کتاب راونل ها - جلد دوم (ازدواج وینتربورن) - فصل یازدهم
بعد از اینکه آنها آقای وینتربورن را با بازویی که توسط تسمه ای پارچه ای محکم شده و یک کیسه یخی که روی شانه اش بسته شده بود به همراه کالسکه اش به خانه فرستادند، راونل ها شام خوردند و زود هنگام مشغول استراحت شدند. کتلین نه تنها غافلگیر نشد بلکه خوشحال شد که دوون علی رغم کینه و عصبانیتی که داشت، مطمئن شد که قبل از فرستادن دوستش به خوبی از او مراقبت شده است. هرچند آقای وینتربورن او را عصبانی و نا امید کرده بود، هیچ شکی نبود که دوون او را خواهد بخشید.
کتلین قدرشناسانه او را که درحال آماده شدن برای استراحت بود تماشا کرد. شوهر او، عاشق سوارکاری، بوکس و انواع ورزش ها بود بنابراین بدنی آماده و ورزشکاری داشت.
کتلین روی یک آرنجش خودش را بالا کشید و گفت: " فکر نمی کنی یه کمی سختگیرانه باشه که بهشون اجازه ندی تا پنج ماه دیگه همدیگرو ببینن؟ "
" توی این دنیا هیچ چیز نمی تونه جلوی وینتربورن رو بگیره که این همه مدت از هلن دور بمونه. "
کتلین لبخند زد: " پس چرا این کارو براش قدغن کردی؟ "
" اون عوضی مثل یک ارتش فاتح هرچی از زندگی میخواد رو بدست میاره- اگه مجبورش نکرده بودم الان عقب نشینی کنه، هیچ چیزی به جز تحقیر برای من باقی نمی موند. از طرف دیگه، هنوز دلم میخواد بخاطر کاری که با هلن کرده بکشمش. " دوون آه کوتاهی کشید. " می دونم که نباید دخترها رو تنها میذاشتیم، حتی برای یه روز. من نگران دوقلوها بودم، درحالیکه هلن کسی بود که به رسوایی کشیده شد. "
کتلین در جواب معقولانه گفت: " اون به رسوایی کشیده نشده، اون فقط.... خوب، نامزدیش رو نجات داد. و اگه منصفانه به قضیه نگاه کنی، منصفانه نیست که فقط رایز رو سرزنش کنی. "
ابروهای دوون بالا رفت: " چرا تو طرف وینتربورن رو میگیری، درصورتی که از اول باهاش مخالف بودی؟ "
کتلین اقرار کرد: " بخاطر هلن باهاش مخالف بودم، می دونستم که اون هرکاری رو برای صلاح خانواده انجام میده، حتی ازدواج با مردی که اصلاً عاشقش نباشه. همینطور می دونستم که آقای وینتربورن اون رو می ترسوند. اما حالا وضعیت فرق کرده. باور دارم که حالا هلن دیوانه وار اون رو می خواد. دیگه ازش نمی ترسه. اونطور که امروز عصر هلن کنار اون روی زمین زانو زده بود، به طور کلی عقیده من رو تغییر داد. اگه این چیزیه که هلن می خواد، من حمایتش می کنم. "
دوون غر زد: " نمی تونم از کاری که وینتربورن کرده چشم پوشی کنم. جدای از روابط دوستیمون، اگر هیچ دلیل دیگری هم وجود نداشت ،اون نباید به زن جونی که تحت مراقبت من بود بی احترامی می کرد. این نشونه احترامش به من بود. "
کتلین به طور کامل خودش را بالا کشید و مستقیم درون چشمان آبی او خیره شد. با اندکی شوخی در لحنش گفت: " این حرفها، برای مردی که توی هر اتاقی، روی پله کان و انبار علوفه منو تعقیب می کرد بعیده. پس بخشندگیت کجا رفته؟ "
اخم های دوون ناپدید شدند. " اون فرق می کرد."
" میشه بپرسم چرا؟ "
دوون با حرکتی ناگهانی جای خودش و کتلین را عوض کرد و باعث خندهای ریز کتلین شد. با صدایی خش دار گفت: " چون، من خیلی زیاد میخواستمت... " در میان دست و پازدن کتلین ادامه داد: " ... و به عنوان کنت املاک، فکر کردم زمانش رسیده تا حق مالکیتم رو بگیرم. "
کتلین دوون را به پشت هل داد و رویش خیمه زد. " درست مثل یه دختر روستایی؟ "
کتلین با گرفتن دست های دوون سعی کرد با تمام وزنش او را درجا میخکوب کند.
