درحینی که دکتر گیبسون، گابریل را به اتاق خصوصی پاندورا راهنمایی می کرد، اخطار داد: " ایشون هنوز بخاطر بیهوشی حال خوشی ندارن. یه دوز مرفین دیگه بهش تزریق کردم، نه تنها بخاطر درد بلکه بخاطر آرام کردن دل آشوبه ای که از ماده بیهوشی بهش دست می ده. بنابراین، از حرفهایی که میگه نترسید. احتمالاً توجه زیادی بهتون نشون نده و از وسط یه جمله به جمله دیگه ای بپره یا حرف گیج کننده ای بزنه. "

" دقیقاً دارین یه گفتگوی عادی با پاندورا رو توصیف می کنید. "

دکتر لبخند زد. " یه کاسه پر از خرده های یخ کنار تخت قرار داره- سعی کنید به خوردن کمی از اونها تشویقش کنید. دستتون رو با محلول کربولیک شستین؟ خوبه. میخوایم اون رو توی ضدعفونی ترین محیط ممکن نگهداری کنیم. "

گابریل قدم درون اتاق کوچک بدون اثاثیه ای گذاشت. چراغ گازی خاموش شده بود و تنها لامپ کم نور شیشه ای روی میز کنار تخت را روشن گذاشت بودند.

پاندورا روی تخت خیلی کوچک بنظر می رسید. بدنش با پاهای کشیده و دستانش در کنارش بی حرکت قرار گرفته بود. پاندورا هرگز به این شکل نمی خوابید. شبها همیشه خودش را لوله می کرد، یا پخش می کرد، یا بالشت را بغل می کرد و یا با لگد یکی از پاهایش را از پتوی بیرون می آورد درحالیکه پای دیگرش را زیر آن نگهداشته بود. چهره اش به شکلی غیر طبیعی رنگ پریده بود، درست شبیه رنگ سفید ظروف سرامیکی.

گابریل روی صندلی کنار تخت نشست و با احتیاط دست پاندورا را گرفت. انگشتانش درست مثل شاخه های باریک چوب بی رنگ و کشیده بودند.

دکتر گیبسون از کنار در گفت:" شما رو ترک می کنم تا لحظاتی رو تنها باهاش بگذرونید. بعد، اگر اجازه بدین، بذارم باقی خانواده کوتاه ببیننش، بعد می تونیم همشون رو بفرستیم خونه. اگر بخواین، می تونید امشب رو در تخت یدکی اقامت گاه آقای وینتربورن بمونید.... "

" نه، من همینجا می مونم. "

" پس براتون یه تختخواب تاشو میاریم."

گابریل انگشتان پاندورا را دور مال خودش پیچاند و آنها را به گونه اش فشرد و همانجا نگهشان داشت. رایحه آشنایش با بوی تمیزی و مواد استریل از بین رفته بود. پوست لبهایش زبر و ترک ترک شده بودند. اما سرمای ترسناک پوستش از بین رفته و تنفسش یکنواخت شده بود، و گابریل غرق آرامش شد که می تواند آنجا بنشیند و او را لمس کند. دست آزادش را روی سر پاندورا گذاشت و شستش خط رویش موهای ابریشمینش را نوازش کرد.

منحنی مژه های پاندورا لرزید و تکانی خورد. به آرامی صورتش به سمت گابریل چرخید. گابریل به چشمان آبی نیمه شب او خیره شد و درونش با چنان محبت سوزانی پُر شد که نزدیک بود به گریه بیفتد.

