چشمان فندقی اش از پشت شیشه گرد عینک با کنجکاوی برق میزد. نگاهش به سمت فضای پشت رایز درگردش بود، اما شانه های پهن او جلوی دیدش را گرفته بودند.

" بله، آقای وینتربورن؟ "

یادداشت ها را به او داد. " نظارت کن که اونها به اصطبل برده شه و برسه دست کاسکه چی راونل. می خوام که این یادداشت ها مستقیم دست خودش برسه. "

نام روی پاکت باعث شد تا منشی پشت هم دوبار پلک بزند. " پس ایشون لیدی هلن  هستن. "

چشمان رایز باریک شدند. " یک کلمه به کسی نمی گی. "

" البته که نه، آقا. کار دیگه ای هست؟ "

" این رو بده به جواهر فروش. " حلقه الماس را درون دست دراز شده او انداخت.

خانم فرنزبی با حس وزن حلقه درخشان کف دستش نفسش به شماره افتاد. " یا خدا، فکر کنم منظورتون رئس جواهر فروشی، آقای ساوتری هست؟ "

" آره، بهش بگو یه سینی حلقه با همین سایز بیاره بالا، که مناسب نامزدی باشه. تا نیم ساعت دیگه منتظرشم. "

" اگه فوراً پیداش نکردم، میشه از شخص دیگه ای ... "

رایز تکرار کرد: " ساوتری رو میخوام، توی دفترم، تا نیم ساعت دیگه. "

خانم فرنزبی با پریشانی سرتکان داد و رایز میتوانست ببیند که بخش عمده ذهن حساس او درحال تلاش برای وصل کردن وقایع تکه تکه امروز و نتیجه گیری از آن است.

رایز ادامه داد. " ضمناً، برنامه کاری کل امروزم رو خالی کن. "

منشی مستقیماً به او خیره شد. رایز هرگز قبلاً به هر دلیلی چنین درخواستی نکرده بود.  " کل روز؟ چطور باید این رو توضویح بدم؟ "

رایز با بی صبری شانه بالا انداخت. " یه چیزی از خودت دربیار. و به اهل خونه و خدمتکارها بگو که قصد دارم کل بعد از ظهر رو با یه مهمون توی خونه باشم. نمی خوام تا زنگ نزدم حتی یه روح هم جلوی چشمم باشه. " مکث کرد و نگاهی محکم به منشی انداخت. " برای کارکنان دفتر روشن کن که اگه حتی یه پچ پچ درمورد این موضوع از هر بخشی بشنوم، بدون هیچ سوالی همگیشون رو به آتیش می کشم. "

خانم فرنزبی او را مطمئن کرد. " خودم حسابشون رو می رسم. " چون خودش شخصاً بر مصاحبه و استخدام بیشتر کارکنان دفتر نظارت کرده بود، به انتخاب هایش افتخار می کرد. انگشتانش را دور حلقه مشت کرد و متفکرانه به رایز نگاه کرد. " میخواین بگم یه سینی چای براتون بیارن؟ لیدی هلن ظاهر خیلی ظریفی دارن. تا منتظر اومدن جواهرساز هستن می تونن رفع خستگی کنن. "

ابروهای رایز بهم نزدیک شدند. " باید به این فکر می افتادم. "

خانم فرنزبی نتوانست به طور کامل لبخند از خود راضی اش را پنهان کند. " مشکلی نیست، آقای وینتربورن. من به همین خاطر استخدام شده ام. "

رایز درحینی که رفتن او را تماشا می کرد، به این نتیجه رسید که به راحتی میتواند او را بخاطر اندکی از خود راضی بودن ببخشد. او بهترین منشی خصوصی در لندن بود و کارهایش را با چنان راندمان بالایی انجام می داد که از همتایان مرد پیشی گرفته بود.