خنده ای عمیق از میان لبهای دوون بیرون پرید. " عشقم، این کارت تاثیری نداره. تو برای من سنگین تر از پروانه نیستی. " دوون آشکارا از بازیشان لذت می برد، در حینی که کتلین فشارش را روی مچ دستان او بیشتر می کرد، او بدون مقامت سرجایش باقیماند. " دوون اعتراف کرد: " یه پروانه مصصم. " در حینی که به کتلین خیره بود، لبخندش محو و چشمانش به شدت تیره شد. با لحنی ملایم گفت: " من یه عوضی خودخواه بودم. نباید گولت می زدم. "
کتلین حیرت زده از ابراز پشیمانی او متذکر شد: " من خودم میخواستم. " کتلین با خودش فکر کرد، دوون درحال تغییر کردن است، او بخاطر وظایفی که به طور غیر منتظره روی شانه هایش قرار گرفته بود داشت به سرعت به کمال می رسید.
" اگه الان بود متفاوت تر عمل می کردم. منو ببخش. " مکث کرد و به خودش اخم کرد. " اونقدر بزرگ نشده بودم که آدم شریفی باشم. یادگرفتنش خیلی سخته. "
کتلین دستانش را پایین آورد تا اینکه انگشتانشان در هم قفل شد. " هیچ چیزی برای بخشیدن یا افسوس خوردن وجود نداره. "
دوون سرش را تکان داد تا به کتلین اجازه ندهد او را از گناه مبری کند. " بهم بگو چطور جبران کنم. "
کتلین زمزمه کرد: " عاشقم باش. "
دوون چرخید تا بالای سر او قرار گیرد. با صدایی خش گرفته گفت: " همیشه هستم. "
.................
****
رایز در حینی که کاغذ های روی میزش را با اخم دسته می کرد فریاد زد: " فرنزبی. "
منشی شخصی اش به سرعت در آستانه در باز اتاق ظاهر شد. " بله، آقای وینتربورن؟ "
" بیا تو. " کاغذها را مرتب دسته کرد و آنها را در یک پاکت مقوایی گذاشت و بندهای آن را دورش گره زد و پاکت را به دست او داد." داشتم به مدارکی که از دفتر آقای سورین فرستاده بودن نگاه می کردم. "
" همون مدارکی که مربوط به بلوک ساختمون مسکونی نزدیک تقاطع کینگ هست؟ "
" آررره. اسناد گروگذاشتن ملک، قرارداد پیمان کارها و چیزهای دیگه. " نگاهی تیره به او انداخت. " اما توی تمام این مدارک هیچ اسمی از مالک زمین نیومده. سورین بهتر از من می دونه که نباید انتظار داشته باشه بدون دونستن اسم فروشنده این ملک رو بخرم. "
" فکر می کنم از نظر قانونی بودن اسم مالک توی اسناد لازم باشه. "
رایز به سمت فایل درون دستان فرنزبی سر تکان داد: " موضوع بودار به نظر می رسه. اسناد رهنی توسط بانک تنظیم نشده، بلکه وام توسط یک شرکت تعاونی ساختمانی پرداخت شده. طبق مدارک، ملک توسط شرکت سرمایه گذاری خصوصی تصاحب شده. صد پوند شرط می بندم که این کار برای اینکه نام مالک ذکر نشه انجام شده."
