باقی مدت آن روز مثل خاطره ای مبهم و رنگی در ذهن پاندورا باقیماند. ذهنش فقط لحظات کوتاهی از آن مه خیال انگیز بیرون آمد.

آنها اول این خبر را به خانواده پاندورا اعلام کردند که بنظر می رسید با افتخار و شادی آن را پذیرفتند. در حینی که کتلین و کاساندرا به نوبت به گابریل تبریک می گفتند و او را به باد سوال گرفته بودند، دوون پاندورا را به گوشه ای کشید.

با لحنی ملایم پرسید:  "این چیزیه که میخوای؟ " با چشمان آبی تیره اش که خیلی شبیه چشمان خود پاندورا بود، خیره نگاهش می کرد.

پاندورا با لحنی که اندکی سرگشتگی در آن مشهود بود گفت: " بله، همینه. "

" دیروز عصر سن وینسنت اومد و در مورد نامه وکیلش با من صحبت کرد. اون گفت که اگر بتونه تو رو به ازدواج با خودش راضی کنه، هرکاری از دستش بر بیاد انجام میده تا تو رو توی تجارتت حمایت کنه و توی کارهات دخالت نکنه. اون درک می کنه که این موضوع چه اهمیتی برات داره. " دوون مکث کرد تا به گابریل که هنوز  با کتلین و کاساندرا صحبت می کرد نگاه کند و بعد با صدایی پایین به حرفش ادامه داد. " کالون ها جزء خانواده های اصیلی هستن که قول مردهاشون قوله.  اونها هنوز به توافقی که با مستاجرینشون یک قرن پیش با یه دست دادن ساده کردن، پایبند هستن ."

" پس تو فکر می کنی می تونیم به قولش اعتماد کنیم. "

" بله. اما با این حال بهش گفتم اگر سر قولش نمونه، هر دوتا پاش رو قلم می کنم. "

پاندورا لبخند زد و سرش را به او تکیه داد.

صدای گابریل را شنید که به کتلین می گفت: ".... ما می خوایم که خیلی زود انجامش بدیم. "

" بله، اما کارهای زیادی باید برنامه ریزی بشه- لباس عروس، جشن و پذیرایی، صبحانه ازدواج و ماه عسل و مطمئناً چیزهای دیگه ای مثل گل و لباس ندیمه های عروس.... "

کاساندار وسط پرید: " من کمک می کنم. "

پاندورا ناگهان فریاد کشید: " من نمی تونم همه این کارها رو انجام بدم. " چرخید تا با آنها رو در رو شود. " در حقیقت، هیچ کدومش رو نمی تونم انجام بدم. باید دوتا درخواست ثبت اختراع جدید بدم و با ناشرم ملاقاتی داشته باشم و دنبال فضای یه کارخونه برای اجاره کردن بگردم و ....نه، نمی تونم اجازه بدم مراسم عروسی جلوی تمام کارهای مهمی که باید بهشون رسیدگی کنم رو بگیره. "

وقتی پاندورا اهمیت مراسم عروسی را با شرکت تخته های بازی اش مقایسه کرد، لبهای گابریل کش آمدند.

پاندورا ادامه داد: " ترجیح میدم همراه شوهرم فرار کنم، اینطوری می تونم مستقیم به کارم برسم. ماه عسل هم حروم کردن وقت و  پول محسوب میشه. "

پاندورا به خوبی آگاه بود که ماه عسل برای اشراف و طبقه متوسط جامعه به یک رسم تبدیل شده بود. اما از این می ترسید که توسط زندگی جدیدش بلعیده شود درحالیکه تمام رویاها و برنامه هایش درحاشیه باقیمانده اند. وقتی تمام فکر و ذکرش مشغول کارهاییست که درخانه منتظرش هستند، به هر جا برود لذت نخواهد برد.

