بری جیغ کشید و از مقابل کندوی عسل کناری پرید.

ناله کرد: " اوه، خدایا... اوه، خدایا... اوه خدایا. " شانه هایش را خم و شروع به لرزیدن کرد. توده ای که او ته کندو دیده بود هجمی از آشغالهایی که انتظار داشت نبود. اوه، نه. آن یک موش بود. یک موش مرده، که در میان سمغ چسبناکی که زنبورها برای دفاع دور آن درست کرده بودند، سنگ شده بود.

چندشش شد، دستکش های چرم ضخیم مخصوص پرورش دهندگان زنبور را تکان داد، و به سمت حیاط عقب نشینی کرد. بنابر گفته های توبی، آقای ونزل محلول غلیظ شکر به زنبورها داده بود، اما حالا کندوها نیاز به جعبه های جدید داشتند.

این سومین کندویی بود که باز کرد. انتظار داشت در باقی آنها چه پیدا کند؟

شاید اگر استار بود این کار را درست انجام می داد. او همیشه از زنبورهای مادرش متنفر بود. اما بری مثل استار نبود، و از همان اول زنبورها مجذوبش کرده بودند. هرسال به مایرا در مراقبت از کندوها کمک می کرد. عاشق خطری که درهوا موج میزد و برتری ای که بخاطر مهارت در کاری که هیچ یک از برادرانش قادر به انجامشان نبودند، بود. نظم و ترتیب کلونی و قوانین سفت و سختی که بر اجتماعشان حاکم بود و وجود یک ملکه را دوست داشت. اگرچه در کل بودن با مایرا را دوست داشت، او آدمی آرام و محترم بود بسیار متفاوت با مادر بری، فردی آتشین مزاج و خودشیفته.

بیشتر شبها بری بیدار می ماند و مجموعه کتابهای جیبی در مورد پرورش زنبور را که مایرا به او داده بود، مطالعه می کرد. اما نه آن کتابها و نه کمک کردن کل تابستان به مایرا او را برای پذیرش چنین مسئولیت سنگینی آماده نکرده بودند. او حتی چند سال پیش به کلاسهای پرورش زنبور رفته بود، اما اسکات نگذاشت تا کندوی عسل در حیاط راه بیندازد بنابراین هرگز از دانسته هایش استفاده نکرده بود. و حالا اینجا بود، تا از نه یک کندو بلکه پانزده کندو در مقابل حیوانات جونده، انگل ها و ازدیاد جمعیت محافظت کند.

قوزک پایش را با پنجه کفش کتانی پای دیگرش خراشید. ژاکت مایرا با کلاه و محافظ صورت برای جلوگیری از حمله زنبورها و لباس کارش برای شخصی به بلندی و لاغری او طراحی نشده بود، بنابراین شلوار خاکی رنگ خودش را پوشید. لباسهای روشن زنبورها را آرام نگه می داشت، همانطور که لباسهای تیره آنها را به یاد حیوانات مهاجم مثل راکون یا راسو می انداخت. متاسفانه، فراموش کرده بود انتهای شلوارش را درون جورابش فرو کند که باعث نیش خوردن جایی نزدیک قوزک پایش شد.

به امکان ترغیب کردن توبی برای برداشتن موش مرده اندیشید، اما او تنفر مادرش از زنبورها را به ارث برده بود. بعد از دیروز و ماجرای جاسوسی، تصمیم گرفت بیشتر مواظبش باشد، اما توبی هیچ کجا پیدایش نبود. تنها چیزی که دید یک دختر نوجوان با موهای رنگ شده سیاه و هایلایت های نامرتب بود که به سمت خانه می آمد. او یک تاپ دوبنده مشکی، شلوارک و چکمه هایی زشت پوشیده بود. قدش از بری حدود چهار پنج فوت کوتاه تر بود، با چهره ای ریزنقش و لبهایی قلوه ای. اگر بخاطر موهای ترسناک و آرایش غلیظش نبود ممکن بود زیبا باشد. همچنین چهره اش به شکل مبهمی آشنا بنظر می رسید، هرچند بری مطمئن بود که هرگز با او ملاقات نکرده است.