" چرا یه نفر به جای اینکه ملک رو به نام خودش بخره باید این همه خودش رو به دردسر بندازه؟ "
" در گذشته، خود من اموالی رو به صورت ناشناس خریدم تا از بالا رفتن قیمت با اومدن اسم من جلوگیری کنم. و من رقبای تجاری زیادی دارم که از بهم زدن معاملات من لذت می برند. شاید دلیل این مرد هم همین باشه. اما من اسمش رو میخوام. "
" اگه مستقیماً از آقای سورین بپرسید بهتون نمی گه؟ "
رایز سرش را تکان داد. " اون از قبل بهم گفته بود. فکر می کنم اون می دونه که اگه من اسم رو بدونم معامله بهم میخوره. "
" اجازه هست این اطلاعات رو به مردی که برای تحقیقات خرید کارخونه قوطی سازی استخدام کردیم، بدم؟ "
" آررره، اون انجامش می ده. "
" خودم مراقبم که کارها درست انجام بشه. درضمن، دکتر هاولوک منتظر تا چند کلمه باهاتون صحبت کنه. "
رایز بیصبرانه چرخی به چشمانش داد. " بهش بگو شونه ام به خوبیه.... "
صدایی غرغرو از آستانه در بگوش رسید: " شونه ات پشیزی برام مهم نیست. برای موضوع مهم تری اومدم. "
صدا متعلق به دکتر ویلیام هاولوک بود، که پیشتر پزشک خصوصی تعداد انگشت شماری از خانواده های ممتاز لندن بود. او همچنین یک روزنامه نگار پزشکی با دیدگاهی متجدد بود که درباره قوانین ضعیف پزشکی و سلامت عمومی مطلب می نوشت. عاقبت بیماران ثروتمند او از بحث های سیاسی ای که راه می انداخت خسته شدند و او را با دکتری که کمتر مباحثه راه بیندازد جایگزین کردند.
رایز هاولوک را ده سال پیش وقتی که اولین فروشگاه در خیابان کرک افتتاح شد استخدام کرده بود. رایز احساس کرد که لازم است یک کارمند دکتر تمام وقت استخدام کند تا از کارکنانش مراقبت کند و آنها را سالم و فعال نگه دارد.
مرد زن مرده، میان سال، تحصیلکرده با کله ای بزرگ، موهایی که گرد سفیدی روی آن نشسته بود، با چشمانی که ثرتمند و فقیر را به یک چشم می نگریست برای این کار مناسب بود. چهره ناهموار او به طور معمول خطوطی خشن داشت، اما زمانی که با بیمارانش بود حالت صورتش مثل پدربزرگهای مهربان می شد به طوری که فوراً اعتماد بیماران را جلب می کرد.
خانم فرنزبی با دلخوری مشهود در صدایش گفت: " دکتر هاولوک، ازتون خواستم توی اتاق ملاقات کننده ها منتظر بمونید. "
او با کج خلقی گفت: " وینتربورن برای برنامه های من اهمیتی قائل نیست، بنابراین تصمیم گرفتم توی کارش دخالت کنم. "
آنها با چشمانی باریک شده یکدیگر را برانداز کردند.
اکثر کارکنان فکر می کردند در زیر خصومت ظاهری و همیشگی بین خانم فرنزبی و دکتر هاولوک، آن دو مخفیانه جذب یکدیگر شده باشند. با دیدن آن دو در این لحظه، رایز به باور این شایعه متمایل شده بود.
رایز گفت: " صبح بخیر، هاولوک. چطور من توی برنامه های تو دخالت کردم؟ "
" با فرستادن یه بازدید کننده غیره منظره اون هم توی روزی که من یک دوجین بیمار برای رسیدگی داشتم. "
رایز نگاهی پرسشگرانه به فرنزبی انداخت.