زمزمه کرد:  " دختر من. " دست در کاسه یخ کرد و یک تکه از آن به خورد پاندورا داد. پاندورا یخ را درون دهانش نگهداشت تا آب جذب قسمت داخلی گونه های خشکش شود. گابریل گفت:  " به زودی خوب میشی. درد داری، عشقم؟ "

پاندورا درحالیکه نگاهش روی او قفل بود اندکی سرش را تکان داد. اخمی ناشی از نگرانی روی پیشانی اش پدیدار شد. با صدایی خش دار گفت: " خانم بلک... "

قلب گابریل مثل تکه ای پارچه کهنه درون سینه اش فشرده شد. " هرچیزی که بهت گفته، حقیقت نداره، پاندورا. "

" می دونم. " لبهایش را از هم جدا کرد و گابریل برای تکه دیگری یخ دست در کاسه برد. پاندورا تکه یخ را مکید و صبر کرد تا آب شود. " اون گفت که من تو رو کسل می کنم. "

گابریل با چهره ای ناخوانه به او نگاه کرد. از تمام موضوعات ناخوشایندی که نولا می توانست پیش بکشد....سرش را میان بازوانش گرفت، از خنده به نفس نفس افتاد و شانه هایش تکان می خوردند. سرانجام خودش را مجبور کرد به پاندورا نگاه کند و بگوید: " از وقتی تو رو دیدم حتی برای یک ثانیه هم کسل نشدم. در حقیقت، عشقم، بعد از تموم شدن این ماجرا ترجیح میدم چند روزی کسل باشم. "

پاندورا اندکی لبخند زد.

گابریل ناتوان از پایداری کردن در مقابل وسوسه، به جلو خم شد. اول نگاهی به سمت در انداخت، چون شک نداشت که اگر دکتر گیبسون ببیند، حتماً لبهایش را هم استریلزه خواهد کرد.

***

طی دو روز بعد، پاندورا بیشتر خوابید و فقط در فواصل کوتاهی بیدار شد و علاقه خیلی کمی به محیط اطرافش نشان داد. هرچند دکتر گیبسون به گابریل اطمینان داد که چنین نشانه هایی برای بیماران درحالی بهبود از بیهوشی معمول است، برایش دیدن حالت تحلیل رفته همسر جوان و پر انرژی اش دلسرد کننده بود.

پاندورا تنها دوبار سرزنده بودن معمولش را از خود نشان داد. بار اول زمانی بود که پسرعمویش وست با قطار از همپشایر برای دیدنش آمد. از اینکه او را می دید خوشحال بود و ده دقیقه تلاش کرد تا او را متقاد کند که شعر آهنگ " پارو بزن، پارو بزن، قایقت رو پارو بزن" شامل جملات " به آرامی لنگر رو پایین بنداز" و " زندگی مثل یه رویا کوتاهه" هست.

بار دوم زمانی بود که دراگون تا جلوی در آمده بود تا نگاهی به پاندورا بیندازد. درحالیکه گابریل مشغول خوراندن میوه یخ زده به پاندورا بود، صورت همیشه خنثی دراگون پر از نگرانی شد.  پاندورا با تشخیص هیکل بلند قد دارگون در آستانه در با بی حالی فریاد کشید: " سپر اژدهایی من. " و اصرار کرد تا او نزدیک تر بیاید تا بازوی بانداژ شده اش را نشانش دهد. قبل از اینکه دراگون نصف فاصله تا تخت را طی کند، پاندورا دوباره به خواب فرو رفته بود.

گابریل تمام دقایق ممکن را کنار او ماند، گاه گاهی روی مبل تختخواب شو در نزدیکی پنجره لحظات کوتاهی چرت می زد. می دانست که اعضای خانواده پاندورا مشتاقند تا کنارش بمانند و احتمالاً از اینکه او اتاق را ترک نمی کرد تا این مسئولیت را به شخص دیگری بسپارد، رنجیده بودند. هرچند، بیشتر بخاطر خودش مانده بود تا بخاطر پاندورا. وقتی حتی یک دقیقه به دور از پاندورا می گذراند، نگرانی اش دوبرابر می شد و انتظار داشت وقتی باز می گردد او را غرقه به خون و درحالی خونریزی پیدا کند.