نقاب کلاهش را بالا فرستاد. ظاهر دختر پریشانش کرد، نه بخاطر تاتو یا حلقه بینی اش، بلکه بخاطر اینکه هیچکس تا دیروز آسایشش را برهم نزده بود. احساس نامرئی بودن را دوست داشت و می خواست به همین شکل ادامه دهد.

دختر گفت: " احتمالاً شما مادربزرگ توبی نیستید. "

برخلاف ظاهر گمراه کننده اش، ترسناک بنظر نمی رسید. بری دستکش هایش را کنار دستگاه تولید دود که زنبورها را دور نگه می داشت پرت کرد. قبلاً ها مایرا با دست بدون دستکش با کندوها کار می کرد، اما بری آمادگی انجام چنین کاری را نداشت. " مادربزرگ توبی اوایل ماه می فوت کرده. "

"واقعاً؟ جالبه." لوسی دستش را برای دست دادن دراز کرد، کاری عجیب برای دختری جوان. " من افعی هستم. "  افعی؟!

بری دست داد، اما احساس عجیبی داشت. در اجتماع افرادی که قبلاً با آنها رفت و آمد داشت، بغل کردن هنگام معارفه الزامی اخلاقی بود، حتی با زنی که به سختی می شناختی. " بری وست. "

" از ملاقاتت خوشبختم، بری. اتفاقاً توبی این اطراف نیست؟ "

این دختر توبی را از کجا می شناخت؟ یکبار دیگر احساس بی کفایتی به او دست داد. نمی دانست وقتی توبی جلوی چشمش نیست کجا می رود یا چکاری انجام می دهد. " توبی! " هیچ پاسخی نیامد.

" احتمالاً باید بین درخت ها باشه. " زن با چنان لطفی این حرف را زد که باعث شد بالاخره بری متوجه شود که او نوجوان نیست. " شما مادر توبی هستین؟ "

بری پوست رنگ پریده ای داشت و همین باعث شده بود برادرانش به او لقب جسد بدهند، با توجه به رنگ پوست نژاد توبی، فکر کرد زن دارد به او کنایه می زند. اما ظاهرش صادق بنظر می رسید. " نه. من... قیمش هستم. "

" درسته. " چیزی در نگاه خیره او به بری این احساس را داد که واقعاً او را جایی دیده.

" می تونم کمکتون کنم؟ " بری میدانست که لحنش بی ادبانه است، اما می خواست که او آنجا را ترک کند تا بتواند به زنبورها برسد.

فوراً نیاز به کشیدن سیگار داشت.

زن گفت: " ما همسایه هستیم. من خانه ریمینگتون رو اجاره کردم."

خانه ریمینگتون را؟ خانه بری را؟ این می توانست همان زنی باشد که توبی جاسوسیش را می کرد؟ خودش را به ندانستن زد. " خونه ریمینگتون؟ من... یکی دو هفته پیش به اینجا اومدم. "

" اون طرف جنگل قرار داره. یه مسیر به اون سمت هست."  او و استار در آن مسیر هزاران بار باهم مسابقه داده بودند.

زن به کندوها خیره شد. " شما زنبور پرورش می دین."

" مادر بزرگ توبی پرورش می داد. من فقط دارم سعی میکنم کندوها رو زنده نگه دارم. "

" توی این مورد تجربه زیادی دارین؟ "

بری با صدایی زنگ دار که به سختی  تشخیص داد متعلق به خودش است خندید. " به سختی. وقتی نوجون بودم با زنبورها کار کردم، از اون زمان خیلی گذشته. خوشبخنانه همشون سالم هستن، جمعیتشون رو حفظ کردن و بهار با هوای سردش جلوی زیاد شدن بی رویه اشون رو گرفته. اگه خرابکاری نکنم، حالشون باید خوب باشه."

زن صادقانه تحت تاثیر قرار گرفته بود. " خیلی جالبه."

" ناراحت می شین اگه فردا برای مدتی توبی رو قرض بگیرم؟ برای جابجایی اثاثیه به کمک نیاز دارم. اون بعضی وقتها به دیدنم میاد و فکر می کنم ممکنه از این کار خوشش بیاد. "

توبی به دیدنش نمی رفت، جاسوسیش را می کرد. " من ... امیدوارم اون باعث دردسر نشده باشه. "

" یه فرشته مثل توبی؟ "

شوخی نهفته در کلامش ابروی بری را از تعجب بالا برد.

