کتاب فرار بزرگ - فصل شانزدهم- قسمت اول
با اولین انفجار آتش بازی، چتری از جرقه های قرمز و بنفش بالای سر آنها منفجر شد. لوسی سرش را به پشتی صندلی ساحلی که روی عرشه قرار داشت تکیه داد.
پاندا هم همین کار را کرد، و آنها در سکوتی تعجب برانگیز و راحت مشغول تماشا شدند. درحینی که گلوله ای از جرقه ها بالای سر آنها رو به خاموشی می رفت، لوسی بی مقدمه گفت: " کاری که امروز با سوفی کوچولو کردی خیلی عالی بود. "
لوسی متوجه شانه بالا انداختن او شد. پاندا گفت: " تو شناگر خوبی هستی. اگه من اونجا نبودم، تو این کارو انجام می دادی. "
لوسی لحن مطمئن او را دوست داشت. نگاهی به پاندا انداخت و جرقه هایی مثل ستاره های دنباله دار که در چشمان او روشن و خاموش می شدند را تماشا کرد. " سطح آب خیلی مواج بود. فکر نمی کنم می تونستم اون رو بیرون بکشم. "
پاندا مختصر گفت: " کاری رو که مجبور باشی انجام میدی. " و سپس اضافه کرد. " مردم باید بهتر مواظب بچه هاشون باشن. " برندگی لحنش به نظر بی جا می آمد.
لوسی گفت: " بچه ها سریع حرکت می کنن، برای هر والدینی سخته که هر ثانیه حواسشون به اونها باشه. " در میان صداهای بوم بوم آتش بازی، بادبان قایق جرینگ جرینگ صدا داد و آب به بدنه قایق ضربه زد.
" تو بچه ها رو درک می کنی. فکر می کنم این موضوع منو شگفت زده کرد. " پاندا پا روی پا انداخت. آتش بازی ای شبیه نخل بنفش رنگ منفجر شد و دنباله های آن هرکدام شبیه گلهای نارنجی رنگ منفجر شدند. " تو نمی تونی یه پلیس باشی، بدون اینکه سر و کارت با بچه ها بیفته. "
" کودکان عضو باندهای خلاف کار؟ "
" باندها. کارتن خوابها. سوء استفاده شده ها. هرچی دوست داری اسمشو بذار. "
لوسی در طول دوران کاری اش کودکان آزار دیده زیادی دیده بود، هرچند گمان نمی کرد به اندازه پاندا از این کودکان دیده باشد. این عجیب بود.
لوسی عادت کرده بود به پاندا به چشم یک غریبه نگاه کند و هرگز در مورد وجوه اشتراک بینشان فکر نکرده بود. " سوفی دلش نمی خواست بذاره تو بری. " اشکی نقره ای رنگ در آسمان درخشید و تاریکی شب را از بین برد.
" بچه نازی بود. "
آتش بازی آسمان شب را لکه لکه کرده بود، با فکر کردن به اینکه صبح ممکن بود چه تراژدی ای اتفاق بیفتد،کلمات بعدی بدون برنامه ریزی از دهان لوسی بیرون پرید. " تو یه روزی پدر خوبی خواهی شد. "
یک خنده کوتاه خشن بگوش رسید. " هرگز همچین اتفاقی نمی افته."
" وقتی زن مورد علاقه ات رو پیدا کردی نظرت عوض میشه. " لوسی به شدت احساساتی شده بود و افعی به کمکش آمد تا از آن حالت خارجش کند. " وقتی که دیدیش می فهمی که خودشه. "
پاندا لبخند زد. " نوچ. یکی از فواید علم مدرن همینه. "
" منظورت چیه؟ "
" وازکتومی. هدیه حرفه پزشکی به اشخاصی مثل من. "
شلیک متوالی فشفشه ها آسمان شب را شکافت. این خیلی اشتباه بود. لوسی امروز رفتار او را با بچه ها دیده بود، شاهد بود که او چقدر در برخورد با بچه ها طبیعی بود. هرگز نباید چنین کار دائمی ای روی خودش انجام می داد. " فکر نمی کنی برای گرفتن چنین تصمیمی خیلی جونی؟ "
" وقتی موضوع به بچه ها مرتبط بشه من صدها سال عمر دارم. "
لوسی آنقدر برای حمایت از بچه ها درگیر این موضوع بود که بداند پلیس ها با چه چیزهایی مواجه می شوند، و در نور اندک لوسی دید که نگاه پاندا بی روح و خالی است. پاندا گفت: " من یک عالمه جسد دیدم."
" نه فقط نوجوان ها بلکه بچه ها—بچه های پنج ساله که هنوز دندونهای دائمشون در نیومده. بچه هایی با جسد های ورم کرده و قطع عضو شده. " لوسی سرش را کج کرد. " من والدین رو در بدترین روز زندگیشون دیدم،" پاندا ادامه داد: " و به خودم قول دادم هرگز خودم رو در این موقعیت قرار ندم. این بهترین تصمیمیه که تا بحال گرفتم. وقتی هر شب با عرق سرد از خواب می پری، سخته که کارت رو انجام بدی. "
" تو داری جنبه بد ماجرا رو نگاه می کنی. پس میلیونها بچه ای که صحیح و سالم بزرگ میشن چی؟ "
" اونهایی که نمی شن چی؟ "
" توی زندگی هیچ چیز ضمانت نداره. "
" اشتباهه. یه آدم احمق اینجا، یه آدم احمق اونجا. این یه ضمانت افتضاحه. "
آسمان با فشفشه با شکوه پایانی روشن شد، گفتگویشان با صدای بنگ، ترق و تروق و صفیر فشفشه ها قطع شد. لوسی به افرادی که خودشان را بقدر کافی می شناختند و می دانستند که والدین خوبی نخواهند شد، احترام می گذاشت، اما غریزه اش می گفت که پاندا جز این دسته افراد نیست.
