با اخم سری تکان داد و درحال ترک اتاق بود که با صحبت دوباره پاندورا در آستانه در متوقف شد. " یه چیز دیگه هست که میخوام بپرسم. از پوشیدن لباس ملازم ها خوشت میاد ؟ " دراگو به سمت او چرخید. با مکث طولانی اش، پاندورا گفت:  "دلیلی دارم که می پرسم. "

" نه، دوست ندارم. خیلی پارچه توش استفاده شده... " تحقیر آمیز به حاشیه کت ملازمی اش ضربه زد. " از اون مهم تر، دوختش خیلی تنگه و به یه مرد اجازه نمی ده به راحتی از بازوهاش استفاده کنه. " با بیزاری به خودش نگاه کرد و گفت: " رنگ هاش پُر زرق و برقه. حاشیه طلایی داره. شبیه یه طاووس گنده شدم. "

پاندورا با همدردی نگاهش کرد. با حرارت گفت:  "حقیقت اینه، تو واقعاً یه ملازم نیستی، تو یه محافظی که بعضی اوقات وظایف ملازم رو هم انجام می دی. توی خونه، وقتی داری به سرپیشخدمت توی کارها کمک می کنی، مطمئنم اونها روی پوشیدن لباس خدمتکارها اصرار دارن. اما هروقت بیرون از خونه من رو همراهی می کنی، فکر کنم بهتر باشه لباس های خودت که بیشتر مناسب یه بادیگارد خصوصی هست رو به تن کنی. " قبل از اینکه رک و پوست کنده اضافه کند اندکی مکث کرد. " دیدم که بچه های شیطان و گردن کلفت ها چطور لباس خدمتکارها رو دست می اندازن، بخصوص در بخش های عمومی شهر. هیچ نیازی نیست چنین ناراحتی ای برات درست کنیم. "

شانه های دراگو اندکی از آرامش شل شدند. " بله، خانم. " پاندورا می توانست قسم بخورد قبل از اینکه  برود لبخندی محو ریش های انبوهش را به حرکت در آورد.

مردی که پاندورا را تا کالسکه اش همراهی کرد نسخه کاملاً متفاوتی از دراگون بی دست و پا در لباس خدمتکارها بود. او با اعتماد به نفس در لباسی متشکل از کت شلوار سیاه خوش دوخت و جلیقه خاکستری گام برمی داشت. ریشی که در لباس ملازمی نابجا بنظر می رسید حالا چشم نواز بود. حتی ممکن بود گفته شود جذاب است، آیا زیادی جذاب نبود. اما اژدها ها نباید جذاب باشند.

دراگون از کالسکه پایین قدم گذاشت و پرسید: " کجا میخواید برید، خانم؟ "

"چاپخانه اُکر توی خیابون فارینگدان. "

نگاه تند و تیزی به پاندورا انداخت. " در کلرکنول؟  "

" بله. میخوام به ساختمان فارینگدان ورکز برم، پشت... "

" توی منطقه کرکنول سه تا زندان هست. "

" اونجا همینطور کلفروش ها، سازندگان شمع و تجارت های محترم دیگه ای هم وجود داره. اون منطقه درحال بهبود یافتنه. "

درحینی که پاندورا از کالسکه بالا می رفت، دراگون با لحن شومی گفت: " با کمک دزدها و مردهای ایرلندی. " کیف چرمی ای که با کاغذها، طرح های اولیه و نمون های بازی پر شده بود را به دست پاندورا داد و او آن را روی صندلی کنارش گذاشت. بعد از بستن در کالسکه رفت تا در کنار راننده بنشیند.

پاندورا از قبل انتخاب هایش بین ناشرین را به سه انتخاب نهایی محدود کرده بود. چاپخانه اُکر به خصوص مورد توجه اش قرار گرفته بود چون تصادفاً مالک آن یک بیوه بود که بعد از فوت شوهرش این تجارت را راه انداخته بود. پاندورا ایده حمایت از کسب و کار زنان دیگر را دوست داشت.

به سختی می شد کلرکنول را جز مناطق خطرناک لندن به حساب آورد، هرچند نه سال پیش بخاطر یک بمب گذاری در زندان، شهرتش لکه دار شده بود. فنیان ها، یک اجتماع مخفی از ایرلندیهای خود مختار، در تلاشی ناموفق برای آزاد سازی یکی از اعضایشان با انفجار، سوراخی در دیوار زندان ایجاد کردند و باعث مرگ دوازده نفر و آسیب دیدن عده ای دیگر شدنده بودند. این واقعه منجر به واکنش عمومی و خشونت علیه ایرلندی ها شد که رفته رفته درحال آرام شدن بود. به عقیده پاندورا این شرم آور بود که صدها هزار ایرلندی صلح طلب مقیم لندن باید بخاطر اعمال عده ای ناچیز مورد مجازات قرار بگیرند.