یک بار دیگر، صدای خنده خودش را شنید. " همش مال خودت. "

زن که خودش را افعی معرفی کرده بود به سمت مسیری که به جنگل ختم می شد چرخید، دستانش را دور دهانش قرار داد و فریاد زد: " توبی! من فردا بعد از ظهر توی خونه به کمکت نیاز دارم. اگه میخوای یه کمی پول دربیاری بیا به دیدنم. "

هیچ جوابی درکار نبود، و بنظر نمی رسید این زن را ناراحت کرده باشد. لوسی توجهش را به سمت کندوهای عسل برگرداند. " من همیشه به زنبور داری علاقه داشتم، اما هیچی در موردشون نمی دونم. گستاخی به نظر میاد اگه بخوام اجازه بدی گاهی اوقات موقع کار تماشات کنم؟ "

کلماتی که بکار می برد و رفتارش بسیار با سر و شکلش متفاوت بود که باعث شد بری خودش را عقب بکشد. شاید به همین علت خودش را درحال بی ادبانه سرتکان دادن یافت. " اگه دوست داشته باشی. "

" عالیه، به زودی میبینمت. " بالبخند برگشت و از راهی که آمده بود رفت.

بری به سمت کندوها چرخید، سپس از فکری که ناگهان در ذهنش جرقه زد متوقف شد. بلند صدا زد: " نظرت در مورد مایک چیه؟"

زن ایستاد. " مایک؟ جزء علاقمندی های من نیست. چطور؟ " بری مردد بود، سپس به آخرین کندو در ردیف کندوها اشاره کرد و ادامه داد. " اگر به پرورش زنبور علاقه داری، اینجا یه چیز غیر طبیعی هست که ممکنه بهش علاقه داشته باشی. تا حالا در مورد مومی که زنبورها تولید می کنن چیزی شنیدی؟ "

" نه. چی هست؟ "

" زنبورها این ماده سنگین و چسبناک رو برای بستن و محکم کردن درزهای کندوشون استفاده می کنن. موم خاصیت ضد باکتریایی داره—بعضی از پرورش دهنده ها حتی اونها رو برای فروش برمی دارن. " سعی کرد استادانه صحبت کند. " همچنین زنبورها از این ماده به عنوان نوعی ماده بهداشتی برای پوشاندن هر مهاجمی که به کندو حمله می کنه استفاده می کنن تا از سرایت باکتریها به کلونی جلوگیری کنن. بیا یه نگاهی بنداز. "

زن به سمت کندو گام برداشت، مثل بره ای که به مسلخ می رود. او در مقابل آن توده کریه متوقف و به آن خیره شد.  " چه بزرگه. "

اما زن خودش را کنار نکشید و به نگاه کردنش ادامه داد. بری خاک اندازی را که کمی آن طرفتر انداخته بود قاپید. " اگه بخوای می تونی با این برش داری و بندازیش توی جوب آب..." زن از پشت شانه اش او را برانداز کرد.

بری بهترین تلاشش را کرد تا گفتگوی هوشمندانه و آموزنده اش را ادامه دهد. " به نوعی میشه گفت ماده صمغی موش رو مومیایی کرده. جالب نیست؟ "

" داری گولم میزنی. "

بری زیر نگاه خیره او کم آورد. "من--- می تونم خودم انجامش بدم. مجبورم. اما... از موش متنفرم، و تو آدمی بنظر می رسی که برای هر کمکی آماده است. "

چشمان زن برق زدند. " من انجامش بدم؟ "

بری سر تکان داد.

" بسیار خوب. " خاک انداز را زیر موش برد، آن را برداشت و درون جوب انداخت.

خیلی از زمانی که شخصی چنین لطفی در حق او انجام داده بود می گذشت—حتی اگر با زرنگی او را به این کار ترغیب کرده باشد—و بری نمیتوانست آخرین باری که انقدر تحت تاثیر قرار گرفته بود را بخاطر بیاورد.