اشخاص زیادی به او نصیحت کرده بودند که یک منشی مرد برای شخصی در موقعیت او مناسب تر است. اما او به هوش غریزی اش بیشتر اعتماد داشت. او می توانست همین کیفیت را در اشخاص دیگر هم پیدا کند: خصوصیاتی از قبیل اشتیاق، اراده، انرژی، که در بلند مدت به او در صعود پَر زحمت از پسری پادو تا آدمی متنفذ و تاجر کمک کرده بود. او ذره ای برای اصل و نسب، عقیده، فرهنگ یا جنسیت یک کارمند اهمیتی قائل نبود، تمام چیزی که به آن اهمیت می داد برتری بود.

خانم فرنزبی به زودی با یک سینی چای که از رستوران فروشگاه فرستاده شده بود بازگشت. هرچند منشی سعی کرد به طور نامحسوس سینی را روی میز گرد کوچک بگذارد، هلن به نرمی با او صحبت کرد.

" ممنون، خانم فرنزبی. "

منشی با لذتی شگفت زده به سمت او برگشت. " خیلی خوش اومدین، خانم. چیز دیگه ای هست که نیاز داشته باشین؟ "

هلن لبخند زد. " نه، همین ها عالیه. "

منشی در دفتر معطل کرد، با اصرار انگار که هلن یک ملکه باشد برایش یک بشقاب خوراکی چید. با استفاده از یک چنگک نقره ای، از سبدی که روبان سفیدی دورش بود، ساندویچ های کوچک و کیک در بشقاب گذاشت.

رایز گفت: " کافیه فرنزبی، یه کاری داری که منتظرته. "

" البته، آقای وینتربورن. " منشی در حینی که چنگک  نقره ای را کنار می گذاشت نگاهی با درایت اما سوزاننده به او انداخت.

رایز خانم فرنزبی را تا کنار در دنبال کرد، و در آستانه در به همراه او مکث کرد. آنها صدایشان را پایین نگهداشتند طوری که توسط کسی شنیده نشود.

رایز با تمسخر گفت: " یه طرفه به قاضی رفتی، "

صورت منشی خالی از هر گونه مزاحی بود. " گذروندن چندین ساعت تنها با شما به آبروی اون لطمه می زنه. قول شما رو خواهم داشت، که قصد دارید آبروش رو بعد از این کار حفظ کنید. "

هرچند در ظاهر رایز عکس العملی نشان نداد، از شجاعتی که منشی اش برای چنین خواسته ای به خرج داد شگفت زده شد. خانم فرنزبی، باوفا ترین شخص میان کارمندانش بود، که همیشه در مقابل عیاشی های گذشته او کر و کور می شد. رایز با لحنی سرد اعلام کرد. " تو هرگز هیچ حرفی در مورد زن هایی که من به خونه می آوردم نمی زدی. چرا یهو انقدر اخلاق مدار شدی؟ "

" اون یه لیدی هست. یه آدم معصوم. نمی خوام توی نابودی اون نقشی داشته باشم. "

رایز نگاهی اخطار آمیز به او انداخت. کوتاه و مختصر گفت: " دنبال یه سینی حلقه نامزدی فرستادم. اما نمی تونم آبروش رو حفظ کنم مگر اینکه اول نابودش کنم. برو دنبال کار خودت. "

خانم فرنزبی گردنش را صاف کرد و مثل یک مرغ عصبانی ستون فقراتش را کشیده نگهداشت، با سوء ظنی آشکار به نگاه کردن به او ادامه داد. " بله، آقا. "

بعد از بستن در، رایز به سمت هلن که مشغول ریختن چای بود برگشت. با وقار لبه صندلی نشسته بود، پشتش به صافی یک عصا بود.

هلن پرسید: " شما هم میخواین؟ "

رایز سرتکان داد و با منظور او را تماشا کرد. خانم فرنزبی حق داشت، ظاهر هلن ظریف بود، حتی بیشتر از چیزی که او بخاطر داشت. مچ دست استخوانی او آنقدر باریک بود که بعید بنظر می رسید بتواند وزن فنجان چای را تاب بیاورد. شاید هلن دلش نمی خواست با او مثل یک گل گلخانه ای رفتار شود، اما بنظر می رسید به سختی مستحکم تر از یکی از آنها باشد.

