کتاب فرار بزرگ - فصل پنجم - قسمت دوم
صدای در اتاق مُتل لوسی را هوشیار کرد که صبح شده است. چشمانش را به زور باز کرد. پاندا درحالیکه دو لیوان قهوه که باید از دفتر متل آورده باشد در دست داشت آنجا ایستاده بود. دیشب تجربه جدیدی بود- البته نه به سرگرم کنندگی صبح روز بعدش. لوسی دلش می خواست ملافه را تا روی سرش بالا بکشد و به پاندا التماس کند که برود بیرون. اما ملافه را همان جا که بود باقی گذاشت و برای گرفتن قهوه دست دراز کرد. " من قهوه استارباکس می خوام."
" خودتو تکون بده و لباستو بپوش." پاندا قهوه را روی میز آرایش گذاشت.
وانمود کردن به اینکه شب گذشته هیچ اتفاقی نیفتاده فقط باعث می شد که او احساس بدی داشته باشد. " داشتن یه رابطه باید باعث بهتر شدن روحیه باشه. چه اتفاقی برات افتاده؟ "
پاندا با ته ریش نتراشیده از دیروز جواب داد:" زندگی واقعی. من بیرون منتظرت می مونم."
چه خوش وبش گرمی، اما لوسی به چی اهمیت می داد؟ او یک خط قرمز دیگر را شکسته بود—آخرین خط قرمز؟ آخرین حلقه زنجیری که او را به تد وصل می کرد. او دیگر آخرین مردی نبود که لوسی با او بوده.
پاندا بیصبرانه کنار موتور ایستاده بود و وقتی لوسی از اتاق متل بیرون آمد، کلاه ایمنی لوسی از یک دستش آویزان و فنجان قهوه در دست دیگرش بود. بخاطر طوفان رخ داده در شب گذشته، هوا سنگین و مرطوب بود، اما لوسی شک داشت که شباهت پاندا به یک بمب ساعتی درحال انفجار بعلت بدی آب و هوا باشد. سعی کرد تمام جسارت و شجاعتی که از زمان باکرگی چهارده سالگیش در خود سراغ داشت را در این مورد بکار گیرد، اما پس شخصیت موتور سواریش " افعی" چه می شد، دیگر زمانش گذشته بود؟ او چشمانش را باریک کرد و به پاندا گفت:" هی رفیق، خوشتیپ."
اوه خدای من! آیا او واقعاً این حرف را زده بود؟
پاندا اخم کرد و لیوان قهوه اش را به سمت سطل حلبی پر از آشغال پرتاب کرد. " دو هفته گذشته لوسی. زمانت تمام شده."
" نه برای من عزیزم. من تازه شروع کردم." حرفی که زد همانقدر که تعادل پاندا را بهم زد خودش را هم شگفت زده کرد. پاندا با نگاهی خیره گفت:" هرکاری که فکر می کنی داری انجام می دی رو تمومش کن."
لوسی کلاه ایمنی اش را از دست او قاپید. " شاید تو بخوای تمام روز اینجا بایستی و حرف بزنی، اما من می خوام موتور سواری کنم." درحالیکه او داشت بند کلاه ایمنی اش را می بست، پاندا چیزی غرغر کرد که لوسی موفق به شنیدنش نشد و سپس آنها حرکت کردند. زیاد طول نکشید که از مرز آرکانزاس گذشتند و به مرز خارجی ممفیس رسیدند. تا دیروز، پاندا از اتوبان عبور می کرد، اما امروز این قصد را نداشت. او تابلوی گریسلند را رد کرد، چندین خط عوض کرد و وارد اتوبان دیگری شد. هنوز مدتی نگذشته بود که موتور را به سمت یک خروجی برد. احساس پیروزی ای که بخاطر شجاعت کاذب به لوسی دست داده بود با دیدن تابلوی پیش رو ناپدید شد.
" فرودگاه بینالمللی ممفیس."
لوسی دنده های پاندا را فشرد و فریاد زد. " کجا داری میری؟ "
جوابی نداد.
اما لوسی می دانست، و دامنه خیانت او آنقدر بزرگ بود که نمی توانست تحملش کند.
درست نزدیک در ورودی مسافران بین دو ماشین اس یو وی نگه داشت. طوری که انگار موضوع مهمی نیست و لوسی انتظارش را داشته، دستش را برای باد زدن خودش تکان داد و گفت:" آخر خطه." وقتی لوسی حرکتی نکرد، پاندا پیاده شد. بازوی لوسی را گفت و اتفاق بعدی که لوسی بیاد می آورد این بود که هردوی آنها کنار موتور ایستاده بودند. پاندا چانه اش را گرفت کلاه ایمنی را در آورد و جایش را روی موتور محکم کرد.
نفسش به شماره افتاد. این حالی که الان داشت همان چیزی بود که تد هم احساس کرده بود. غافلگیر و فریب خورده. لوسی گفت:" این تصمیمیه که من خودم باید بگیرم. "
بدون هیچ پاسخی، پاندا ساکش را از موتور باز کرد و کنار پیاده رو گذاشت. به سمت خورجین رفت و یک پاکت نامه از آن بیرون کشید و در دست لوسی چپاند.