کتلین شروع کرد. " پاندورا، عزیزم.... "

گابریل با آرامش درحالیکه لبخند اطمینان بخشی برای پاندورا می فرستاد گفت: " بعداً در موردش صحبت می کنیم. "

پاندورا به سمت دوون چرخید و غرغر کرد. " دیدی؟ از همین الان شروع کرده به کنترل من. کارش رو هم خوب بلده. "

دوون درحالیکه نگاه براقش روی کتلین می لغزید به پاندورا اطمینان داد. " من این احساس رو خوب درک می کنم. "

عصر هنگام، قبل از رفتن برای شام کالون ها و راونل ها در اتاق نشیمن جمع شدند تا نامزدی این زوج را تبریک بگویند و وصلت بین دو خانواده را جشن بگیرند. کل خانواده گابریل با چنان گرمی و رضایتی از این خبر استقبال کردند که پاندروا تقریباً دستپاچه شد.

دوک با ملایمت شانه های پاندورا را گرفت، لبخند زد، خم شد و با محبت روی پیشانی اش مُهری محبت آمیز نشاند. " به خانواده خوش آمدی، پاندورا. از همین الان این رو بدون- دوشس و من تو رو مثل یکی از بچه های خودمون می دونیم و لوست می کنیم . "

ایوا که همان نزدیکی ایستاده بود اعتراض کرد:  " من لوس نیستم. مامان فکر می کنه من یه جواهر به تمام معنام. "

فوئبه در حینی که به همراه سرافینا به آنها ملحق می شدند گفت:  "مامان فکر می کنه همه جواهر هستن. "

سرافینا هیجان زده گفت:  "ما باید همین الان به رافائل تلگراف بزنیم. اینطوری می تونه به موقع از آمریکا برای مراسم عروسی خودشو برسونه. نمی خوام این مراسم رو از دست بده. "

فوئبه گفت:  " من نگران این موضوع نیستم، یه مراسم عروسی بزرگ به ماه ها برنامه ریزی نیاز داره. "

در حینی که آنها به پرحرفی ادامه می دادند، پاندورا درناراحتی و سکوت فرو رفت. هیچ کدام از اینها بنظر واقعی نمی رسید. ظرف چند هفته تمام زندگی اش زیر و رو شده بود. سرش پُر از هیاهو بود، نیاز داشت تا به جایی آرام برود و افکارش را مرتب کند. با احساس بازویی که با ملایمت پشت شانه هایش قرار گرفت، از هپروت بیرون آمد.

این دوشس بود که چشمان آبی اش با درخششی ناشی از مهربانی و اندکی نگرانی به پاندورا نگاه می کرد، انگار که درک می کرد گرفتن مهم ترین تصمیمات کل زندگی در طی چند روز تا چه حد می تواند ترسناک باشد. اما این زن به هیچ وجه نمی دانست ازدواج کردن با یک غریبه واقعی چه احساسی می تواند داشته باشد.

دوشس بی حرف پاندورا را با خودش به سمت یکی از درهایی که به تراس منتهی می شد برد. هرچند آن دو در معیت دیگران با یکدیگر وقت گذرانده بودند، هنوز فرصتی برای تنها صحبت کردن پیدا نکرده بودند. وقت آزاد دوشس همیشه کمابیش پُر بود، از نوه هایش گرفته تا خود دوک مشتاق جلب توجه او بودند. دوشس در عین آرامش، مثل مرکز سقلی می ماند که تمام املاک حول او می چرخید.

هوا در بالکن تاریک و سرد بود، نسیمی باعث لرزش پاندورا شد. امیدوار بود دوشس او را به اینجا نیاورده باشد تا چیزی در مورد عدم موافقتش بگوید. حرف هایی شبیه: مطمئناً تو باید چیزهای زیادی یاد بگیری، یا تو انتخابی نیستی که من برای گابریل درنظر گرفته بودم اما بنظر می رسه مجبوریم قبولت کنیم.