خدایا، هلن چطور می خواست از پس چیزی که او مطالبه کرده بر بیاید؟

اما بعد نگاه محکم هلن با نگاه او تلاقی کرد و نگرانی برای شکنندگی او از سرش پرید. هرچند هلن ممکن است احساسی به او داشته باشد، این احساس ترس نیست. هلن پیش او آمده و با اراده و شجاعتی غیر منظره اش او را غافلگیر کرده بود.

می دانست آخرین راهی که به او پیشنهاد داده بود بی شرمانه و برخلاف آنچه که آرزویش را داشت بود، اما پشیزی برایش اهمیت نداشت. این تنها راهی بود که می توانست از او مطمئن باشد. از طرف دیگر، ممکن بود هلن نامزدی را بهم بزند. رایز نمی خواست به حالی که با از دست دادن هلن ممکن بود به آن دچار شود فکر کند.

هلن یک حبه قند داخل چایش انداخت. " چند وقته که خانم فرنزبی برای شما کار می کنه؟ "

" پنج سال، از وقتی که بیوه شد. شوهرش تسلیم یه بیماری لاعلاج شد. "

تاسف و دلسوزی صورت حساس هلن را تیره کرد. " زن بیچاره. چطور شد که اومد برای تو کار کنه؟ "

هرچند رایز معمولاً تمایلی به صحبت کردن درباره زندگی خصوصی کارکنانش نداشت، علاقه هلن او را به ادامه صحبت ترغیب کرد. " اون توی مدیریت فروشگاه جوراب و دستگش فروشی همسر درگذشته اش کمک می کرد، که باعث می شد دید خوبی نسبت به حرفه خرده فروشی داشته باشه. بعد از اینکه شوهرش فوت می کنه، اون درخواست یه موقعیت شغلی توی فروشگاه وینتربورن رو میده. اون برای منشی گری مدیر تبلیغات درخواست  داده بود، اما مدیر تبلیغات از مصاحبه با اون امتناع کرد چون احساس می کرد فقط یک مرد می تونه چنین مسئولیتی رو به عهده بگیره. "

چهره هلن هیچ نشانی از غافلگیری یا عدم موافقت نشان نداد. او هم مثل بیشتر زنان، با برتری مردان در حوزه کسب و کار موافق بود.

رایز گفت: " هرچند، فرنزبی با درخواست ملاقات مستقیم با من مسئول استخدام رو حسابی عصبانی کرد. اون رو به سرعت بیرونش کردن. وقتی روز بعد ماجرا رو شنیدم، به دنبالش فرستادم و شخصاً باهاش مصاحبه کردم. از شهامت و جاه طلبیش خوشم اومد و اون رو به عنوان منشی خصوصیم استخدام کردم. " پوزخند زد و اضافه کرد. " اون هروقت اراده کنه به عنوان مدیر واحد تبلیغات منسوب میشه. "

در حینی که هلن مشغول خوردن ساندویچ انگشتی که با تکه نانی بسیار کوچک و اندکی مربای آلبالو درست شده به همراه چای بود، صورتش نشان می داد که عمیقاً به این داستان می اندیشد. هلن اقرار کرد: " به این ایده که زنها به جای مردها شغلی در حوزه کسب و کار داشته باشند عادت ندارم. پدرم همیشه می گفت که مغز خانم ها برای کارهای حرفه ای کافی نیست. "

" پس، کار خانم فرنزبی رو نادرست می دونی؟ "

هلن بی درنگ گفت: " از صمیم قلب باهاش موافقم. یک زن باید انتخاب هایی بیشتر از ازدواج یا زندگی با خانواده اش داشته باشه. "

هرچند احتمالاً منظورش کنایه زدن نبود، اما این کار را انجام داد. رایز نگاهی ناراضی به او انداخت. " شاید به جای پیشنهادی که دادم، باید یه شغل کنار منشی های دفتر جلویی بهت پیشنهاد می کردم. "