او به رایز گفت: " منظورش دکتر گیبسون هست. همونطور که خواسته بودین باهاش مصاحبه کردم. اون رو شایسته و قابل قبول تشخیص دادم و فرستادمش پیش دکتر هاولوک. "
هاولوک با بی ادبی پرسید: " چطوری شایسته بودنش رو تشخیص دادی، فرنزبی؟ "
خانم فرنزبی در جواب گفت: " اون یه مدرک پزشکی معتبر با نمرات بالا داره. "
هاولوک با تمسخر گفت: " از فرانسه. "
خانم فرنزبی با لحنی نیش دارد گفت: " درنظر داشته باش که چطور دکترهای انگلیسی در نجات شوهر من شکست خوردن. من یه دکتر فرانسوی رو ترجیح میدم. "
قبل از اینکه بحثشان بالا بگیرد و به داد و فریاد ختم شود، رایز به سرعت پادرمیانی کرد. " بیا تو هاولوک، و ما در مورد دکتر گیبسون صحبت می کنیم. "
دکتر وارد اتاق شد و در حینی که از کنار منشی می گذشت با لحن نیشداری گفت: " چای میخوام، فرنزبی. "
" برای تو، خانم فرنزبی هستم. و هر نوع چایی که میخوای رو می تونی توی رستوران کارکنان بخوری. "
هاولوک مکث کرد و با نگاهی رنجیده به سمت او برگشت. " چرا اون می تونه تو رو فرنزبی صدا کنه؟ "
" بخاطر اینکه اون آقای وینتربورنه و تو نیستی. " توجهش را به سمت رایز معطوف کرد وگفت: " آقا، کمی چای میل دارید؟ اگه شما بخواین، فکر کنم بتونم یه فنجون اضافه هم توی سینی برای دکتر هاولوک بیارم. "
رایز تلاش کرد تا تفریحش از دعوای آن دو را قبل از جواب دادن به خوبی پنهان کند. " فکر می کنم میخوام. ممنون، فرنزبی. "
بعد از اینکه فرنزبی دفتر را ترک کرد، رایز به هاولوک گفت: " این موضوع رو برای دکتر گیبسون روشن کردم که استخدامش منوط به تائید شماست. "
اخمی پیشانی پیرمرد را به دو قسمت تقسیم کرد. " اون به من گفت که کار تمام شده هست، دخترک گستاخ. "
" ماه قبل گفتی که به یه دستیار نیاز داری، آررره؟ "
" یه نفر به انتخاب خودم، کسی که خودم آموزشش بدم. "
رایز پرسید: " به مهارتش شک داری؟ "
هاولوک می توانست با یک بله به سادگی مسیر شغل حرفه ای گرت گیبسون را تغییر دهد. هرچند، او صادق تر از آن بود که چنین کاری انجام دهد. " اگه یه مرد با قابلیت و مهارت اون پیش من اومده بود، بدون درنگ استخدامش می کردم. اما یه زن؟ تبعیض های زیادی وجود داره که باید بهش غلبه کنه. حتی بیماران زن هم یه دکتر مرد رو ترجیح می دن. "
" اولش بله. تا بالاخره با این موضوع کنار بیان. " با دیدن اعتراض در چهره مرد مسن، رایز با یک اشاره سرزنش آمیز ادامه داد: " هاولوک، من صدها زن سختکوش رو استخدام کردم که هر روز دارن مهارتشون رو ثابت می کنن. اخیراً یکی از دخترهای فروشنده رو به مقام مدیر واحد خودش ارتقا دادم و کارایی اون برابر با هر مردی در همین جایگاه هست. و واضحه که توانایی های فرنزبی غیر قابل انکاره. من طرفدار اصلاحات نیستم، هاولوک، این یه حقیقته. بنابراین بیا به دکتر گیبسون یه فرصت بدیم تا خودش رو ثابت کنه. "
دکتر هاولوک در حینی که به موقعیت بوجود آمده می اندیشید، دست بلند کرد تا طره ای موی سفید را کنار بزند. " به اندازه کافی در طول زندگیم مبارزه کردم. هیچ قصد ندارم که قسمتی از جدال یک زن با بی عدالتی های اجتماع باشم. "
رایز لبخند زد، نگاهش تسلیم ناشدنی بود.
دکتر اجازه داد ناله ای از دهانش بیرون بیاید، قبول کرد که هیچ انتخابی در این موضوع ندارد. " لعنت بهت، وینتربورن. "
****
روز به شدت سردی بود، هوای مرطوب و یخ زده نوک بینی را به سوزش می انداخت و باعث بهم خوردن دندان ها می شد. هلن لرزید و شنل نیم تنه پشمی اش را دور گردنش محکم تر پیچید و لبهای بی حسش را در تلاشی بی فایده روی هم فشار داد تا گرمشان کند.
بر طبق قوانین عزاداری، به اندازه کافی از مرگ تئو زمان گذشته بود که خواهران راونل بتوانند بدون نقاب صورتشان را در اجتماع نشان دهند، مدت زیادی بود که آنها به همراه کلاهشان روبنده توری می پوشیدند. هلن بسیار خوشحال بود که مجبور نیست از میان لایه ای از تور سیاه به دنیا نگاه کند.
