پاندورا پرسید :" تو کجا خواهی بود؟ "

گابریل به او گفت: " اگر وسط ماه عسل نظرت عوض شد، می تونیم برگردیم لندن. یه کشتی بخار به مقصد ایستگاه بندر پورتموث کرایه می کنیم، سوار قطار مستقیم به مقصد ایستگاه واترلو می شیم و در کمتر از سه ساعت جلوی در ورودی خونه خواهیم بود. "

بنظر می رسید صحبت های گابریل او را آرام کرد. درحینی که کشتی به حرکتش ادامه می داد، پاندورا دستکش دست چپش را به زور در آورد تا نگاهی به حلقه ازدواجش بیندازد، کاری که چندین بار از صبح انجام داده بود. گابریل از میان جواهرات خانوادگی کالون ها یک نگین یاقوت کبود انتخاب کرده و سفارش داده بود تا روی انگشتر طلا و الماس نشان سوار شود. یاقوت کبود سیلان به شکل گنبدی تراش خورده و سیقل داده شده بود، یک سنگ درخشان نایاب با درخشش ستاره گون دوازده تایی به جای شش تا.

 

در کمال خشنودی، بنظر می رسید پاندورا بی اندازه از حلقه اش و حرکت نور ستاره وار روی سطح یاقوت راضی بود. به این حالت یاقوت آستریسم ( نشان ستاره ای) گفته می شد و مخصوصاً در زیر نور خورشید قابل تشخیص بود.

پاندورا در حینی که دستش را از یک سمت به سمت دیگر کج می کرد، پرسید: " چی باعث بوجود اومدن این ستاره میشه؟ "

گابریل خودش را نزدیک تر کشید و زمزمه کرد: " چند تا نقص خیلی کوچیک با عث بوجود اومدن این همه زیبایی شده. "

پاندورا چرخید و آسوده به او تکیه کرد.

عروسی آنها در طی سه روز ترتیب داده شد، با حضور کالون ها، راونل ها و تعداد محدودی از دوستان نزدیک شامل لیدی و کنت برویک. در کمال تاسف گابریل، زمان کافی برای بازگشت برادرش رافائل از سفر کاری آمریکا وجود نداشت. هرچند، رافائل تلگرامی فرستاده و قول داده بود وقتی اواخر بهار بازگشت با آنها جشن خواهد گرفت.

درحینی که پاندورا در توری خصوصی گابریل را به همه جای املاک برد، او فهمید که پاندورا و خواهرهایش بیشتر زندگیشان را تا چه حد در انزوا گذرانده بودند. اورسبی پریوری برای خودش دنیایی جداگانه بود. ساختمان پرت و دور افتاده مربوط به دوره سلطنت جیمز اول که در میان جنگل ها باستانی  و تپه های سرسبز در دوردست قرار گرفته و تا حدود زیادی قرن ها دست نخورده باقیمانده بود. از وقتی دوون کنت نشین را به ارث برده بود شروع به بهبود وضعیت املاک کرده بود اما برای بازسازی کامل خانه زمان زیادی لازم بود. فقط دوسال می شد که لوله کشی مدرن به خانه اضافه شده بود. قبل از آن، آنها از توالت سیار و دستشوئی بیرون ازخانه استفاده می کردند، پاندورا با متانتی تمسخر آمیز به گابریل گفت: " من به سختی تربیت شدم. "

جشن عروسی فرصتی فراهم کرد تا گابریل با دو راونلی که تا بحال برخورد نداشت، ملاقات کند. برادر جوانتر دوون، وست و خواهر بزرگتر پاندورا، لیدی هلن. گابریل فوراً از وست خوشش آمد، به نظرش او شروری جذاب، به شدت باهوش با رفتاری بی ادبانه بود. به نظر می رسید وست، به عنوان مدیر اداره املاک اورسبی پریوری و مستاجرینش، درک کاملی از خواسته ها و نیازهای آنها دارد.