هلن با فنجان چای که نزدیک لبش رسیده بود مکث کرد و گفت: " ترجیح میدم باهات ازدواج کنم. این کار مثل یه ماجراجوئی می مونه. "

رایز تا حدودی با آرامش، یک صندلی سبک را با یک دست بلند کرد و آن را به کنار هلن منتقل کرد. " اگه جای تو بودم زیاد روی ماجراجوئی حساب نمی کردم. می خوام سایه به سایه ات بیام و تو رو در امنیت نگهدارم. "

هلن از لبه فنجان به او خیره شد و چشمانش خندید. " منظور من این بود که تو خودت یه ماجراجو هستی. "

رایز احساس کرد ضربان قلبش مثل یک دسته سرباز حلبی به رقص در آمده. او همیشه با بی خیالی از حضور زنان لذت می برد و به راحتی آنها را به سمت خود جذب می کرد. هیچ کدام از آنها تا بحال باعث چنین اشتیاق درد آوری که انگار هلن از اعماق روح او بیرون کشیده بود، نشده بودند. خدا کمکش کند، رایز هرگز نمی تواند اجازه دهد هلن از قدرت نفوذش روی او آگاه شود، یا اینکه بنده او خواهد شد.

چند دقیقه بعد، آقای ساوتری، جواهر ساز، با یک صندوق بزرگ چرمی که با یک دست نگهش داشته بود و میز کوچکی در دست دیگر وارد دفتر کار شد. او مردی کوچک اندام و لاغر با خط موهایی که پیش از موعد عقب رفته  و نگاهی تیز و نافذ بود. اگرچه ساوتری در فرانسه متولد شده بود، چون از دوسالگی در لندن زندگی کرده بود انگلیسی را بدون لهجه صحبت می کرد. پدرش یک شیشه ساز موفق بود که استعداد هنری پسرش را تقویت کرد و سرانجام با فراهم کردن شاگردی یک طلا ساز از پیشرفت او اطمینان حاصل نمود. عاقبت ساوتری در مدرسه هنر پاریس پذیرفته شد و بعد از فارغ التحصیلی به عنوان طراح برای برند کارتیه و بوچرون در پاریس مشغول کار شد.

به عنوان مرد جوانی با آرزوی مطرح کردن خودش، ساوتری این فرصت را بدست آورد تا رئیس جواهرسازان وینتربورن شود. او دارای مهارت و اعتماد به نفس فراوان در حرفه اش بود، اما چیزی که به همان اندازه مهم بود، او می دانست چه وقت دهانش را بسته نگهدارد. یک جواهرساز خوب از رازهای مشتریانش محافظت می کرد و ساوتری رازهای بیشماری را می دانست.

ساوتری با چالاکی تعظیم کرد. " خانم. " صندوق چرمی را روی زمین گذاشت. میز کوچک تاشو را جلوی هلن باز کرد و یک سینی از صندوق بیرون آورده روی آن گذاشت. " متوجه شدم که شما می خواین حلقه های نامزدی رو ببینید؟ الماس مورد علاقه شما نیست؟ "

هلن گفت: " من چیزی کوچکتر رو ترجیح می دم. چیزی که در حین سوزن دوزی یا نواختن پیانو آزار دهنده نباشه. "

جواهرساز با شنیدن این که الماس به آن درشتی و گران قیمتی آزار دهنده خطاب شد پلک هم نزد. " البته خانم، ما چیزی که شما بپسندین رو پیدا می کنیم. یا اگه پیدا نشد، می تونم هر چیزی که بخواید رو براتون بسازم. جواهر خاصی توی ذهنیتون دارین؟ "

هلن سرش را تکان داد، نگاه وحشت زده اش روی حلقه های درخشان که منظم روی مخمل سیاه جلوه گری می کردند چرخید.