خانواده راونل و تعدادی از خدمتکاران درحال ترک کردن لندن و رفتن به همپشایر بودند. هلن با خود فکر کرد اینجا باید ایستگاه واترلو باشد، یک مجموعه ده هکتاری شامل ایستگاه سایبان دار و شبکه پیچیده ای از سکوها و ضمائمشان که درهم ریخته و گیج کننده تر از این نمیشد آنها را طراحی کرد تا مسافران را سردرگم کند. حجم مسافران که هر ساله عملاً داشت دو برابر می شد، باعث شده بود تا ایستگاه به این شکل هرج و مرج آمیز گسترش یابد. برای اینکه وضع بدتر شود، ماموران راه آهن اغلب اطلاعات ضد و نقیضی درباره سکویی که قطار قرار است برسد به مردم می دادند. باربرها چمدان ها را به قطار اشتباهی حمل می کردند و راهنماها به جای راهنمایی مردم به سمت صف کالسکه اشتباهی آنها را به سمت دفتر رزرو محل سکوت هدایت می کردند. مسافران به تلاطم می افتادند و بخاطر رانده شدن به زیر سقف کاذب ایستگاه از نا امیدی فریاد می کشیدند.
هلن بخاطر صدای ارکستر ارتشی ای که در همان نزدیکی با شور و حرارت مارشی نظامی و گوش خراش را می نواختند از جا پرید. اولین گردان از هنگ کلدستریم از چیچستر بازگشته بودند و جمعیت جمع شده بودند تا ورود آنها را خوشامد بگویند.
دوون عصبانی از غوغای بپا شده به کتلین گفت: " میخوام برم ببینم قطار لعنتی من کدومه. یک اینچ هم تکون نخورین تا برگردم. از قبل به پادو گفتم هر مردی که خواست به تو یا دخترها نزدیک بشه، مغزش رو داغون کنه. "
کتلین به دوون نگاه کرد و پاهایش را روی تخته های کف ایستگاه محکم کرد انگار که آنجا ریشه دارد.
دوون سرش را با لبخند بی میلی تکان داد. با انگشتان دستکش پوشش گونه او را نوازش کرد و گفت: " اطاعت کردن بهت نمیاد. "
همینطور که دوون داشت می رفت کتلین فریاد زد: " میخوای اینطوری نباشم؟ "
دوون بدون اینکه حرکتش را کند کند از روی شانه اش برگشت و گفت: " حداقل یک بار دیدن تو به این شکل جالبه. "
کتلین با خنده رفت تا کنار هلن بایستد.
درحالیکه دوقلوها با چشمانی گشاد حرکت دسته جمعی گردان کلدستریم با کت های قرمز مخملی و دکمه های درخشان طلایی را نگاه می کردند، کتلین هوشیارانه به چهره مملو از نگرانی هلن نگاه کرد. " متاسفم که مجبوریم لندن رو ترک کنیم. "
هلن گفت: " هیچ چیزی برای تاسف وجود نداره، من کاملاً راضی هستم. "
این حرف حقیقت نداشت. او بخاطر اینکه برای مدتی طولانی از وینتربورن دور می شود نگران بود. بخصوص بخاطر عصبانیت او از فرار نکردن هلن به همراهش. او انتظار نداشت برای چیز که میخواهد منتظر بماند.
از زمانی که رایز خانه راونل ها را ترک کرد، هلن روزانه برایش نامه نوشت. در اولین نامه در مورد سلامتی اش سوال کرد. در نامه دوم از برنامه خانواده برای مسافرت برایش نوشت و در سومی، به خود جرات داد تا بخاطر اضطراب و شک به خودش از او بپرسد که آیا درباره نامزدی دوباره شان پشیمان شده است.
بعد از دو نامه اول، ظرف یک ساعت جوابی کوتاه با دست خطی رسمی دریافت کرده بود. در اولی رایز او را از بهبود سریع شانه اش مطمئن کرده بود و در دومی، بخاطر آگاه کردن او از مسافرت قریب الوقوع خانواده تشکر کرده بود.
اما در مورد نامه سوم هیچ جوابی نیامده بود.
شاید از نامزدی پشیمان شده بود. شاید قبل از اینها، هلن باید از او نا امید میشد.
برای نگران نکردن باقی خانواده، هلن بیشترین تلاشش را برای پنهان کردن روحیه پایینش کرد، اما کتلین نسبت به حالات او حساس بود.
