پاندورا در جواب فریاد زد: " اگه جاهامون با هم عوض بشه چی؟ حاضری تمام حقوق قانونیت رو واگذار کنی و هرچی که داری رو تحویل من بدی؟ حتی با اجازه من هم تو هرگز قادر نخواهی بود یک پنی از دارایی هات رو لمس کنی. بهش فکر کن، گابریل- که آخرین قراردادی که قراره امضا کنی قرارداد ازدواجمونه. آیا ازدواج با من به همه اینها می ارزه؟ "

گابریل با ترش روئی گفت: " این مقایسه معقولی نیست. "

" فقط به این خاطر که یک طرف مقایسه زنی هست که همه چیزش رو واگذار می کنه و طرف دیگه یه مرد قراره این کارو انجام بده. "

چشمان گابریل به شکل خطرناکی درخشید. " پس، هیچ چیز ارزش ازدواج با من رو نداره؟ آیا منظره زندگی به عنوان همسر من هیچ جذابیتی برات نداره؟ " او را با هر دو دست گرفت و نزدیک تر کشید. " بگو که منو نمی خوای. بگو که هیچ اشتیاقی برای بیشتر خواستن اتفاق دیشب نداری. "

پاندورا قرمز شد و ضربان قلبش سر به شورش گذاشت. دلش میخواست درست همانجا خودش را در او غرق کند، سرش را به سمت خود بکشد و همه چیز را فراموش کند. اما قسمت سرکش مغزش با لجاجت نمی خواست تسلیم شود.

صدای خودش را شنید که پرسید: " مجبورم ازت اطاعت کنم؟ "

مژگان گابریل پایین آمدند و یکی از دستانش به پشت سر پاندورا رفت با صدایی ملایم غر زد. " فقط توی اتاق خواب، بیرون از اونجا.... نه. "

پاندورا با آگاهی از اضطراب ناگهانی و انرژی سوزانی که بدنش را فرا گرفت، لرزان نفسی کشید. " پس تو قول می دی که هرگز جلوی تصمیمات من رو نگیری، حتی اگر فکر کنی که اشتباهه؟ و اگر یه روز متوجه شدی کاری که انجام میدم برام خوب نیست، برای سلامتی، تندرستی یا حتی امنیتم خطرناکه، ضمانت می کنی که هرگز من رو از انجام اون کار منع نکنی؟ "

گابریل به طور ناگهانی او را رها کرد. " لعنت، پاندورا، نمی تونم قول بدم ازت محافظت نکنم. "

" محافظت کردن می تونه تبدیل به کنترل کردن بشه. "

" هیچ کسی آزادی مطلق نداره. نه حتی من. "

" اما تو آزادی زیادی داری. وقتی کسی مقدار کمی از چیزی داره، مجبوره برای نگهداشتن هر ذره اش بجنگه. " پاندورا با درک اینکه در مرز گریه کردن قرار دارد سرش را پایین آورد. " تو می خوای بحث کنی و من می دونم اگه با هم بحث کنیم، تو برنده می شی و طوری وانمود می کنی که انگار من آدم غیر منطقی ای هستم. اما ما هرگز نمی تونیم با هم خوشحال باشیم. بعضی مشکلات هرگز نمی تونن حل بشن. بعضی چیزها در مورد من هرگز نمی تونن ثابت بمونن. همونقدر که سازش با من برای تو غیر ممکنه، ازدواج با تو هم برای من غیر ممکنه. "

" پاندورا... "

پاندورا بدون گوش دادن، با قدم هایی که نزدیک بود به دویدن تبدیل شوند دور شد.

به محض اینکه به اتاقش رسید، با لباس کامل به تختخواب رفت و ساعت ها بی حرکت دراز کشید.

هیچ احساسی نداشت که باید باعث آرامش خیالش می بود. اما هیچ احساسی نداشتن به نوعی بدتر از احساس ناراحتی بود.

فکر کردن به چیزهایی که در حالت عادی باعث خوشحالی اش می شد، حالا هیچ تاثیری نداشت. خیالبافی کردن در باره آینده ای آزاد و مستقل هیچ کمکی نکرد، حتی تصور دسته ای از تخته های بازی اش روی میز فروشگاه ها هم هیچ تاثیری نداشت.