ساوتری بی درنگ گفت: " شاید رنگی باشه که شما بیشتر می پسندین؟ "

" آبی. " هلن درحین جواب دادن محتاطانه نگاهی به رایز انداخت و او در تائید اینکه هلن می تواند هرچیزی دوست دارد انتخاب کند سری تکان داد.

بعد از جستجو درون صندوق، جواهرساز با چابکی سینی جدیدی از حلقه ها ترتیب داد. " یاقوت... آکوامارین.... اوپال... الکساندریت.... آه، وی اینجا یه توپاز آبی هست، بسیار کمیاب، که از کوه های اورال در روسیه استخراج شده.... "

حداقل نیم ساعت، ساوتری کنار هلن نشست، حلقه های متفاوتی به او نشان داد و در باره شایستگی سنگ ها و مدل آن برایش توضیح داد. به محض اینکه هلن با حضور جواهرساز احساس راحتی کرد، با آزادی بیشتری با او شروع به صحبت کرد. در حقیقت، به طور مثبتی پرحرف شد، در مورد موسیقی و هنر بحث کرد و درباره کار او در پاریس سوال پرسید.

جای هیچ شکی نبود که بسیار آرام تر از هر زمانی که با رایز بود با او تبادل نظر کرد.

وقتی حسادت مثل ناخن گوشه کرده درون رایز تیر کشید، پشت میزش رفت و دستش را به سمت شیشه تافی های نعنایی دراز کرد. شیشه تافی هایش هفته ای یک بار پر می شد و بطور دائمی گوشه ای از میز او را اشغال کرده بود. روکش نرم و سفید رنگش را باز و درون دهانش انداخت و فوراً دهانش پر از طعم نعنا شد.

شنید که هلن از جواهرساز پرسید: " این چیه؟ "

" مونو استو ( یا سنگ ماه، سنگی با درخشش آبی مروارید گونه) که با الماس احاطه شده. "

" چه زیباست. این سنگ چطور این شکلی می درخشه؟ "

" این پدیده یک نوع شکست نوری هست، خانم. لایه های طبیعی سنگ ماه پرتو نور رو می شکونه و اینطور بنظر می رسه که از درون می درخشه. "

واضح بود که این حلقه توجه هلن را جلب کرده است، رایز رفت تا نگاهی به آن بیندازد. هلن حلقه را به او داد و رایز از نزدیک آن را بررسی کرد. سنگ نیمه قیمتی آن به شکل صاف و تخم مرغی با رنگی متغیر تراش خورده بود. وقتی آن را از سمتی به سمت دیگر می چرخاند، درخشش نور اعماق آن از آبی پررنگ به کم رنگ تغییر می کرد.

حلقه دوست داشتنی ای بود، اما حتی با وجود قابی از الماس که سنگ را در بر گرفته بود، باز هم سنگ مرکزی آن بسیار کم ارزش تر از حلقه ای بود که اول به هلن داده بود. این حلقه مناسب همسر وینتربورن نبود. در سکوت به ساوتری لعنت فرستاد که چنین حلقه ساده ای را با خودش آورده بود.

مختصراً گفت: " هلن، بذار یه چیز دیگه نشونت بده. این کم ارزش ترین حلقه بین کل محتویات سینی حلقه ها هست. "

هلن با خوشروئی گفت: " برای من این ارزشمند ترینه. من هرگز دنیا رو با اینکه هرچیزی واقعاً چقدر می ارزه قضاوت نمی کنم. "

رایز اظهار نظر کرد: " احساس قشنگیه، اما این به اندازه کافی برات خوب نیست. " به عنوان صاحب یک فروشگاه بزرگ، این باعث درد در قفسه سینه اش شد.

جواهر ساز با سیاست پیشنهاد داد: " اگه شما دوست داشته باشید، می تونم اون رو با الماس های بزرگ تری قاب بگیرم و بدنه حلقه رو کلفت تر... "

هلن اصرار کرد. " من این رو همینطور که هست دوست دارم. "

رایز با عصبانیت گفت: " این یه سنگ نیمه قیمتی هست. " تمام دوست های گذشته اش این حلقه را مسخره خواهند کرد.

