باقی زمان مسافرت را روی عرشه باقیماند و به تماشای جزیره نشست که زیر نور درحال محو شدن خورشید، ذره ذره پدیدار می شد. شکل جزیره شبیه سگی خوابیده بود—سرش در یک سمت جزیره، لنگرگاه در قسمت شکمش واقع شده و سمت دیگرش ساختمان فانوس دریایی مثل دم سگ سیخ هوا گرفته شده بود. بر طبق اظهارات مجله گردشگری، جزیره پانزده مایل جلوتر در دل دریاچه میشیگان قرار گرفته بود. ده مایل درازا و دو مایل عرض و سیصد نفر جمعیت داشت که در طول تابستان به هزار نفر هم می رسید.

بنابر اعلام سازمان گردشگری، جزیره چریتی به گردشگران، ساحل های اختصاصی، جنگل های بکر و دست نخورده، ماهیگیری، شکار و همچنین در فصل زمستان اسکی صحرائی و سورتمه سواری پیشنهاد می داد. اما لوسی فقط به دنبال یافتن جواب سوالش بود.

قایق به اسکله برخورد کرد. لوسی رفت تا ماشین کرایه ای اش را بردارد. او درتمام نقاط کشور و تمام نقاط جهان دوستانی داشت تا جایی برای ماندن به او بدهند. اما  هنوز اینجا بود، آماده برای پیاده شدن روی جزیره ای روی دریاچه، بخاطر قدرت یک بوسه خداحافظی و یک بلیط عبور قایق مسافر بری. کلید ماشین را از کوله پشتیش بیرون آورد و به خودش گفت که کار بهتری برای استفاده از وقتش ندارد، که واقعاً حقیقت نداشت.

اصلاحاتی برای پیاده کردن داشت، زندگی ای داشت که باید دوباره می ساخت، اما تا زمانی که نمی دانست چطور این دوکار را انجام دهد، اینجا می ماند.

لنگرگاه مملو از قایق های ماهیگیری کرایه ای، قایق های تفریحی کوچک و یک یدک کش قدیمی بود که نزدیک یک قایق کوچک لنگر انداخته بودند. ماشینش را از سراشیبی رمپ به سمت پارکینگ شنی ای که با علامت اسکله شهرداری مشخص شده بود هدایت کرد.

خیابان به شکل با مسمایی، بلوار موج خروشان اسم گذاری شده بود که به دسته ای فروشگاه منتهی می شد. نمای بعضی از فروشگاه ها بخاطر آب و هوا فرسوده شده و باقی آنها با نمایی آراسته، رنگهایی درخشان و ویترین های پر زرق و برق  توریست ها را به سمت خود می خواندند—مبادلات بازرگانی جری، سوپر مارکت "مکنلی"، تعدادی رستوران، یک دو جین فروشگاه خرت و پرت فروشی، یک بانک و یک ایستگاه آتش نشانی را می شد دید. تابلوهای اعلانات در طول مسیر خیابان سرویس های تور ماهیگیری و فروشگاه غواصی جک را تبلیغ می کردند که توریستها را دعوت به بازدید از کشتیهای غرق شده می کرد.

حالا که اینجا بود هیچ ایده ای در مورد اینکه کجا برود نداشت.

ماشینش را در پارکینگ نزدیک باری بنام آبچلیک ( پرنده ای کوچکتراز مرغ با منقاری تیز که بین شنها دنبال غذا می گردد) گذاشت. اول که از کشتی پیاده شد، برایش تشخیص افراد محلی از توریست های آفتاب سوخته ای که بنظر می رسید روزی طولانی را زیر آفتاب گذرانده اند سخت بود.

درحینی که گروه توریست ها دور میزهای چوبی کوچک جمع می شدند، افراد محلی در بار نشسته بودند.

به متصدی بار که مشکوکانه نگاهش می کرد نزدیک شد. متصدی بار گفت: " اینجا دستگاه کارتخوان داریم."