" هرچی لازم داری این تو هست."
لوسی به او خیره شده بود.
" دو هفته گذشته، لوسی. دو هفته. می فهمی چی میگم؟ من یه شغل دارم که منتظرمه."
لوسی نمی توانست—نمی خواست—معنی صحبت های او را بفهمد.
پاندا بیتفاوت و خونسرد کنارش ایستاد. شاید کمی هم کلافه بود. لوسی برایش یک زن دیگر بود. یک بدن زنانه دیگر. یک شغل دیگر...
هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره.
و سپس ناگهان اتفاقی افتاد. شیاری کوچک بین ابروهای سیاه پاندا شکل گرفت. پلکهایش بسته شد و وقتی او دوباره چشمانش را باز کرد، لوسی چیزهایی را دید که مردی به نام پاندا که او میشناخت به سختی سعی کرده بود سرکوبشان کند. لوسی هوش و ذکاوتی را دید که او به شدت پنهانش کرده بود. رنج، تردید و شاید پشیمانی را در چشمانش و روحی عمیق و گرسنه را دید که هیچ وجه مشترکی با تیشرت هایی با شکلک ها و نوشته های زشت نداشت.
پاندا سرش را کمی تکان داد انگار که می خواهد آن احساسات آسیب پذیر را پاک کند. اما بنظر نمی رسید در اینکار موفق شده باشد چون بازوهایش را بالا آورد و دستان بزرگش نرم تراز بال پروانه صورت لوسی را قاب گرفتند، و آن چشمان آبی یخی مملو از مهربانی و رنج شدند. او سرش را خم کرد و کاری را انجام داد که لوسی در تمام طول شب گذشته نگذاشته بود انجام دهد. او لوسی را بوسید.
و سپس بدون هیچ اخطاری رهایش کرد و قبل از اینکه لوسی بتواند جلویش را بگیرد دور شد. پاهایش را دو سمت موتور گذاشت و روشنش کرد. یک دقیقه بعد، او رفته بود. موتور یاماها با یک غرش با برچسبهای روی سپرش، مردی که لوسی فکر می کرد در این مدت شناخته است را از دنیای او خارج کرد.
مدتی طولانی بعد از ناپدید شدنش، لوسی همچنان با قلبی که در گلویش گیر کرده بود و کوله پشتی پایین پایش کنار پیاده رو ایستاد. اتوبوس های خطی از کنارش گذشتند. تاکسی ها از جلویش عبور کردند. بالاخره نگاهش را متوجه پاکتی کرد که پاندا در دستش گذاشته بود. انگشتش را زیر در پاکت سراند، آنرا باز کرد و محتویاتش را بیرون کشید.
گواهینامه رانندگی اش. کارتهای اعتباری اش. و محل اداره امنیت فرودگاه، جایی که شخصی منتظر بود تا ترتیب سفر او به واشنگتن دی سی را بدهد.
اینها گواه عشق و علاقه ناگفته والدینش به او بودند. می دانست که اگر آنها بخواهند می توانند پیدایش کنند. حالا فهمیده بود که چرا والدینش به دنبالش نگشته بودند. چون آنها ازهمان اول دقیقاً می دانستند او کجاست. چون آنها یک بادیگارد استخدام کرده بودند.
دو هفته، لوسی.
باید می فهمید که آنها این برنامه را ترتیب داده اند. در این سالها گاهی اوقات اتفاق افتاده بود که آدم های اطرافش بیش از حد رفتاری تهاجمی داشته باشند... او چند نامه تهدید آمیز دریافت کرده بود..
یک بار که تهدید شده بود—چیز جدی ای نبود، اما کافی بود تا آنها را هوشیار کند. بعد از آنکه دیگر تحت نظر سرویس امنیتی نبود، آنها اعتراضاتش را نادیده گرفتند و در مراسم های بزرگ که احتمال به خطر افتادنش وجود داشت نیروی محافظ شخصی استخدام کردند. واقعاً فکر می کرد والدینش می گذارند تا بدون محافظ در عروسیش که تا این حد در رسانه ها انعکاس داشت شرکت کند؟ پاندا از اول هم حقوق بگیر والدینش بود. یک قرار داد کوتاه مدت که بعد از فرار او به مدت دو هفته تمدید شده بود. مدت زمان کافی تا تبلیغات منفی کم رنگ شوند و نگرانی آنها در مورد سلامتی جسمانی او نیز تامین شود. دو هفته. و حالا وقت تمام شده بود.
لوسی کوله پشتی اش را برداشت، کلاه بیس بال و عینک آفتابیش را بیرون آورد، و راهش را به سمت ترمینال درپیش گرفت. پیش خودش تصور کرد که والدینش به پاندا می گویند: بذارآزادی ای رو که لازم داره داشته باشه اما مواظب باش که تو امنیت باشه.
1 نظر(ها)
بقیشوووووووو میخوااااااامممممم
متاسفانه باید تا فردا صبر کنی عزیزم :)
پیام بگذارید