کتاب راونل ها - جلد سوم (شیطان در بهار) - فصل هفدهم - قسمت اول

یک هفته بعد از بازگشت شان به لندن پاندرا اعلام کرد: " ملازمم غیرقابل تحمله، مجبورم همین الان یکی دیگه پیدا کنم. " او از اولین بیرون رفتنش با کالسکه جدید باز می گشت و اینطور که نشان می داد اوضاع خوب پیش نرفته بود. در اتاق خواب را پشت سرش بست و با اخم به گابریل که درحال باز کردن دکمه های جلیقه اش بود نزدیک شد.
گابریل با نگرانی پرسید: " مشکلی هست؟ " جلیقه اش را کناری پرت و شروع به بازکردن کراواتش کرد.
" مشکل؟ نه. مشکلات. یه عالمه مشکل. رفته بودم تا بچه جدید هلن رو ببینم و بعد توی فروشگاه وینتربورن توقف کردم و- خدای خوب، این بو چیه؟ " پاندورا جلوی گابریل ایستاد، نزدیکه قفسه سینه و گلویش را بو کشید. " این بو از تو میاد. یه بویی شبیه براق کننده فلز، و یه کمی شبیه چیزی که توی گنجه خوراکی خراب شده. "
گابریل به حالت چهره او لبخند زد و گفت: "من همین الان از کلوپ شنا اومدم. اونها کلر و مواد شیمیایی دیگه به آب اضافه می کنن تا از آلوده شدن اون جلوگیری کنن. "
پاندورا به دماغش چین داد. " در این مورد، راه حل ممکنه بد تر از مشکل باشه. " به سمت تخت عقب رفت و خودش را روی تشک بالا کشید و گابریل را تماشا کرد.
گابریل درحالیکه داشت دکه سر آستینش را باز می کرد گفت: " داشتی در مورد ملازمت می گفتی. "
گابریل خودش را برای اعتراض علیه دراگو آماده کرده بود، او کارمند پیشین کلوپ جنرز و مسلماً انتخابی غیر متعارف برای یک ملازم بود. دراگو کارش را از سن دوازده سالگی در کلوپ شروع کرده بود و از رتبه پیغام رسان به دربان و در نهایت به مباشر سالن اصلی ارتقا یافته بود. هیچ اسم فامیلی نداشت تا با آن نامیده شود، با نامه ای که اسمش در آن ذکر شده جلوی در یتیم خانه رها شده بود.
گابریل سالها بود که او را می شناخت.و به هیچ مردی در لندن بیشتر از او برای مراقبت از همسرش در طول گردش در شهر اطمینان نداشت، به همین علت بود که در آخر ثروتی کوچک به او پرداخت تا به عنوان ملازم یک بانو استخدامش کند.
این نقش آنطور که بنظر می رسید برای او نامناسب نبود. یکی از نیازمندی های یک ملازم آشنا بودن به ناحیه های مختلف لندن بود و دراگو تمام سوراخ سمبه های شهر را می شناخت. از نظر فیزیکی مردی با ابهت، درشت هیکل و عضله ای بود، با موجی از تهدیدی خاموش که هر کسی را که قصد نزدیک شدن به پاندورا را داشته باشد مرعوب خواهد کرد. خلق و خویی ثابت و خنثی داشت که به راحتی خشمگین نمی شد. این جزء قسمت دوم طبیعتش بود که جزئیات لباس، حالت بدن و چهره افراد را تشخیص دهد و خطرات و مشکلات را قبل از وقوع شناسایی کند.
هرچند دراگو با بی میلی این شغل را پذیرفت، عدم شور و شوقش کاملاً آشکار بود.