اگر لوسی حس شوخ طبعی اش را از دست نداده بود حسابی می خندید. " خوب پس نظرتون درباره نوشیدنی اسپریت چیه؟"

وقتی متصدی بار نوشیدنی اش را آورد گفت:" دنبال یه نفر می گردم که فکر می کنم باید اینجا باشه. شما شخصی به اسم پاندا می شناسی؟ "

اشخاص محلی نشسته در بار سرشان را از روی نوشیدنی هایشان بلند کردند.

متصدی گفت:" ممکنه بشناسم. اون رو از کجا می شناسی؟"

" اون... یه کاری برای یکی از دوستام انجام داده."

" چه جور کاری؟"

در یک لحظه دریافت که افعی چنین رفتاری نباید داشته باشد.

" می شناسیش یا نه؟ "

متصدی بار شانه ای بالا انداخت. " بعضی اوقات این دور و اطراف می بینمش. " رفت تا به مشتری دیگری برسد.

خوشبختانه در سمت دیگر بار زوجی سالمند و اندکی پرحرف تر نشسته بودند. " اون چندین سال پیش این اطراف پیداش شد و ویلای قدیمی رمینگتون نزدیک خلیج گوس رو خرید." نفر دیگر گفت: " اون تو جزیره نیست. مطمئناً با هواپیما نیامده و اگر با قایق عمومی یا قایق دربست می آمد هم، یکی از ما در موردش خبری می شنیدیم." بالاخره لوسی به یک موفقیت دست یافت. شاید می توانست بدون اینکه مجبور باشد او را ببیند به جواب سوالش برسد.

مرد پیر آرنجش را روی پیشخوان گذاشت. " اون خیلی حرف نمی زنه. یه جورایی گوشه گیره. هرگز نشنیدم بگه چطور زندگی می کنه."

افعی گفت:" بله، دقیقاً اینطوریه. خلیج گوس از اینجا خیلی دوره؟"

رفیق کناری جواب داد: " جزیره فقط ده مایل درازا داره. هیچ کجا خیلی دور نیست. هرچند دسترسی به بعضی جاها سخت تر از بقیه نقاط هست."

آنها آدرس نشانه هایی گیج کننده مثل، مکان واقع شدن قایقی پوسیده، درختی خشک شده، و تخته سنگی که بعضی ها اسپایک می نامیدنش و با اسپری نقاشی شده بود را به لوسی داند. پانزده دقیقه بعد از ترک بار، لوسی به شکل نا امید کننده ای گم شد. مدتی بدون هدف رانندگی کرد و سرانجام تصمیم گرفت که به جاده اصل بازگردد، کنار مغازه تعطیل فروش لوازم ماهیگیری اندکی توقف کرد و مسیر جدیدی را که با اندازه قبلی گیج کننده بود درپیش گرفت.

هوا تاریک شده بود که او جلوی صندوق پست درب و داغانی با نام ریمینگتون توقف کرد. تخته ای چوبی بالای صندوق نصب شده بود و به سمتی اشاره می کرد. جاده را به سمت مسیر دور زد  و نزدیک در دولنگه گاراژ پارک کرد.

خانه ساحلی بزرگ و قدیمی در زمان استعمار هلندی ها ساخته شده بود اما با گذشت سالها، بطور نامنظم با ایوانی سرپوشیده اینجا، ایوان کوچک دیگری با سقفی کوتاه  آنجا، گسترش یافته بود. تخته کوبی های نما در اثر سالها در معرض آب و هوا قرار گرفتن به رنگ تخته پاره های آب آورده در آمده بودند و دودکشهای دوقولو از سقف های چند تکه بیرون زده بودند.

نمی توانست باور کند که این خانه به پاندا تعلق دارد. این خانه برای زندگی یک خانواده طراحی شده بود—مکانی برای کودکان آفتاب سوخته، تا از ساحل به سمت خانه به دنبال یکدیگر بدوند، مکانی برای مادرانی که وقتی شوهرانشان مشغول روشن کردن زغال دستگاه گریل هستند باهم شایعات فامیل را رد و بدل می کنند، جایی که پدر بزرگها و مادر بزرگها در سایه ایوان چرت نیمروزشان را بزنند و سگ ها زیر آفتاب جلوی خانه دراز بکشند. پاندا به یک کابین ماهیگیری کهنه تعلق داشت نه به چنین جایی. اما آدرس درست و آن مرد در مورد اسم ریمینگتون کاملاً مطمئن بود.