ساوتری سکوت سنگین را شکست. " آقای وینتربورن، یک سنگ با این کیفیت شاید خیلی بیشتر از چیزی که شما فکر می کنید ارزش داشته باشه. برای مثال، این خیلی بیشتر از یک یاقوت کبود متوسط یا یاقوت قرمز .... "

رایز حرف او را قطع کرد. " می خوام همسرم حلقه ای در خور شأنش داشته باشه. "

هلن بدون پلک زدن به او خیره بود. صدایش ملایم و صورتش آرام بود. " اما این حلقه ای هست که من میخوام. " زیرپا گذاشتن عقیده هلن آسان بود- مخصوصاً وقتی واضح بود او نمی داند چه چیزی را می خواهد.

نزدیک بود رایز در این باره بحث کند، اما چیزی در نگاه هلن توجهش را جلب کرد. رایز متوجه شد که هلن دارد سعی می کند تحت تسلط او قرار نگیرد.

لعنت بر شیطان. هیچ راهی وجود نداشت که بتواند هلن را نادیده بگیرد.

حلقه را در مشت گره کرده خود نگهداشت و نگاهی کشنده به جواهر ساز انداخت. مختصر گفت: " همین رو برمی داریم. "

درحینی که ساوتری سینی های درخشان را درون صندوق بازمی گرداند، رایز فحش های ولزی زیر لب زمزمه می کرد. نه هلن و نه جواهرساز هیچ کدام از او نخواستند حرفهایش را ترجمه کند.

بعد از اینکه ساوتری در صندوق چرمی را بست، دست دراز شده هلن را گرفت و با حرکتی احترام آمیز به او تعظیم کرد. " خانم، لطفاً تبریک من رو بخاطر نامزدیتون بپذیرید. امیدوارم... "

رایز مختصراً گفت:  "وقتشه که بری. " او را به بیرون راهنمایی کرد.

ساوتری اعتراض کنان گفت: " اما میز تاشو.... "

" می تونی بعداً بیای برش داری. "

جواهرساز از روی شانه اش نگاهی به هلن انداخت. " اگر می تونم هر نوع خدمتی انجام بدم.... "

" تو به اندازه کافی کمک کردی. " رایز او را از آستانه در به بیرون هل داد و قاطعانه در را بهم کوبید.

هلن در سکوت بوجود آمده گفت: " ممنون. می دونم این چیزی نبود که مورد پسند تو باشه، اما این کارت منو خوشحال کرد. "

طوری به رایز لبخند زد که قبل از این هرگز چنین کاری نکرده بود، گوشه چشمانش از خوشحالی چین خوردند.

رایز نمی توانست درک کند چرا او از عوض کردن الماس با سنگ ماه تا این حد خوشحال است. تنها چیزی که می دانست این بود که لازم است از هلن در مقابل سادگی اش محافظت کند. با ترشروئی گفت:  "هلن، وقتی نسبت به دیگران برتری داری، نباید به راحتی نادیده اش بگیری. "

هلن نگاهی پرسشگرانه به او انداخت.

رایز توضیح داد: " تو یک حلقه با ارزش رو با چیزی عوض کردی که یک دهم اون حلقه ارزش نداره. این یه معامله بده. تو باید چیزی رو بخوای که تو رو متفاوت کنه. یه گردنبند، یا یه تاج. "

" من یه تاج نیاز ندارم. "

رایز اصرار کرد: " لازمه که تو امتیازی بخوای تا با موقعیت بالات در تعادل باشه. "

" هیچ موقعیت بالایی توی ازدواج وجود نداره. "

رایز به او گفت: " همیشه یه موقعیت بالاتر وجود داره. "

از صورت هلن خواند که با حرفش موافق نیست. اما قبل از اینکه بحثی در بگیرد، هلن به سمت شیشه تافی های نعنایی رفت و درش را برداشت و بوی خنک و معطر آن را نفس کشید.