لیدی هلن، که توسط شوهرش رایز وینتربورن همراهی می شد، بسیار کم حرف تر از خواهرهای دوقلویش بود. برخلاف بی تجربگی و انرژی ساطع شده از پاندورا، یا جذابیت زیاد کاساندرا، او دارای طبیعتی شیرین و متانتی صبورانه بود. هلن با آن موهای نقره ای بور و هیکل بلند و باریک اش شبیه یکی از چهره های روحانی کشیده شده توسط نقاش معروف بوگرو بنظر می رسید.

ازدواج بین چنین موجود ظریفی با مردی مثل رایز وینتربورن، مردی درشت هیکل با موهای تیره مردان ولزی که پدرش یک سبزی فروش بوده، در تصور کسی نمی گنجید.وینتربورن درحال حاضر صاحب بزرگترین فروشگاه در انگلستان، مردی بود که قدرت مالی قابل توجهی داشت و بخاطر قدرت و طبیعت قاطعش شناخته شده بود. هرچند از وقتی ازدواج کرده بود به نظر آرام تر و خوشحال تر شده بود و به راحتی لبخند می زد که گابریل قبلاً او را این چنین ندیده بود.

گابریل در طول چهار سال گذشته چندین با وینتربورن را در جلسات دوسالانه هیئت مدیره یک شرکت تولید کننده تجهیزات هیدرولیک ملاقات کرده بود. وینتربورن خودش را مردی نجیب و عملگرا با درکی بالا از تجارت و تفکری پیچیده در موضوعات مربوط به کسب و کار نشان داده بود. گابریل این مرد ولزی را با وجود مبادی آداب نبودنش دوست داشت، اما آنها در محافل اجتماعی بسیار متفاوتی رفت و آمد داشتند و هرگز خارج از جلسات تجاری با هم ملاقات نکرده بودند.

حالا، بنظر می رسید گابریل و وینتربورن اشتراکات زیادی با یکدیگر دارند. نه تنها هر دو با اعضای نزدیک یک خانواده ازدواج کرده بودند، بلکه وینتربورن مربی پاندورا نیز محسوب می شد. در طول سال گذشته، او در باره شرکت تخته بازی، پاندورا را نصیحت و تشویق کرده و متعهد شده بود که تخته بازی اش را در فروشگاهش بفروشد. پاندورا به هیچ وجه قدردانی و علاقه اش به این مرد را پنهان نمی کرد. در حقیقت هر کلام او را با آغوش باز می پذیرفت و از توجه اش خرسند می شد.

وقتی گابریل متوجه شد آنها تا چه حد با هم راحت هستند، مجبور شد با سوزش ناگهانی حس حسادت درونش بجنگد. احساسش او را ترساند. در زندگی اش هرگز نسبت به کسی احساس حسادت یا مالکیت نکرده بود و خودش را بالاتر از چنین احساسات ناچیزی می دانست. اما وقتی بخاطر پاندورا چنین احساسی پیدا کرد، حالش بهتر از یک انسان اولیه وحشی نبود. او را تمام وکمال برای خودش میخواست، هر کلمه، هر نگاه، هر لمس دستش، هر درخشش نور روی موهایش و هر نفسش را می خواست. به هوایی که پوست او را لمس می کرد حسودی اش می شد.

این موضوع که پاندورا مصمم بود تا مستقل از او بماند هم کمکی به گابریل نمی کرد، پاندورا مثل کشوری کوچک رفتار می کرد که می ترسد توسط همسایه ای قدرتمند فتح شود. هر روز شروط جدیدی به لیست حد و حدودش اضافه می کرد، انگار که باید از خودش در مقابل او محافظت کند.

وقتی گابریل به طور خصوصی این موضوع را با فوئبه مطرح کرد، خواهرش نگاهی ناباورانه به او انداخت و گفت:  " چیزهایی قدیمی تر از رابطه تو با پاندورا درون قلبش وجود داره. با یک آشنایی دو هفته ای نمی تونی از یک زن انتظار عشقی ابدی داشته باشی. " با مهربانی به قیافه ناراضی او خندید. " اوه، فراموش کردم. تو گابریل هستی، کنت سنت وینسنت- البته که تو چنین انتظاری داشتی. "