وقتی کنار نرده پهلو به پهلو، رو به اقیانوس تیره ایستادند، دوشس شال روی شانه هایش را برداشت، بازش کرد و روی شانه هردویشان انداخت. پاندورا با شگفتی ساکت ماند. شال کشمیر معطر با عطر یاس، گرم و سبک بود. در حینی که آن دو ایستاده کنار هم به صدای آرامش بخش جیرجیر بوف و آواز شبانه بلبل گوش می دادند، پاندورا خجولانه ساکت ماند.

دوشس خیره به افق سرخ رنگ با لحنی تقریباً رویا گونه گفت: " وقتی گابریل هم سن الان ایوا بود، توی جنگل های اطراف ملک اربابی ای که نزدیک همپشایر اجاره کرده بودیم، دو تا بچه روباه یتیم پیدا کرد. در موردش برات گفته؟ "

پاندورا با چشمانی که از تعجب گشاد شده بودند سر تکان داد.

با یاد آوری آن خاطره لبخندی کامل لبهای دوشس را انحنا داد. " اون دوتا روباه هر دو ماده با گوش هایی بزرگ و چشمایی مثل دو تا دکمه سیاه براق بودن. مثل پرنده های کوچیک صدای جیر جیر در می آوردن. مادرشون توسط تله یه شکارچی کشته شده بود، بنابراین گابریل اون دوتا مو-موجود بیچاره رو لای کتش پیچید و به خونه آورد. اونها انقدر کوچیک بودن که بدون کمک نمی تونستن زنده بمونن. طبیعتاً التماس کرد تا بهش اجازه بدیم اونها رو نگهداره. پدرش قبول کرد بهش اجازه بده اونها رو تحت نظر شکاربان نگهداره، تا زمانی که به اندازه کافی برای بازگشت به جن-جنگل بزرگ بشن. گابریل هفته ها مخلوطی از گوشت چرخ کرده و شیر رو با قاشق به اونها خوروند. بعد از مدتی بهشون یاد داد که چطور خارج از لونه کمین و شکار کنن. "

پاندورا مجذوب شده پرسید:  "چطوری؟ "

زن مسن تر با لبخندی موذی به پاندورا نگاه کرد. " اون یه موش صحرایی مرده رو با نخ از جلوی لونه اونها روی زمین می کشید. "

پاندورا خنده کنان اقرار کرد: " وحشتناکه. "

دوشس با دهان بسته خندید و موافقت کرد: " وحشتناک بود. التبه گابریل وانمود می کرد اهمیتی نمی ده، اما واقعاً منزجر کننده بود. با این حال، بچه روباه ها باید یاد می گرفتن. " دوشس قبل از اینکه متفکرانه ادامه دهد لحظه ای مکث کرد. " فکر می کنم سخت ترین قسمت بزرگ کردن اونها برای گابریل، حفظ کردن فاصله اش باهاشون بود، بدون توجه به اینکه چقدر عاشقشونه. بدون هیچ نو-نوازشی یا حتی انتخاب اسمی. اونها نباید ترسشون نسبت به انسان ها رو از دست می دادن، در غیر اینصورت زنده نمی موندن. همونطور که شکاربان به گابریل گفته بود، اگر اونها رو اهلی می کرد باعث مرگشون می شد. این موضوع گابریل رو غذاب می داد چون به شدت می خواست اونها رو نگهداره. "

" پسر بیچاره. "

" بله. اما وقتی بالاخره گابریل بهشون اجازه داد برن، اون دو سریع دور شدند و تونستن با آزادی زندگی و برای خودشون شکار کنن. گابریل درس خوبی یاد گرفت. "

پاندورا موقرانه پرسید: " اون درس چی بود؟ عاشق چیزی که می دونه از دستش خواهد داد نشه؟ "

دوشس سرش را تکان داد، نگاه خیره اش گرم و تشویق کننده بود. " نه، پاندورا. اون یاد گرفت بدون اینکه تغییرشون بده دوستشون داشته باشه. که بهشون اجازه بده همون چیزی باشن که باید. "