کتاب فرار بزرگ - فصل یازدهم - قسمت اول
لوسی خشمگین بود. در خانه را پشت سرش بهم کوباند و پاکوبان وارد هال جلویی خانه شد، از دیوار خالی جایی که قفسه فلزی از اولش هم نمی بایست آنجا می بود، گذشت.
پاندا در اتاق نورگیر بود، پشت به پنجره و چشم در چشم با او. لوسی به سختی او را شناخت. یالهای بلندش کوتاه شده و به شکل آبرومندانه ای مهار شده بودند، هرچند لوسی شک داشت که قبلاً خیلی هم بلند بوده باشند. صورتش شش تیغه بود یا تمیز تر از همیشه شیو شده بود و او یک پیراهن مرتب و اتو کشیده خاکستری با شلواری خاکستری و چنان مرتب پوشیده بود که هردو خیلی بهتر از لباسی بودند که در روز عروسی به تنش گریه می کردند. دیدن او که مثل یک تاجر موفق لباس پوشیده است دستپاچه کننده بود، اما لوسی احمق نبود. در زیر این ظاهر آراسته یک موتور سوار خائن مخفی شده بود که استفاده اش را از او کرده و سپس او را بدرد نخور نامیده بود.
نگاه خیره پاندا به سمت اژدهای آتشین که دور گردن لوسی پیچیده بود و سپس پرسینگ قلابی ابرو رفت، و دو چیز سریعاً مشخص شد. همانقدر که لوسی از دیدن او خوشحال نبود، او هم از دیدن لوسی خوشحال نبود. و پاندا تنها نبود.
زنی کنارش پشت به لوسی ایستاده بود و از میان پنجره های برق افتاده تمام توجهش معطوف به منظره خلیج بود. لوسی نگاه یخی اش را به پاندا دوخت. " پاتریک. "
پاندا می دانست که او چقدر از دیدنش بیزار است، و این سردی پاندا که درست مثل لوسی بود باعث شد عصبانی تر هم بشود. پاندا حق نداشت جوری رفتار کند انگار که این او بوده که آسیب دیده.
" گفتم اجازه نداری چیزی رو عوض کنی. " لحنش به شدت خشم و ناراحتیش را نشان می داد، اما برای لوسی مهم نبود.
" متاسفم، ولی من یه دستور از اداره بهداشت داشتم. " لوسی کلاه بیس بالش را از سر برداشت و موهای تازه رنگ شده اش با هایلایت ارغوانی را آشکار کرد. درهم ریختگی قفسه کتابها از بین رفته بود، قفسه ها تمیز شده و فرش کثیف و پاره پوره که سالها پیش باید دور انداخته می شد هیچ کجا جلوی چشم نبود.
لوسی مبلمان درهم و برهم و نخ نما را به پایین درون زیر زمین منتقل کرده بود، او و توبی تعدادی میز، مبل و صندلی را از اتاق نشیمن بیرون کشیده بودند. حتی بدون رنگ جدید، فضا خودمانی و جذاب شده بود.
زن کنار پاندا ستون فقراتش را صاف نگه داشته و هنوز رویش را از پنجره برنگردانده بود. او یک تاپ تونیک گشاد مشکی، شلوار پارچه ای مشکی و کفش های پاشنه بلند پوشیده بود. موهای صاف سیاه رنگش روی شانه هایش رها شده بود و دستان بدون انگشترش برای مچ های باریکش خیلی بزرگ بودند.
" پاندا به من اطمینان داد که می تونم روی نظر تو حساب کنم. " زن با صدایی آهسته و اندکی خشک شروع به صحبت کرد، اما چیزی در صدای مستبدانه او می گفت که ترجیح می دهد با حجم کامل صدایش صحبت کند.
لوسی گفت: " مشکلی نیست. من دارم میرم. "
" تو نمی تونی بری. " دستان بزرگ زن کنارش مشت شدند، اما هنوز برنگشته بود.
لوسی نگاهی زهرآگین حواله پاندا کرد. " اگه پاندا دست به کاری زد، همیشه می تونی به پلیس زنگ بزنی. "
زن با صدای آرام و ترسناک یک پلیس گفت: " لازمه که یه زن دیگه اینجا حضور داشته باشه. درک می کنم که شما اخیراً خیلی دردسر داشتید، اما قول میدم وقتی که میذارید ارزشش رو داشته باشه. "
پس پاندا در مورد اینکه لوسی چه کسی است به آن زن گفته. نشانه ای دیگر که او هیچ محدودیت اخلاق ای ندارد.
زن گفت: " درحالت عادی، پیشنهاد می کردم پول بگیری. اما ... بنظر می رسه یه کمی بی احترامی باشه. "
یه کمی؟! بنظر نمی رسید زن از بودن با یکی از اعضای خانواده اول آمریکا دست پاچه باشد، که نشان می داد او به برخورد با افراد مشهور عادت دارد. کنجکاوی لوسی کنترلش را بدست گرفت. " چرا انقدر مهمه؟ "
سر زن یک اینچ بالا آمد. " قبل از این که توضیح بدم، فکر نمی کنم شما مخالف امضاء یک توافقنامه محرمانه باشید؟ "
آن زن داشت شوخی می کرد.
