هرچند با نظر گابریل مبنی بر نیازشان به یافتن هرچه زودتر خانه ای بزرگتر موافق بود، این خانه تراس دار که طبق انتظارش آنقدر ها کوچک و مجردی نبود را دوست داشت. خانه در انتهای ردیفی از خانه هایی با همین سبک قرار گرفته بود، با پنجره هایی سرتا سری، سقف های بلند طاقدار و بالکن هایی با نرده های آهنی فرفورژه. خانه تمام تسهیلات مدرن مورد نیاز را دارا بود که شامل سرسرای ورودی مفروش که با لوله کشی آب داغ گرم می شد و آسانسور شام که زیر زمین را به اتاق غذاخوری مرتبط می کرد. زمانیکه پاندورا در ماه عسل بسر می برد، کتلین و کاساندرا وسایلی از خانه راونل ها به آنجا منتقل کرده بودند تا فضا را راحت و آشنا کنند.

وسایل شامل متکای سوزن دوزی شده، پتویی نرم با گوشه های منگوله دار، تعدادی از کتابهای محبوبش و یک مجموعه از شمعدانهای شیشه ای رنگی می شد. یک میز تحریر کشو دار زیبا و جدید که ساعتی طلایی در بالای آن نصب شده بود، از طرف هلن و وینتربورن برایش فرستاده شده بود.

خانه توسط گروهی از کارکنان و خدمتکاران دوست داشتنی که همگی عموماً جوانتر از کارکنان اورسبی پریوری و همچنین هرنزپوینت بودند اداره می شد. آنها همگی سخت کار می کردند تا مدیر خانه خانم بریستو که با کفایت بر تمام وظایف روزانه آنها نظارت می کرد را راضی کنند. او دوستانه و محترمانه با پاندورا رفتار می کرد، هرچند از بی علاقگی غیر عادی کنتس جدید به امور خانه داری متحیر بود.

درحقیقت، موارد کوچکی وجود داشت که پاندورا وسوسه شده بود به آنها اشاره کند. برای مثال، چای بعد از ظهر. ساعت صرف چای به عنوان تشریفاتی دوست داشتنی همیشه در خانواده راونل گرامی داشته می شد، حتی روزهایی که از عهده تامین مخارجش بر نمی آمدند. هر بعد از ظهر، آنها به طور افراط گونه ای میان انتخاب های زیادشان بین تارت ها، کیک های کرمی، بیسکوئیت ها، رول های انگشتی، پودینگ های شیرین مینیاتوری قرار می گرفتند، درحالیکه فنجان های چای تازه درحال بخار کردن درفواصل منظم برایشان سرو می شد.

اما در این خانه چای عصرانه، شامل یک مافین تخت برشته شده یا یک کلوچه کشمشی خشک و خالی می شد که همراه کره و یک شیشه مربا سرو می شد. مطمئناً درحالت عادی کاملاً قابل قبول محسوب می شد اما وقتی پاندورا به یاد مراسم چای طولانی و سخاوتمندانه راونل ها می افتاد، در مقایسه با آن بسیار خسته کننده و حقیرانه بنظر می رسید. مشکل اینجا بود که حتی دخالت جزئی در امور خانه ممکن بود منجر به مشارکت و مسئولیت بیشتر شود. بنابراین عاقلانه تر بود که ساکت بماند و مافینش را بخورد. از طرف دیگر، حالا که کالسکه خودش را داشت، می توانست هر وقت دلش خواست هنگام صرف چای به ملاقات کتلین برود.

فکرکردن به کالسکه او را به یاد ملازمش انداخت.

زنگ برنجی روی میز را برداشت و آزمایشی تکانش داد، در شگفت بود که آیا دراگو جواب خواهد داد. ظرف یک دقیقه، دراگو جلو در حاضر شد.