یک بار دیگر منطقه متوسط و قابل احترام کلرکنول دچار مشکل شده بود، ساختمان های بلند و پرجمعیت در میان املاک مخروبه فشرده شده بودند. ساخت خیابان های جدید ممکن است روزی رفت و آمد را در کوچه ها تسهیل کند، اما درحال حاضر کارهای درحال انجام باعث ایجاد یک سری مسیرهای انحرافی شده بودند که دسترسی به قسمت هایی از خیابان فارینگدان را مشکل کرده بود. از کنار دیچ عبور کردند، رودخانه ای که برای انتقال فاضلاب درست شده و رویش با جاده پوشانده شده بود، اما گاه و بی گاه صدای شوم شرشر آب – و متاسفانه بوی بدش- را از میان آسفالت بتونی می شد حس کرد. با نزدیک شدن به ایستگاه قطار خیابان فارینگدان و انبار بزرگ کالاها که توسط شرکت راه آهن ساخته شده بود، سر و صدا و سوت قطارها فضا را شکافت.

کالسکه جلوی ساختمان انبار آجرنما به رنگ های قرمز و زرد توقف کرد. قلب پاندورا با دیدن مغازه دو نبش با پنجره های جداگانه و سردر سنگی از هیجان بالا و پایین پرید. اسم چاپخانه اُکر با حروفی طلائی به شکلی استادانه روی سردر نقاشی شده بود.

دراگون به سرعت در کالسکه را باز کرد و قبل از پایین رفتن، کیف چرمی پاندرا را برداشت. مواظب بود تا نگذارد دامن پاندورا هنگام پیاده شدن به چرخ کالسکه برخورد کند. با کفایت تمام در مغازه را باز کرد و بعد از ورود پاندورا آن را بست. هرچند، به جای منتظر ماندن بیرون از مغازه مثل یک ملازم، وارد شد و کنار در ایستاد.

وقتی کیف را به دست او داد، پاندورا زمزه کرد: " نیازی نیست توی مغازه با من بمونی، دراگون. قرار ملاقاتم حداقل یک ساعت طول می کشه. می تونی یه جا بری و چیزی بخوری. "

دراگون پیشنهادش را نادیده گرفت و دقیقاً همانجا که بود باقیماند.

پاندورا نتوانست جلوی اصرارش را بگیرد. " من می خوام با صاحب چاپخانه ملاقات کنم. بدترین اتفاقی که می تونه برام بیفته پاره شدن یه کاغذه. "

هیچ جوابی نیامد.

پاندورا آه کشید، چرخید و به سمت اولین ردیف از کانترهایی که در طول ورودی بزرگ فروشگاه کشیده شده بودند و آن را به چندین بخش تقسیم می کردند، رفت. چاپخانه مکانی فوق العاده شلوغ و درهم برهم بود، فروشگاه وینتربورن رنگی ترین مکانی بود که پاندورا تابحال در آن حضور داشت که شبیه غار علاءالدین مملو از کریستال های درخشان، جواهرات و کالاهای لوکس می شد. اما اینجا دنیای افسونگر جدیدی بود. دیوارها به شکل جالب توجهی با تصویر کاریکاتورها، کارت ها، اعلامیه ها، نقاشی های چاپی و پرده های پشت نمایش عروسکی پوشانده شده بودند. مخلوطی از بوی خوب کاغذ تازه، جوهر، چسب و مواد شیمیایی هوا را آکنده بود، بوئی که باعث می شد پاندورا بخواهد مدادی بردارد و با شور و حرارت شروع به طراحی کند. در قسمت پشتی فروشگاه، ماشین آلات تلق تلق کنان با ریتم شروع- پرینت- توقف با فشار دست شخصی که آن را هدایت می کرد، کار می کردند.

نزدیک سقف، پرینت ها در صدها ردیف روی نخ هایی که از این سر تا آن سرکشیده شده آویزان شده بودند تا خشک شوند. برجی از تخته شاسی ها و کارت های انبار شده همه جا وجود داشت و ستون های بلندی از کاغذهای متنوع در مقادیر زیاد توده شده بودند که پاندورا تا بحال همه شان را یک جا ندیده بود. پیشخوان با توده ای از پرینت هایی شامل حروف، اشکال حیوانان، پرندگان، انسان ها، ستارگان، ماه ها، سمبل های کریسمس، وسائل نقلیه، گل ها و هزاران عکس دلپذیر دیگر پر شده بود.

عاشق این مکان بود.