کتلین زمزمه کرد: " زمان به سرعت میگذره. به زودی اون رو خواهی دید. "
هلن لبخندی اجباری زد. " بله. "
" حتی اگر مسئله آقای وینتربورن هم نبود مجبور بودیم به املاک برگردیم. حالا که قراره زمین برای ریل کشی راه آهن و برداشت از معدن آماده بشه، کارهای زیادی هست که لازمه انجام بگیره و نمیشه همه اش رو گردن وست انداخت. "
" درک می کنم. اما.... امیدوارم که پسرعمو دوون نخواهد سختگیریش نسبت به آقای وینتربورن رو ادامه بده. "
کتلین او را مطمئن کرد: " اون به زودی نرم خواهد شد. دلش نمی خواد سختگیر باشه، فقط چون تو و دوقلوها تحت حمایت اون هستین، اون خیلی نگران تو هست. " بعد از نگاه کردن به اطرافشان، کتلین صدایش را پایین آورد و ادامه داد: " همونطور که به دوون گفتم، کاری که وینتربورن کرده برای مردی که عاشق زنی هست و قصد داره باهاش ازدواج کنه به سختی یه جنایت محسوب میشه. و اون نتونست با من بحث کنه. اما از اینکه وینتربورن او رو توی عمل انجام شده قرار داده شاکیه. "
هلن به خودش جرات داد تا سوال کند. " اون دوتا دوباره با هم دوست میشن؟ "
" اونها هنوز دوستن. بعد از اینکه رسیدیم و چند هفته گذشت، دوون رو راضی می کنم تا از آقای وینتربورن دعوت کنه به همپشایر بیاد. "
هلن دستان دستکش پوشش را در هم گره کرد، تلاش کرد تا در انظار عموم خودش را کنترل کند. " از این کار ممنون میشم. "
چشمان کتلین درخشید. " در ضمن، به اندازه کافی کار برای سرگرم شدن داری. باید توی خونه اثاثیه ای که میخوای با خودت به لندن ببری رو جدا کنی. البته که تو اموال شخصی خودت رو خواهی داشت، اما هر نوع مبلمان و وسائل تزئینی که بهت کمک کنه توی خونه جدیدت احساس راحتی کنی رو می تونی برداری. "
" این نهایت بخشندگی هست... اما نمیخوام چیزی رو بردارم که تو بعداً ممکنه بهش نیاز داشته باشی. "
" دویست تا اتاق توی اورسبی وجود داره. بیشتر اونها پر از اثاثیه هستند که هیچ کسی ازشون استفاده نمی کنه و نقاشی ها رو هیچ کسی تا بحال ندیده. هر کدوم رو که دوست داری متعلق به تو هست. "
با آخرین کلمات کتلین لبخند هلن محو شد.
صحبت آنها با رسیدن قطار به سمت دیگر سکو و صدای گوش خراش ترمز های آن قطع شد. بوی فلز، گرد و غبار ذغال سنگ و بخار ایستگاه را پر کرد و سطح تخته پوش زیر پایشان انگار از بی صبری شروع کرد به لرزیدن. هلن به طور غریزی اندکی عقب رفت، هرچند لوکوموتیو تهدیدی برای آنها نداشت. نوازنده ها مشغول نواختن بودند و سربازها رژه نظامی می رفتند و مردم فریاد هورا می کشیدند. مسافران از ایستگاه به سمت کالسکه ها می رفتند تا باربرها با چرخ دستی هایشان را صدا کنند، آنقدر دور و اطراف هلن صدای داد و فریاد زیاد بود که او گوشهایش را با دست هایش پوشاند. کتلین جلو رفت تا در میان جمعیتی که فشار می آورد دوقلوها را پیش خودشان بازگرداند. با اینکه مرد پادو تمام تلاشش را می کرد تا خانم ها را از تنه زدن ها دور نگه دار، بدن ها در اطراف آنها حرکت و بهم برخورد می کردند.
تند بادی از سمت باز ایستگاه به آن سمت وزید و لبه شنل هلن را کنار زد. دکمه ای که به طور شل با حلقه ای از ابریشم تابیده بسته شده بود باز شد. هلن دو لبه شنل را نگه داشت و به باد پشت کرد و کورکورانه مشغول بستن دکمه شد. انگشتانش آنقدر یخ کرده بودند که درست کار نمی کردند.