شخصیت لوسی درونش دوباره کنترل را بدست گرفت. این موضوع هیچ ربطی به او نداشت، فقط می توانست برایش طلب خیر کند، این موضوع به تلخی به لوسی یاد آوری کرد که بسیاری از مردان در مورد پدر شدن مثل پاندا فکر می کنند. و با وجود کاری که لوسی با تد کرده بود هنوز دلش می خواست ازدواج کند و بچه دار شود. چه می شد اگر عاشق مردی می شد که مثل پاندا نمی خواست پدر شود؟ یکی از متغییرهای زیادی که اگر از کلیسای تگزاس فرار نکرده بود با آنها روبرو نمی شد.
تمپل از دماغه قایق بازگشت تا به آنها ملحق شود، و به سمت خانه حرکت کردند. پاندا روی قایق باقیماند، بنابراین لوسی و تمپل با هم به سمت خانه قدم زدند.
در حینی که به بالای پله ها رسیدند تمپل گفت: " یه چیزی در مورد آتش بازی وجود داره که منو غمگین می کنه. انگار جادوئیه، اینطور نیست؟ "
لوسی احساس شادی نمی کرد، اما این تقصیر آتشبازی نبود. " هرکسی نظرش متفاوته. "
" آتش بازی بیشتر مردم رو خوشحال می کنه، اما یه چیز غم انگیز در مورد تماشای مردن اون همه رنگ و زیبایی با این سرعت وجود داره. انگار که اگر ما هم مراقب نباشیم، همین اتفاق برامون می افته. یک لحظه گرم و شعله کشان در اوج زندگی ات هستی. یک لحظه بعد از بین رفتی، و هیچ کسی اسمت رو بخاطر نمیاره. بعضی اوقات مجبوری فکر کنی مقصد نهایی چیه؟ "
در نرده ای تراس وقتی لوسی بازش کرد به قژقژ افتاد.
نور رنگ پریده لامپ تقلبی تیفانی از میان پنجره آشپزخانه به تراس می تابید. " تو دپرسی چون داری گرسنگی می کشی. و از طرف دیگه... فکر می کنم ترسناک بنظر می رسی. "
" هردوی ما می دونیم که حقیقت نداره. " تمپل خودش را روی نیمکتی که لوسی پیش از این با حوله حمام قرمز رنگی پوشانده بودش انداخت. " من یه خوکم. "
" از صحبت کردن به این شکل در مورد خودت دست بردار."
" در مورد چیزی که می بینم صحبت می کنم. "
باد یکی از گلدان ها را کج کرده بود و لوسی به سمت قفسه فلزی رفت تا صافش کند. بوی گیاه رزماری و اسطوخدوس همیشه او را یاد باغ شرقی کاخ سفید می انداخت، اما امشب چیز دیگری در ذهنش داشت.
" آسیب پذیر بودن یه گناه نیست. بهم گفتی که یه کسی رو ملاقات کردی و همه چیز خوب پیش نرفت. این موضوع زنان زیادی رو به ورطه سقوط کشونده. "
" تو فکر می کنی من با در آوردن ته قوطی بستنی به دنبال تسلی خاطر قلب شکسته ام بودم؟ "
" بنظر اینطور می رسه. "
تمپل به تلخی گفت: " به جز اینکه من کسی بودم که قلب یه نفر رو شکسته. "
لوسی ظرف آب پاش را برداشت. " لزوماً عکس این موضوع هم کمتر دردناک نیست. از روی تجربه ام دارم بهت می گم. "
تمپل آنقدر با رنج و عذاب خودش احاطه شده بود که رنج لوسی را درک نکرد. " مکس به من گفت بزدل. می تونی باور کنی؟ من؟ بزدل؟ مکس همه—" لوسی نفسش را با صدا فوت کرد و به گفت: " حالا، تمپل، ما می تونیم حلش کنیم." تمپل دستانش کنارش افتادند. " اشتباهه. "
لوسی گفت:" مطمئنی؟ "
زمزمه کرد. " بیشتر از مطمئن. بعضی از مشکلات رو نمی تونی حلش کنی. اما مکس.... اون یکی از آدمهایی هست که نه تنها نیمه پر لیوان رو می بینن، بلکه نیمه پر رو به شکل یه کافه گلاسه با خامه می بینه. این نوع نگرش گل و بلبل واقع بینانه نیست. "
لوسی با خودش فکر کرد دوری آنها جغرافیایی است—مکس آن سمت دنیا و تمپل این سمت دنیا. یا شاید مکس ازدواج کرده بود. هرچند که داشت برای دانستنش می مرد اما چیزی نپرسید.
1 نظر(ها)
ممنون الیزابت جان برای ترجمه ی عالیت.
از یه چیز این کتابا خوشم میاد و اون اینه که تا به یکی میگی سلام شروع به کنجکاوی توی زندگیت نمیکنه.
ببین لوسی و تمپل و پاندا با هم زندگی میکنن ولی تا طرف خودش نخواد چیزی ازش نمیپرسن یا نمیخوان نصیحتش کنن.
خواهش می کنم عزیزم. دقیقاً بخاطر اینه که فرهنگشون اینطوریه نه خوششون میاد کسی توی کارشون سرک بکشه و نه خودشون از کسی سوال اضافه می پرسن :)
پیام بگذارید