هلن گفت: " پس از اینجا سرچشمه میگیره. قبلاً متوجه شده بودم که نفست بوی نعنا میده. "

رایز اقرار کرد: " حتی وقتی یه پسربچه بودم و کالاهای فروشگاه شیرینی فروشی رو جابجا می کردم به اینها علاقه داشتم. شیرینی فروش بهم اجازه می داد اونهایی که آسیب دیده رو برای خودم بردارم. " قبل از اینکه نا مطمئن سوالش را بپرسد، مکث کرد. " تو ازینا خوشت نمیاد؟ "

هلن به پایین و شیشه تافی نگاه کرد. " نه اصلاً. این... خیلی خوبه. می تونم یکی امتحان کنم؟ "

" البته. "

هلن آگاهانه برای برداشتن تکه ای کوچک از آن شکلات های سفید دست دراز کرد و محتاطانه آن را به دهان گذاشت. آب شدن سریع شکلات و طعم قدرتمند نعنا او را غافلگیر کرد. " اوه. این... " هلن سرفه کرد و خندید، چشمان آبی زمستانی اش پر از آب شد. " ... خیلی قویه. "

رایز با لحنی تفریح آمیز گفت: " به یه لیوان آب نیاز داری؟ نه؟ اینجا، پس.... بذار اینو بهت بدم. " دست چپ او را گرفت تا سنگ ماه را در انگشتش بگذارد، و بعد مکث کرد. " اولین بار چطور بهت پیشنهاد دادم؟ " اولین بار چون خودش را آماده دریافت جواب منفی کرده و به شدت عصبی بود، به سختی می توانست بیاد بیاورد چه گفته بود.

هلن درحالیکه با خنده لبش را گاز می گرفت گفت: " تو مزیت این ازدواج برای هر دو طرف رو مطرح کردی و راه هایی که با اهداف آینده ما سازگار خواهد بود رو توضیح دادی. "

رایز با اندوه گفت: " هیچ کسی تا بحال من رو متهم به رومانتیک بودن نکرده. "

" اگر بودی چطور بهم پیشنهاد ازدواج می دادی؟ "

رایز لحظاتی فکر کرد. " باید شروع کنم بهت کلمات ولزی یاد بدم. هیرایس. هیچ معادلی توی انگلیسی نداره. "

هلن درحالیکه تلاش می کرد " ر" کلمه را مثل رایز با تاکید تلفظ کند تکرار کرد: " هیرایس. "

" آره. این کلمه در آرزوی چیزی که گم شده یا دیگه وجود نداره استفاده میشه. این احساس رو برای یه شخص یا یه مکان، یا زمانی در زندگیت داری... این یه جور اندوه روحی هست. کلمه هیرایس به شخص ولزی گفته میشه که وقتی شاد هم هست بیاد داره که کامل نیست. "

ابروهای هلن از نگرانی گره خوردند. " تو همچین احساسی داری؟ "

" از وقتی به دنیا اومدم. " رایز به صورت کوچک و دوست داشتنی او نگاه کرد. " اما نه وقتی که با تو هستم. به همین خاطره که میخوام باهات ازدواج کنم. "

هلن لبخند زد. خودش را جلو کشید و دستش را پشت گردن او حلقه کرد، دست نوازشگر او مثل ابریشم روی پوست رایز کشیده شد. هلن روی پنجه هایش ایستاد، سر او را پایین کشید و صورتشان با هم یکی شد. هلن به نرمی و لطافت یک گلبرگ بود. احساس کنجکاوی رایز را احاطه کرده بود، احساسی نرم و شیرین و وحشتناک که به او هجوم آورده و درونش شکل گرفته بود.

با جدا شدن از هم هلن روی پاهایش برگشت. به رایز گفت: " نحوه پیشنهاد دادنت داره پیشرفت می کنه." و دستش را دراز کرد تا رایز کورکورانه انگشتر را در انگشتش بلغزاند.