" من هم همینطور. " زوج های رقصنده بیشتری از کنارشان عبور کردند. پاندورا با دیدن لغزیدن زن دیگری اخم کرد. " دراگون، بلند کردن یکی از تخته های کف سالن چقدر می تونه سخت باشه؟ "

" اصلاً سخت نیست. این یه کف سازی موقته. اما اونها خوششون نمیاد اگه من در طول رقص یکی از اونها رو بلند کنم. "

" شاید وقتی رقص تمام شد، بتونی کمکم کنی نگاهی به یه چیزی بندازم. دیدم که سه تا از زوج های رقص دقیقاً در یه نقطه از کف زمین سکندری خوردن. درست همونجا. مطمئناً فقط یه تخته بد جا افتاده هست. اما حالا متوجه منظورت از احساس خارش داشتن می شم. "

سر و صدای موسیقی والس آرام گرفت و ارکستر برای اعلام ورود شاهزاده ولز به تالار گیلدهال شروع کرد به نواختن آهنگ "خدا ملکه را حفظ کند". همانطور که رسم بود، همه در تالار ایستادند و با دستانی که در کنارشان نگه داشته بودند همراه با آهنگ سرود را خواندند.

هرچند، دراگون خیلی نگران بجا آوردن رسومات نبود. میان زوج های رقصی که با شور و حرارت مشغول آواز خواندن بودند قدم برداشت و به تخته های کف زمین خیره نگاه کرد. پاندورا رفت تا به او ملحق شود. با کفش های تخت و بدون پاشنه اش، می توانست کوچکترین شل شدگی بعضی از تخته ها را احساس کند... و یک لبه مشخص که به درستی نصب نشده بود.

پاندورا تخته را با پایش امتحان کرد و زمزمه وار گفت: " این خودشه. " چند نفری نگاه هایی مواخذه کننده به او انداختند- نخواندن سرود صورت خوشی نداشت.

دارگون دست درون جیب کت رسمی اش برد و یک لوله چرمی بلند و باریک کهنه را بیرون کشید، از دورن آن یک سیخ فلزی محکم بیرون آورد و روی زمین زانو زد.

چهار ترمپت نواز و به دنبال آن چهار مباشر با عصاهای نقره ای وارد تالار شدند. درحین ورود شهردار و زنش به روی سکو که توسط مامورین شهری، اعضای انجمن شهر و شورای عمومی همراهی می شدند، ارکستر به نواختن ادامه داد.

درحینی که دراگون مشغول بلند کردن لبه های تخته با اهرم بود، مردم اطراف آنها شروع کردند به اعتراض.

مردی با عصبانیت طلبکار شد. " میشه بپرسم چیکار داری می کنی؟ داری سخنرانی جناب شهردار رو خراب می کنی و از این گذشته... " وقتی دراگون تخته را بلند کرد و کناری گذاشت حرفش را متوقف کرد.

پاندورا به ردیفی از لوله های برنجی که در فضای بین کف چوبی موقت و زمین سنگی اصلی تالار مرتب در کنار هم قرار گرفته بودند نگاه کرد. از دراگون پرسید: " اینا چی هستن؟ " هرچند می ترسید از قبل جواب سوالش را بداند. " امیدوارم یه نوع دستگاه تهویه باشه. "

دراگون غرغر کرد: " هستن. " یک تخته دیگر را بلند کرد تا ردیف دیگری از لوله های درخشان را آشکار کند. " اونها هوای ساختمان رو درست از طریق سقف تهویه می کنن. "

مردی نزدیک آنها فریاد کشید: " بمب! کف زمین بمب گذاری شده! "

موزیک ساکت شد و درون تالار بزرگ از هرج و مرج به خروش در آمد. درحالیکه جمعیت به سمت درهای خروجی هجوم می بردند، فریادهای دلخراش به آسمان رفت. درحینی که پاندورا حیرت زده سرجایش ایستاده بود، دراگون از جایش جهید و او را در پناه بدن خودش گرفت و از لگد مال شدن محافظت کرد.

پاندورا پرسید: " کنت سنت وینسنت کجاست؟ می تونی ببینیش؟ "

شنیدن جواب دراگون از میان غرش جمعیت غیر ممکن بود.

درحالیکه جمعیت از ترس دیوانه شده تنه زنان و با فشار راهش را به سمت درها باز می کرد، پاندورا به دراگون فشرده می شد. در یک لحظه بازوهای گابریل را دورش احساس کرد و کورکورانه به سمتش چرخید. گابریل بدون هیچ حرفی پاندورا را بلند کرد و به سمت گوشه تالار برد، درحالیکه دراگون راه کسانی که به آنها فشار می آوردند را سد کرده بود.

هر سه نفر آنها خودشان را به پناه یک طاقی رساندند و گابریل پاندورا را روی پاهایش پایین گذاشت. به یقه کت او چنگ زد و با بیچارگی به او نگاه کرد.

" گابریل، مجبوریم همین الان اینجا رو ترک کنیم. "

" همه چیز رو به راهه. "

پاندورا اصرار کرد: " رو به راه نیست. زیر کف تالار مثل ماهی ساردین فشرده شده توی قوطی فلزی، پُر از  بمب هست. یه قوطی که به میلیون ها تیکه منفجر خواهد شد. "

گابریل دست در جیب کتش برد و چیزی عجیب را بیرون آورد... چیزی شبیه ساعت چرخ دنده ای که روی صفحه فلزی گردی کارگذاشته شده بود. " این رو زیر تخته لق کنار سکو پیدا کردم. "

" چی هست؟ "

" یه مکانیسم اعلام خطر که با یه نوار به چاشنی انفجار وصل شده بود. تنظیم شده بود تا انفجار رو شروع کنه. "

پاندورا با پریشانی پرسید: " اما الان کار نمی کنه؟ "

" خدا رو شکر، نه وقتی من از یه ردیف بمب های استوانه ای پاره اش کردم." گابریل نگاهی به دراگون انداخت. " جمعیت کنار خروجی شمالی کم شده. بیاین بریم. مواظب باش که کسی به پاندورا تنه نزنه. "

پاندورا بی صبرانه گابریل را در آغوش گرفت و گفت : "من بیشتر از تنه خوردن نگران بمب ها بودم. " گابریل یک بازویش را دور او نگهداشت. دراگون هم سمت دیگرش قرار گرفت و به سمت دری که به حیاط پشتی و بعد از آن خیابان بیسینگ هال منتهی می شد حرکت کردند. وقتی بالاخره به هوای خنک بیرون رسیدند، پاندورا احساس کرد از آسودگی نزدیک است ضعف کند. آنها در کنار ساختمان دادگاه حقوقی متوقف شدند.