گابریل از قبل به او گفته بود. " لیدی سنت وینسنت به زمان توجهی نداره، بنابراین مجبور خواهی شد برنامه هاش رو بهش یادآوری کنی. اون عادت داره به راحتی چیزها رو گم کنه. یه چشمت بهش باشه تا دستکش ها، دستمال ها، کتاب ها یا هرچیز دیگه ای که تصادفی می ندازه رو برداری. اون طبیعت دوست داشتنی داره و فکر نکرده تصمیم میگیره، بنابراین بخاطر خدا کلاه بردارها، فروشنده های خیابونی، جیب برها و گداها رو ازش دور نگهدار. در ضمن، اون اغلب حواسش پرته، بنابراین مواظب باش توی پیاده رو لیز نخوره یا به سمت خیابون تغییر مسیر نده. "
گابریل لحظه ای درنگ و بعد اضافه کرد. " اون با گوش راستش به سختی می شنوه و به همین خاطر بعضی اوقات دوچار سرگیجه میشه، بخصوص توی نور کم که نمی تونه جهت های اطرافش رو تشخیص بده. اگر بفهمه بهت گفتم کله ام رو می کنه. حالا بگو سوالی داری؟ "
" بله. من قراره یه ملازم باشم یا یه پرستار بچه لعنتی؟ "
گابریل نگاه خیره و محکمش را به سمت او نشانه رفت. " درک می کنم که شاید نسبت به کار کردن توی کلوپ یه جور تنزل مقام بنظر برسه. اما برای من، هیچ چیز مهم تر از امنیت اون نیست. لیدی سنت وینسنت یه زن جوان کنجکاو و فعاله که مثل بقیه فکر نمی کنه. باید خیلی چیزها در مورد دنیا یاد بگیره- و چیزهایی هم هست که دنیا باید در مورد اون بدونه. از همسرم محافظت کن، دراگو. اونقدرا هم که فکر می کنی آسون نخواهد بود. "
دراگو کوتاه سرتکان داد و نشانه اندک دلخوری از صورتش محو شد.
وقتی پاندورا شکایت هایش را از سر گرفت، گابریل به زمان حال بازگشت.
" من یه ملازم با چشمای براق شبیه بابانوئل می خواستم، نه کسی که چشماش شبیه یه جنگجوی وایکینگ هست. از ملازم ها انتظار می ره صورتشون اصلاح شده و ظاهرشون مقبول باشه و یه اسم قشنگ شبیه پیتر یا جورج داشته باشن. اما مال من اخمو و غرغروئه، اسمش دراگو هست و ریش های سیاه داره. وقتی توی قسمت اسباب بازی های فروشگاه وینتربورن توقف کردم باید صورتش رو می دیدی. کنار در ایستاد و با دستهایی که در هم گره کرده بود غرغر کرد، همه بچه ها ترسیدن و شروع کردن به گشتن دنبال مادرهاشون. " با سوء ظن نگاهی به گابریل انداخت. " اون چیزی در مورد ملازم بودن می دونه؟ "
گابریل اقرار کرد: " زیاد نه. دراگو توی کلوپ در پست های مختلف کار کرده. اما یه پیشکار داره بهش آموزش میده و اون به سرعت یاد میگیره. "
" چرا من نمی تونم یه ملازم معمولی مثل بقیه خانم ها داشته باشم؟ "
" چون تو همیشه به جاهایی که باقی خانم ها می رن، نمی ری. " گابریل روی یک صندلی نشست تا کفشها و جوراب هایش را در بیاورد. " تو میخوای دنبال یه فضا برای کارخونه بگردی و از حالا با تامین کننده ها، خرده فروش ها و عمده فروش ها ملاقات کنی. اگر دراگو رو همراهت داشته باشی، خیال من از بابت امنیتت راحته. "
با دیدن آرواره پاندورا که لجوجانه کج شد، تصمیم گرفت راه دیگری را امتحان کند. با بی خیالی شانه ای بالا انداخت و گفت: " البته، اگر بخوای می تونی عوضش کنی، اما باعث تاسفه. دراگو توی یه یتیم خونه بزرگ شده و هیچ خانواده ای نداره. اون همیشه توی یه اتاق کوچیک در کلوپ زندگی کرده. مشتاق بود تا برای اولین بار در زندگیش توی یه خونه واقعی زندگی کنه و ببینه زندگی خانوادگی چطوریه. " آخرین جمله یک حدس بسیار ضعیف بود، اما یک ترفند محسوب می شد.