" خانم. "

" بیا تو، دراگو. "

او مردی درشت هیکل، عضلانی با شانه هایی پهن و ایده آل برای لباس ملازمین بود، اما به دلایلی کت بلند، شلوار کوتاه تا زانو و جلیغه ابریشمین به او نمی آمد. در آن لباس مریض بنظر می رسید، انگار که مخمل آبی تیره و قیطان های طلائی توهین به وقارش محسوب می شد. درحینی که دارگو با آن چشمان زیرک سیاه نگاهش می کرد، پاندورا متوجه زخمی هلالی شکل که از انتهای ابروی چپ اش تقربا تا گوشه بیرونی چشمش امتداد داشت شد، یک نشانه دائمی از اتفاقات خطرناکی که مدت ها پیش رخ داده اند. ریش سیاهش کوتاه و به شکل منظمی آراسته شده و مثل خز سمور غیر قابل نفوذ می نمود.

پاندورا متفکرانه به او نگریست. اینجا شخصی حضور داشت که سعی می کرد در شرایطی که برایش ناخوشایند است بهترین کار را انجام دهد. پاندورا این احساس را درک می کرد. و آن ریش ها... سمبلیک بودند، خواه و نا خواه دراگو به آن واقعیت بخشیده بودو قسمتی از هویت اش محسوب می شدند. پاندورا این را هم درک می کرد.

پاندورا پرسید: " دوست داری اسمت چطوری تلفظ بشه؟ کنت سنت وینسنت اسمت رو با آه تلفظ می کنه، اما شنیدم که سرپیشخدمت با یه اِ کشیده تلفظش می کنه. "

" هیچ کدوم درست نیست. "

طبق چیزی که پاندورا از همراهی دیروز او متوجه شده بود، دراگو ترجیح می داد با کمترین استفاده از کلمات صبحت کند.

پاندورا نگاهی مبهوت به او انداخت. " چرا چیزی بهشون نگفتی؟ "

" هیچ کسی نپرسید. "

" خوب، من دارم می پرسم. "

" مثل دراگون تلفظ میشه بدون حرف ن. "

" اوه. " لبخندی در صورت پاندورا پخش شد. " اینو بیشتر دوست دارم. از این به بعد دراگون صدات می کنم. "

ابروهایش در هم رفت. " اسمم دراگو هست. "

" بله، اما اگر ما یه حرف دیگه بهش اضافه کنیم، مردم همیشه می فهمن که چطوری باید تلفظش کنن و از اون مهم تر، همه از اژدهاها خوششون میاد. "

" نمی خوام دوست داشته بشم. "

با آن موهای سیاه زغالی و چشمان تیره اش- و آنطور که الان داشت نگاه می کرد، طوری بنظر می رسید که واقعاً توانایی بیرون دادن نفسی آتشین را دارد- نام مستعار برایش به اندازه کافی عالی بود. پاندورا شروع کرد بگوید: " حداقل فکر نمی کنی که... "

" نه. "

پاندورا متفکرانه به او خیره شد. " اگه ریش هات رو بتراشی، بنظرت خوش قیافه نمی شی؟ "

تغیییر سریع موضوع بحث انگار اندکی تعادل داگو را برهم زد. " نه. "

" خوب، در هر صورت، ملازم ها نمی تونن ریش داشته باشن. فکر کنم یه قانون باشه. "

" قانون نیست. "

پاندورا با لحنی عاقل اندر سفیه گفت: " به هرحال یه رسم قدیمی هست و خلاف رسم و رسوم عمل کردن تقریباً شبیه نقض کردن قانون می مونه. "

دراگو یادآوری کرد:  "کالسکه چی ریش داره. "

"بله، کالسکه چی می تونه داشته باشه اما یه ملازم نمی تونه. متاسفم که مجبوری از دستش خلاص بشی. مگر اینکه... "

دراگو با تشخیص اینکه پاندورا پیشنهاد یک معامله را می دهد، چشمانش باریک شدند. " مگر اینکه؟ "

پاندورا پیشنهاد داد: " من مشتاقانه ظاهر ریشو و نامناسب تو رو نادیده می گیرم اگر بذاری دراگون صدات کنم. اگر نه که ریش ها باید برن. "

دراگو شتابزده گفت:" ریش ها می مونن. "

پاندروا لبخندی بشاش تحویلش داد. " خیله خوب. ساعت دو به کالسکه آماده حرکت نیاز دارم، دراگون. فعلاً دیگه کاری ندارم. "