دو زن جوان که چندین جامه دان و جعبه کلاه با خود حمل می کردند، در میان عجله شان برای ترک کردن ایستگاه هلن را هل دادند و ضربه محکمی به او وارد کردند. هلن مجبور شد چند قدم اضافه برای حفظ تعادلش بردارد و با حجم لباس پوش بزرگی برخورد کرد.
با تشخیص دستانی که او را گرفتند، نفسی حیرت زده از دهانش بیرون آمد.
نفس زنان گفت: " عذر میخوام ، آقا- من... "
خودش را درحال نگاه کردن به یک جفت چشم تیره یافت. لرزشی عمیق درونش را لرزاند و زانوانش ضعف رفت.
زمزمه کرد: " رایز. "
رایز بدون هیچ کلامی دست دراز کرد و دکمه شنل او را بست. هوشمندانه یک اورکت چرمی سیاه و یک کلاه صدفی خاکستری پوشیده بود. اما لباس محترمانه هیچ کمکی به پنهان کردن خلق و خوی خطرناک او نمی کرد.
هلن درحالیکه قلبش در گلویش می تپید، سعی کرد بپرسد: " چرا اومدی؟ "
" فکر می کنی بدون اینکه باهات خداحافظی کنم می ذارم بری؟ "
هلن سردرگم گفت: " انتظار نداشتم.... اما میخواستم... منظورم اینه که خوشحالم... "
رایز یک دستش را پشت هلن لغزاند و زمزمه کرد: " با من بیا. " او را به سمت یک مانع چوبی بلند که در سرتاسر ایستگاه از آنها به چشم میخورد هدایت کرد. دیوار گچ اندود با تبلیغات و اعلامیه هایی در مورد تغییرات سرویس دهی قطارها پوشیده شده بود.
" خانم! " هلن صدایی از پشت سرش شنید و ایستاد تا از روی شانه اش به آن سمت نگاه کند.
پادوی خانواده، پیتر، درحالی که داشت سعی می کرد نقش سپر در مقابل هجوم مسافران به سمت خارج ایستگاه را برای باقی خانواده ایفا کند، با گیحی به او نگاه کرد. " خانم، کنت به من امر کرده همه خانواده رو کنار هم نگهدارم. "
رایز کوتاه گفت: " من مواظبش هستم. "
" اما آقا... "
کتلین که متوجه حضور رایز شده بود، حرف پادو را قطع کرد. " بهشون پنج دقیقه فرصت بده، پیتر. " نگاهی التماس آمیز به هلن انداخت و انگشتانش را به نشانه پنج بالا برد تا مطمئن شود هلن منظورش را فهمیده است. هلن شتاب زده سری به موافقت تکان داد.
رایز هلن را در پناه زاویه ای که مانع چوبی با تیر آهن نگهدارنده سقف ایجاد کرده بود کشید. پشتش را به سمت جمعیت چرخاند و هلن را از نگاه ها پنهان کرد.
صدایش در میان غوغای اطرافشان به سختی بگوش می رسید: " پدرم در اومد تا پیدات کنم. تو توی سکوی اشتباهی هستی. "
" پسرعمو دوون رفته تا ببینه کجا باید بریم. "
بادی منجمد کننده وزید و چندین تار موی بلوند هلن از میان موهای جمع شده اش را آزاد کرد و روی یقه لباسش سراند. هلن به شدت لرزید و تلاش کرد عمیق تر میان شنلش فرو رود.
رایز گفت: " می تونم صدای بهم خوردن دندون هات رو بشنوم. بیا نزدیک تر. "
هلن با مخلوطی از ترس و اشتیاق، دید که رایز جلوی کت دو لایه اش را باز کرد. " فکر نکنم که... لازم نیست... "
رایز با نادیده گرفت اعتراض هلن، او را نزدیک خودش کشید و دو طرف کت را دور او جمع کرد.
هلن بخاطر گرما و تاریکی خصوص ای که احاطه اش کرد، از خوشی چشمانش را بست، کت ضخیم پشمی صدای غوغای اطراف آنها را خفه کرده بود. خودش را مثل یک موجود جنگلی کوچک احساس کرد که به پناهگاهش خزیده است تا از خطراتی که در کمینش است پنهان شود. رایز بزرگ، قوی و گرم بود و هلن نمی توانست جلوی آرام شدنش در میان بازوان او را بگیرد، ذهن هلن او را به عنوان منبع آرامش تشخیص داده بود.