درست سمت راستِ در دولنگه گاراژ، در ورودی خانه قرار گرفته بود. روی پاگرد جلوی در گلدان لب پَر شده سفالی با خاکی خشک و مرده و پرچم بی رنگ و روی آمریکا که از چهارم جولای آنجا فراموش شده بود را می شد دید. در قفل بود.

لوسی جاده ای که علف ها بی رویه در آن رشد کرده بودند را به سمت آب درپیش گرفت، جایی که قلب خانه را در آنجا پیدا کرد—ایوانی عرض، اسکله ای وسیع و  ردیف پنجره هایی که در پناه خلیج رو به منظره دریاچه میشیگان قرار گرفته بودند.

راهش را برای گشتن به دور خانه ادامه داد تا به دنبال راهی برای ورود بگردد، اما همه جا قفل بود. در مسیری که رانندگی کرده بود چندین مسافرخانه دیده بود، بعضی از مهمانخانه ها جای خواب و صبحانه داشتند، بنابراین جاهای زیادی برای ماندن می شد پیدا کرد. اما اول از همه می خواست درون خانه را ببیند.

خودش را به نرده های ایوان رو به دریاچه رساند و گیره روی در آن را باز کرد. درحینی که از میان نیمکت های دراز با کوسن های پارچه ای کپک زده که بنظر می رسید روزگاری به رنگ آبی بوده اند می گذشت، تخته های ایوان زیر پایش به غژغژ افتادند. یک بادسنج درست شده از قاشق، گوشه ای کج شده آویزان بود و یک دستگاه خنک کننده گوشه ای دیگر رها شده بود. دری که به درون خانه منتهی می شد قفل بود، اما جلوی افعی را نمی توانست بگیرد. با استفاده از بیلچه زنگ زده باغبانی یکی از شیشه های کوچک قاب در را شکست، دستش را داخل برد و قفل را باز کرد.

وقتی در آستانه ورودی آشپزخانه قدیمی ایستاد بوی پوسیدگی ناشی از بسته بودن درها و پنجره ها به او خوشامد گفت. در نظر اول، کابینت های بلندی که به رنگ سبز نظامی رنگ شده بودند به چشم می آمدند. هنوز دستگیره های قدیمی اصلی رویشان نصب بود و با دستگیره کشوها همخوانی داشتند. میزی واقعاً زشت که با تقلید از سبک ویکتوریایی ساخته شده بود، گوشه آشپزخانه در فضایی که برای آن کوچک بنظر می رسید قرار داشت. ماکروفری قدیمی، قهوه سازی جدید، پایه نگهدارنده چاقو و خُمره نمک که با کفگیرهای کج و کوله و قاشق های پلاستیکی سوخته پر شده بود، روی پیشخوان زخم و زیلی سفید رنگ قرار گرفته بودند. مجسمه سرامیکی خوکی که مثل پیشخدمتهای فرانسوی لباس پوشیده بود کنار سینک جای داشت.

برق ها را روشن کرد تا طبقه پایین را بررسی کند، در میان اتاق نشیمن و پاسیو قدم زد و سرش را در هر مخفیگاه کپک زده ای فرو کرد تا اینکه در انتها به اتاق خواب بزرگ طبقه اول رسید. تخت بسیار بزرگی با طرح سفید و سرمه ای که به میزی هایی با طرح قرقره ( قرقره مخصوص کابلهای کلفت) منتهی می شد، یک درآور کشودار و دو مبل که با مبلمان و پرده اتاق همخوانی نداشتند وسایل تشکیل دهنده اتاق خواب بودند. دو قاب ارزان قیمت با عکس چاپی از نقاشی های " اندرو ویس" به دیوار آویزان بود. کمد لباس با یک بادگیر، شلوار جین، کفش کتانی و یک کلاه بیس بال با مارک شیرهای دیترویت پر شده بود. بنظر می رسید سایز لباسها دقیقاً اندازه پاندا باشند، اما به سختی می توانست دلیلی قطعی بر درست بودن خانه ای که درش را شکسته بود باشد.