هیچ چیزی وجود نداشت تا انتظارش را بکشد. دیگر هیچ چیز او را سر ذوق نخواهد آورد.

شاید به کمی دارو نیاز داشت- به شکل وحشتناکی سردش بود- آیا تب کرده بود؟

کتلین و بقیه احتمالاً از گردش برگشته باشند. اما پاندورا نمیتوانست برای تسلی یافتن به کسی تکیه کند حتی خواهر دوقلویش. کاساندرا تلاش خواهد کرد راه حلی ارائه دهد یا حرفی محبت آمیز و دلگرم کننده بزند،  و در آخر پاندورا مجبور خواهد شد وانمود کند احساس بهتری دارد تا خواهرش را از نگرانی در بیاورد.

درد قفسه سینه و گلویش آرام نگرفته بود. شاید اگر به خودش اجازه گریه کردن می داد، احساس بهتری پیدا می کرد.

قبل از این هرگز چنین اتفاقی برایش نیفتاده بود. به طور جدی داشت نگران می شد. این حالت تا چه زمانی ادامه خواهد داشت؟ انگار که داشت از درون به سمت بیرون به مجسمه ای سنگی تبدیل می شد. در آخر به تندیسی مرمری با پرندگان که روی سرش بنشینند تبدیل خواهد شد.

تق، تق، تق. در اتاق به نرمی باز شد. " خانم؟ "

صدای ایدا بود.

ندیمه درحالیکه سینی گرد کوچکی با خود حمل می کرد، وارد اتاق شد. " براتون کمی چای آوردم. "

پاندورا با گیجی پرسید: " دوباره صبح شده؟ "

ندیمه به کنار تخت آمد. " نه، ساعت سه بعد از ظهره. "

" من چای نمی خوام. "

" این از طرف جناب کنت هستش. "

" کنت سنت وینسنت؟ "

" ایشون دنبال من فرستادن و ازم خواستن که شما رو پیششون ببرم، وقتی گفتم شما استراحت می کنید، گفتن " پس براش کمی چای ببر. تا اگه لازم شد گلوش تازه بشه." و بعد یه یادداشت برای شما به من دادن. "

چه آزار دهنده و به طور باورنکردنی ای متکبرانه. ناگهان در میان آن کرختی و بی حسی، احساسی واقعی به جنبش در آمد. پاندورا با سستی سعی کرد از جایش بلند شود.

ندیمه بعد از دادن یک فنجان چای به پاندورا، رفت تا پرده ها را کنار بزند. درخشش نور روز باعث آزارش شد.

چای داغ بود ولی هیچ طعمی نداشت. پاندورا خودش را مجبور به نوشیدن کرد و چشمان خشک و سوزانش را با دست مالید.

ایدا فنجان خالی و نعلبکی را برداشت و پاکت کوچک مهرموم شده ای را به دستش داد. " بفرمایید، خانم. "

پاندورا ابلهانه به مهر و موم قرمز رنگ روی پاکت که با نشان خانوادگی مُهر شده بود نگاه کرد. اگر گابریل چیزی دوست داشتنی برایش نوشته باشد، دلش نمی خواست آن را بخواند. اگر چیزی غیر دوستانه نوشته باشد، باز هم دوست نداشت آن را بخواند.

ایدا داد زد: " یا مقدسات، فقط بازش کن! "

پاندورا با بی میلی اطاعت کرد. به محض اینکه کاغذ کوچک را از پاکت بیرون کشید، شیء کوچک و کرک داری از آن بیرون افتاد. با تصور اینکه یک حشره است جیغی کشید. اما با نگاه دوم، متوجه شد که یک تکه پارچه است. محتاطانه آن را برداشت، متوجه شد که آن تکه پارچه قطعه ای از برگ پشمی تزئینی روی دمپایی روفرشی گم شده اش است که با دقت قیچی شده است.

خانم،

دمپایی روفرشی شما به عنوان گروگان نگهداشته شده. اگر میخواید دوباره ببینیدش، به تنهایی به اتاق نشیمن رسمی بیایید. برای هر یک ساعتی که تاخیر کنید، یکی از تزئیناتش کنده خواهد شد.

سنت وینسنت