پاندورا نگاهی رنجیده و طولانی به او انداخت و بلند آه کشید. " اوه، خیله خوب. فکر کنم مجبورم نگهش دارم. و یادش بدم که مردم رو نترسونه. " به شکل نمایشی، خودش را از پشت روی تخت پرت کرد. صدای ظریف و بدخلقش به سمت سقف شناور شد. " من به جای ملازم یه هیولازم شخصی دارم. "
11 نظر(ها)
مرررررررررررررسی
خواهشششش عزیزم
ممنون که تو روز تعطیلی پست میذارین. آدم حالش یهو خوب میشه. : )
من هم وقتی پیام های محبت آمیزت رو می خونم حالم خوب میشه 3>
واااای خدایا من عاشق رمانتو ترجمشم عالیییی
خوشحالم فرزانه جان که رمان رو دوست داری و مرسی که رمان رو دنبال می کنی
نظرتون رو ننوشته بودید.
هیولازم؟!؟؟ خخخخخ
......مرسی الیزابت عزیزم، خسته نباشی
از دست این پاندورا که مدام کلمه اختراع می کنه و منم باید مدام کلمه اختراع کنم. شما هم خسته نباشی
سلام الی جونم خوبی؟شبت بخیر و خسته نباشی
دستت درد نکنه دخمله گلم
وای اگه بدونی چقد خندیدم از دراگو خوشمان امد از حقه گابی هم همینطور سر پانیو کلاه گذاشت
باز پانی کلمه جدید ساخت!؟هیولازم!؟کلاس اموزش!؟هنوز دارم می خندم
تعطیلاتت شاد
سلام ساغر عزیزم ایشالا همیشه بخندی خانم. کلی زحمت کشیدم تا کلمه هیولازم را به فارسی ترجمه کنم. (خنده) تو هم آخر هفته خوبی داشته باشی.
مرسی الیزابت جون ، هیولازم واقعا زیبا ترجمه شده ، ممنون
مرسی خانم لطف داری
سلام،ممنون الی جونم،واقعن خوشحال میشم وقتی تلگرام رو باز میکنم و یه پست جدید میبینم.
سلام رویای عزیزم. چه خوب که می تونم اینطوری خوشحالت کنم 3>
سلام الی جونم صبت بخیر خوبی؟خوشی؟
کاملا مشخصه اخه همچین کلمه ای تو کدوم دیکشنری یا فرهنگ لغت پیدا میشه!؟اصلا وجود نداره پس از نبوغ مترجم جونمونه ولی خیلی بامزس من دوسش می دارم رفت تو فرهنگ لغات من تا به موقع ازش استفاده کنمD:
سلام ساغر جان. ممنون عزیزم. دیگه کارم به اختراع کلمه رسیده : ) انقدر شیطنت نکن.
الهی
چقدر بزرگوار بود که بعد از شنیدن گذشته ی دراگو با ملازم بودنش موافقت کرد:-):-)
مرسی الیزابت جان، مثل همیشه بسیار عالی بود
حالا وقتی دراگو از دست پاندورا موهاشو کند می فهمی که خیلی هم بزرگوار نبوده :) ممنونم عزیزم
ممنون از ترجمه هاى عاليت واقعا لذت بخش
ميشه لطفا پى دى اف زبان اصليشون هم تو كانال تلگرام قرار بدى؟
سلام فرناز عزیز. فایل پی دی اف این کتاب رو متاسفانه ندارم ولی اگر بخوای می تونی به راحتی توی سایت های خوندن آنلاین کتاب پیداش کنی. فقط کافیه سرچ کنی read online Devil in Spring
پیام بگذارید