صدای رایز از کنار گوشش ملایم بگوش رسید: " بهتری؟ "
هلن سرتکان داد و سرش را به او تکیه داد. با صدایی رو به خاموشی پرسید: " چرا به آخرین نامه من جواب ندادی؟ "
انگشت دستکش پوش رایز زیر چانه هلن لغزید و آن را بالا آورد. شوخی ای که در چشمانش می درخشید را نمی شد نادیده گرفت. " شاید از سوالت خوشم نیومد. "
" من ترسیده بودم.... که.. فکر کردم... "
" فکرکردی که من ممکنه نظرم عوض شده باشه؟ که ممکنه نخوام دیگه با تو باشم؟ " صدایش آنقدر تیز بود که هلن احساس کرد پشت گردنش به خارش افتاد. " دوست داری بهت ثابت کنم که چه احساسی دارم، عزیزم؟ "
قبل از اینکه هلن بتواند جواب دهد، دهانش توسط رایز بسته شد و این کار هیچ چیزی به جز رسوای به دنبال نخواهد داشت. برای رایز مهم نبود. دلش هلن را میخواست و قصد داشت کاری کند تا هلن هم این را درک کند، احساس کند و بچشد. هلن با گیجی دریافت که احساس رایز عصبانیت نبوده. او به آنجا آمده بود چون می خواست دوباره مطمئن شود. او زیاد مطمئن نبود که هلن هنوز هم به او تعلق دارد.
رایز لبه های کت را باز کرد و قدم عقب گذاشت، اجازه داد تا هلن روی پاهای خودش بایستد.
با هجوم هوای تازه و سرد بدن هلن به لرزه افتاد.
رایز دست در جیب داخلی کتش کرد. دست دستکش پوش هلن را گرفت و یک پاکت کوچک مهر و موم شده در دست او گذاشت. قبل از اینکه هلن بتواند بپرسد این چیست گفت: " به خانواده ات بگو از روی پل عابر پیاده برن به سکوی شماره هشت. "
" هویل فار ام ناور ( به زبان ولزی) " آخرین نگاه را به هلن انداخت، برقی شیطانی در چشمانش درخشید. " معنیش میشه، فعلاً خداحافظ. " بعد از چرخاندن هلن به سمت خانواده اش، او را به سمت جلو هل داد. هلن به جلو حرکت کرد و با اسم او بر روی زبانش به عقب چرخید. اما رایز از قبل حرکت کرده بود و هدفمند داشت جمعیت را می شکافت.
****
بعد از اینکه دوون با تلاش زیاد خانواده را به سکوی قطار شماره هشت راهنمایی کرد و همه آنها روی صندلی های کوپه درجه یکشان جای گیر شدند، هلن نامه را درون آستینش جای داد و تا مدتی بعد آن را نخواند. وقتی قطار ایستگاه واترلو را ترک کرد، دو ساعت مسافرت تا همپشایر پیش رو داشتند، هلن با احتیاط پاکت را بیرون آورد.
دوقلوها را دید که به منظره بیرون خیره شده اند، و کتلین درگیر گفتگو با دوون بود، هلن مهر و موم قرمز تیره را شکست و نامه را بیرون کشید.
هلن،
پرسیده بودی که آیا از نامزدیمون پشیمون شدم.
نه. من هر دقیقه پشیمونم که تو از جلوی چشمم دور شدی. با هر قدمی که برمیدارم افسوس می خورم که چرا من رو به تو نزدیکتر نمی کنن.
هر شب آخرین فکرم اینه که تو باید میان بازوهای من باشی. هیچ آرامش و راحتی ای هنگام خواب ندارم توی رویاهام فقط در کنار تو می خوابم و توی بیداری به خودم لعنت می فرستم.
اگر این حق رو داشتم، قدغن می کردم که تو بدون من هیچ کجا نباید بری. نه بخاطر خودخواهی، بلکه به این خاطر که دور ماندن از تو برای من درست مثل کسی می مونه که بخواد بدون نفس کشیدن زنده بمونه.
روش فکر کن. عزیزم، تو نفس من رو دزدیدی. و حالا تنها موندم تا روزها رو بشمارم تازمانیکه اون رو ازت پس بگیرم.
وینتربورن
پیام بگذارید