وقتی وارد اتاق نشیمن پر از جار و جنجال و شادی شد، روحش سبک شد. وست و دوقلوها روی زمین مفروش نشسته بودند و بسته بندی جعبه ها را باز می کردند، درحالیکه کتلین در گوشه ای مشغول بازکردن مکاتبات و نامه..
تلگرام دفتر پستآقای رایز وینتربورنخیابان کورک لندنمطلع باش که پدر همسر من کنت کاربری مرحوم شده. هرچند ایده آل من نیست ولی حضورت در همپشایر خوشامد گفته میشه.ممنون میشم اگه برای لیدی ترنر بادوم ..
پاندورا با التماس گفت: " پسرعمو دوون شما بازی نمی کنید؟ ما به بازیکنان بیشتری نیاز داریم وگرنه بازی زیاد طول نمی کشه. " او به همراه کاساندرا پشت میز بازی اتاق نشیمن طبقه دوم نشسته بود، جایی که همگی آن..
هلن طوری سرش را پایین آورد انگار که روی رفوی لباس روی پاهایش متمرکز شده است. احساس کرد چیزی در معده اش سقوط کرد. به نوعی دستانش به کار آشنای سوزن زدن و دوختن قسمت پاره شده پیراهن ادامه دادند. افکار وح..
در حینی که هلن از اتاقش بیرون خزید و در میان سایه ها به سمت سرسرای طبقه بالا رفت، ساعت دیواری از فاصله ای دور شروع به نواختن زنگ کرد. رایز در اتاق مهمان در قسمت شرقی ساختمان اسکان داده شده بود و هلن ب..
رایز درک نمی کرد چرا امشب هلن تا این حد آسیب پذیر بنظر می رسید، چیزی باعث اضطرابش شده که نمی خواهد توضیح دهد. او همیشه تودار است. همین رمز و راز هلن و دوری او از دیگران رایز را محسور کرده بود. خدا به ..
کاساندرا که روی یک صندلی زانو زده و از میان پنجره اتاق پذیرایی بیرون را تماشا می کرد گفت: " یه کالسکه وارد جاده شد. تقریباً داره به خونه می رسه. "قرعه به نام وست افتاده بود تا لیدی برویک و ندیمه های..
" پاهات رو روی هم ننداز، پاندورا. به طور کامل صندلیت رو اشغال کن. کاساندار، سعی نکن تمام پف و طبقات دامنت رو وقتی میشینی به سمت بیرون پرت کنی. " لیدی برویک با توجه به تجارب زیادی که در آموزش بانوان جو..
روز بعد در میان هیجان زیاد و رفت و آمد مستخدمین صرف بسته بندی و پر کردن صندوق ها، جامه دان ها، جعبه های لوازم آرایش، کیف های چرمی و جعبه های کلاه برای تک تک اعضای خانواده به جز وست شد. همانطور که قرار..
در میان نا امیدی هلن، در طول هفته اول اقامتشان در لندن فرصت کمی برای دیدن رایز بوجود آمد. بعد از روزها غیبت رایز از محیط کارش، کارها روی هم انباشته شده و موضوعات زیادی وجود داشت که نیازمند توجه او بود..
همه جای هلن تیر کشید، انگار که درون شعله های آتش انداخته شده است. بعد نمی توانست چیزی به جز تپش های وحشیانه قلبش را احساس کند که انگار پشت دری بسته جیغ می کشید. بدون اینکه نگاهش را بالا بیاورد تواضع ک..
بعد از اینکه آنها از کالسکه خانوادگی پیاده شدند، کاساندرا پرسید: " هلن، مطمئنی اتفاق بدی نیفتاده؟ تو خیلی ساکت شدی و چشمات هم بی فروغ شده. "" سرم یه کوچولو درد می کنه. همش همین. "" اوه، خیلی متاس..