" لوسی خطاهای زیادی داشته—" پاندا روی کلمه خطا مکث کرد—" اما بیش از حد خودش رو به خطر می اندازه تا در اطرافش از دیگران محافظت کنه. "
" پس نظر تو اینه. " زن شانه هایش را صاف کرد. " فکر می کنم مجبورم بهت اعتماد کنم، چیزی که توش زیاد خوب نیستم. " پرنده ای کوچک به سرعت از کنار پنجره گذشت. و سپس آن زن برگشت. آهسته... با حرکتی نمایشی... مثل چهره غمگین ملکه ای که با گیوتین مواجه می شود.
عینک تیره بزرگی قسمت عمده صورتش را پوشانده بود. او قد بلند و خوش هیکل بود، اندکی اضافه وزن داشت که زیر تاپ تونیک گشادش پنهان شده بود. هیچ جواهر یا چیزی که جلب توجه کند نپوشیده بود به جز آن همه لباس سیاه آن هم در یکی از روزهای گرم ماه جون. در حینی که عینک آفتابی اش را برمی داشت دستش اندکی می لرزید.
دسته های عینک را تا کرد، سپس چانه اش را بالا آورد و به لوسی خیره شد.
چشمانی تیره، درشت و جذاب، استخوان گونه برجسته، بینی ای محکم و کمی آرایش روی چهره زرد و رنگ پریده اش دیده می شد. نه اینکه لوسی چون رژ لب قهوه ای می زد و خط چشم سیاه، بالا و پایین مژه هایش می کشید بخواهد به آرایش دیگران ایراد بگیرد.
آن طور که زن بطور نمایشی خودش را به لوسی نمایاند، انتظار داشت او چیز بگوید، اما وقتی لوسی هیچ ابراز عقیده ای نکرد—
و سپس دوزاری اش افتاد. واوووو
پاندا با لحنی حرفه ای گفت: " لوسی، مطمئنم در مورد خانم تمپل رنشاو شنیدی. "
تمپل رنشاو، ملکه ای شرور است که بخاطر آموزش تناسب اندام و برنامه جزیره چربی اش شهرت دارد، برنامه تلوزیونی واقعی و وحشتناکی که شرکت کنندگانش را با تبعید آنها به مکان " جایی که هیچ کس نگاهتان نمی کند." خجالت زده می کرد. او حرفه اش را بر پایه تحقیر و تخریب دیگران بنا کرده بود، و عکسهای بدن پلنگ مانند براق او همه جا بود—روی برچسب های نوشیدنی های برند تناسب اندامش، خوراکی های انرژی زا اش، خط گسترده لباسهای ورزشی اش. اما عکسهایی که قبلاً دیده بود فقط بخاطر لباسهای سیاهشان به الان او شباهت داشتند—زنی که الان می دید گونه هایی گوشتالود و یک متکا قب قب زیر چانه اش داشت.
تمپل گفت: " همونطور که می تونی ببینی، من گوشتالو هستم. " لوسی آب دهانش را قورت داد. " به سختی می تونم بگم شما گوشتالو هستین. " تمپل هنوز هم خیلی بهتر از توریستهایی که از قایق پیاده می شدند بنظر می رسید. اما به این معنی نبود که او همان آدم نی قلیانی بود که عموم مردم تصورش می کردند.
تمپل گفت: " لازم نیست با ادب باشی. "
پاندا صحبت را بدست گرفت. " تمپل در طول بهار گذشته، مشکلات شخصی ای داشته که باعث شده کمی اضافه وزن پیدا کنه—"
" بهونه نیار." صدای مته مانند او با تمام حجم هنجره اش بگوش رسید. " من یه چاق بوگندو هستم. " لوسی به پاندا نگاه کرد. " کجا می خوای به این موضوع رسیدگی کنی؟ " سپس مکث کرد. " تو مسلحی؟ "
پاندا گفت: " تمپل منو استخدام کرده تا بهش کمک کنم به هیکل سابقش برگرده. و اونش به تو مربوط نیست."
" تو مربیش هستی؟ "
" دقیقاً نه. "
تمپل حرفش را قطع کرد. " من به مربی نیاز ندارم. من نیاز دارم کسی به من نظم بده. "
" نظم بده؟ " یک سری تصاویر مربوط به شلاق زدن و تنبیه کردن از ذهن لوسی گذشت. پاندا که انگار ذهن او را خوانده بود، لبهایش بخاطر لبخندی نابجا تکان خوردند. لوسی پشتش را به او کرد و گفت: " دقیقاً این... نظم دادن چطور کار می کنه؟ "
تمپل گفت: " من و پاندا از پسش برمیایم. برنامه جزیره چربی سپتامبر شروع میشه، دقیقاً سه ماه دیگه از الان. از وقتی بطور واضح خارج از کنترل شدم، پاندا رو استخدام کردم تا برنامه ای که برای متناسب شدن لازم دارم رو بهم بده. " لوسی از گوشه چشم نظم دهنده تمپل را دید که درحال بررسی قفسه منظم شده کتابخانه است. پاندا با انگشت اشاره اش، کتاب فانوس های دریایی دریاچه میشیگان را به سمت دیگری هل داد و نظم کتابخانه را بهم زد.
لوسی گفت: " و تو میخوای اینکارو توی این خونه انجام بدی؟ "
" به سختی می تونم جایی مثل اینجا رو پیدا کنم. به یه جای کاملاً خصوصی نیاز دارم. " و سپس با لحنی تلخ اضافه کرد. " یه جزیره چربی مخصوص به خودم، اگه تو موافق باشی. "
1 نظر(ها)
عاليه ممنونممممم
مررررسسسسیییی لطف داریییید
پیام بگذارید