" واقعاً؟ نگرانم که پرنس آلبرت به چی فکر می کرده؟ مطمئناً ملکه نبوده – چون اونها نه تا بچه با هم دارن. " درحینی که پاندورا به پُرحرفی اش ادامه می داد، گابریل به کار خودش مشغول بود. انگشتان پاندورا پشت گردن او تکان می خوردند. " نظرت چیه که به یه موضوعی در مورد بازسازی سطح تحصیلی فکر می کنه؟ یا نحوه عملکرد مجلس، یا.... "

" هیشششش. " گابریل با زبانش قسمتی از پوست او را لمس کرد. " من میخوام در مورد اینکه تو چقدر زیبایی، بوی تو که مثل گل های سفید، هوای تازه و بارون بهاری می مونه صحبت کنم. درباره اینکه تو چقدر لطیف و شیرینی.... خیلی شیرین... "

ذهن گابریل به سمت راه های بی پایانی که دلش می خواست او را داشته باشد شناور شد. از آنجاییکه دلش میخواست او را حریصانه ببلعد، این افکار تمام کنترل او روی خودش برای آهسته نوازش کردن او را از بین برد. اما تمام این رفتار های صمیمانه برای پاندورا جدید بود و گابریل تصمیم گرفت صبور باشد حتی اگر این کار او را می کشت.

گابریل سرش را بلند کرد. " پاندورا، تو می تونی هر طور که دوست داری منو لمس کنی. می تونی هرکاری که خوشحالت می کنه انجام بدی. "

پاندورا نگاهی طولانی و حیرت زده به او انداخت. انگشتانش را با تردید به سمت کراوات سفیدی که از یک سمت یقه باز پیراهن گابریل آویزان بود برد. وقتی اعتراضی از جانب او ندید، بازش کرد و دستش را به سمت باز کردن دکمه های جلیقه ابریشمی او پایین آورد. گابریل حرکت کرد تا به کمکش برود، جلیقه را در آورد و روی زمین انداخت. بعد پاندورا دکمه های پیراهن او را تا نیمه باز کرد. به فرورفتگی مثلثی زیر گلوی او خیره شد، خودش را جلو کشید و با لبهایش مُهری به آن قسمت نشاند.

پاندورا که احساس شجاعت بیشتری می کرد، با تکان خوردن سعی کرد جایش را تغییر دهد و خودش را نزدیک تر بکشد، تا اینکه یکی از زانوهایش به شکل خطرناکی به او نزدیک شد. گابریل شتابان دست دراز کرد تا او را بگیرد. " مواظب باش، عشقم. تو که نمی خوای من کل روز رو ناله کنون روی مبل بگذرونم."

پاندورا آرام گرفت و هیجان زده پرسید: " من که بهت صدمه نزدم؟ "

" نه، ولی ... "

گابریل صدای او را شنید که با اندکی تعجب گفت: " اوه، نمی خواستم که... "

گابریل التماس کنان گفت: " آروم بگیر، خدای مهربون، خواهش می کنم تکون نخور. "

در کمال خوش شانسی، پاندورا سرجایش باقیماند. گابریل با وجود این کشش دیوانه وار به سختی می توانست فکر کند، تک تک عضلاتش در جدال بودند. لرزید، آب دهانش را قورت داد و به زحمت خودش را تحت کنترل در آورد.

بالاخره صدای پاندورا را شنید که پرسید: " داری به ملکه فکر می کنی؟ چون اگه اینطوره، اصلاً تاثیری نداره. "

لبهای گابریل جمع شدند. با چشمانی که هنوز بسته بود جواب داد: " وقتی تو اینجا هستی، حتی اگه ملکه همین الان با گاردش در یونیفرم رسمی اینجا حاضر بشه، هیچ تاثیری نداره. "

" اگر سرزنشت کنه چی؟ اگه روت آب سرد بریزه چی؟ "

گابریل تفریح کنان از لای یک چشم او را تماشا کرد. " پاندورا، دارم به این فکر میافتم که تو سعی داری حواس منو پرت کنی. "

 پاندورا اصرار کنان گفت: " اگه اعضای گارد شمشیرهاشون رو بکشن و سرشون رو طرف تو بگیرن چی ؟"

" بهشون اطمینان میدم که از طرف من مطلقاً هیچ خطری ملکه رو تهدید نمی کنه. "

پاندورا با تردید پرسید: " من در خطر هستم؟ " مطمئناً این سوال مناسبی برای یک دختر معصوم نبود.

گابریل گفت: " البته که نه. " هرچند مطمئن نبود هیچ کدام از آن دو کاملاً متقاعد شده باشند. " امن ترین جای دنیا برای تو میون بازوهای منه. "

پاندورا نگاهی مشکوکانه به او انداخت. " هلن گفته بود که این روابط بیشتر از اینهاست. "

خنده ای آرام از دهان گابریل خارج شد. هرگز نمی دانست که می شود در یک لحظه هم سرگرم و هم برانگیخته شد. خودش را وادار کرد بگوید: " امشب نه. قول داده بودم که انتخاب هات رو محدود نمی کنم. و من همیشه روی قول هام به تو هستم. "

چشمان آبی شگفت انگیز پاندورا او را بررسی کرد و بعد راحت تر لم داد، مژه هایش با پلک زدن لرزیدند و زمزمه کرد: " حالا قراره چیکار کنیم؟ "

گابریل درحالیکه که با شیفتگی او را تماشا می کرد در جواب زمزمه کرد: " تو می خوای چیکار کنیم؟ "

هر دوی آنها با لذت و شعله های نامرئی که درونشان می سوخت بی حرکت یکدیگر را بررسی کردند. پاندورا خیلی با دقت انگار که می خواهد جسمی ناشناس را امتحان کند سرش را جلو برد و صورت گابریل را پوشاند.

یک نفر از آن دو می بایست تحت کنترل باقی بماند و واضح بود که آن یک نفر پاندورا نیست و این کار را سخت تر می کرد.